کبنا ؛یادداشت ارسالی؛ «دل کُر کاردهی تَره! دِل دُووَر اییَنجَنی یش…»
کارده تند است و سبز! سبزهای که زبان سرخ را میبُرد. کارده، در کمرکش کَمر و در میان صخرههای کوه میروید.
شکل کارده، زیباست و شیبیه شکل قلب آدمی ست. کارده، ساقهای نرم و گوشتین دارد. در پایین ساقه، سپید و تا صورتی تغییر رنگ میدهد و در بالای ساقهی تک شاخه ای، به سرخی میزند. ترکیبی از رنگهای متضاد و متقارن و متکامل سبز، سپید، سیاه، سرخ و صورتی!
باید پروردگار را سپاس گفت و پاس زیباییاش را داشت.
کارده، با دست نوعروسی آشناست که آن را با کارد، از صخره جدا و به منزل میآورد.
نو عروس ایل، کارده را در کف دست گذاشته و اشک از گوشهی چشمش، بر روی گونههای سرخ از شرمش، سرازیر میشود. تازه نامزدی کرده است و زیر لب زمزمه میکند: «دل کُر کاردهی تَره! …»
اشک، نه زِ تندی کارده است که اشک فراق یار است.
شاه داماد در کاشانهاش، دستهای از کارده را در دستان مهربانو مادرش میبیند. برگهای از کارده را با دستش آشنا میدارد. با خودش میگوید: «عجب شکلی دارد این سبزه علفِ عاشقِ دلدار!»
دستش شبیه دل شاه عروسم است! اشک داماد بویراحمدی امانش را میبرد. عاشق است و اشک، همدم عشاق! دست بر گوش احساس میگذارد و چه مونسی دلآرامتر از یاریار: «تُو وَ دیر، مُو هم وَ دیر، کو وَصلِ میونه/ مَر خوا طاقت بِیه، دِل هر دُومونَه»
شاهدخت، کارده را بر «پِلیش» ی از چوب شاه بلوط میگذارد و کاردی بر گردن کارده. کارده را باید «أَنجنید» یا به عبارتی ریزریز کرد. دختر ایل، دلِ کُر ایل را انجنیده و ریزریز کرده است و حال، نوبتی هم باشد، نوبتِ کارده است. دستش میخواهد بیانجند و دلش، نمیآید. علفِ عاشق، کارده، زیر کارد است و زیر لب مترنم میشود:
«…دل کُر کاردهی تَر
ه، دِل دُووَر اَنجنییش! …»
چه حکایت غریبی ست دل کُر یا همان شاه پسر ایل، که خدایش، دلی شبیه برگ کارده به او بخشیده است. شاهدخت نازبانو، یا باید دست از دل بِکَشد و یا باید کارده را بُکُشَد. عجب گرفتارمان کرده است این دل لامصب! کارد بر کارده آشناست و دل کُر یا همان شاه پسر عاشق با دل کاردی شاهدخت ایل. دل عاشق، دل معشوقش را ریز ریز کرده است، این رسم روزگار عاشقیست. شاید هم برای تسلای خاطر دل معشوق، دل کارده ایِ عاشق را ریزریز میکند:
«گفتای مجنون شیدا چیست این
مینویسی نامه بهر کیست این
گفت مشق نام لیلی میکنم
خاطرخود را تسلی میکنم»ب
کارده در کاسه است. آش کارده. خوش مزه، دل بر و بامزه. کاسه در دست شاهدخت است و در چادر نامزدش، صدا میزند: «سگها را چُخ کنید! … کیبنوی مال! …کارده آورده ام! … دل کاردهها را خودم ریزریز کرده ام! …»
مادر، کاسه را از دست عروسش میستاند و بوسهای از پیشانیاش میرُباید: «الهی مُو کَهرهی قربونیت وابوم! وَ نیت کیه!»
دختر شرم زده، سر پایین میاندازد و به آرامی میگوید: «به نیت ملا ولی!» و این چه نیت ساده، بیآلایش و پاکی ست. حرمت ایل، ایلیاتی و بزرگداشت کلانتر ایل! هر کوچک و بزرگی، هر شادی و غمی، هر سور و سوگی، هر دردی و درمانی، به کلانتر ایل ختم میشود. کارده با نیت و تفأل به بزرگی، تقدیم به بزرگمرد ایل، کاری میکند کارستان.
کاردهی ترِ دل شاه پسر را دل کاردی شاهدخت ایل انجنیده است. و این بیت شعر از ادبیات فولکلوریک لر، شنیدنی است و شرح شرحهای از عاشقی عشاق ایل. عشاقی که زندگی و سرزندگیشان با طبیعت گره خورده است؛ برازنده، زنده هستند و سرزنده.
-----------------------------------
سروش درست
هشتم آذرگان ۱۴۰۰خ.
یاسوج خزانی
کارده تند است و سبز! سبزهای که زبان سرخ را میبُرد. کارده، در کمرکش کَمر و در میان صخرههای کوه میروید.
شکل کارده، زیباست و شیبیه شکل قلب آدمی ست. کارده، ساقهای نرم و گوشتین دارد. در پایین ساقه، سپید و تا صورتی تغییر رنگ میدهد و در بالای ساقهی تک شاخه ای، به سرخی میزند. ترکیبی از رنگهای متضاد و متقارن و متکامل سبز، سپید، سیاه، سرخ و صورتی!
باید پروردگار را سپاس گفت و پاس زیباییاش را داشت.
کارده، با دست نوعروسی آشناست که آن را با کارد، از صخره جدا و به منزل میآورد.
نو عروس ایل، کارده را در کف دست گذاشته و اشک از گوشهی چشمش، بر روی گونههای سرخ از شرمش، سرازیر میشود. تازه نامزدی کرده است و زیر لب زمزمه میکند: «دل کُر کاردهی تَره! …»
اشک، نه زِ تندی کارده است که اشک فراق یار است.
شاه داماد در کاشانهاش، دستهای از کارده را در دستان مهربانو مادرش میبیند. برگهای از کارده را با دستش آشنا میدارد. با خودش میگوید: «عجب شکلی دارد این سبزه علفِ عاشقِ دلدار!»
دستش شبیه دل شاه عروسم است! اشک داماد بویراحمدی امانش را میبرد. عاشق است و اشک، همدم عشاق! دست بر گوش احساس میگذارد و چه مونسی دلآرامتر از یاریار: «تُو وَ دیر، مُو هم وَ دیر، کو وَصلِ میونه/ مَر خوا طاقت بِیه، دِل هر دُومونَه»
شاهدخت، کارده را بر «پِلیش» ی از چوب شاه بلوط میگذارد و کاردی بر گردن کارده. کارده را باید «أَنجنید» یا به عبارتی ریزریز کرد. دختر ایل، دلِ کُر ایل را انجنیده و ریزریز کرده است و حال، نوبتی هم باشد، نوبتِ کارده است. دستش میخواهد بیانجند و دلش، نمیآید. علفِ عاشق، کارده، زیر کارد است و زیر لب مترنم میشود:
«…دل کُر کاردهی تَر
ه، دِل دُووَر اَنجنییش! …»
چه حکایت غریبی ست دل کُر یا همان شاه پسر ایل، که خدایش، دلی شبیه برگ کارده به او بخشیده است. شاهدخت نازبانو، یا باید دست از دل بِکَشد و یا باید کارده را بُکُشَد. عجب گرفتارمان کرده است این دل لامصب! کارد بر کارده آشناست و دل کُر یا همان شاه پسر عاشق با دل کاردی شاهدخت ایل. دل عاشق، دل معشوقش را ریز ریز کرده است، این رسم روزگار عاشقیست. شاید هم برای تسلای خاطر دل معشوق، دل کارده ایِ عاشق را ریزریز میکند:
«گفتای مجنون شیدا چیست این
مینویسی نامه بهر کیست این
گفت مشق نام لیلی میکنم
خاطرخود را تسلی میکنم»ب
کارده در کاسه است. آش کارده. خوش مزه، دل بر و بامزه. کاسه در دست شاهدخت است و در چادر نامزدش، صدا میزند: «سگها را چُخ کنید! … کیبنوی مال! …کارده آورده ام! … دل کاردهها را خودم ریزریز کرده ام! …»
مادر، کاسه را از دست عروسش میستاند و بوسهای از پیشانیاش میرُباید: «الهی مُو کَهرهی قربونیت وابوم! وَ نیت کیه!»
دختر شرم زده، سر پایین میاندازد و به آرامی میگوید: «به نیت ملا ولی!» و این چه نیت ساده، بیآلایش و پاکی ست. حرمت ایل، ایلیاتی و بزرگداشت کلانتر ایل! هر کوچک و بزرگی، هر شادی و غمی، هر سور و سوگی، هر دردی و درمانی، به کلانتر ایل ختم میشود. کارده با نیت و تفأل به بزرگی، تقدیم به بزرگمرد ایل، کاری میکند کارستان.
کاردهی ترِ دل شاه پسر را دل کاردی شاهدخت ایل انجنیده است. و این بیت شعر از ادبیات فولکلوریک لر، شنیدنی است و شرح شرحهای از عاشقی عشاق ایل. عشاقی که زندگی و سرزندگیشان با طبیعت گره خورده است؛ برازنده، زنده هستند و سرزنده.
-----------------------------------
سروش درست
هشتم آذرگان ۱۴۰۰خ.
یاسوج خزانی
مایه افتخار استان و جنوب کشور. خیلی لذت بردم