تاریخ انتشار
پنجشنبه ۲۳ تير ۱۴۰۱ ساعت ۲۲:۱۹
کد مطلب : ۴۵۰۳۲۵
یادداشت|
شیون شاه بلوط
سروش درست
۲
کبنا ؛
بر پَر شاه بلوط سیاه
پرواز میکنند
پَر میکشند
پُر است دلم
پُر است دلِ پُر غُلُم
پُر است دل بلوط
دلِ شاه بلوط
ازین دُنیا
ازین دنی ها!
باید طرفی بر بست؛
باید پرپروشک پَر وازِ
شاه بلوط
از فراز بلوط
پر بکشد به فرود مرگ!
«سروش»
شاه بلوط کهنسال، در سر راه ایل، نیایشگاه ایلمردان و ایلبانوانی ست که رنجها برده اما رنجه نشده اند. رنجها کشیده، اما رنجه نشده اند.
چه شبها که مادران ایل، با تبِ بیتابی فرزند تبْ دارشان، بلوط سنگ صبورشان بوده و از بُنِ جان به آرزوهای مادرانه، گوش میداده است.
بلوط، یار یار را موسیقی مقامی زیبایی میداند؛ اما آنقدر ما انسانها کوتاهی کردهایم که گوشی، هوشی و نوشی برای نیوش یاریار ندارد.
و در این میان، پروانه سفید، اهریمنی با رخت سپید و زیبا، میزبان ناخواندهی بلوطهای سرزمینم زاگرس شده است. این میهمان زیباروی زشت دلِ شاه بلوط، انگلی ست سیاه دل. میپوشاند و میسوزاند و میپوساند.
پروانهی سفیدِ سیاه دل، به تاراج آمده است. تاراج برگ! تاراج ساقه، تاراج شاخه، تاراج تنه و تاراج ریشهی بلوط!
آمده است تاصورت بلوط دیگر با سیلی هم، سرخ نشود. به شیون نشسته است و آرام، در سکوت، اشکهایش جاری ست؛ مترنم میشود:
من بلوطم
در دنا ریشه دارم
هزاران شیر خفته
در بیشه دارم!
پروانه از شکستن قلب ویرانهی بلوط، پروا ندارد.
سپید است؛ اما دلی بس سیاه دارد.
و چهار فرسخ بالاتر، بر فراز آبادی، بلوطی، شبانی، که سالها با بلوطها زیسته، موهایش ریخته و عمرش را بیخته است با دیدن تار زخم بر زخمه یِ جانِ بلوط، دلگیر، دست زیر گوش گذاشته و شروه میخواند. شیون بلوط و شروهی بلوطی، اشک دنا را سرازیر کرده است:
پرپروشکی پَر زَه مِن مالُم بَی وَ احوالم
بلیِ جونم دلتْ ایسپارم، کن حلالم
سفید پروانهی قاتلِ جانی پرکشیده است در آبادی من
بد به روزگار من
بد به احوال من!
ای شاه بلوط
جان دلم
دلم را به تو سپردهام
حلالم کن!
اشک از چشم شاه بلوط سرازیر شده و بلوطی رنجور است از ظلم زمان خویش!
پروانهها هم سیاه دل شده اند.
دیدن شیون شاه بلوط، سخت است. به کمکش بشتابید که فردای کودکانمان بسته است به حیات بلوطها و وابسته است به ممات بلوط ها.
برای زیبایی دنیای فردا، امروز شاه بلوطها را دریابید.
سحرگاه ۲۳ تیرگان ۱۴۰۱خ.
سروش درست
یاسوج سوگوار
پروانه سفید
پَر میکشدبر پَر شاه بلوط سیاه
پرواز میکنند
پَر میکشند
پُر است دلم
پُر است دلِ پُر غُلُم
پُر است دل بلوط
دلِ شاه بلوط
ازین دُنیا
ازین دنی ها!
باید طرفی بر بست؛
باید پرپروشک پَر وازِ
شاه بلوط
از فراز بلوط
پر بکشد به فرود مرگ!
«سروش»
شاه بلوط، رازدار رازهای سر به مُهری ست که در چهارکُنج این خاک، سکنی گزیده است. رازهایی افزون بر هفت هزار و چه بسا بیش تر!
سال هاستشاه بلوط کهنسال، در سر راه ایل، نیایشگاه ایلمردان و ایلبانوانی ست که رنجها برده اما رنجه نشده اند. رنجها کشیده، اما رنجه نشده اند.
چه شبها که مادران ایل، با تبِ بیتابی فرزند تبْ دارشان، بلوط سنگ صبورشان بوده و از بُنِ جان به آرزوهای مادرانه، گوش میداده است.
بلوط، یار یار را موسیقی مقامی زیبایی میداند؛ اما آنقدر ما انسانها کوتاهی کردهایم که گوشی، هوشی و نوشی برای نیوش یاریار ندارد.
و در این میان، پروانه سفید، اهریمنی با رخت سپید و زیبا، میزبان ناخواندهی بلوطهای سرزمینم زاگرس شده است. این میهمان زیباروی زشت دلِ شاه بلوط، انگلی ست سیاه دل. میپوشاند و میسوزاند و میپوساند.
پروانهی سفیدِ سیاه دل، به تاراج آمده است. تاراج برگ! تاراج ساقه، تاراج شاخه، تاراج تنه و تاراج ریشهی بلوط!
آمده است تاصورت بلوط دیگر با سیلی هم، سرخ نشود. به شیون نشسته است و آرام، در سکوت، اشکهایش جاری ست؛ مترنم میشود:
من بلوطم
در دنا ریشه دارم
هزاران شیر خفته
در بیشه دارم!
پروانه از شکستن قلب ویرانهی بلوط، پروا ندارد.
سپید است؛ اما دلی بس سیاه دارد.
و چهار فرسخ بالاتر، بر فراز آبادی، بلوطی، شبانی، که سالها با بلوطها زیسته، موهایش ریخته و عمرش را بیخته است با دیدن تار زخم بر زخمه یِ جانِ بلوط، دلگیر، دست زیر گوش گذاشته و شروه میخواند. شیون بلوط و شروهی بلوطی، اشک دنا را سرازیر کرده است:
پرپروشکی پَر زَه مِن مالُم بَی وَ احوالم
بلیِ جونم دلتْ ایسپارم، کن حلالم
سفید پروانهی قاتلِ جانی پرکشیده است در آبادی من
بد به روزگار من
بد به احوال من!
ای شاه بلوط
جان دلم
دلم را به تو سپردهام
حلالم کن!
اشک از چشم شاه بلوط سرازیر شده و بلوطی رنجور است از ظلم زمان خویش!
پروانهها هم سیاه دل شده اند.
دیدن شیون شاه بلوط، سخت است. به کمکش بشتابید که فردای کودکانمان بسته است به حیات بلوطها و وابسته است به ممات بلوط ها.
برای زیبایی دنیای فردا، امروز شاه بلوطها را دریابید.
سحرگاه ۲۳ تیرگان ۱۴۰۱خ.
سروش درست
یاسوج سوگوار