تاریخ انتشار
دوشنبه ۹ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۲۵
کد مطلب : ۴۳۲۵۰۲
یادداشت ارسالی؛
عطای تنها! ( به قلم حامدِ وکیلی )
۱
کبنا ؛مقدمه
در این یادداشتِ نسبتاً بلند، نکاتی چند از زندگیِ مرحوم کی «عطا طاهری بویراحمدی» را برکشیدهام. فصل مشترک همه این نکات، تنهاییِ مرحوم طاهری بود و اسم یادداشت نیز ناظر بر همین مسمی برگزیده شده است. خواندن این چند نکته در همدلی با مؤلف برای نزدیکی به مراد او میتواند مؤثر افتد؛
1- در ادامه توضیح خواهم داد که این تنهایی دو منبع داشت؛ یکی خارج از ارادة عطا و دیگری موافق ارادة او. سلسة حوادث گونهای رخ میداد که او ناگزیر تنها میشد. از طرفی او هیچ گاه به جایی که بود قانع نبود. لذا دائم موقعیت خود را تغییر میداد. این بی موقعیتیِ تنهایی آفرین، برای او یک موقعیت بود! او در موقعیتِ بی موقعیتی، امکان یافت که نسبت به «دیگری» گشوده باشد. «موقعیت»، به نوعی یک منظرِ هستی شناختی است؛ موقعیت، آدمی را راهبری میکند که چه را ببیند و البته که بقیه چیزها را نبیند. منظرِ موقعیت، «خودی» ها را روشن میکند و به طورِ طبیعی «دیگری» ها را پس می زند. عطا، بی موقعیت بود ولذا «دیگری» بین شده بود! بی معشوقی، به تعبیر حافظ، دیدهاش را معشوق باز کرده بود. در این یادداشت میکوشم نشان دهم که این تنهاییِ کی عطا، روانش را نسبت به دیگری حساس کرده بود. چشمانش به راحتی خیره به طبیعت میشد و دل و عقلش به سادگی مسحور تمدنهای و فرهنگهای مختلف میشد. و...
2- هرآنچه در این یادداشت میخوانید دریافتِ نویسنده عمدتاً از کتاب «کوچ کوچ» و در پارهای از موارد از کتاب «ممیرو» است. طبیعتاً شناخت مرحوم طاهری مستلزم کوششی افزونبر خوانش و تأمل در این آثار است؛ بنابراین، این یادداشت ادعای طاهری شناسی ندارد. افزون بر این باید اشاره کنم که موارد استنادی به کتب مزبور، به جهت تلخیص در متن نیامده است.
3- امیددارم که مخاطبان محترم، خاصه حلقة علاقه مندان به مرحوم کی عطا طاهری، از اینکه در پارههایی از متن، از نام کوچک مرحوم طاهری بدون پیشوند استفاده کردهام دلخور نشوند و آن را به پای جسارت و ادب ندانی نویسنده نگذارند. گاهی به جهت تلخیص، گاه به رعایت ملاحظات زیبایی شناختی و در پارهای برای نزدیکی مخاطب به شخصیتِ موصوف، این کلمات انتخاب شدهاند.
4- این یادداشت، نه زندگینامه مرحوم طاهری است و نه مدعیِ روایتی مبتنی بر شناخت جامع از او است. این کار درصلاحیت نویسندهای است که وقت موستوفی برای طاهری پژوهی گذاشته باشد. تمام ادعای این یادداشت این است که در روایتِ طاهری از خود (در پرتو آثارش)، نوعی تنهایی موج می زند. همزمان، طاهری در آثارش روایتی دقیق و عاشقانه (بلی عاشقانه) از موقعیتهای متفاوت داشت. معتقدم باید میان این دو ویژگی نسبتی معنادار برقرار باشد. حدس زدم که شاید تعلیق میانِ موقعیتها، رازِ اشتهای طاهری در دیدنِ دیگری باشد. و...
لقای عطا
در ایل، ایلیِ تکافتاده نداریم. ناف هر ایلی، به ناف ایل گره خورده است. حتی کناف ساختارهای کوچکتر نیز چندان دور و اطرافِ ایلی بافته میشود که کسی اساساً بدونِ ایل و تبار و خانوادهاش، معنایی در ایل ندارد. نمیتوان کسی را مستقل از نژاد و فامیلش معرفی کرد و هکذا نمیتوان بدون استعانت از این خرده جوامع، چندان راهی به ترقی در ساختار ایلی جست. در یک ایل، پیش از آن که بپرسند تو کیستی، خواهند پرسید از کدام طایفه و از چه تباری هستی؟ درختِ انسان را بیش از اینکه از میوهاش بشناسند از دانه و ریشهاش میشناسند. در ایل، مهتران (بزرگان) بهترانند و به زحمت میتوان مهتر نبود و در عین حال مدعیِ «بهتری» شد! اساساً در پرتوِ پیوندها و در سایهی اسمها، افراد را بهرسمیت میشناسند. درست نقطه مقابلِ مدرنیسم، که فردیت برکشیده و برگزیده شد... بگذریم.
بازگردیم و از عطای طاهری بگوییم؛ همو که شهره به "کی عطا" است. در دو سالگی، دو شلیک به دو چشم، تنهایی عمیق او را آغاز کرد! پدرش که چشم از دنیا فروبست، او ماند و مادری که «اصل» نمیخواندنش؛ در بستری که قانونِ «اصل پدره، که مادر رهگذره» حاکم است، میتوان حدس زد که مرگِ آنگونهایِ پدر، چقدر میتواند عطا را میانِ ساختارهای کهنه و پدرسالارانهی ایل، تنها کند. در نظام توزینِ قدرت ایل، چیزی از مادر به فرزند نمیماسد و هرچه برسد از پدر میرسد. حتی اگر مادر، خانزادهای دانا و سخنور باشد.
باری! قصة تنهایی عطا، به بیپدری ختم نشد. یتیمبودگیِ او مقارنِ اتفاقاتِ تنهاییآفرینِ زیادی افتاد. در دوران کودکیِ او، بهناگاه پرنده ایل به قفس افتاد. کوچ را برچیدند و کوچی را در شهرکها و روستاها به غل بستند. اجبار به یکجانشینی، اتمسفرِ حاکم بر ایل را افسرده و فسونخیز کرد. ایل و ایلی چندان افسرده شد که کوچ تبدیل به اسطوره شد و افسانهها پیرامون زیستِ کوچمحور بافته شد. باید عشایر بود تا غمبارگیِ زندگیِ شهرکی را دریافت؛ زندگی در شهرکهایی که سکوتِ و سکونِ مرگبار بر آن حاکم بود.
حال و روزِ ایلی، مانند عقابی شده بود که در قفسی تنگ اسیر باشد. خزانی افسردهخیز بر ایل حاکم شده بود و باد سوزناکِ جدایی، بر سر و صورت ایلی میوزید. ایلی، خود را بخشی از طبیعت میدید. هنوز هوای مدرنیته و هوس تسخیر طبیعت به سَرِ ایلی نزده بود؛ و غایت خود را در غایت طبیعت میدید؛ و با افت و خیزِ طبیعت، افتان و خیزان میشد. نه در زیستِ و نه در دانشِ ایل، خبری از جدایی از طبیعت نیست! همچنان ایل، رختِ خود را زیر آفتابِ گرم میاندازد، و آفتاب به هر سو رود ایلی به همان سو میدوَد. هرگاه گرمی و طراوت طبیعت به ییلاق رو کند و بخت سردسیر باز شود، ایلی «مالبالا» میکند و هرگاه نیز طبیعت، گرمسیر را سیراب کند ایلی هم رو به «مالزیر» مینهد.
در واقع، ایلی خود را با طبیعت، یکپارچه میبیند. دانشش نیز پای در سنتی دارد که سراپا، به طبیعت وصل است. سنتی که در آن مرگ ناگهانی را «گناه طالع و جرم ستاره» میدانستند. صدای مهیبِ ماشین حفاری را هم به راحتی به فرو ریختنِ دنا نسبت میدادند. در واقع، هر اتفاقِ انسانی را مقارنِ واقعهای در طبیعت میگرفتند؛ و این طبیعی بود، چراکه میان انسان و طبیعت فاصلهای نبود و باید میانِ زایش و رویش و مرگ و میرشان، نسبتی باشد. در محضرِ عقلانیتِ ایشان، اگر گوسفندِ چوپانی طعمة دندانِ گرگی میشد و آن را به وضعیتِ خاصِ افلاک نسبت میدادند، بهراحتی مقبول میافتاد. علمِ ایلی، بهشدت پایش در «علمِ قدیم» گیر است.
هرگاه هرکدام از اجزای طبیعت را از چرخه طبیعیِ خود جدا کنیم، آن جزء به فساد میگراید؛ طبیعت باید روان باشد تا حیات داشته باشد. روان و زبان ایلی، در قفای طبیعت، کوچباره است. او را اگر از کوچ بازداری، انگار او را از طبیعتاش گرفتهای و حیات او را تهدید کردهای. افسردگی اولین اثرِ بیکوچ کردنِ ایلیاتی است؛ سکون و سکوت و بیکوچی یعنی جداییِ ایل از طبیعت و اخلال در در وضعِ طبیعیاش!
درست پس از سکونت اجباریِ ایل بویراحمد در شهرکها و روستاها، این افسردگی به ذهن و زبانِ ایلی سرازیر شد. چه سرودهای غمناکی و چه شبهای نمناکی در دردِ بیکوچی، متولد شد.
باری؛ عطای طاهری در این فضای افسردهباره بالید. بیکوچی و بیپدری، او را بیسامان کرده بود. دیگر در ایلی که پاشیده شده بود، جایی برای او و مادرش نمانده بود؛ از این روی، اجباراً سوی غربتِ تهران روانه شدند. نوجوانِ پشتِ کوهی، با لهجه غلیظِ لری و لپهای گلانداخته در میانِ «شهریها» (تهرانیها)، هرچند گاه با چاشنیِ هوشش، جذابیتِ خاصی میآفرید اما کوچ به تهران طبیعتاً بر "حجمِ تنهاییِ" او میافزود.
کمکم داشت بر این تنهایی، در پرتو نوازشهایی که از رهگذر "درسخوانی" دریافت میکرد، غبارِ بیاعتنایی میافکند، که ناگاه «شاهگردش» شد و فرصتِ بازگشت به ایل و از سرگیریِ کوچ فراهم شد. بازگشت به ایل و حس احیای کوچ، جانی دوباره به هر ایلی داده بود. عطایی که تازه به شهر عادت کرده بود جبراً باید به ایل بازمی گشت. او همانگونه که بدون ارادة خود، ایل را ترک گفته و به تهران رفته بود، اینک نیز بیاختیار، راه بازگشت به ایل را باید میپیمود.
«شهرِ شرنگِ» تهران را باید میگذاشت و برمیگشت. چند روزِ اولِ بازگشت به ایل، وقتی که عطا هنوز بوی تهران میداد و "کُتِ شهری" به تن داشت، حسابی فخرِ آدابِ شهریها و رسوم تهرانیها را به همسالانِ خود، خصوصاً به همبازی و رقیبِ دورانِ کودکیاش، ناصرخان بویراحمدی، فروخت. چند روزی اما بیشتر فخرفروشیهای او دوام نیاورد. عطا با زیستِ دیگرگونی که در تهران آموخته بود، تصور میکرد که یک نوجوانِ مترقی شده است و از بقیهی همسالان، یک سر و گردن بالاتر رفته و جای بلندی در مناسبات جدیدش یافته است؛ اما چه میدانست که رشتههای او قرار است باز هم پنبه گردد!
ایل احیا شد، و مناسباتِ و ساختارهای ایلی بازگشت. انگار که نصف راه را بدَوی بعد بگویند که برگردید، مسیر عوض شده است! آن کُت و لباسی که مایه فخر و غرور عطا، در میانِ ایلِ ورشکسته و پاشیده و ایلیِ تحقیرشده، شده بود، اکنون با احیای ساختارهای ایلی، عطا را بیشتر خجالتزده میکرد. دیگر آن لباسهای شستهورفته تهرانی، و آن کتِ شق و راسته، امتیاز نبود؛ بلکه «اسب و برنو و قطار»، نشانِ مردی شد. شیفتِ این ساختار، عظیمتر از تصور عطا بود؛ زین سبب باز جاماند و خالی شد! در ساختارِ جدید، عطا سخت «غوره» و تکافتاده مینمود. خود او، پس از آنکه به هر دری زد تا در مناسباتِ جدید کسی شود و بهحساب آید، در بنبستِ استیصال، اینگونه نالید و خروشید که «من هیچم مادر، هیچ»!
طبیعی بود که عطا نمیخواست «هیچ» باشد؛ گاه رو به تبار و طایفه خود میکرد و به بویراحمد پایین فرار میکرد تا در پرتوِ تبارِ پدری، کسی شود، اما به درِ بسته میخورد و گاه مستأصل بازمیگشت سوی بویراحمد بالا، و البته باز رجعتی بیحاصل بود. آویزان و مخیر میان این دو ایل، چندبار رفت و بازگشت، که دستاورد همة آنها، "تقریباً هیچ" بود.
در اوج ناباوری، مادر را "وجهالمصالحه" یک قرار و مناسبت ایلی دید؛ بسی رنجید و نالید، اما زورِ نالهها و فغانهای او و مادرش به سنتهای ستبر ایل نرسید. اصل پدر بود و مادر رهگذر؛ مرگ پدر برای عطا، او را نه از پدر که از خاندان پدری جدا کرده بود و مادر را نیز به عینه میدید که "رهگذره"! علقههای مادر و فرزندی، حریفِ سنتهای ایل نشد. «بیبی ماهتاب»، مادر عطا، ازدواج کرد و اینک عطا ماند و خالی شدنهای ناتمامش. در ادامه، هرچه جهد کرد و جان کَند تا در مناسباتِ ایل جا نَمانَد اما باوجودِ "بیپدری" در ایلِ "پدر سالار"، بیثمر بود. تو گویی مدارِ تنهاییِ عطا، قرار بر ایستادن نداشت.
حتی وقتی در جوانی مرادی چون «خسروخان بویراحمدی» را یافت و تصور میکرد که دیگر تنهاییاش بهانتها رسیده و روزگار قرار است روی خوش به عطا نشان دهد، باز شلیکی، شبیه همان شلیکی که یتیمش کرده بود، او را تنها کرد!
«بویراحمدی» در مواجهه با «دیگری»!
به گمان چون منی، مهمترین تشخُصِ زیست طاهری «درگیری با دیگری» بود! او مدام اقلیم عوض میکرد و در هر اقلیم جدید، مواجههای نو در درونش میرویید. سرگذشت خاصش نگذاشته بود که مهمور به سبک زندگی خاصی شود. به همین سبب در دوران کودکی و نوجوانیاش اسیر هیچ سنتی نبود. چون لوح خامی بود که در هر بومی، رنگ آن را میگرفت. به بی پناهیِ خاصی مبتلا بود و از روایتی که از خویشتن در «کوچ کوچ» کرده است، میتوان دریافت که او تا چهسان به دنبال یک سنت میگشت که در آن برای او «امکان ترقی» وجود داشته باشد. شاید مهمترین وجه تسمیه نامِ کتابش، همین کوچهای پیدرپی و بیاَمانِ خودش بود؛ کوچ از بویراحمد بالا به پایین و برعکس؛ کوچ از نَسَبِ مادری به نژاد پدری و برعکس؛ کوچ از تلخسروی به تهران و برعکس؛ کوچ از سنت به تجدد و برعکس! آری برعکس؛ برعکسش را از رشکی که بر شوکتِ خانی میبرد، میشد دریافت؛ در تقلایی که برای کسی و چیزی شدن در مناسبات ارباب-رعیتی میکرد، میشد پای دلش را دید که همچنان در مناسباتِ «سنت» گیر است! اما همان زمان، تبعیضِ این مناسبات را میتوانست بفهمد و میشد از روایاتش در «کوچ کوچ» فهمید که «افق تجدد» در ذهنش گشوده شده بود.
تنهایی، او را آبستن کرده بود. این تنهایی (که بیشتر محصول اتفاقاتی خارج از ارادة او بود)، ضمیر او را بیدار و حساس کرده بود. و سبب شده بود تا «دیگری» را ببیند و دریابد.
تنهاییِ عطا، تنهاییِ خاصی بود. او به «تنهایی» خو نکرد و تسلیم تنهایی نشد. به هر دری زد تا حصار تنهایی را بشکند و به قول خودش از «هیچ بودن» خلاص شود. بلی هیچ! درواقع سِرِّ خاص بودنِ تنهایی عطا همین «هیچ» بود؛ نه تنها، حوادث، دائم او را به موقعیتی جدید پَرت میکرد و لاجرم درنگی برای رنگ گرفتن نداشت، بلکه حتی نگذاشت در این «کُنجِ خالی»، پیلة اوهام بر او بپیچد. اگر اولی خارج از ارادة عطا بود اما در دومی، ارادة عطا سخت درکار بود؛ او در تنهاییِ خویش، دائم علیهِ موقعیتِ خود عصیان میکرد. در اثنای روایتِ «کوچ کوچ»، دو عنصرِ تنهایی و عصیانگری بیش از هرچیزی به چشمم آمد. بویراحمدی، «تنهای عاصی» بود. حتی زمانی که مرادِ خویش را در سیمای «خسروخانِ بویراحمدی» دید، باز هم دستِ تقدیر به میان آمد تا عطا همچنان تنها بماند و نگذارد این همسفری بپاید. «تنهای عاصی» بالأخره الگویی زنده یافته بود؛ الگویی که شاید مانند خود عطا هویتی چندپاره داشت. خسروخان نیز مانند کیعطا، بر سفرة خانی نشسته بود اما سنگ تجدد را به سینه میزد؛ در سنت بالیده بود اما بر سنت پرورده شده بود-یعنی هنجارهای مدرن یافته بود-! شاید همین نیز باعث شد که خسروخان در عصیانش تنها بمانَد و البته تنها هم بمیرد! او هم «عصیانگری تنها» بود.
باری برگردیم به کیعطا؛ او عادت داشت که پس از هر پُر شدنی ناگاه خالی شود؛ اما مرثیهای که عطا برای از دست دادنِ این الگوی خود (خسروخان) میخواند در هیچ موقعیتی نخواند. این موقعیت –با اتفاقی خارج از ارادة عطا- بازهم نپایید. همراهی و هم داستانی «تنهای عاصی» با «عصیانگرِ تنها» مانند تمامِ قصههای ناتمامش، ناکام و ناتمام ماند.
مشیتِ هستی، دائم حوادثی را میگزید که عطا تنها شود و عطا البته زیربارِ تنهایی نمیرفت. وجه عصیانگری عطا همین جدال با مشیت بود. بگذریم از اینکه انگار مشیت همیشه در این جدال پیروز میشد، اما عطا در پرتو این نزاع یک چیز به دست آورده بود؛ گشودگی! درواقع، هرچند حوادثِ اراده گریز در زیستِ عطا نگذاشت که او در یک موقعیت بمانَد اما این «بی موقعیتی» برای او خود یک موقعیت بود! موقعیتی که در آن، بویراحمدی نسبت به «دیگری» حساس شده بود. این دیگری گاه طبیعت بود؛ چندان که گوشهایش به خشخش شاخهها در مسیر بادها هم حساس شده بود. زیباییهای طبیعت عجیب به چشمش میآمد. حتی گاهی که در کوه و دشت قدم میزد، شکست نورِ کجِ پاییزی در میانِ شاخهها و برگهای سرخ و زردِ درختان، از دیدههایش جا نمیماند. «دیگریِ» تمدنی نیز سریع چشمان عقلش را خیره میکرد؛ چه در زمان کودکیاش که بیش از هر بویراحمدیِ دیگری در تبعیدِ تهران، با آدابِ «شهری» ها آشنا شد و چه بعد از آن که در مطالبات مدرن و آزادیخواهانه، باز هم جزو ولسابقون در بویراحمد به حساب میآمد. پارهای از یادداشتهای کتاب دیگرش –ممیرو- نشان میدهد که روشنفکری و تجدد مقداری در او نفوذ کرده است. چون بندِ هیچ موقعیتی نشد، پردة منطقِ موقعیتهای گوناگون بر دیدههایش حجاب نیفکند. بنابرهمین مقدمة طویل، او «دیگری» بین شده بود.
درواقع میتوان اینگونه گفت که بویراحمدی در کتابش، روایتگرِ کوچهای خود میان اقلیمهای وجودیِ متعدد بود؛ و البته روایتگرِ «صادقی» هم بود. «صادق» را در این مقام در گیومه گذاشتم تا مخاطب، این "گواهی به صداقت" را با "تصدیق همه روایات تاریخیِ کوچ کوچ" یکی نگیرد. «کوچ کوچ» ممکن است در روایت تاریخ بویراحمد سهوی هم داشته باشد (که البته نشان دادن این سهوهای احتمالی در صلاحیتِ دانشِ من نیست)، اما وجودِ خطاهای تاریخیِ احتمالی، نمیتواند ناقض و نافیِ توصیفِ «روایتگرِ صادق» باشد. چون به ادعای این وجیزه، نقطه کانونیِ روایتِ عطا، روایتِ «کوچِ خود در میان اقالیمِ وجود» است؛ در این مقام نیز او، صداقتی بیلکنت و بیتکلف، در بیانِ موقعیتِ خویش دارد. بهگمان من، رازِ اعجازِ «کوچ کوچ»، همین است؛ او خود را صادقانه روایت کرده است؛ بههمین سبب، اینسان به تأثیر نشسته است.
مخلص کلام
عطا فرزند کدخدا، در بامداد حیاتش بهناگاه و بدون اختیار تبدیل به یک یتیمِ آواره میشود. این آغازِ سریالِ بیپایانِ خالیشدنهای او بود.
یتیم بودگیِ و آوارگیِ او پایان نداشت. دست تقدیر او را به شهر کشاند؛ اما بی اختیار دوباره به ایلی که تکیلفش در آن مشخص نبود بازگشت! آدابِ شهری را هرچند نیم جویده، اما به قدری آموخته بود که بتواند چون تافتهای جدابافته درمیان بچههای ایل به چشم بیاید و پُزِ تیپ ادبش را بدهد. فخرِ نیمچهدیسیپلینِ شهری میان هم سن و سالان هم دوامی نیاورد؛ عطا «بچه شهریِ» خوش سخن شده بود و میان دوستانش برجسته مینمود اما بهناگاه میبیند که همة فخر و عزت، به چشمبرهمزدنی، دو دستی به ناصر -پسر دایی- تقدیم میشود؛ باز خارج از اختیار او!
عطا دائم خالی میشود و پر میشود. چندین بار بدون اختیار رشتههایش پنبه شد و اندوختههایش برباد رفت. هر بار آرزویی کرد و گامی برداشت پس از چندی فهمید برباد گره زده است. در بویراحمد بالا عزتی نیمبند یافته بود که با احیای مناسبات ایلی برباد رفت. به بویراحمد پایین رفت تا عزت از کف نهاده را بازستاند اما طرفی نبست.
سالها معلق میان ارزشهای شهری و ایلی؛ میان مناسبات تجدد و سنت، دل و ذهنش در رفت و آمد بود؛ و ایضاً پاهایش میان بویراحمد بالا و پایین...
هم دلش خانی و کدخدایی میخواست و هم تبعیض این مناسبات را چشیده و فهمیده بود و از آن رنجور میگشت. تبعیضهای ساختاری، هم تأسفش را برمیانگیخت و هم حسادتش را. صادقانه در موقعیت ایستاده بود و صادقانه راوی موقعیتها بود؛ هم رشکی که بر کرسی خانی و کدخدایی میبُرد را پنهان نمیکرد و هم شکی که در بنیاد این ساختار بُرد را روایت میکرد. او میان این همه تناقض "تنها" بود. دیده معشوق باز و ساحت چهلتکهای داشت.
درواقع، در این یادداشت کوشیدم نشان دهم که چه چیز عطا را تنها ساخت و تنهایی از عطا چه ساخت؟ توضیح دادم دو امرِ ارادی و غیرارادی در تنهاییِ عطا نقش داشت. حوادثی خارج از ارادهاش او را تنها میکرد و او نیز بهطور ارادی تصمیم میگرفت که تنها نمانَد. او در طلبِ مطلوب میکوشید اما دستِ روزگار بر سینة او میزد و او را سوی وضعِمقدور هُل میداد؛ او اما به «مقدور» رضایت نمیداد و باز عزمِ وضعِمطلوب مینمود؛ و باز دستِ روزگار و باقی ماجرا... و از همینروی او را «تنهای عاصی» نامیدم؛ هم تنها بود هم به تنهایی رضایت نمیداد؛ نه عطا از سقفِ مطلوب کوتاه میآمد و نه روزگار به چیزی بیشتر از کفِ مقدور به او میداد. درنهایت نیز بهگمانم روزگار دست برتر را داشت و عطا به هیچ کدام از مطلوباتش نرسید؛ اما روایتِ شکستهای بدون پیروزیِ عطا، تنها روایتِ تماماً شکستی است که بهطرزِ عجیبی شیرین مینماید! روایتِ عطا، نه مانند فیلمهای متعارف، درنهایت همهچیز با خوبیوخوشی تمام میشود و نه مانند پارهای دیگر از فیلمها پایانش باز است؛ این روایت نه پیروزی دارد و نه قهرمان؛ اما عجیب است که ناکامیهای ناتمامِ او درنظرمان دیدنی و زیبا هستند.
باری؛ مقصد من این بود که درنهایت نشان دهم عطا درمیانة دو وضعِ مطلوب و مقدور، معلق بود. نه به مطلوب دست مییافت و نه به مقدور رضایت میداد؛ و او در موقعیتی آرام نمیگرفت. معتقدم این بیموقعیتی و بیمنزلی و بیمنظری، عطا را دیگریبین کرده بود. عطا عجیب دیگری را میدید. شاید راز اینکه او نسبت بههرکس و هرفرهنگی گشوده بود، همین بود؛ و شاید رازِ زیباییهای شکستها و ناکامیهای ناتمامش نیز همین باشد. او در موقعیتِ معلقِ خود، توانست افقِ چند اقلیم را ملاحظه کند. هرچند او در هیچ اقلیمی، یگانه نشد اما موقعیتِ «چنداقلیمی» اش، یگانه بود!
عطای طاهری، در چند اقلیم حیات موازی داشت. همه را زیست و چشید و صادقانه خوشیها و تلخیهایش را روایت کرد و النهایه با همان هویت چندپاره از میانمان رفت. چندپارهگی آدمی را تنها میکند؛ از یار بریده و از دیار رفته میکند. او درنهایت هم بییار و دیار رفت؛ به تعبیری تنها زیست و تنها رفت؛ این خاصیت آدمیان بزرگ است. چنان متعلق به چند اقلیم وجود و چند بومِ فرهنگیاند که دامنه یاران و همدلان او بسی فراخ است اما چندان معلقاند که میتوان گفت تنهایند.
در این یادداشتِ نسبتاً بلند، نکاتی چند از زندگیِ مرحوم کی «عطا طاهری بویراحمدی» را برکشیدهام. فصل مشترک همه این نکات، تنهاییِ مرحوم طاهری بود و اسم یادداشت نیز ناظر بر همین مسمی برگزیده شده است. خواندن این چند نکته در همدلی با مؤلف برای نزدیکی به مراد او میتواند مؤثر افتد؛
1- در ادامه توضیح خواهم داد که این تنهایی دو منبع داشت؛ یکی خارج از ارادة عطا و دیگری موافق ارادة او. سلسة حوادث گونهای رخ میداد که او ناگزیر تنها میشد. از طرفی او هیچ گاه به جایی که بود قانع نبود. لذا دائم موقعیت خود را تغییر میداد. این بی موقعیتیِ تنهایی آفرین، برای او یک موقعیت بود! او در موقعیتِ بی موقعیتی، امکان یافت که نسبت به «دیگری» گشوده باشد. «موقعیت»، به نوعی یک منظرِ هستی شناختی است؛ موقعیت، آدمی را راهبری میکند که چه را ببیند و البته که بقیه چیزها را نبیند. منظرِ موقعیت، «خودی» ها را روشن میکند و به طورِ طبیعی «دیگری» ها را پس می زند. عطا، بی موقعیت بود ولذا «دیگری» بین شده بود! بی معشوقی، به تعبیر حافظ، دیدهاش را معشوق باز کرده بود. در این یادداشت میکوشم نشان دهم که این تنهاییِ کی عطا، روانش را نسبت به دیگری حساس کرده بود. چشمانش به راحتی خیره به طبیعت میشد و دل و عقلش به سادگی مسحور تمدنهای و فرهنگهای مختلف میشد. و...
2- هرآنچه در این یادداشت میخوانید دریافتِ نویسنده عمدتاً از کتاب «کوچ کوچ» و در پارهای از موارد از کتاب «ممیرو» است. طبیعتاً شناخت مرحوم طاهری مستلزم کوششی افزونبر خوانش و تأمل در این آثار است؛ بنابراین، این یادداشت ادعای طاهری شناسی ندارد. افزون بر این باید اشاره کنم که موارد استنادی به کتب مزبور، به جهت تلخیص در متن نیامده است.
3- امیددارم که مخاطبان محترم، خاصه حلقة علاقه مندان به مرحوم کی عطا طاهری، از اینکه در پارههایی از متن، از نام کوچک مرحوم طاهری بدون پیشوند استفاده کردهام دلخور نشوند و آن را به پای جسارت و ادب ندانی نویسنده نگذارند. گاهی به جهت تلخیص، گاه به رعایت ملاحظات زیبایی شناختی و در پارهای برای نزدیکی مخاطب به شخصیتِ موصوف، این کلمات انتخاب شدهاند.
4- این یادداشت، نه زندگینامه مرحوم طاهری است و نه مدعیِ روایتی مبتنی بر شناخت جامع از او است. این کار درصلاحیت نویسندهای است که وقت موستوفی برای طاهری پژوهی گذاشته باشد. تمام ادعای این یادداشت این است که در روایتِ طاهری از خود (در پرتو آثارش)، نوعی تنهایی موج می زند. همزمان، طاهری در آثارش روایتی دقیق و عاشقانه (بلی عاشقانه) از موقعیتهای متفاوت داشت. معتقدم باید میان این دو ویژگی نسبتی معنادار برقرار باشد. حدس زدم که شاید تعلیق میانِ موقعیتها، رازِ اشتهای طاهری در دیدنِ دیگری باشد. و...
لقای عطا
در ایل، ایلیِ تکافتاده نداریم. ناف هر ایلی، به ناف ایل گره خورده است. حتی کناف ساختارهای کوچکتر نیز چندان دور و اطرافِ ایلی بافته میشود که کسی اساساً بدونِ ایل و تبار و خانوادهاش، معنایی در ایل ندارد. نمیتوان کسی را مستقل از نژاد و فامیلش معرفی کرد و هکذا نمیتوان بدون استعانت از این خرده جوامع، چندان راهی به ترقی در ساختار ایلی جست. در یک ایل، پیش از آن که بپرسند تو کیستی، خواهند پرسید از کدام طایفه و از چه تباری هستی؟ درختِ انسان را بیش از اینکه از میوهاش بشناسند از دانه و ریشهاش میشناسند. در ایل، مهتران (بزرگان) بهترانند و به زحمت میتوان مهتر نبود و در عین حال مدعیِ «بهتری» شد! اساساً در پرتوِ پیوندها و در سایهی اسمها، افراد را بهرسمیت میشناسند. درست نقطه مقابلِ مدرنیسم، که فردیت برکشیده و برگزیده شد... بگذریم.
بازگردیم و از عطای طاهری بگوییم؛ همو که شهره به "کی عطا" است. در دو سالگی، دو شلیک به دو چشم، تنهایی عمیق او را آغاز کرد! پدرش که چشم از دنیا فروبست، او ماند و مادری که «اصل» نمیخواندنش؛ در بستری که قانونِ «اصل پدره، که مادر رهگذره» حاکم است، میتوان حدس زد که مرگِ آنگونهایِ پدر، چقدر میتواند عطا را میانِ ساختارهای کهنه و پدرسالارانهی ایل، تنها کند. در نظام توزینِ قدرت ایل، چیزی از مادر به فرزند نمیماسد و هرچه برسد از پدر میرسد. حتی اگر مادر، خانزادهای دانا و سخنور باشد.
باری! قصة تنهایی عطا، به بیپدری ختم نشد. یتیمبودگیِ او مقارنِ اتفاقاتِ تنهاییآفرینِ زیادی افتاد. در دوران کودکیِ او، بهناگاه پرنده ایل به قفس افتاد. کوچ را برچیدند و کوچی را در شهرکها و روستاها به غل بستند. اجبار به یکجانشینی، اتمسفرِ حاکم بر ایل را افسرده و فسونخیز کرد. ایل و ایلی چندان افسرده شد که کوچ تبدیل به اسطوره شد و افسانهها پیرامون زیستِ کوچمحور بافته شد. باید عشایر بود تا غمبارگیِ زندگیِ شهرکی را دریافت؛ زندگی در شهرکهایی که سکوتِ و سکونِ مرگبار بر آن حاکم بود.
حال و روزِ ایلی، مانند عقابی شده بود که در قفسی تنگ اسیر باشد. خزانی افسردهخیز بر ایل حاکم شده بود و باد سوزناکِ جدایی، بر سر و صورت ایلی میوزید. ایلی، خود را بخشی از طبیعت میدید. هنوز هوای مدرنیته و هوس تسخیر طبیعت به سَرِ ایلی نزده بود؛ و غایت خود را در غایت طبیعت میدید؛ و با افت و خیزِ طبیعت، افتان و خیزان میشد. نه در زیستِ و نه در دانشِ ایل، خبری از جدایی از طبیعت نیست! همچنان ایل، رختِ خود را زیر آفتابِ گرم میاندازد، و آفتاب به هر سو رود ایلی به همان سو میدوَد. هرگاه گرمی و طراوت طبیعت به ییلاق رو کند و بخت سردسیر باز شود، ایلی «مالبالا» میکند و هرگاه نیز طبیعت، گرمسیر را سیراب کند ایلی هم رو به «مالزیر» مینهد.
در واقع، ایلی خود را با طبیعت، یکپارچه میبیند. دانشش نیز پای در سنتی دارد که سراپا، به طبیعت وصل است. سنتی که در آن مرگ ناگهانی را «گناه طالع و جرم ستاره» میدانستند. صدای مهیبِ ماشین حفاری را هم به راحتی به فرو ریختنِ دنا نسبت میدادند. در واقع، هر اتفاقِ انسانی را مقارنِ واقعهای در طبیعت میگرفتند؛ و این طبیعی بود، چراکه میان انسان و طبیعت فاصلهای نبود و باید میانِ زایش و رویش و مرگ و میرشان، نسبتی باشد. در محضرِ عقلانیتِ ایشان، اگر گوسفندِ چوپانی طعمة دندانِ گرگی میشد و آن را به وضعیتِ خاصِ افلاک نسبت میدادند، بهراحتی مقبول میافتاد. علمِ ایلی، بهشدت پایش در «علمِ قدیم» گیر است.
هرگاه هرکدام از اجزای طبیعت را از چرخه طبیعیِ خود جدا کنیم، آن جزء به فساد میگراید؛ طبیعت باید روان باشد تا حیات داشته باشد. روان و زبان ایلی، در قفای طبیعت، کوچباره است. او را اگر از کوچ بازداری، انگار او را از طبیعتاش گرفتهای و حیات او را تهدید کردهای. افسردگی اولین اثرِ بیکوچ کردنِ ایلیاتی است؛ سکون و سکوت و بیکوچی یعنی جداییِ ایل از طبیعت و اخلال در در وضعِ طبیعیاش!
درست پس از سکونت اجباریِ ایل بویراحمد در شهرکها و روستاها، این افسردگی به ذهن و زبانِ ایلی سرازیر شد. چه سرودهای غمناکی و چه شبهای نمناکی در دردِ بیکوچی، متولد شد.
باری؛ عطای طاهری در این فضای افسردهباره بالید. بیکوچی و بیپدری، او را بیسامان کرده بود. دیگر در ایلی که پاشیده شده بود، جایی برای او و مادرش نمانده بود؛ از این روی، اجباراً سوی غربتِ تهران روانه شدند. نوجوانِ پشتِ کوهی، با لهجه غلیظِ لری و لپهای گلانداخته در میانِ «شهریها» (تهرانیها)، هرچند گاه با چاشنیِ هوشش، جذابیتِ خاصی میآفرید اما کوچ به تهران طبیعتاً بر "حجمِ تنهاییِ" او میافزود.
کمکم داشت بر این تنهایی، در پرتو نوازشهایی که از رهگذر "درسخوانی" دریافت میکرد، غبارِ بیاعتنایی میافکند، که ناگاه «شاهگردش» شد و فرصتِ بازگشت به ایل و از سرگیریِ کوچ فراهم شد. بازگشت به ایل و حس احیای کوچ، جانی دوباره به هر ایلی داده بود. عطایی که تازه به شهر عادت کرده بود جبراً باید به ایل بازمی گشت. او همانگونه که بدون ارادة خود، ایل را ترک گفته و به تهران رفته بود، اینک نیز بیاختیار، راه بازگشت به ایل را باید میپیمود.
«شهرِ شرنگِ» تهران را باید میگذاشت و برمیگشت. چند روزِ اولِ بازگشت به ایل، وقتی که عطا هنوز بوی تهران میداد و "کُتِ شهری" به تن داشت، حسابی فخرِ آدابِ شهریها و رسوم تهرانیها را به همسالانِ خود، خصوصاً به همبازی و رقیبِ دورانِ کودکیاش، ناصرخان بویراحمدی، فروخت. چند روزی اما بیشتر فخرفروشیهای او دوام نیاورد. عطا با زیستِ دیگرگونی که در تهران آموخته بود، تصور میکرد که یک نوجوانِ مترقی شده است و از بقیهی همسالان، یک سر و گردن بالاتر رفته و جای بلندی در مناسبات جدیدش یافته است؛ اما چه میدانست که رشتههای او قرار است باز هم پنبه گردد!
ایل احیا شد، و مناسباتِ و ساختارهای ایلی بازگشت. انگار که نصف راه را بدَوی بعد بگویند که برگردید، مسیر عوض شده است! آن کُت و لباسی که مایه فخر و غرور عطا، در میانِ ایلِ ورشکسته و پاشیده و ایلیِ تحقیرشده، شده بود، اکنون با احیای ساختارهای ایلی، عطا را بیشتر خجالتزده میکرد. دیگر آن لباسهای شستهورفته تهرانی، و آن کتِ شق و راسته، امتیاز نبود؛ بلکه «اسب و برنو و قطار»، نشانِ مردی شد. شیفتِ این ساختار، عظیمتر از تصور عطا بود؛ زین سبب باز جاماند و خالی شد! در ساختارِ جدید، عطا سخت «غوره» و تکافتاده مینمود. خود او، پس از آنکه به هر دری زد تا در مناسباتِ جدید کسی شود و بهحساب آید، در بنبستِ استیصال، اینگونه نالید و خروشید که «من هیچم مادر، هیچ»!
طبیعی بود که عطا نمیخواست «هیچ» باشد؛ گاه رو به تبار و طایفه خود میکرد و به بویراحمد پایین فرار میکرد تا در پرتوِ تبارِ پدری، کسی شود، اما به درِ بسته میخورد و گاه مستأصل بازمیگشت سوی بویراحمد بالا، و البته باز رجعتی بیحاصل بود. آویزان و مخیر میان این دو ایل، چندبار رفت و بازگشت، که دستاورد همة آنها، "تقریباً هیچ" بود.
در اوج ناباوری، مادر را "وجهالمصالحه" یک قرار و مناسبت ایلی دید؛ بسی رنجید و نالید، اما زورِ نالهها و فغانهای او و مادرش به سنتهای ستبر ایل نرسید. اصل پدر بود و مادر رهگذر؛ مرگ پدر برای عطا، او را نه از پدر که از خاندان پدری جدا کرده بود و مادر را نیز به عینه میدید که "رهگذره"! علقههای مادر و فرزندی، حریفِ سنتهای ایل نشد. «بیبی ماهتاب»، مادر عطا، ازدواج کرد و اینک عطا ماند و خالی شدنهای ناتمامش. در ادامه، هرچه جهد کرد و جان کَند تا در مناسباتِ ایل جا نَمانَد اما باوجودِ "بیپدری" در ایلِ "پدر سالار"، بیثمر بود. تو گویی مدارِ تنهاییِ عطا، قرار بر ایستادن نداشت.
حتی وقتی در جوانی مرادی چون «خسروخان بویراحمدی» را یافت و تصور میکرد که دیگر تنهاییاش بهانتها رسیده و روزگار قرار است روی خوش به عطا نشان دهد، باز شلیکی، شبیه همان شلیکی که یتیمش کرده بود، او را تنها کرد!
«بویراحمدی» در مواجهه با «دیگری»!
به گمان چون منی، مهمترین تشخُصِ زیست طاهری «درگیری با دیگری» بود! او مدام اقلیم عوض میکرد و در هر اقلیم جدید، مواجههای نو در درونش میرویید. سرگذشت خاصش نگذاشته بود که مهمور به سبک زندگی خاصی شود. به همین سبب در دوران کودکی و نوجوانیاش اسیر هیچ سنتی نبود. چون لوح خامی بود که در هر بومی، رنگ آن را میگرفت. به بی پناهیِ خاصی مبتلا بود و از روایتی که از خویشتن در «کوچ کوچ» کرده است، میتوان دریافت که او تا چهسان به دنبال یک سنت میگشت که در آن برای او «امکان ترقی» وجود داشته باشد. شاید مهمترین وجه تسمیه نامِ کتابش، همین کوچهای پیدرپی و بیاَمانِ خودش بود؛ کوچ از بویراحمد بالا به پایین و برعکس؛ کوچ از نَسَبِ مادری به نژاد پدری و برعکس؛ کوچ از تلخسروی به تهران و برعکس؛ کوچ از سنت به تجدد و برعکس! آری برعکس؛ برعکسش را از رشکی که بر شوکتِ خانی میبرد، میشد دریافت؛ در تقلایی که برای کسی و چیزی شدن در مناسبات ارباب-رعیتی میکرد، میشد پای دلش را دید که همچنان در مناسباتِ «سنت» گیر است! اما همان زمان، تبعیضِ این مناسبات را میتوانست بفهمد و میشد از روایاتش در «کوچ کوچ» فهمید که «افق تجدد» در ذهنش گشوده شده بود.
تنهایی، او را آبستن کرده بود. این تنهایی (که بیشتر محصول اتفاقاتی خارج از ارادة او بود)، ضمیر او را بیدار و حساس کرده بود. و سبب شده بود تا «دیگری» را ببیند و دریابد.
تنهاییِ عطا، تنهاییِ خاصی بود. او به «تنهایی» خو نکرد و تسلیم تنهایی نشد. به هر دری زد تا حصار تنهایی را بشکند و به قول خودش از «هیچ بودن» خلاص شود. بلی هیچ! درواقع سِرِّ خاص بودنِ تنهایی عطا همین «هیچ» بود؛ نه تنها، حوادث، دائم او را به موقعیتی جدید پَرت میکرد و لاجرم درنگی برای رنگ گرفتن نداشت، بلکه حتی نگذاشت در این «کُنجِ خالی»، پیلة اوهام بر او بپیچد. اگر اولی خارج از ارادة عطا بود اما در دومی، ارادة عطا سخت درکار بود؛ او در تنهاییِ خویش، دائم علیهِ موقعیتِ خود عصیان میکرد. در اثنای روایتِ «کوچ کوچ»، دو عنصرِ تنهایی و عصیانگری بیش از هرچیزی به چشمم آمد. بویراحمدی، «تنهای عاصی» بود. حتی زمانی که مرادِ خویش را در سیمای «خسروخانِ بویراحمدی» دید، باز هم دستِ تقدیر به میان آمد تا عطا همچنان تنها بماند و نگذارد این همسفری بپاید. «تنهای عاصی» بالأخره الگویی زنده یافته بود؛ الگویی که شاید مانند خود عطا هویتی چندپاره داشت. خسروخان نیز مانند کیعطا، بر سفرة خانی نشسته بود اما سنگ تجدد را به سینه میزد؛ در سنت بالیده بود اما بر سنت پرورده شده بود-یعنی هنجارهای مدرن یافته بود-! شاید همین نیز باعث شد که خسروخان در عصیانش تنها بمانَد و البته تنها هم بمیرد! او هم «عصیانگری تنها» بود.
باری برگردیم به کیعطا؛ او عادت داشت که پس از هر پُر شدنی ناگاه خالی شود؛ اما مرثیهای که عطا برای از دست دادنِ این الگوی خود (خسروخان) میخواند در هیچ موقعیتی نخواند. این موقعیت –با اتفاقی خارج از ارادة عطا- بازهم نپایید. همراهی و هم داستانی «تنهای عاصی» با «عصیانگرِ تنها» مانند تمامِ قصههای ناتمامش، ناکام و ناتمام ماند.
مشیتِ هستی، دائم حوادثی را میگزید که عطا تنها شود و عطا البته زیربارِ تنهایی نمیرفت. وجه عصیانگری عطا همین جدال با مشیت بود. بگذریم از اینکه انگار مشیت همیشه در این جدال پیروز میشد، اما عطا در پرتو این نزاع یک چیز به دست آورده بود؛ گشودگی! درواقع، هرچند حوادثِ اراده گریز در زیستِ عطا نگذاشت که او در یک موقعیت بمانَد اما این «بی موقعیتی» برای او خود یک موقعیت بود! موقعیتی که در آن، بویراحمدی نسبت به «دیگری» حساس شده بود. این دیگری گاه طبیعت بود؛ چندان که گوشهایش به خشخش شاخهها در مسیر بادها هم حساس شده بود. زیباییهای طبیعت عجیب به چشمش میآمد. حتی گاهی که در کوه و دشت قدم میزد، شکست نورِ کجِ پاییزی در میانِ شاخهها و برگهای سرخ و زردِ درختان، از دیدههایش جا نمیماند. «دیگریِ» تمدنی نیز سریع چشمان عقلش را خیره میکرد؛ چه در زمان کودکیاش که بیش از هر بویراحمدیِ دیگری در تبعیدِ تهران، با آدابِ «شهری» ها آشنا شد و چه بعد از آن که در مطالبات مدرن و آزادیخواهانه، باز هم جزو ولسابقون در بویراحمد به حساب میآمد. پارهای از یادداشتهای کتاب دیگرش –ممیرو- نشان میدهد که روشنفکری و تجدد مقداری در او نفوذ کرده است. چون بندِ هیچ موقعیتی نشد، پردة منطقِ موقعیتهای گوناگون بر دیدههایش حجاب نیفکند. بنابرهمین مقدمة طویل، او «دیگری» بین شده بود.
درواقع میتوان اینگونه گفت که بویراحمدی در کتابش، روایتگرِ کوچهای خود میان اقلیمهای وجودیِ متعدد بود؛ و البته روایتگرِ «صادقی» هم بود. «صادق» را در این مقام در گیومه گذاشتم تا مخاطب، این "گواهی به صداقت" را با "تصدیق همه روایات تاریخیِ کوچ کوچ" یکی نگیرد. «کوچ کوچ» ممکن است در روایت تاریخ بویراحمد سهوی هم داشته باشد (که البته نشان دادن این سهوهای احتمالی در صلاحیتِ دانشِ من نیست)، اما وجودِ خطاهای تاریخیِ احتمالی، نمیتواند ناقض و نافیِ توصیفِ «روایتگرِ صادق» باشد. چون به ادعای این وجیزه، نقطه کانونیِ روایتِ عطا، روایتِ «کوچِ خود در میان اقالیمِ وجود» است؛ در این مقام نیز او، صداقتی بیلکنت و بیتکلف، در بیانِ موقعیتِ خویش دارد. بهگمان من، رازِ اعجازِ «کوچ کوچ»، همین است؛ او خود را صادقانه روایت کرده است؛ بههمین سبب، اینسان به تأثیر نشسته است.
مخلص کلام
عطا فرزند کدخدا، در بامداد حیاتش بهناگاه و بدون اختیار تبدیل به یک یتیمِ آواره میشود. این آغازِ سریالِ بیپایانِ خالیشدنهای او بود.
یتیم بودگیِ و آوارگیِ او پایان نداشت. دست تقدیر او را به شهر کشاند؛ اما بی اختیار دوباره به ایلی که تکیلفش در آن مشخص نبود بازگشت! آدابِ شهری را هرچند نیم جویده، اما به قدری آموخته بود که بتواند چون تافتهای جدابافته درمیان بچههای ایل به چشم بیاید و پُزِ تیپ ادبش را بدهد. فخرِ نیمچهدیسیپلینِ شهری میان هم سن و سالان هم دوامی نیاورد؛ عطا «بچه شهریِ» خوش سخن شده بود و میان دوستانش برجسته مینمود اما بهناگاه میبیند که همة فخر و عزت، به چشمبرهمزدنی، دو دستی به ناصر -پسر دایی- تقدیم میشود؛ باز خارج از اختیار او!
عطا دائم خالی میشود و پر میشود. چندین بار بدون اختیار رشتههایش پنبه شد و اندوختههایش برباد رفت. هر بار آرزویی کرد و گامی برداشت پس از چندی فهمید برباد گره زده است. در بویراحمد بالا عزتی نیمبند یافته بود که با احیای مناسبات ایلی برباد رفت. به بویراحمد پایین رفت تا عزت از کف نهاده را بازستاند اما طرفی نبست.
سالها معلق میان ارزشهای شهری و ایلی؛ میان مناسبات تجدد و سنت، دل و ذهنش در رفت و آمد بود؛ و ایضاً پاهایش میان بویراحمد بالا و پایین...
هم دلش خانی و کدخدایی میخواست و هم تبعیض این مناسبات را چشیده و فهمیده بود و از آن رنجور میگشت. تبعیضهای ساختاری، هم تأسفش را برمیانگیخت و هم حسادتش را. صادقانه در موقعیت ایستاده بود و صادقانه راوی موقعیتها بود؛ هم رشکی که بر کرسی خانی و کدخدایی میبُرد را پنهان نمیکرد و هم شکی که در بنیاد این ساختار بُرد را روایت میکرد. او میان این همه تناقض "تنها" بود. دیده معشوق باز و ساحت چهلتکهای داشت.
درواقع، در این یادداشت کوشیدم نشان دهم که چه چیز عطا را تنها ساخت و تنهایی از عطا چه ساخت؟ توضیح دادم دو امرِ ارادی و غیرارادی در تنهاییِ عطا نقش داشت. حوادثی خارج از ارادهاش او را تنها میکرد و او نیز بهطور ارادی تصمیم میگرفت که تنها نمانَد. او در طلبِ مطلوب میکوشید اما دستِ روزگار بر سینة او میزد و او را سوی وضعِمقدور هُل میداد؛ او اما به «مقدور» رضایت نمیداد و باز عزمِ وضعِمطلوب مینمود؛ و باز دستِ روزگار و باقی ماجرا... و از همینروی او را «تنهای عاصی» نامیدم؛ هم تنها بود هم به تنهایی رضایت نمیداد؛ نه عطا از سقفِ مطلوب کوتاه میآمد و نه روزگار به چیزی بیشتر از کفِ مقدور به او میداد. درنهایت نیز بهگمانم روزگار دست برتر را داشت و عطا به هیچ کدام از مطلوباتش نرسید؛ اما روایتِ شکستهای بدون پیروزیِ عطا، تنها روایتِ تماماً شکستی است که بهطرزِ عجیبی شیرین مینماید! روایتِ عطا، نه مانند فیلمهای متعارف، درنهایت همهچیز با خوبیوخوشی تمام میشود و نه مانند پارهای دیگر از فیلمها پایانش باز است؛ این روایت نه پیروزی دارد و نه قهرمان؛ اما عجیب است که ناکامیهای ناتمامِ او درنظرمان دیدنی و زیبا هستند.
باری؛ مقصد من این بود که درنهایت نشان دهم عطا درمیانة دو وضعِ مطلوب و مقدور، معلق بود. نه به مطلوب دست مییافت و نه به مقدور رضایت میداد؛ و او در موقعیتی آرام نمیگرفت. معتقدم این بیموقعیتی و بیمنزلی و بیمنظری، عطا را دیگریبین کرده بود. عطا عجیب دیگری را میدید. شاید راز اینکه او نسبت بههرکس و هرفرهنگی گشوده بود، همین بود؛ و شاید رازِ زیباییهای شکستها و ناکامیهای ناتمامش نیز همین باشد. او در موقعیتِ معلقِ خود، توانست افقِ چند اقلیم را ملاحظه کند. هرچند او در هیچ اقلیمی، یگانه نشد اما موقعیتِ «چنداقلیمی» اش، یگانه بود!
عطای طاهری، در چند اقلیم حیات موازی داشت. همه را زیست و چشید و صادقانه خوشیها و تلخیهایش را روایت کرد و النهایه با همان هویت چندپاره از میانمان رفت. چندپارهگی آدمی را تنها میکند؛ از یار بریده و از دیار رفته میکند. او درنهایت هم بییار و دیار رفت؛ به تعبیری تنها زیست و تنها رفت؛ این خاصیت آدمیان بزرگ است. چنان متعلق به چند اقلیم وجود و چند بومِ فرهنگیاند که دامنه یاران و همدلان او بسی فراخ است اما چندان معلقاند که میتوان گفت تنهایند.