تاریخ انتشار
دوشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۰۳:۴۲
کد مطلب : ۴۴۰۷۳۹
هنوز هم نمیگذارد فرهنگ توسعه را یاد بگیریم؟ چرا؟
سریال نویسی از دوران نمایندهای که به وزارت نفت رسید تا نمایندهای که از نفت، منفعت مردم را خرید
۲
کبنا ؛آنچه ما را برآن داشت تا حقایقی را از القاء فرهنگ غیرواقعی و شبهه افکنی این روزهای کهگیلویه بازگو کنیم، مطالعهی میدانی بود که در نقاط مختلف کهگیلویه بزرگ داشتیم و در پایان، متحیرانه ماندهایم که مردم ما پس از سالها تکرار کارهای انفرادی، دوباره چرا آزمون مجددی را که میدانند خطایی بیش نیست، بر خود تحمیل کردند؟ ابتدا فرهنگ لغات را باز کردیم و معانی این واژهها را پیدا کردیم؛
فرهنگ: ادوارد تایلور میگوید، فرهنگ آن چیزی است که مردم با آن زندگی میکنند. فرهنگ ازآنِ مردم است
توسعه: بروکفلید در تعریف توسعه میگوید، توسعه را باید برحسب پیشرفت به سوی اهداف رفاهی نظیر کاهش فقر, بیکاری و نابرابری تعریف کنیم.
نیاز: نذری که برای گرفتن مراد و حاجت به کسی یا جایی بدهند.
نماینده: کسی که از طرف فرد یا گروهی از افراد برای مذاکره در امری یا انجام کاری معین شده باشد.
آزادی: داریوش آشوری میگوید، آزادی، در وسیعترین معنای کلمه حالتی است که در آن اراده شخصی برای رسیدن به مقصود خویش به مانعی برنخورد.
ندامت: از کرده و گذشته پشیمان و متأسف شدن
خطا: خطا در ادبیات فارسی به معنای سهو و اشتباه، نقیضِ صواب است و در اشعار متعددی از این واژه استفاده شدهاست.
و اینک اصل داستان چیست؟
کهگیلویه بزرگ را در عمل مغایر با جهش به عقب میپنداشتیم. چون، مهد سیاست و درایت بودیم. باورمان بود که کهگیلویه، مرکز جهش سیاسی استان کهگیلویه و بویراحمد است. چرام کانون فرهنگ و توسعه است. لنده شهر اولینهای تمدن و پیشرفت است. بهمئی معدن انسانهای دانا، صادق و آینده نگر است. پس چرا چشم بر حقیقت بستم و دل در سیاهی نهادیم؟ مگر چه شد که سیر تنزلمان سریعتر از سرعت نور و برگشت به دوران اسب سواری شد؟ مگر یادمان رفت که ساعتها در بدترین شرایط ممکن باید به قلعه رئیسی و دیشموک میرسیدیم؟ مگر یادمان رفت که 15 کیلومتر جاده سوق و دهدشت را در افتضاحترین حالت نگه داشته بودند؟
مگر یادمان رفت که سرفاریاب را بخش جدا شدهای از کهگیلویه پنداشته بودند؟ مگر فراموش کردیم که تنها راه ارتباطی بهمئی به بهبهان، جاده 70 سال پیش خارجیها برای کمپ ماغر بود؟ مگر فراموش کردیم که مردم نجیب و سخت گوش بهمئی از ابتداییترین نعمات جمهوری اسلامی در زمینه رفاه اجتماعی و اقتصادی محروم نگه داشته شده بودند؟ و مگر فراموش کردیم که بزرگترین دستاوردهای اقتصادی کسی که به طور ثابت و به مدت 16 سال نمایندهمان بود و منتخب 7 اسفند 98 در سراسر کهگیلویه بزرگ شد، مرغ فروشی و دست فروشیهای دوره گرد بود؟
آیا حقمان است که برگردیم به دوران ضعفها؟
ما توسعه ستیز شدیم!
چون:
از دهدشت تا دیشموک یا باید از خانوادههای روستائیانی که با هزاران زحمت آب شُرب خود را با الاغ آورده بودند، طلب جرعهای آب میکردیم و یا باید از دهدشت باخود آب میبردیم. چرا که دکه و مغازهای در مسیرمان نبود.
اگر از مسیر اصلی دهدشت تا دیشموک، حتی یک سانتیمتر به سمت روستاهای اطراف میرفتیم، ریه و جسم و جانمان مُعذّب، و لباس و بَر و رویمان خاک آلوده میشد و بر میگشتیم.
آن همه طبیعت بکر و جنگلهای خدادادی را به لحاظ بیتوجهی و سهلانگاری آقای نماینده و مسئولان 16 سالهی کهگیلویه بزرگ از الگوهای توسعه و تأمین زیرساختهای اقتصادی و رفاهی، در آتش نامرادی با مردم سوختیم.
ماهها و بلکه سالها گذشت و طبیبی به آن منطقه نرفته بود و نمیخواستند که برود. درد و بیدرمانی، بلایی بود که فکر آلوده به منفعت طلبی مسئولان 16 ساله مورد نظر، خار در گلوی دیارمان بود. در دوران 16 ساله، بهترین پزشک معالج، ملاهای به مکتب رفتهای بودند که دعایی مینوشتند و وردی میخواندند و گاهاً با جادو و جمبل حالمان را بهبود میبخشیدند و باز هم میگفتیم، باز هم خشه!
بهمئی گرمسیر که وضعیتی مشابه و بلکه بدتر داشت. تنها آسفالت 16 ساله دوره نماینده وقت، همان آسفالت جاده بهبهان به ماغر بود. میگفتند جادهای نظامی است و ربطی به دولت ندارد. از ماغر تا ممبی و سرآسیاب، از آنجا تا مناطق محل شکونت مردم رشید و دین باور علاءالدین، از لیکک تا گنبدبردی و بعد از آن، فقط شاهنامهای مصیبت بار بود که این هم تجربه امروزمان نشد.
آب خوردن در شهر لیکک یا آب چاه بود و یا اندک لوله کشی بود که برخی داشتند و بسیاری نداشتند. در دوره 16 ساله، مردم لیکک مجبور بودند در جایی مثل شعب ابی طلب دوام بیاورند و سکوت اختیار کنند.
لنده هم مثل قلعه رئیسی و دیشموک و بهمئی گرمسیر، فقط یه راه داشت. آن هم به سمت سوق و دهدشت بود. با اولین بارش باران، پل ایدنک تخریب میشد و لنده و اطرافیانش باید در انزوا بسر میبردند. یعنی همه قبول کرده بودیم که باید لنده و حومهاش از اول بارندگی تا بعد از اردیبهشت سال آینده و یا هر مدت زمانی که طول بکشد، مسدود در فکر نماینده دیارمان باشند.
شهر سوق هم تقریباً شبیه آنها.
با این حساب در حوزه اقتصادی، نه عمران و آبادی بود و نه خدمت و رفاه اجتماعی- اقتصادی. اگر بخواهیم کهگیلویه بزرگ را به زبان دوران 16 ساله مشهور در تثبیت نماینده واحد، تعریف کنیم، ما آخر دنیا بودیم. چون وقتی میرفتیم دیشموک و لنده و بهمئی و سوق و سرفاریاب و تا حدودی چرام، باید بر میگشتیم دهدشت. هیچ راه ارتباطی دیگری نداشتیم. تنها سرگرمی دوران عقب ماندگیمان، انتخاباتی بود که فقط یک نفر را انتخاب میکردیم. چون وعدهی نامحدود میداد. ما ریاضت کشی را پذیرفته بودیم. ما نمیخواستیم که به این راحتی تغییر کنیم. جاده و آب و بهداشت و معیشت و درمان و تحصیل و توسعه و پیشرفتمان در محروم بودمان از رفاهیات زندگی بود.
ما فقط بلد بودیم که در این 16 سال رأی بدهیم. ما مکلف به نوشتن یک نام بودیم ولی همچنان محتاج نان بودیم. ما را دو قطبی ایلی کرده بودند. یک ایل را غاصب که باید تاوان بدهد و یک ایل که محروم شده بود و باید به کمال برسد. نفرت و حسد و عقده و کینه توزی به غایت رسیده بود. همسایگی در کنار دیگری نوعی بی تعهدی بود. اخلاقیات را فدای انتخابات کرده بودند.
در دوره 16 سالهی با یک نماینده واحد، رشد جمعیت جدای از محدودیتهای فکری نماینده و ناتوانی مدیرانش، نادیده گرفته میشد و لذا بهداشت و مدرسه و تحصیل و اشتغال و انتفاع و ارتقاء ارزش نبود. در آن دوران اقتصاد و زیر ساختهایش مهم نبود. و لذا بهزیستی و کمیته امداد را مأمن خانوادهها کرده بودند. آن اندازهای که تحت پوشش قرار گرفتن برای خانوادهها مهم شده بود، بکارگیری فرزندان خانواده در شرکت نفت مهم نبود. سیاست دوران آقای نماینده، گداپروری بود. رشد جمعیت تحت پوشش نهادهای خدمات رفاهی اولویت اول نماینده بود. ایستادن در صفهای عریض و طویل نهادهای خدمات اجتماعی، ارزشی بود که نصیب هرکسی نمیشد. تمام دانش آموزان و دانشجویان، گرفتن خدمات مالی بهزیستی و کمیته امداد را از اشتغالِ بعد از تحصیلات، مهمتر میدانستند. باورشان این بود که لطفی که در خدمات این نهادها وجود دارد در هیچ دین و آئینی وجود ندارد. و آقای نماینده در فکر انتقال خود از قوه قضائیه به شرکت نفت بود تا مثل مردم کهگیلویه بزرگ، در دروان پس از محرومیتی که خود بوجود آورده بود، محروم از امکانات و رفاه اجتماعی- اقتصادی نشود.
نماینده خودش هم ویژگی خاصی داشت. به باور ایشان، به هر کس و با هر سلامی که نباید جواب میداد. جماعتی تحصیلکرده باید فقط دست بوسی میکردند تا مردم ابهت و شوکت و جلال و جبروت را ببینند. فقیری برای 50 هزارتومان باید به زندان میرفت.. استخدامها یک طرفه، سرکشیهای نماینده یک طرفه، انتصابات یک طرفه، حمایتها یک طرفه و کل نگاه به شهرستان یک طرفه بود و بس.
ادامه دارد...
---------------------------------------------------------------------
نویسندگان؛ استعدادهای سوخته از جهالت 16 ساله
فرهنگ: ادوارد تایلور میگوید، فرهنگ آن چیزی است که مردم با آن زندگی میکنند. فرهنگ ازآنِ مردم است
توسعه: بروکفلید در تعریف توسعه میگوید، توسعه را باید برحسب پیشرفت به سوی اهداف رفاهی نظیر کاهش فقر, بیکاری و نابرابری تعریف کنیم.
نیاز: نذری که برای گرفتن مراد و حاجت به کسی یا جایی بدهند.
نماینده: کسی که از طرف فرد یا گروهی از افراد برای مذاکره در امری یا انجام کاری معین شده باشد.
آزادی: داریوش آشوری میگوید، آزادی، در وسیعترین معنای کلمه حالتی است که در آن اراده شخصی برای رسیدن به مقصود خویش به مانعی برنخورد.
ندامت: از کرده و گذشته پشیمان و متأسف شدن
خطا: خطا در ادبیات فارسی به معنای سهو و اشتباه، نقیضِ صواب است و در اشعار متعددی از این واژه استفاده شدهاست.
و اینک اصل داستان چیست؟
کهگیلویه بزرگ را در عمل مغایر با جهش به عقب میپنداشتیم. چون، مهد سیاست و درایت بودیم. باورمان بود که کهگیلویه، مرکز جهش سیاسی استان کهگیلویه و بویراحمد است. چرام کانون فرهنگ و توسعه است. لنده شهر اولینهای تمدن و پیشرفت است. بهمئی معدن انسانهای دانا، صادق و آینده نگر است. پس چرا چشم بر حقیقت بستم و دل در سیاهی نهادیم؟ مگر چه شد که سیر تنزلمان سریعتر از سرعت نور و برگشت به دوران اسب سواری شد؟ مگر یادمان رفت که ساعتها در بدترین شرایط ممکن باید به قلعه رئیسی و دیشموک میرسیدیم؟ مگر یادمان رفت که 15 کیلومتر جاده سوق و دهدشت را در افتضاحترین حالت نگه داشته بودند؟
مگر یادمان رفت که سرفاریاب را بخش جدا شدهای از کهگیلویه پنداشته بودند؟ مگر فراموش کردیم که تنها راه ارتباطی بهمئی به بهبهان، جاده 70 سال پیش خارجیها برای کمپ ماغر بود؟ مگر فراموش کردیم که مردم نجیب و سخت گوش بهمئی از ابتداییترین نعمات جمهوری اسلامی در زمینه رفاه اجتماعی و اقتصادی محروم نگه داشته شده بودند؟ و مگر فراموش کردیم که بزرگترین دستاوردهای اقتصادی کسی که به طور ثابت و به مدت 16 سال نمایندهمان بود و منتخب 7 اسفند 98 در سراسر کهگیلویه بزرگ شد، مرغ فروشی و دست فروشیهای دوره گرد بود؟
آیا حقمان است که برگردیم به دوران ضعفها؟
ما توسعه ستیز شدیم!
چون:
از دهدشت تا دیشموک یا باید از خانوادههای روستائیانی که با هزاران زحمت آب شُرب خود را با الاغ آورده بودند، طلب جرعهای آب میکردیم و یا باید از دهدشت باخود آب میبردیم. چرا که دکه و مغازهای در مسیرمان نبود.
اگر از مسیر اصلی دهدشت تا دیشموک، حتی یک سانتیمتر به سمت روستاهای اطراف میرفتیم، ریه و جسم و جانمان مُعذّب، و لباس و بَر و رویمان خاک آلوده میشد و بر میگشتیم.
آن همه طبیعت بکر و جنگلهای خدادادی را به لحاظ بیتوجهی و سهلانگاری آقای نماینده و مسئولان 16 سالهی کهگیلویه بزرگ از الگوهای توسعه و تأمین زیرساختهای اقتصادی و رفاهی، در آتش نامرادی با مردم سوختیم.
ماهها و بلکه سالها گذشت و طبیبی به آن منطقه نرفته بود و نمیخواستند که برود. درد و بیدرمانی، بلایی بود که فکر آلوده به منفعت طلبی مسئولان 16 ساله مورد نظر، خار در گلوی دیارمان بود. در دوران 16 ساله، بهترین پزشک معالج، ملاهای به مکتب رفتهای بودند که دعایی مینوشتند و وردی میخواندند و گاهاً با جادو و جمبل حالمان را بهبود میبخشیدند و باز هم میگفتیم، باز هم خشه!
بهمئی گرمسیر که وضعیتی مشابه و بلکه بدتر داشت. تنها آسفالت 16 ساله دوره نماینده وقت، همان آسفالت جاده بهبهان به ماغر بود. میگفتند جادهای نظامی است و ربطی به دولت ندارد. از ماغر تا ممبی و سرآسیاب، از آنجا تا مناطق محل شکونت مردم رشید و دین باور علاءالدین، از لیکک تا گنبدبردی و بعد از آن، فقط شاهنامهای مصیبت بار بود که این هم تجربه امروزمان نشد.
آب خوردن در شهر لیکک یا آب چاه بود و یا اندک لوله کشی بود که برخی داشتند و بسیاری نداشتند. در دوره 16 ساله، مردم لیکک مجبور بودند در جایی مثل شعب ابی طلب دوام بیاورند و سکوت اختیار کنند.
لنده هم مثل قلعه رئیسی و دیشموک و بهمئی گرمسیر، فقط یه راه داشت. آن هم به سمت سوق و دهدشت بود. با اولین بارش باران، پل ایدنک تخریب میشد و لنده و اطرافیانش باید در انزوا بسر میبردند. یعنی همه قبول کرده بودیم که باید لنده و حومهاش از اول بارندگی تا بعد از اردیبهشت سال آینده و یا هر مدت زمانی که طول بکشد، مسدود در فکر نماینده دیارمان باشند.
شهر سوق هم تقریباً شبیه آنها.
با این حساب در حوزه اقتصادی، نه عمران و آبادی بود و نه خدمت و رفاه اجتماعی- اقتصادی. اگر بخواهیم کهگیلویه بزرگ را به زبان دوران 16 ساله مشهور در تثبیت نماینده واحد، تعریف کنیم، ما آخر دنیا بودیم. چون وقتی میرفتیم دیشموک و لنده و بهمئی و سوق و سرفاریاب و تا حدودی چرام، باید بر میگشتیم دهدشت. هیچ راه ارتباطی دیگری نداشتیم. تنها سرگرمی دوران عقب ماندگیمان، انتخاباتی بود که فقط یک نفر را انتخاب میکردیم. چون وعدهی نامحدود میداد. ما ریاضت کشی را پذیرفته بودیم. ما نمیخواستیم که به این راحتی تغییر کنیم. جاده و آب و بهداشت و معیشت و درمان و تحصیل و توسعه و پیشرفتمان در محروم بودمان از رفاهیات زندگی بود.
ما فقط بلد بودیم که در این 16 سال رأی بدهیم. ما مکلف به نوشتن یک نام بودیم ولی همچنان محتاج نان بودیم. ما را دو قطبی ایلی کرده بودند. یک ایل را غاصب که باید تاوان بدهد و یک ایل که محروم شده بود و باید به کمال برسد. نفرت و حسد و عقده و کینه توزی به غایت رسیده بود. همسایگی در کنار دیگری نوعی بی تعهدی بود. اخلاقیات را فدای انتخابات کرده بودند.
در دوره 16 سالهی با یک نماینده واحد، رشد جمعیت جدای از محدودیتهای فکری نماینده و ناتوانی مدیرانش، نادیده گرفته میشد و لذا بهداشت و مدرسه و تحصیل و اشتغال و انتفاع و ارتقاء ارزش نبود. در آن دوران اقتصاد و زیر ساختهایش مهم نبود. و لذا بهزیستی و کمیته امداد را مأمن خانوادهها کرده بودند. آن اندازهای که تحت پوشش قرار گرفتن برای خانوادهها مهم شده بود، بکارگیری فرزندان خانواده در شرکت نفت مهم نبود. سیاست دوران آقای نماینده، گداپروری بود. رشد جمعیت تحت پوشش نهادهای خدمات رفاهی اولویت اول نماینده بود. ایستادن در صفهای عریض و طویل نهادهای خدمات اجتماعی، ارزشی بود که نصیب هرکسی نمیشد. تمام دانش آموزان و دانشجویان، گرفتن خدمات مالی بهزیستی و کمیته امداد را از اشتغالِ بعد از تحصیلات، مهمتر میدانستند. باورشان این بود که لطفی که در خدمات این نهادها وجود دارد در هیچ دین و آئینی وجود ندارد. و آقای نماینده در فکر انتقال خود از قوه قضائیه به شرکت نفت بود تا مثل مردم کهگیلویه بزرگ، در دروان پس از محرومیتی که خود بوجود آورده بود، محروم از امکانات و رفاه اجتماعی- اقتصادی نشود.
نماینده خودش هم ویژگی خاصی داشت. به باور ایشان، به هر کس و با هر سلامی که نباید جواب میداد. جماعتی تحصیلکرده باید فقط دست بوسی میکردند تا مردم ابهت و شوکت و جلال و جبروت را ببینند. فقیری برای 50 هزارتومان باید به زندان میرفت.. استخدامها یک طرفه، سرکشیهای نماینده یک طرفه، انتصابات یک طرفه، حمایتها یک طرفه و کل نگاه به شهرستان یک طرفه بود و بس.
ادامه دارد...
---------------------------------------------------------------------
نویسندگان؛ استعدادهای سوخته از جهالت 16 ساله