تاریخ انتشار
دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۸ ساعت ۰۸:۱۷
کد مطلب : ۴۱۳۲۹۵
روایتگری جنگ
خاطره پزشک متخصص درباره باشت و باوی
ابوالحسن غلامی
۱
کبنا ؛
شهریورسال شصت وپنج رفتم عکاسی (احتمالافتوبرق) گچساران عکسی برای کلاس دوم دبیرستان گرفتم و رفتم مدرسه پرونده را تکمیل کردم. عکس رو والدینم وبرادران وخواهرانم که دیدند گفتند قشنگ افتاده و میخواییم نسخه ای ازش قاب بگیریم و درخونه نصب کنیم. چندروزقبل از شروع مدارس ازطریق همرزمان سال قبلم درگردان یدالله که به نام گردان امام حسین ع تغییر نام یافته بودمتوجه شدم که نیروهای عملیاتی عازم جبهه هستند واحتمال دارد عملیاتی درپیش باشد.باکلی تلاش موفق شدم برای باردوم جهت اعزام به جبهه ثبت نام کنم.روزی مثل امروز یعنی هشتم مهرماه حدود سی نفر بودیم که نشستیم دریکی ازاتوبوس های آبی رنگ شرکت نفت ودرمقابل مقراعزام نیروی ابوالفضل العباس جنب بیمارستان شهیدرجایی ساعت پنج بعدازظهر آماده حرکت بودیم.فرصت خداحافظی درست وحسابی اززنده یادپدرم که به دلیل ادامه درمان مجروحیت بجامانده ازعملیات بدر تحت درمان بود نصیبم نشد،تو فکرش بودم که باصدای تقه به شیشه پنجره اتوبوس دیدم بابا پای اتوبوس هستن،برای دست بوسیش پیاده شدم. مثل همیشه بامحبت سعی کرد نکاتی را بهم یادآوری کند و یک بسته بهم داد و فرمود این همان پیراهن افسر بعثی هست که پارسال از عملیات والفجر هشت با خودت آورده بودی، حالا ببرش شاید به دردت بخوره. به هرحال خداحافظی کردم و رفتیم مقر تیپ چهل وهشت فتح دراهواز و تقسیم شدیم درواحدهای مختلف و شانس خوبم افتادم بین رزمندگان گردان امام حسین ع.حدود دوماه سپری شدو قبل از عملیات کربلای چهار،پنج روز مرخصی دادن و به نوعی رفتیم منزل برای خداحافظی .تا رسیدم گچساران مادرم گفت دیگه نمیزارم برگردی!!پرسیدم چرا؟ فرمود:بین این همه قاب عکس که به دیوار بود ناگهان قاب همون عکسیت که برا مدرسه گرفته بودی از دیوار افتاد و شکست و این بد یُمن هست و نباید برگردی،حتی زنده یاد داییم را وادارکرد تا من را به اسم تفریح به روستای نارگ موسی منتقل کند و اجازه بازگشتم را ندهد ولی به هرحال با یک هفته تاُخیر موفق شدم برگردم گردان، و درنهایت منجر به شرکت درعملیات کربلای چهار و مجروحیت بنده شد. ایام سپری شد تا سال هفتاد که برای ادامه درمان رفتم تهران،نوبت فوق تخصص ارتوپد داشتم در یکی ازکلینک های شیک و مدرن تهران، وقتی وارد ساختمان شدم در عین جوانی جذب محیط و آدمهاش شدم. همه پرسنل با کت و شلوار مشکی، پیراهن سفیدو کراوات قرمز بودند. وقتی نوبتم شد با پوشه سوابق پزشکی وارد اتاق پروفسور شدم جهت معاینه ودرمان.پوشه رو تقدیم پروفسور و پیرمرد فرهیخته کردم. داشت محتویات پرونده را میخوند که چشمم افتاد به عکس (همان عکسی که سال شصت وپنج برای مدرسه گرفته بودم هنوز تو پرونده بود)به شوخی فرمود:کی گذاشت این بچه کوچولو بره جبهه و کمی سر به سر ما گذاشت و ناگهان باحالت تعجب ازمن پرسید اگر اهل کهگیلویه و بویراحمدهستی پس میدونی "باشت باوی"هم همونجاس، منم عرض کردم اتفاقا فرزند همان دیارم.این مرد بزرگ از پشت میز بلند شد و صورت من رو بوسید و فرمود: باشت باوی مردمی متدین، اصیل و بافرهنگ داشت. من عرض کردم چطوری شناخت پیدا کردی که در جوابم فرمود سالهای خیلی دور به عنوان سرباز بهداشت مدتی آنجا بودم و شروع کرد اسم برخی از بزرگان باشت و طوایف بزرگ باوی را برزبان جاری کرد و چنددقیقه از اصالت،تدین،رسومات و لباسهای رنگارنگ و غذاهای محلی دیارمون به نیکی صحبت کرد و درپایان فرمودن پاسبان همان فرهنگ باشید. اجازه ندهیم تاریخ کم نظیر باشت باوی قربانی بازی های مرسوم سیاسی شود.
هشتم مهرماه نودوهشت ابوالحسن غلامی
هشتم مهرماه نودوهشت ابوالحسن غلامی