تاریخ انتشار
شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۲۱:۵۹
کد مطلب : ۴۶۲۶۴۹
یادداشت ارسالی؛
ماجرای رانندگی من؛ نقدی بر ترافیک سرطانی شهر یاسوج
فرانک روایی
۰
مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛
یادداشتی از فرانک روایی؛ جانم برایت بگوید همین هفته گذشته گواهینامهام را تحویل گرفتم. همان موقع که امتحان آییننامه قبول شدم این مردمان گفته بود این که آسونه؛ اگر راست میگی شهری قبول شو. گفتم قبول شدم چی؟
گفت برات ماشین میخرم! گفتم این تن بمیره چی؟!
گفت زن مگه من تا حالا دروغی گفتم بهت!
گفتم نه جز همون قبل ازدواجیا که اسمشونو عوض کردی و گفتی وعده سرخرمن بودن و دروغ نبودن دیگه هیچی.
گفت: خب حالام میگم گواهینامت بیاد ماشین میخرم برات. البته بار اول! قبول نشدی هم دیگه اسم ماشین نیار!
منم به هر دری زدم و هرچی پول روز مبادایی داشتم رو ریختم به حساب یکی از مربیهای رانندگی و با تمام قدرت پارک دوبل و دور یه فرمون و دو فرمون رو تمرین کردم که روز امتحان سرهنگ باورش نمیشد بار اوله امتحان میدم. خواست ردم کنه. گفتم ای بابا جناب سرهنگ این چه کاریه آخه! من با آقامون قول و قرار بستم که دفه اولی قبول میشم حالا اگر قبول نشم خیلی به ضررم تموم میشه بیا و بزرگی کن و منو قبول کن بره.
جناب سرهنگ یکم فکر کرد و گفت خوب یه بار دیگه پارک دوبل برو. الحمدالله به لطف خدا پارک دوبل کردم و به خیر گذشت. گفت خیلی خوب قبولی. منم هول شدم دستی رو نکشیده پیاده شدم. گفت: ردی!
گفتم: ای بابا جناب سرهنگ خاک به سرم یه دستیه دیگه از سر شوق بود ببخشید.
خلاصه که به هر زحمتی بود امضای قبولیو گرفتم و رفتم خونه. بیچاره مردمون وقتی شنید قبول شدم نزدیک بود سکته بزنه. گفتم خب آقا این سوییچو بدی من به همه دنیا اعلام میکنم تو تا حالا هیچ دروغی نگفتی بهم.
به تته پتته افتاد و گفت: حالا بذار گواهینامت بیاد اینجوری خلاف قانونه خودتم میدونی اجرای قانون چقدر برام مهمه.
گفتم باشه و خلاصه چند ماهی صبر کردیم و گواهینامه جان رو آوردن در خونه تحویل دادن و به مردمون گفتم حالا الوعده وفا!
سری تکون داد و گفت مرده و قولش؛ ماشین که نمیتونم بخرم تو این اوضاع, اما ماشین خودمو بردار و هی منو برسون تا اداره.
گفتم خیالت راحت؛ اصلاٌ میشم راننده شخصیت، میشم سرویس مدرسه بچهها تو فقط به من اعتماد کن!
خلاصه بیچاره مردمون راضی یا ناراضی کلیدو داد دستم و هزار ترس و دلهره تو دلش بود و گفت جون تو و جون این ماشین.
گفتم: ای بابا مرد! ماشین که جون نداره ولی چشم، مثل جفت چشام مراقبشم.
خلاصه گفتم تا تولباس بپوشی و بچهها رو آماده کنی منم برم یه بسته شیرینی بگیرم و بریم خونه مامانت اینا. تازه شنیدم داداش و خواهرتم اونجان. دیگه همه رو یه جا شیرینی میدیم!
تا خواست بگه صبر کن باهم بریم رفتم گاز ماشینو گرفتم و د برو که رفتی. جونم براتون بگه که؛ چشمتون روز بد نبینه انقد شلوغ بود که دور چشام سیاهی میرفت. ولی گفتم زن خودتو نباز! تو میتونی! هی ورد خوندم، هی ذکر گفتم هی عبارت انگیزشی گفتم. یه دوتام بد و بیراه گفتم به جاریهام که برای اینکه بفهمن من ازشون سرم باید از پانیذ براشون شیرینی بگیرم. آخه این شیرینی پانیذ چرا انقد بد جاس! اه! خدا به دادم برسه! چه ترافیکی! خدا بگم چیکار کنه این مردم چرا اینطوری ریختن تو خیابون فردوسی آخه! خلاصه به هر زحمتی بود رسیدم جلو شیرینی فروشی و گفتم برام ناپلئونی سوا کنه بلکم این زنیکهها موقع خوردن یکم از فیس و افادشون کم بشه.
جعبه شیرینی رو تو دست گرفتم و داشتم رسیدشو چک میکردم؛ اووه دویست هزارتومان! چه خبره آخه! عیبی نداره، چشم یه عده دربیاد میارزه. اومدم فکر کردم برگشتنی از فردوسی برنگردم و پیچیدم جمهوری و ای داد بیداد! این که از فردوسی بدتره! خدایا غلط کردم. آخه زن آبت نبود، نونت نبود راننده شدنت چی بود؟! نشسته بودی تو خونه مردت میرفت خریداتو انجام میداد این ور اون ور میبردت تازه سرش منت هم میذاشتی. همینطور داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که دیدم گوشیم زنگ میخوره. گوشیو برداشتم و دیدم از پشت خط میگه زن کجایی؟ سالمی؟! گفتم آره بابا نمیدونی یه پا شوماخرم واسه خودم. گفت خب بیا منتظرم. خلاصه من اصلاٌ نفهمیدم چی شد تا گوشی رو گذاشتم دیدم زدم به یه موتوری! ای داد بیداد! آخه این اصلاً کجا بود کی چطور؟! چرا نشد ببینمش؟!
هیچی دیگه کلی جمعیت جمع شد و پلیس که گفت: خانم گواهینامتو بده و این ماجراها!! فقط بگم که جعبه شیرینی رو بردیم خونه موتوری که زدم بهش برا رضایت و خیرندیده جاریهام نه رانندگی منو دیدن و نه شیرینیشو خوردن.
گفت برات ماشین میخرم! گفتم این تن بمیره چی؟!
گفت زن مگه من تا حالا دروغی گفتم بهت!
گفتم نه جز همون قبل ازدواجیا که اسمشونو عوض کردی و گفتی وعده سرخرمن بودن و دروغ نبودن دیگه هیچی.
گفت: خب حالام میگم گواهینامت بیاد ماشین میخرم برات. البته بار اول! قبول نشدی هم دیگه اسم ماشین نیار!
منم به هر دری زدم و هرچی پول روز مبادایی داشتم رو ریختم به حساب یکی از مربیهای رانندگی و با تمام قدرت پارک دوبل و دور یه فرمون و دو فرمون رو تمرین کردم که روز امتحان سرهنگ باورش نمیشد بار اوله امتحان میدم. خواست ردم کنه. گفتم ای بابا جناب سرهنگ این چه کاریه آخه! من با آقامون قول و قرار بستم که دفه اولی قبول میشم حالا اگر قبول نشم خیلی به ضررم تموم میشه بیا و بزرگی کن و منو قبول کن بره.
جناب سرهنگ یکم فکر کرد و گفت خوب یه بار دیگه پارک دوبل برو. الحمدالله به لطف خدا پارک دوبل کردم و به خیر گذشت. گفت خیلی خوب قبولی. منم هول شدم دستی رو نکشیده پیاده شدم. گفت: ردی!
گفتم: ای بابا جناب سرهنگ خاک به سرم یه دستیه دیگه از سر شوق بود ببخشید.
خلاصه که به هر زحمتی بود امضای قبولیو گرفتم و رفتم خونه. بیچاره مردمون وقتی شنید قبول شدم نزدیک بود سکته بزنه. گفتم خب آقا این سوییچو بدی من به همه دنیا اعلام میکنم تو تا حالا هیچ دروغی نگفتی بهم.
به تته پتته افتاد و گفت: حالا بذار گواهینامت بیاد اینجوری خلاف قانونه خودتم میدونی اجرای قانون چقدر برام مهمه.
گفتم باشه و خلاصه چند ماهی صبر کردیم و گواهینامه جان رو آوردن در خونه تحویل دادن و به مردمون گفتم حالا الوعده وفا!
سری تکون داد و گفت مرده و قولش؛ ماشین که نمیتونم بخرم تو این اوضاع, اما ماشین خودمو بردار و هی منو برسون تا اداره.
گفتم خیالت راحت؛ اصلاٌ میشم راننده شخصیت، میشم سرویس مدرسه بچهها تو فقط به من اعتماد کن!
خلاصه بیچاره مردمون راضی یا ناراضی کلیدو داد دستم و هزار ترس و دلهره تو دلش بود و گفت جون تو و جون این ماشین.
گفتم: ای بابا مرد! ماشین که جون نداره ولی چشم، مثل جفت چشام مراقبشم.
خلاصه گفتم تا تولباس بپوشی و بچهها رو آماده کنی منم برم یه بسته شیرینی بگیرم و بریم خونه مامانت اینا. تازه شنیدم داداش و خواهرتم اونجان. دیگه همه رو یه جا شیرینی میدیم!
تا خواست بگه صبر کن باهم بریم رفتم گاز ماشینو گرفتم و د برو که رفتی. جونم براتون بگه که؛ چشمتون روز بد نبینه انقد شلوغ بود که دور چشام سیاهی میرفت. ولی گفتم زن خودتو نباز! تو میتونی! هی ورد خوندم، هی ذکر گفتم هی عبارت انگیزشی گفتم. یه دوتام بد و بیراه گفتم به جاریهام که برای اینکه بفهمن من ازشون سرم باید از پانیذ براشون شیرینی بگیرم. آخه این شیرینی پانیذ چرا انقد بد جاس! اه! خدا به دادم برسه! چه ترافیکی! خدا بگم چیکار کنه این مردم چرا اینطوری ریختن تو خیابون فردوسی آخه! خلاصه به هر زحمتی بود رسیدم جلو شیرینی فروشی و گفتم برام ناپلئونی سوا کنه بلکم این زنیکهها موقع خوردن یکم از فیس و افادشون کم بشه.
جعبه شیرینی رو تو دست گرفتم و داشتم رسیدشو چک میکردم؛ اووه دویست هزارتومان! چه خبره آخه! عیبی نداره، چشم یه عده دربیاد میارزه. اومدم فکر کردم برگشتنی از فردوسی برنگردم و پیچیدم جمهوری و ای داد بیداد! این که از فردوسی بدتره! خدایا غلط کردم. آخه زن آبت نبود، نونت نبود راننده شدنت چی بود؟! نشسته بودی تو خونه مردت میرفت خریداتو انجام میداد این ور اون ور میبردت تازه سرش منت هم میذاشتی. همینطور داشتم به خودم بد و بیراه میگفتم که دیدم گوشیم زنگ میخوره. گوشیو برداشتم و دیدم از پشت خط میگه زن کجایی؟ سالمی؟! گفتم آره بابا نمیدونی یه پا شوماخرم واسه خودم. گفت خب بیا منتظرم. خلاصه من اصلاٌ نفهمیدم چی شد تا گوشی رو گذاشتم دیدم زدم به یه موتوری! ای داد بیداد! آخه این اصلاً کجا بود کی چطور؟! چرا نشد ببینمش؟!
هیچی دیگه کلی جمعیت جمع شد و پلیس که گفت: خانم گواهینامتو بده و این ماجراها!! فقط بگم که جعبه شیرینی رو بردیم خونه موتوری که زدم بهش برا رضایت و خیرندیده جاریهام نه رانندگی منو دیدن و نه شیرینیشو خوردن.