تاریخ انتشار
شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۰۷
کد مطلب : ۴۴۱۹۷۸
یادداشت ارسالی؛
قصهی پردردِ کارگران سنتی
۳
کبنا ؛حکمت برزگر - قصهی پردردِ سراسر حقیقت کارگران سنتی نه کهنه میشود، نه حل و نه فراموش.
از کدام دردشان شروع شود و چند درد را بازگو کنم که حق را گفته باشم و در حوصلهی این نوشتار نیز باشد؟!!
آنچه در تاریخ خواندهایم و در کلاسیوم روم خوراک شیر و پلنگ میشد و اسباب سرگرمی سلاطین زمانه را فراهم میآورد اکنون زنده در عصر ما مجسم است. از روزهایش بگویم یا هفتهها یا سالها و ماهها که گویا در انتهای افقها محو خواهد شد و باور میکنی در ابدیتی نامعلوم گم خواهی شد.
قصه پردردی که بخشی از آن بیمفهوم بودن ساعت است؛ تراژدی تلخی که معنا و مفهوم تفریح، عید و بهار نمیشناسد.
تو هستی و سلسلهی لیل و نهار موازی که به اجبار چرخ محو در گذران پرشتاب و پر تکرار لحظات خواهی بود.
آری اگر از دنیای تئوری پردازی و بازی قلم ولو بادغدغه به موضوع نگاه کنی مساله تنها در پرداخت حقوق و بیمه و مزایا ختم میشود
که این جفایی ست ناخواسته درحق مظلومترین و محرومترین طیف انسان قرن بیست و یکم.
اگر بخواهیم مساله را باز کنیم باید کتابها نوشت اما خلاصه میگویم.
انسان را چه چیزی انسان میکند؟
غرور
عزت
خانواده
احترام
عدالت
محبت
امنیت
و این همه، هر کدام خود یک دانشگاه میطلبد ولیکن همین عصاره فضائل بشری زیر تیغ تیز و بیرحم کارگری له میشود.
برای یک کارگر زمان و مکان معنایی ندارد، عید و تفریح مهم نیست، سیزده بدر برای کارگر تابلوی لبخند ژکوند اثر داوینچی را مجسم میکند؛
با کلمات بازی نمیکنم و به دنبال واژگان پرطمطراق نیستم، چرا که عیناً لمس و این تراژدی را زندگی کردهام.
درست در زمانی که هنوز در برابر زندگی موضع مشخصی نداری و مفهوم آینده، تاهل و زندگی مشترک را نفهمیدهای به ناگاه خود را در جهانی تاریک و بیرحم میبینی که گویا حقیقتاً کارگاههای کارِ اجباری را نه در فیلمها بلکه زنده زندگی میکنی.
از فرامین فرعونی کارفرما و پیمانکار تا امرونهی بدون سلام مهندس و ناظر تا ترس از ناامن بودن شغل و بی خبر از نسیه بودن کار و شاید هم پولی در کار نباشد.
این حکایت زندگی طیف عظیمی از جامعه ماست که بنا به دلایلی از تحصیل جاماندهاند و راهی به جز حمالی و عملگی ندارند.
آنجاکه هیچ اداره و ارگانی تو را به رسمیت نمیشناسد، آنجا که جامعه با وجود خیل عظیم کارگرها هنوز این نیروی محرک اقتصاد، خانه و شهر را نپذیرفتهاست.
اینجا صحبت از کارگران معدن، شرکتی، نفت و...نیست، از جماعتی محروم که نه رسانهای دارند و نه جنبش و اتحادیهای.
جماعتی که از تمام انبوه داراییهای جهان مادی امروز یک پتو و بالشت دارد و یک دست لباس کار که دیوانهوار سر به بیابان برهوت اقتصادِ فلج امروز میگذارد و خود را در پناه خدای خویش در این شهر و آن شهر رها میکند.
بشر بعد از دوران پارینه سنگی و غارنشینی رو به زندگی اجتماعی آورد و زندگی اجتماعی برای اشرف مخلوقات قطعا قوانینی را میطلبد
و انسان با قانون، قرارداد، حق و نظم است که میتواند اجماعهای میلیونی را مدیریت کند.
اما در همین عصر که به سرعت نور، علم در حال نوآوری ست و برای کوچکترین حقوق حیوانات قوانینی وضع میشود، کارگران انگار به دست فراموشی سپرده شدهاند.
شاید بتوان به جرات گفت کارگران (بردگان مدرن) خود را نه در ابتدا و نه در انتهای این مسیر که رها شده در زمان و مکان میدانند و یا طردشدگانی که در مسیری مجزا طی طریق میکنند. چرا که کارگر با جان، جسم و توان خود کار میکند و سختتر از کار عملگی نخواهی یافت.
در سرما و گرما، تشنگی و گرسنگی، دور و نزدیک، جدایی از خانواده، تورم، بیمه و مزایا، شرمندگی دم عید در برابر خانواده و بدهیهای عیدانه سال قبل، ناتوانی در خرید سال نو، آرزوی دیدن یک خانه خوب، یک شام خوب و تفریح؛ تفریح غایت کارگر است.
ناگفتهها بسیار است، کارگری را باید زیست و گرنه با نوشتن و سمینار و نظریهپردازی و حتی مطالبه کردن در هیچ موضوع و جنبشی نمیگنجد.
کارگرن نظریهپرداز و منتقد نمیشناسد. روزنامه و تیتر روزنامه نمیخواهد. کارگر مطالعه نمیکند، تمام تئوریهای اخلاقی و انسانی را تجربه میکند.
احترام میخواهد، امنیت جانی و شغلی و حق و حق و حق.
از کدام دردشان شروع شود و چند درد را بازگو کنم که حق را گفته باشم و در حوصلهی این نوشتار نیز باشد؟!!
آنچه در تاریخ خواندهایم و در کلاسیوم روم خوراک شیر و پلنگ میشد و اسباب سرگرمی سلاطین زمانه را فراهم میآورد اکنون زنده در عصر ما مجسم است. از روزهایش بگویم یا هفتهها یا سالها و ماهها که گویا در انتهای افقها محو خواهد شد و باور میکنی در ابدیتی نامعلوم گم خواهی شد.
قصه پردردی که بخشی از آن بیمفهوم بودن ساعت است؛ تراژدی تلخی که معنا و مفهوم تفریح، عید و بهار نمیشناسد.
تو هستی و سلسلهی لیل و نهار موازی که به اجبار چرخ محو در گذران پرشتاب و پر تکرار لحظات خواهی بود.
آری اگر از دنیای تئوری پردازی و بازی قلم ولو بادغدغه به موضوع نگاه کنی مساله تنها در پرداخت حقوق و بیمه و مزایا ختم میشود
که این جفایی ست ناخواسته درحق مظلومترین و محرومترین طیف انسان قرن بیست و یکم.
اگر بخواهیم مساله را باز کنیم باید کتابها نوشت اما خلاصه میگویم.
انسان را چه چیزی انسان میکند؟
غرور
عزت
خانواده
احترام
عدالت
محبت
امنیت
و این همه، هر کدام خود یک دانشگاه میطلبد ولیکن همین عصاره فضائل بشری زیر تیغ تیز و بیرحم کارگری له میشود.
برای یک کارگر زمان و مکان معنایی ندارد، عید و تفریح مهم نیست، سیزده بدر برای کارگر تابلوی لبخند ژکوند اثر داوینچی را مجسم میکند؛
با کلمات بازی نمیکنم و به دنبال واژگان پرطمطراق نیستم، چرا که عیناً لمس و این تراژدی را زندگی کردهام.
درست در زمانی که هنوز در برابر زندگی موضع مشخصی نداری و مفهوم آینده، تاهل و زندگی مشترک را نفهمیدهای به ناگاه خود را در جهانی تاریک و بیرحم میبینی که گویا حقیقتاً کارگاههای کارِ اجباری را نه در فیلمها بلکه زنده زندگی میکنی.
از فرامین فرعونی کارفرما و پیمانکار تا امرونهی بدون سلام مهندس و ناظر تا ترس از ناامن بودن شغل و بی خبر از نسیه بودن کار و شاید هم پولی در کار نباشد.
این حکایت زندگی طیف عظیمی از جامعه ماست که بنا به دلایلی از تحصیل جاماندهاند و راهی به جز حمالی و عملگی ندارند.
آنجاکه هیچ اداره و ارگانی تو را به رسمیت نمیشناسد، آنجا که جامعه با وجود خیل عظیم کارگرها هنوز این نیروی محرک اقتصاد، خانه و شهر را نپذیرفتهاست.
اینجا صحبت از کارگران معدن، شرکتی، نفت و...نیست، از جماعتی محروم که نه رسانهای دارند و نه جنبش و اتحادیهای.
جماعتی که از تمام انبوه داراییهای جهان مادی امروز یک پتو و بالشت دارد و یک دست لباس کار که دیوانهوار سر به بیابان برهوت اقتصادِ فلج امروز میگذارد و خود را در پناه خدای خویش در این شهر و آن شهر رها میکند.
بشر بعد از دوران پارینه سنگی و غارنشینی رو به زندگی اجتماعی آورد و زندگی اجتماعی برای اشرف مخلوقات قطعا قوانینی را میطلبد
و انسان با قانون، قرارداد، حق و نظم است که میتواند اجماعهای میلیونی را مدیریت کند.
اما در همین عصر که به سرعت نور، علم در حال نوآوری ست و برای کوچکترین حقوق حیوانات قوانینی وضع میشود، کارگران انگار به دست فراموشی سپرده شدهاند.
شاید بتوان به جرات گفت کارگران (بردگان مدرن) خود را نه در ابتدا و نه در انتهای این مسیر که رها شده در زمان و مکان میدانند و یا طردشدگانی که در مسیری مجزا طی طریق میکنند. چرا که کارگر با جان، جسم و توان خود کار میکند و سختتر از کار عملگی نخواهی یافت.
در سرما و گرما، تشنگی و گرسنگی، دور و نزدیک، جدایی از خانواده، تورم، بیمه و مزایا، شرمندگی دم عید در برابر خانواده و بدهیهای عیدانه سال قبل، ناتوانی در خرید سال نو، آرزوی دیدن یک خانه خوب، یک شام خوب و تفریح؛ تفریح غایت کارگر است.
ناگفتهها بسیار است، کارگری را باید زیست و گرنه با نوشتن و سمینار و نظریهپردازی و حتی مطالبه کردن در هیچ موضوع و جنبشی نمیگنجد.
کارگرن نظریهپرداز و منتقد نمیشناسد. روزنامه و تیتر روزنامه نمیخواهد. کارگر مطالعه نمیکند، تمام تئوریهای اخلاقی و انسانی را تجربه میکند.
احترام میخواهد، امنیت جانی و شغلی و حق و حق و حق.