تاریخ انتشار
جمعه ۱۹ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۰۰:۵۲
کد مطلب : ۴۵۹۵۶۸
پیشنهاد نویسنده قوم لر به مدیرکل سازمان جهانی یونسکو:
یاسوج پایتخت شاهنامه ایران
سروش درست
۰
مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛در سرزمین بویراحمد، بسیاری از مکانهای جغرافیایی، اسامی ایلات و طوایف، نامهای افراد، رودساران، کوهساران و… از شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی گرفته شده است.
کهگیلویه و بویراحمد، تنها سرزمینی ست که در آن، شاهنامه فردوسی عنوان منحصر به فرد دیگری دارد:«هفت لشکر»!
پس از کشور افغانستان، جغرافیای تاریخی داستانهای شاهنامه، در بویراحمد و دنا رخ داده است.
برخی از داستانهای «هفت لشکر» یا همان شاهنامه فردوسی، در این سامان، به وقوع پیوسته است. برای دریافت رهیافتهای مرتبط با محتوا و درونمایه شاهنامه، کافی ست زین و یراق کرده، پای در رکاب سفر بفشارید و به سوی بویراحمد و دنای شورانگیز، به تاز، به تازش درآیید:
در ده کیلومتری جنوب یاسوج، تپه تاریخی «تُلخسروْ»، دست بر سینهی ارادت گذاشته و به شما خوش آمد میگوید.
تپهای که در دلش، تاریخ زبان میگشاید و بیان.
رویت روایت سفر کیخسرو، شاه نیک اندیش و پهلوانان همراهش، رستم، یل سیستان، زال زر، گیو، بیژن و یلان ایرانی، در این مکان تاریخی، یادمانی آفریده است.
پیران ایل، روایت میکنند: کیخسرو شاه ایران، پیشاپیش لشکرش به مزرعهی گندم و دهقانی پیر در دشتی بالاتر از بازرنگ باستانی میرسد. دست بر فراز برده و لشکر، زِ حرکت بیحرکت میشود. این نیکمرد امین، از اسپ و فَرازِ زینْ، به فرود و زمین، قدم میگذارد. خوش و بش و درود و بدرودی با دهقان بویراحمدی میکند. دهقان مسرور از دیدن شاه میشود و کیخسرو، فرمان میدهد: هر سرباز، دستهای گندم بِدرَوَند یا درو کنند. در لحظه ای، گندمش در خرمنی، روی هم، خرمن میشود.
پیرمرد، دلشاد میشود و شاه، شاد، میپرسد: «دَسِت پُر، برتر است یا دست کم؟
بده پاسخم را پیر، تو محکم»
پیرمرد بخت برگشته، شادمان از خرمن گندمش و گویا سرگشته، پاسخ میدهد:
«به گاه کار، دَسِ پُر؛
به گاه نهار، دسِ کَم!»
شاه ازین تاراندیشی و پاسخ نابخردانه، آشفته میشود. به فرمانش، هر سرباز، توبرهای خاک بر خرمن میریزند. «تپه» ای یا «تُل» ی پدید میآید. شاه ایران، برفراز آن تُل، در پاس و سپاسِ نیک اندیشی، سخن سُرایی میکند.
پرسشی با صورت نیکْ و پاسخی با درونمایه تار و اهرمنی و پیکْ، باعث ایجاد «تُل» ی میشود تا «اِلمان» ی و «نماد» ی بر نیک اندیشی و پاس و سپاس نیک فرجامی باشد: در آن روز تاریخی کیخسرو به لشکریانش سفارش میکند: پیشهی ایرانی، بسانِ ریشهی ایرانی، بر اساسِ نیک پنداری، نیک گفتاری و نیک کرداری باشد.
سپس کیخسرو و تعدادی از پهلوانان، قدم زنان، به سروتاوه-سرچشمهی تاوه یا همان دایره مقدس- میرسند. «سروتاوه» در «سَرِ» و «سَرو» ی «تاوه» قرار داشته و بدین معنا، نام گرفته و در پایِ و سرانجام تاوه، «پاتاوه»، نام گرفته است.
به همراه رستم و گیو و زال، از سروتاوه به دامان تپهای میرسند: «سَروک» یا همان «سِروَکْ» در زبان لری!
جایی که مردمانش چون سرو آزادند و رها!
«چو رستم بپیمود بالای هشت
بسان یکی سرو آزاد گشت»
سپس همگان سوار شده و راهی کنارهی شمالی سَروْک یا سِروَک، میشوند.
به رودی میرسند. به دستور شاه ایران، خیمه برپا کنند و خرگاه! بر ساحلِ رودخانه «بشار». رودی که امروزه در قلب شهر شورانگیز یاسوج، جاری ست و سرود زندگی میخواند؛ نامش را از شستشو و جلای روح کیخسرو، شاه ایران و پهلوانان ایران زمین در آن، وام گرفته است. این رودخانه، بنا بر اسناد مستدل و مستند تاریخی، رود «شیرین» نام داشته و امّا، سه روایت در باب تعلق نام بِشار به این رودخانه در افواه عمومی روایت میشود:
نخست، رودخانه «بشار»، از «بشور» به معنای شستن تن و رو و استحمام کیخسرو و پهلوانان ایرانی در آن، و دستور شاه به لشکریان در «شستن» و «بشور» و «بشو»، مأخوذ است که به مرور زمان، «بشور» بر اثر تغییر در فرم و شکل، به سبک و سیاق «بشار» تغییر فرم یافته است.
دوم، آوردهاند که مردمان این ناحیت، در کنار این رود به استقبال و اقبال کیخسرو، شاه ایران میآیند و در مقابل شکوه و شوکت شاه، دست ادب بر سینه، بر زمین زانو زده و شاه و پهلوانان نامی خویش را بسی حرمت میگذارند و دستی بر رکاب اسپ شاه به نشانهی برکت و دوستی و تبرک و تیمن میزده اند، که این «سودَن» و «لمس» کردن را «بشار» میگویند و نام رود ازین حرکت تکریمی مردم، مأخوذ شده است. فلسفه سوم، میگویند در آن روز تاریخی، شاه بر بالای رود به مردمی که اقبال نشان داده و به استقبالش آمده بودند، مشتْ مشتْ زر و زیور «نثار» میکرد و «بشار»؛
بشار به معنای نثار گنج و زر و زیور بوده است.
برخی از پیران ایل، میگویند که در آن روز، پس از شرفیابی مردم به درگاه و خرگاه شاه ایران زمین، بر بالای رودخانه، سخنانی گهربار در باب بی «اَرجْ» ی دنیای فانی و «اَرزْ» دنیای باقی، درود و درستی، راستی و نیک اندیشی، «نثار» مردمانش کرد و «بشار»؛ کما اینکه خاقانی گفته است:
«صاحبا هر نکتهی تو بِه زِ گَنج و سیم و زر
لعل مرواریدت بر لعل گهربارت بشار»
روز بعد، خیمه و خرگاه جمع کرده و به راه میاُفتند. بالای رود بشار، در دامنه تپهای که امروزه مشرف است بر انتهای خیابان جمهوری و در بالای تپه ورودی خیابان آبشار یاسوج؛ رمهای پازن و شکال میبینند.
عدهای از پهلوانان شروع به تیراندازی با کمان میکنند و «یاسِج» زنان در پی شکار، مشق میکنند و تیراندازی و سَرمست، سَرمشق!
از آن روز، این دامنهی زیبای پر سرّار و شکار، به «یاسج» یا «یاسیج» معروف شده و به مرو زمان به «یاسیج» و «یاسیچ» تغییر نام داده است. در آن روزگار، رسم بوده که نام شاه را بر تیر پیکان یا همان یاسج، حک میکرده اند.
نام سلطان خوانده بر یاسج سلطان ازآنک
دل علامتگاه یاسِجهای سلطان دیدهاند »
امروزه نام غریب «یاسوج» بر پیشانی شهر، حک شده و در ورودی پل بشار به زبان «انگلیسی» نیز، درج شده است.
نام یاسوج، از سال ۱۳۱۶خ. و سرآغاز قصهی پر غصهی سجل گیری در این خاک، از زبان شهری ها، وارد زبان مردم این منطقه شده است که خود حکایت زیبا، شیرین و البته تلخی دارد.
یاسوج، جغرافیای بخشی از شاهنامه است. در این دیار، اسامی تیره، طوایف و ایلات، مأخوذ از شاهنامه فردوسی ست. کوچه و برزنی نیست که نامی از «گُردآفرید»، «رستم» و «سهراب» و «اسفندیار» و «کتایون» و «سیاوش» و منیژه در آن، شنیده نشود. شاهنامه، آیینهی آیینهای این سامان تاریخی ست. در بزم عروسی که «دَعوَتی» اش مینامند، به همراه کتاب مقدس قرآن، با دل خوشی، مجلدی فاخر از شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، در جهیزیه دختران خویش میگذارند.
در آیین سوگ مردمان این دیار، آیینهی سوگنامه سیاووش به نمایش و همایش در میآید. هر بیننده، گردشگر و جهانگردی، با دیدن این آداب ادیب ایلی و شنیدن سرایش غمگسار سرنا و کرّنا و تول چپ و کُتَل و گیس برون و سرایش شروه ایلبانوان، گویی به هزارگان پیشتر بازگشت، داشته است.
زندگی مردم استان کهگیلویه و بویراحمد و مردم این سامان، با شاهنامه گره خورده است.
در راستای آموزش و پرورش کودکان، آموزش مهارتهای نیک اندیشی، درستی، گذشت، پاکی و نیک پنداری به کودکان، حفظ مواریث فرهنگی و تاریخی، درک آن در زندگی، پاسِ آداب و رسوم و آیین ها، پاسداشت ادبیات، حفظ میراث فرهنگی و معنوی حماسی ایران زمین، ترسیم و تبیین حکایت پهلوانان ایرانی در این دیار و تبدیل یاسوج به «گردشگاه جهانی شاهنامه» که در جای خود توجیه مناسبی از منظر توسعه فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی دارد؛ ابتدا به وزیر محترم میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی کشور، جناب مهندس ضرغامی، پیشنهاد مینمایم که «یاسوج» به عنوان
«پایتخت شاهنامه ایران»
در وزارتخانه میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی «ثبت ملّی» شود. سپس این پیشنهاد، به سازمان جهانی یونسکو، مکاتبه شود و مراسله که این سامان، به عنوان پایتخت شاهنامه جهان، در جهت پاسداشت میراث معنوی این سرزمین، ثبت جهانی شود.
بنابراین، زیبنده است استاندار محترم استان کهگیلویه و بویراحمد، مجمع نمایندگان استان در مجلس شورای اسلامی، فرماندار محترم شهرستان بویراحمد، مدیر کل محترم میراث فرهنگی استان و مسئولان ذیربط، از طریق استانداری یا اداره کل میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی استان کهگیلویه و بویراحمد، این مهم را طی پیشنهادی رسمی، به پایتخت و وزارتخانه مکاتبه نمایند.
پر واضح و بایسته و شایسته است که مدیر کل محترم و مجموعه متبوع میراث فرهنگی، آستین همّت گره زده و در زمانی که دشمنان در تهاجم فرهنگی، با صرف میلیاردها دلار، جوانان وطن را نشانه گرفته اند، با چنین اقدام پر اهمّیتی، در پدافند با تهاجم فرهنگی و جنگهای نرم دشمنان، سریع و صریح و انقلابی، عمل نمایند. انشاالله تعالی، به مدد و عون الهی، در پاس و سپاس میراث معنوی و فرهنگی فاخر استان، که آثار بس گرانمایهای در پی دارد؛ گامهای ارجْمند و ارزْشمندی برداشته و حرکتی در جهت توسعه پایدار استان، شکل خواهد گرفت.
و اما، باز گردیم به روایت:
باری، عدهای از پهلوانان از جمله رستم، گیو، بهمن، توس و جمعی از پهلوانان ایرانی در رکاب رستم، آن روز، پس از رفتن در رود بشار، در هوای پسین و خنک و جان افزای بویراحمد، به سمت سیستان باز میگردند. البته، بایست یادآور شد؛ پس از اینکه، هر کاری میکنند که شاه از تصمیم کناره گیری از حکومت باز گردد و باز نمیگردد؛ باز میگردند.
توس پسر نوذر، بر کوهی که بالای تنگه تامرادی و مشرف بر روستای «دِیَک» است؛ به قلعهای وارد میشود که آن قلعه «توس» نامیده میشود و امروزه متعهد گردشگران و علاقه مندان به کوهنوردی و طبیعت است. رد پای بهمن پهلوان را میتوان از زبان تواتر و باورهای مردمان این ناحیت، در کوه یا «کَلِ بهمنی»، یافت.
از یاسوج به سمت جنوب در فاصلهی حدود ۳۵ کیلومتری، به سه راهی «سفیار» میرسیم. حدود پنج کیلومتر پس از رسیدن به روستای سفیار مرکزی، به سه راهی میرسیم. به سمت جاده جنوبی، راه را تداوم میبخشیم. پس از قریب سی کیلومتر، به روستای «پَهون» میرسیم. در سمت جنوبی روستا، کوه یا کَلی ست به نام «کَل بهمنی». پیران چنین روایت میکنند: «رستم دستان در دامنه کوه، با بُرازهی آتش، گوشت شکالی و شکاری را به سیخ میکشیده است. بهمن پهلوان، از فرط عصبانیت، بر فراز کوه، با پا به سنگی و صخره بزرگی میزند. صخره کوه پیکر، شروع میکند به غلتیدن و با شدّت و حدّت به سمت پایین به حرکت در میآید. بهمن پهلوان، فریاد میزند و رستم، با آرامی، با سیخی که گویا بس بزرگ بوده و سترگ، مثل ستونی، جلوی صخرهی غلتان را نگه میدارد. سنگ از حرکت میایستد و دل پهلوان بهمن از تپش!
حدود دو کیلومتر که از روستای پَهون، بگذریم؛ به دشت و زمینهای کشاورزی و جنگلهای بلوط و بن میرسیم: جغرافیای «تنگ گُجستان» در اینجا به شما سلام و خیر مقدم میگوید.
پس از طی دو کیلومتر جاده مالرو و یا طی حدود هفت کیلومتر جاده ماشین رو به سمت شمال غربی، به تنگهای عمیق، دیدنی و خوفناک میرسیم:
«تَنگِ دِیِوْن»! زمانی این تنگه، قلمرو دیوان سپید و سیاه، شاخدار و بیشاخی بوده است. کوهی بر فراز این تنگه است؛ «کوه «گِلاکْ» یا به عبارت زبان فارسی، «عصا» کوه، سخت گذر است و صعب معبر! مردمان این کوهستان و قدیمی ها، با این سختیها و صعبیها و آمد و شدهای پرماجرا، حکایتهای تلخ و شیرینی روایت میکنند؛ خاطرهها دارند و مخاطره ها.
پس از عبور از «تنگ چوکْ»، «میریب» (مکان مذهبی به اسم امیر ایوب) و رودخانه «دوروهه» که از دو شاخهی رود «سور» (شور) و شیرین تشکیل یافته و گذر از دامنهی «گُوْرو» و «سَرآسیو» که جنگلهای بلوط و بن و کیکُم و بایم و ارزنش، پُر پُشت است و پر تراکم؛ به اشکفت «شاه» یا سرمنزلگاه شگرف و شگفت کی قباد میرسیم:
با رویت «اِشْکَفْتِ شاهْ!» پیچیدگی معماری و دهلیزهای تار هزارتوی آن، موقعیت جغرافیایی و نوع مهندسی و معماری ایرانیان باستان، اشک از دیدگان تاریخ سرازیر میشود. پیران این ناحیت، حکایت میکنند و افسوس میخورند:
«در زمانی که ایران در تنگنا بود و شاهی نداشت، بزرگان ایران زمین، در پی چاره، به شور نشستند و مشورت. تصمیم پُر اهمیتی گرفته شد: چاره چنین انتخاب شد که رستم، در لباس ناشناس در پی کی قباد برود، بلکه شاهزاده ایرانی را پیدا و با بازگشت، او را به تخت بنشانند. جواسیس و دشمنان در کمین بودند تا بلکه سراغی و سراجی از کی قباد بیابند و با کشتن او، ایران را به انحطاط و نیستی بکشانند. یکی ازین دشمنان اهرمنی « قِلُوُنْ» نام داشت. در شاهنامه حکیم فردوسی آمده است:
«بیامد قلون تا به نزدیک در/
بکاف در خانه بنهاد سر»
رستم بر رخش نشسته و بار سفر بسته به سمت غرب ایران زمین. جالب اینکه، همان شبی که رستم حرکت میکند، کی قباد در عالم خواب، رویایی میبیند که آتیه و آیندهی ایران به تعبیر آن خواب بسته بود و وابسته: خواب میبیند که یلی از سیستان در پیاش آمده است و آن پهلوان در تلاش است تا وی را بازگرداند.
رستم و رخش، به تاز، در تازشند و غافل از اینکه عدهای کژاندیش در پیاش در کمیناند و کین.
«قلون» و تعدادی از دار و دسته و دشمنان قسم خورده ایران، سایه به سایه رستم و رخش، بر مرکب خود میرانند تا بلکه ریشهی ایران را بخشکانند.
در دامان و پایین اشکفت شاه، بوستان و رود و مرغزار و درختان و گلستانی بوده است. آن پسین، کیقباد مسرور بود و مغرور به ایران میاندیشید. دمی از اندیشهی خواب دیشب خود آرام نمیگرفت. آن را با یکی از پیران در میان نهاد. پیر از نیک فالی و نیک حالی کیقباد و بخت و تخت پیروز او گفت و آن را فال نیک دانست. به دستور کیقباد بزمی بیاراستند.
رستم، خسته و کوفته در پسینگاهی به دامان کوه اشکفت شاه رسید. از اقبال بلندش، دیده بر بزمی بیآراست. بوستان و بزم میو مینا و طرب و شادی و عدهای گرداگرد مردی که از ناصیه و پیشانیاش بزرگی معلوم بود؛ نشسته بودند.
رستم و رخش، خستهی راه بودند و در پی استراحتگاهی برای شب و استراحت و جای گاه!
اسبش را آب داد و زیرچشمی، چشم از مرد بر نمیداشت. آیا این همان کیقباد است که فرّه ایزدی از سیمایش هویداست؟!
حلقه زده بودند، مینوشیدند و در سخنْ میکوشیدند؛ صدای خنده و فریادشان در کوه، پژواک مردانگی آفریده بود.
رستم، لگام رخش در دستش، آرام آرام پیش آمد. پرسشی داشت و پرسمانی!
در همین حال، همان مرد نجیب و عجیب، صدایش زد:
درود مرد ناآشنا! خوش آمدی به سرزمین دلیران!
عجب بَر و بازو و پیکری!
ای مرد کوه پیکر! خوش آمدی! به بزم کم فروغ ما صفا آوردی و تعارفش میکند که به بزمشان بپیوندد.
رستم، یل سیستان، میپذیرد و در گوشهای مینشیند. کی قباد که سالها از دست دشمنانش به غار یا همان اشکفت شاه در منطقه «پیچوک» یا همان (پیچو) ی معروف، پناه آورده بود؛ رستم، پهلوان نامی ایران را نمیشناخت و دیدن بر و بُرز و بازوی رستم، او را به تفکر و اندیشه واداشته بود. از رستم، سراغ نام و نشانش را میگیرد. میپرسد که کیستی و در این تاری شب، در پی چیستی؟!
رستم که هنوز نمیدانست با خود کی قباد حرف میزند، شروع کرد به تعریف از وضع نابسامان ایران. هر کلمهای که از دهان رستم خارج میشد، اَخم و تَخم کی قباد بیشتر میشد و بیش تَر! تُرش کرده و سگرمههایش درهم بود. رستم، پس از جامی و کامی و کبابی و مست از میو رُبابی، دل به دریا زد و خودش را معرفی کرد و گفت که در پی کی قباد به
اشکفت شاه آمده ام.
کی قباد که ابتدا خودش را حاکم منطقه معرفی کرده بود، بر میخیزد و رستم نامدار را در بَر میکشد؛ میگریوند و گریه کُنان همدگر را در آغوش میکشند.
تا سحرگاه بزمشان پرشور بود و عزم شان، پرنور!
بزمگاهی آراسته، میآرایند و از هر «دَر» ی، «دُرّ» ی پیراسته، میپیرایند. از ویرانی ایران و شغالان و زوزهی کفتاران بدسگال و دشمنان سخنها میسراید و میگوید که سفرم و خطرم برای نشاندن کی قباد بر تخت پادشاهی ایران، تصمیم بزرگان است و باید بر سریر سلطنت، تاج بر سر بگذارید.
با سپیدهی صبح، زین و یراق کرده تا به سوی ایران و سمت سیستان بنازند و بتازند.
در نزدیکی کوه تاریخی «اَلْوِرز» کُه یا «البُرز» کوه، در گردنه ای، قلون، راه را بر کی قباد و همراهان میبندد.
قلوُن فریاد میزند که هیچکدام را زنده نگذارید. امروز تاریخ ایران، برای همیشه در الورز، تاریک میشود و به تاریخ میپیوندد.
رزمگاهی آفریده میشود.
همراه قلون پیر مکار تورانی، دستهای افزون بر هزار نفر به جنگ کی قباد و رستم و تعداد اندک همراهانشان میآیند.
قلون، با دو فرزندش، مرد پیر مکار و غدّاری بود.
«قلون رفت با کارد در آستی/
پدیدار شد کَژی و کاستی»
میدانست باید با خدعه و نیرنگ، حریف رستم شود.
سرانجام با کشتن قلون، به دست شیر سیستان، تعدادی از همراهانش تسلیم میشوند و اسیر.
این گردنه در منطقه پیچوک به عنوان گردنه «قِلون» معروف است.
رستم از کی قباد کسب تکلیف میکند. کیقباد، گذشت را بهترین سَر
گذشت برای این کژاندیشی تورانیان میداند.
آنها را میبخشند و از آنها میگذرند. رستم اجازت میدهد که بروند، اما با دیدن این مهرآیین ایرانی، میمانند و به خدمت شاه در میآیند که پس از آن، بعضی از این جنگجویان، خود حکایت جالبی دارند که در مجال و مقال مناسب به آن خواهیم پرداخت.
سرانجام، رستم، کی قباد را در عافیت و سلامت به سیستان میرساند. فوج فوج مردم و موج موج ایرانیان به استقبال شاه ایران زمین آمده بودند. اشک شوق میریختند و اهورامزدا را سپاس میگفتند.
شروع میکنند به مهیای آیین تاجگذاری. فردای آن روز، با حضور بزرگان و پیران و پهلوانان، کیقباد را بر تخت شاهی مینشانند. تاج و دیهیم پادشاهی ایران را با دستان رستم، بر سر لیاقت و کفایتش میگذارند.
و اما بازگردیم به کیخسرو و همراهانش.
کیخسرو در پی فرمان اهورایی، به سمت دنا-کوه مقدس- با عدهای از لشکریان و پهلوانان، راهی میشوند.
به «تُلْزالی» در مرکز یاسوج میرسند. قسمت چنین است که زال، پیر سخندان ایران با شکوه و فَرّ و هفت لشکر، از سرای سپنج زمین رخت بربندد و آسمانی شود. در مرکز یاسوج، دل آرام مییابد و در خاک، آرام میگیرد. آرامگاه زال، پدر رستم دستان، در «تُلزالی» یاسوج، میعادگاه عاشقان، ادیبان و دوستداران ادبیات حماسی و جهانگردان است.
«مِزکْ» یا همان مَزْدک، مزار مزدک از موبدان زرتشتی ست که در غرب و هفت کیلومتری یاسوج به خاک سپرده شده است.
پس از روستای مزکْ، که نام خود را از نام مزدک وام گرفته است به «گنجه» ای میرسیم. «تنگ گنجه» ای، تنگهی گنجها و رنج هاست. کیخسرو، شاهنشاه نیک اندیش خودْ معزول ایران زمین، به بذل و بخشش گنج ها- استعاره از هدایا و رهآورد باارزش که ممکن است گنجی معنوی باشد- میپردازد. از پیری دنیا دیده و کهنسال در روستای گور پرویز ایذه شنیدم: در تنگ «سه ریز» یاسوج، کیخسرو، سه پند را به پهلوانان و یارانش میدهد که به «پندْ ریز» یا «سه پند ریز» و «سه گُهر بیز» معروف است و به اختصار، آن را «سه ریز» مینامند. شاید واژه «گُهربیز» به مرور به «سه ریز» تغییر فرم یافته باشد.
آذر ماه و واپسین روزهای آذرگان بوده است. لشکریان متأثر از سوگ برخی از پهلوانان از جمله زال، به آرامی، از تنگ گنجهای عبور میکنند. حدود پنج ماه پس از ورود به خاک بویراحمد! هوا، سرد و زمهریری و باد و بوران و توفان به راه بوده است.
در زمستان و سرآغاز چلهی «گَپُو» یا چله بزرگ، پهلوانان در راه «دنا» و «ثنا» ی آفریدگار خویش بوده اند. سرانجام، لشکریان به دامانِ کوه سر به فلک کشیده دنا-امروزه معروف به آلپ ایران- میرسند.
بر دامنهی دنا، بَرِ و زیر و زِبَرِ چشمهای به زلالی اشک و صدبار خنکتر زِ آب مَشک، گلهای از میش و قوچ وحشی به چَرا بوده است و چِرا!
پهلوانان، دست بُرده بر کمان و نفس در سینه نهان. با تیراندازی و یاسیج زنان، به شکار مسرور میشوند و مبرور! در آن فصل، از شکار میش به دلیلزاد و ولد، خودداری میکردند. نخستین شکار، از قضا و بر خلاف نظرگاه شان، میشی بوده که بَرِ چشمه، بَرْ زمین میاُفتد. سپس چندین قوچ و پازن نیز شکار میکنند. نام چشمه را به برکتِ نعمتِ نخست و حکمت که میشی بوده است سیسار و سپید و چاق و کمرپُر، چشمه
«میشی» میگذارند. امروزه چشمه میشی، یکی از تفرجگاههای پرجمعیت گردشگردان در جنوب و جنوب غرب کشور است.
پس از تناول شکالها و غذا و پاسی استراحت، به سمت جلو رهسپار میشوند. کیخسرو، شاهنشاه ایران، بر فراز تخته سنگی، برای یارانش از زمانِ رفتن و از زمینْ گفتن، وعده حقّ، اهورامزدا سخنها میسراید: از خَلوتش میسراید و از جَلوتش! از عروجش میگوید و از خروجش! از زندگی و هدف آن، از شادی و آزادی و رادی میسراید و از رامش و آرامش! از درستی و راستی در دنیا میگوید و از کمی و کژی و کاستی!
سپاهیان، سخت متأثر میشوند و متألم. این تخته سنگ، سنگِ تختِ بزرگی ست که امروزه به «بَردِ شاهْ» معروف است؛ موجود و معروض.
روز دگر، بر چشمهای در دامان دنا میرسند. کیخسرو در آب چشمه، روحش و جسمش را جلا داده و غسل میکند. پس از پوشیدن رخت، خوش بخت، با یاران وداع میکند و از دیدهها ناپدید میشود.
مردمان سرزمین کهگیلویه و بویراحمد بر این عقیدهاند که کیخسرو به آسمانها عروج کرده است؛ به افلاک و بروج!
پس از عروج کیخسرو، پهلوانان دست پاچه شده و شروع میکنند به چاره جویی:
بیچاره، صدای «چُب کُنم!»، «چُبْ کِنُم» و «چکار کنم!»، «چکار کنم»! از هر سو و هر رو، به گوش میرسیده است.
همین حادثه و حدیث، باعث شد که چشمه به چشمه «چُبْ کِنُمْ» به معنای «چکار کنم؟!» معروف شده است و یادگار آن روزهای اساطیری است و اساتیری.
پهلوانان از فرودِ و دامنکِش کوه تا فراز آن، در پی گمشدهی خویش، دلْ ریش، میجویند و میپویند. هر چه «بیش» تر میگردند؛ «کم» تر مییابند.
در گردنه ای، بر فراز دنای سپید پوش، برف شدّت مییابد و باد و طوفان، حدّت! از سرما و بوران و برف سخت، به داخل «گاگور» یا به عبارتی، «چاله» هایی پناه میگیرند. سخت برفگیر شده بودند. شبی سیاه و تار و صعب و سخت و سرد را با مکافات و سرسختی به پگاه میرسانند.
از بخت شوم، پهلوان بیژن زیر تَلی از برف، جان داده بود.
فردای آن روز، سکوت، تنها ترجمان مرگ پهلوان ایران زمین، «بیژن» شیراوژن از سوز سرما و برف بود؛ تا منیژه رخت سیاه بر تن و در سوگش، اشک زلال و سپید بریزد وطن!
تعدادی از پهلوانان، نیز، در گاگورها، زیر تَلی ی از برف، جان به جان آفرین تسلیم میکنند. این گردنه، به پاسداشت مرگ یلان ایرانی، بیژن و پهلوانان متوفا، به گردنه «بیجِن» یا به عبارت فارسی زبانان به گردنه «بیژن» مشهور شده است. گردنهای که امروزه آسفالت درجه سه یا شاید هم بیکیفیتتر دارد و دنا را به پشت دنا وصل میکند.
امروزه، آن چاله ها، میراث فرهنگی و منبع مادی تمدنی تاریخی، بسیار دیدنی ست و معهدی برای بازدید گردشگران و توریستهایی ست که از نقاط مختلف دنیا، به مرقد مطهر بیژن و آن منطقه قدم میگذارند.
پس از مرگ بیژن، پهلوانان به دامان کوه باز میگردند. تنها سی پهلوان، سی مرد سخت، زنده مانده است و پس از آگاهی ازین شمار یاران سرسخت و سرزنده، به «سی سخت» معروف میشوند:
سرزمین سی سخت و یا همان دیار مردان سی و سخت! در سی کیلومتری شمال غربی یاسوج واقع شده است.
در روستای کهره و در منطقهای که غالبا از بازماندگان ساسانیان هستند و رئیس، قلعه «کک کهزاد» میراث فرهنگی دیدنی و سرشار از حکایتی ست.
آنچه که به اجمال، گذشت؛ پارهای از جغرافیای تاریخی بویراحمد و دناست که ردّ پای پهلوانان و شخصیتهای شاهنامه در آن و باورهای مردمان این خطه از ایران زمین، به روشنایی- متجلی ست.
در نام افراد، تیره ها، طوایف و ایلات نیز اسامی شاهنامه به وفور است و پرشور:
طوایف کی گیوی، رئیس (ساسانی- شبانکاره)، گوْوَرزی (گودرزی)، اردشیری، بواکونی (بابکانی)، بُرایی (بویری) و…. اسامی ایلمردان و ایلبانوان به نامهای رستم، سهراب، ماه رخ، کیخسرو، گُردیه، بیژن، جریره، سهراب، تهمینه، زرتشت، ارنواز، فرود، نوش آذر، سودابه، گرآفرید، گیو، اسکندر، گستهم، مهرنوش، شهرناز، ویسه، سیندخت، سیاوش، آرزو، سروش، دلآرام، فرانک، پوران، افراسیاب، فرنگیس، کی قباد، پرتو، هستی، کیمیا، برزو، فرامرز، روشنک، پیران، آزرمیدخت، کیکاووس، همای بسی است و بسیار….
منزلی نیست که مجلدی شاهنامه در کنار قرآن بر روی تاقچه آن در کهگیلویه و بویراحمد، دیده آرا نباشد.
شاهنامه خوانان و علاقه مندان به هفت لشکر و شاهنامه، بیشمارند و بیشمار!
جالب اینکه پیرمردان بیسواد هم شاهنامه را از بَرند.
هفت لشکرخوانْ زبرخوان در استان کهگیلویه و بویراحمد، نه کَمْ و کَمَند که بسْاند و بسیار. «انجمن شاهنامه فردوسی یاسوج» در مرکز استان و سایر شهرها و دهستان ها، دایر است و برقرار!
این انجمن، در بازه زمانی قریب یازده سال، در یاسوج و دگر شهرهای استان چراغش بُر است و پرنور. بسانِ نگارنده در انتظار چنین «مهمّ» ی! ست که زیرساختی اساسی برای توسعه فرهنگی و توسعه پایدار استان است؛ بندیر شنیدن خبر خوشی از مسئولین است.
یاسوج، «پایتخت شاهنامه ایران»، شما خواننده گرانمایه را به سیاحت و زیارت این سامان کهن و باستانی دعوت میکند تا قدم هایتان را بر کُنج دیده و رُنج دل بگذاریم و زمزمه کنیم:
نخستْ آفرینشْ خرد راشناس
نگهبان جان است و آن سهْ پاس
سه پاس تو گوش است و چشم و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بیگُمان
پرستیدن دادگر پیشه کُن
زِ روزِ گُذر کردن اندیشه کُن
ایدون باد!
سروش درست
سحر پانزدهم اسفند ۱۴۰۱خ.
یاسوج اسپندی
کهگیلویه و بویراحمد، تنها سرزمینی ست که در آن، شاهنامه فردوسی عنوان منحصر به فرد دیگری دارد:«هفت لشکر»!
پس از کشور افغانستان، جغرافیای تاریخی داستانهای شاهنامه، در بویراحمد و دنا رخ داده است.
برخی از داستانهای «هفت لشکر» یا همان شاهنامه فردوسی، در این سامان، به وقوع پیوسته است. برای دریافت رهیافتهای مرتبط با محتوا و درونمایه شاهنامه، کافی ست زین و یراق کرده، پای در رکاب سفر بفشارید و به سوی بویراحمد و دنای شورانگیز، به تاز، به تازش درآیید:
در ده کیلومتری جنوب یاسوج، تپه تاریخی «تُلخسروْ»، دست بر سینهی ارادت گذاشته و به شما خوش آمد میگوید.
تپهای که در دلش، تاریخ زبان میگشاید و بیان.
رویت روایت سفر کیخسرو، شاه نیک اندیش و پهلوانان همراهش، رستم، یل سیستان، زال زر، گیو، بیژن و یلان ایرانی، در این مکان تاریخی، یادمانی آفریده است.
پیران ایل، روایت میکنند: کیخسرو شاه ایران، پیشاپیش لشکرش به مزرعهی گندم و دهقانی پیر در دشتی بالاتر از بازرنگ باستانی میرسد. دست بر فراز برده و لشکر، زِ حرکت بیحرکت میشود. این نیکمرد امین، از اسپ و فَرازِ زینْ، به فرود و زمین، قدم میگذارد. خوش و بش و درود و بدرودی با دهقان بویراحمدی میکند. دهقان مسرور از دیدن شاه میشود و کیخسرو، فرمان میدهد: هر سرباز، دستهای گندم بِدرَوَند یا درو کنند. در لحظه ای، گندمش در خرمنی، روی هم، خرمن میشود.
پیرمرد، دلشاد میشود و شاه، شاد، میپرسد: «دَسِت پُر، برتر است یا دست کم؟
بده پاسخم را پیر، تو محکم»
پیرمرد بخت برگشته، شادمان از خرمن گندمش و گویا سرگشته، پاسخ میدهد:
«به گاه کار، دَسِ پُر؛
به گاه نهار، دسِ کَم!»
شاه ازین تاراندیشی و پاسخ نابخردانه، آشفته میشود. به فرمانش، هر سرباز، توبرهای خاک بر خرمن میریزند. «تپه» ای یا «تُل» ی پدید میآید. شاه ایران، برفراز آن تُل، در پاس و سپاسِ نیک اندیشی، سخن سُرایی میکند.
پرسشی با صورت نیکْ و پاسخی با درونمایه تار و اهرمنی و پیکْ، باعث ایجاد «تُل» ی میشود تا «اِلمان» ی و «نماد» ی بر نیک اندیشی و پاس و سپاس نیک فرجامی باشد: در آن روز تاریخی کیخسرو به لشکریانش سفارش میکند: پیشهی ایرانی، بسانِ ریشهی ایرانی، بر اساسِ نیک پنداری، نیک گفتاری و نیک کرداری باشد.
سپس کیخسرو و تعدادی از پهلوانان، قدم زنان، به سروتاوه-سرچشمهی تاوه یا همان دایره مقدس- میرسند. «سروتاوه» در «سَرِ» و «سَرو» ی «تاوه» قرار داشته و بدین معنا، نام گرفته و در پایِ و سرانجام تاوه، «پاتاوه»، نام گرفته است.
به همراه رستم و گیو و زال، از سروتاوه به دامان تپهای میرسند: «سَروک» یا همان «سِروَکْ» در زبان لری!
جایی که مردمانش چون سرو آزادند و رها!
«چو رستم بپیمود بالای هشت
بسان یکی سرو آزاد گشت»
سپس همگان سوار شده و راهی کنارهی شمالی سَروْک یا سِروَک، میشوند.
به رودی میرسند. به دستور شاه ایران، خیمه برپا کنند و خرگاه! بر ساحلِ رودخانه «بشار». رودی که امروزه در قلب شهر شورانگیز یاسوج، جاری ست و سرود زندگی میخواند؛ نامش را از شستشو و جلای روح کیخسرو، شاه ایران و پهلوانان ایران زمین در آن، وام گرفته است. این رودخانه، بنا بر اسناد مستدل و مستند تاریخی، رود «شیرین» نام داشته و امّا، سه روایت در باب تعلق نام بِشار به این رودخانه در افواه عمومی روایت میشود:
نخست، رودخانه «بشار»، از «بشور» به معنای شستن تن و رو و استحمام کیخسرو و پهلوانان ایرانی در آن، و دستور شاه به لشکریان در «شستن» و «بشور» و «بشو»، مأخوذ است که به مرور زمان، «بشور» بر اثر تغییر در فرم و شکل، به سبک و سیاق «بشار» تغییر فرم یافته است.
دوم، آوردهاند که مردمان این ناحیت، در کنار این رود به استقبال و اقبال کیخسرو، شاه ایران میآیند و در مقابل شکوه و شوکت شاه، دست ادب بر سینه، بر زمین زانو زده و شاه و پهلوانان نامی خویش را بسی حرمت میگذارند و دستی بر رکاب اسپ شاه به نشانهی برکت و دوستی و تبرک و تیمن میزده اند، که این «سودَن» و «لمس» کردن را «بشار» میگویند و نام رود ازین حرکت تکریمی مردم، مأخوذ شده است. فلسفه سوم، میگویند در آن روز تاریخی، شاه بر بالای رود به مردمی که اقبال نشان داده و به استقبالش آمده بودند، مشتْ مشتْ زر و زیور «نثار» میکرد و «بشار»؛
بشار به معنای نثار گنج و زر و زیور بوده است.
برخی از پیران ایل، میگویند که در آن روز، پس از شرفیابی مردم به درگاه و خرگاه شاه ایران زمین، بر بالای رودخانه، سخنانی گهربار در باب بی «اَرجْ» ی دنیای فانی و «اَرزْ» دنیای باقی، درود و درستی، راستی و نیک اندیشی، «نثار» مردمانش کرد و «بشار»؛ کما اینکه خاقانی گفته است:
«صاحبا هر نکتهی تو بِه زِ گَنج و سیم و زر
لعل مرواریدت بر لعل گهربارت بشار»
روز بعد، خیمه و خرگاه جمع کرده و به راه میاُفتند. بالای رود بشار، در دامنه تپهای که امروزه مشرف است بر انتهای خیابان جمهوری و در بالای تپه ورودی خیابان آبشار یاسوج؛ رمهای پازن و شکال میبینند.
عدهای از پهلوانان شروع به تیراندازی با کمان میکنند و «یاسِج» زنان در پی شکار، مشق میکنند و تیراندازی و سَرمست، سَرمشق!
از آن روز، این دامنهی زیبای پر سرّار و شکار، به «یاسج» یا «یاسیج» معروف شده و به مرو زمان به «یاسیج» و «یاسیچ» تغییر نام داده است. در آن روزگار، رسم بوده که نام شاه را بر تیر پیکان یا همان یاسج، حک میکرده اند.
نام سلطان خوانده بر یاسج سلطان ازآنک
دل علامتگاه یاسِجهای سلطان دیدهاند »
امروزه نام غریب «یاسوج» بر پیشانی شهر، حک شده و در ورودی پل بشار به زبان «انگلیسی» نیز، درج شده است.
نام یاسوج، از سال ۱۳۱۶خ. و سرآغاز قصهی پر غصهی سجل گیری در این خاک، از زبان شهری ها، وارد زبان مردم این منطقه شده است که خود حکایت زیبا، شیرین و البته تلخی دارد.
یاسوج، جغرافیای بخشی از شاهنامه است. در این دیار، اسامی تیره، طوایف و ایلات، مأخوذ از شاهنامه فردوسی ست. کوچه و برزنی نیست که نامی از «گُردآفرید»، «رستم» و «سهراب» و «اسفندیار» و «کتایون» و «سیاوش» و منیژه در آن، شنیده نشود. شاهنامه، آیینهی آیینهای این سامان تاریخی ست. در بزم عروسی که «دَعوَتی» اش مینامند، به همراه کتاب مقدس قرآن، با دل خوشی، مجلدی فاخر از شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی، در جهیزیه دختران خویش میگذارند.
در آیین سوگ مردمان این دیار، آیینهی سوگنامه سیاووش به نمایش و همایش در میآید. هر بیننده، گردشگر و جهانگردی، با دیدن این آداب ادیب ایلی و شنیدن سرایش غمگسار سرنا و کرّنا و تول چپ و کُتَل و گیس برون و سرایش شروه ایلبانوان، گویی به هزارگان پیشتر بازگشت، داشته است.
زندگی مردم استان کهگیلویه و بویراحمد و مردم این سامان، با شاهنامه گره خورده است.
در راستای آموزش و پرورش کودکان، آموزش مهارتهای نیک اندیشی، درستی، گذشت، پاکی و نیک پنداری به کودکان، حفظ مواریث فرهنگی و تاریخی، درک آن در زندگی، پاسِ آداب و رسوم و آیین ها، پاسداشت ادبیات، حفظ میراث فرهنگی و معنوی حماسی ایران زمین، ترسیم و تبیین حکایت پهلوانان ایرانی در این دیار و تبدیل یاسوج به «گردشگاه جهانی شاهنامه» که در جای خود توجیه مناسبی از منظر توسعه فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی دارد؛ ابتدا به وزیر محترم میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی کشور، جناب مهندس ضرغامی، پیشنهاد مینمایم که «یاسوج» به عنوان
«پایتخت شاهنامه ایران»
در وزارتخانه میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی «ثبت ملّی» شود. سپس این پیشنهاد، به سازمان جهانی یونسکو، مکاتبه شود و مراسله که این سامان، به عنوان پایتخت شاهنامه جهان، در جهت پاسداشت میراث معنوی این سرزمین، ثبت جهانی شود.
بنابراین، زیبنده است استاندار محترم استان کهگیلویه و بویراحمد، مجمع نمایندگان استان در مجلس شورای اسلامی، فرماندار محترم شهرستان بویراحمد، مدیر کل محترم میراث فرهنگی استان و مسئولان ذیربط، از طریق استانداری یا اداره کل میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی استان کهگیلویه و بویراحمد، این مهم را طی پیشنهادی رسمی، به پایتخت و وزارتخانه مکاتبه نمایند.
پر واضح و بایسته و شایسته است که مدیر کل محترم و مجموعه متبوع میراث فرهنگی، آستین همّت گره زده و در زمانی که دشمنان در تهاجم فرهنگی، با صرف میلیاردها دلار، جوانان وطن را نشانه گرفته اند، با چنین اقدام پر اهمّیتی، در پدافند با تهاجم فرهنگی و جنگهای نرم دشمنان، سریع و صریح و انقلابی، عمل نمایند. انشاالله تعالی، به مدد و عون الهی، در پاس و سپاس میراث معنوی و فرهنگی فاخر استان، که آثار بس گرانمایهای در پی دارد؛ گامهای ارجْمند و ارزْشمندی برداشته و حرکتی در جهت توسعه پایدار استان، شکل خواهد گرفت.
و اما، باز گردیم به روایت:
باری، عدهای از پهلوانان از جمله رستم، گیو، بهمن، توس و جمعی از پهلوانان ایرانی در رکاب رستم، آن روز، پس از رفتن در رود بشار، در هوای پسین و خنک و جان افزای بویراحمد، به سمت سیستان باز میگردند. البته، بایست یادآور شد؛ پس از اینکه، هر کاری میکنند که شاه از تصمیم کناره گیری از حکومت باز گردد و باز نمیگردد؛ باز میگردند.
توس پسر نوذر، بر کوهی که بالای تنگه تامرادی و مشرف بر روستای «دِیَک» است؛ به قلعهای وارد میشود که آن قلعه «توس» نامیده میشود و امروزه متعهد گردشگران و علاقه مندان به کوهنوردی و طبیعت است. رد پای بهمن پهلوان را میتوان از زبان تواتر و باورهای مردمان این ناحیت، در کوه یا «کَلِ بهمنی»، یافت.
از یاسوج به سمت جنوب در فاصلهی حدود ۳۵ کیلومتری، به سه راهی «سفیار» میرسیم. حدود پنج کیلومتر پس از رسیدن به روستای سفیار مرکزی، به سه راهی میرسیم. به سمت جاده جنوبی، راه را تداوم میبخشیم. پس از قریب سی کیلومتر، به روستای «پَهون» میرسیم. در سمت جنوبی روستا، کوه یا کَلی ست به نام «کَل بهمنی». پیران چنین روایت میکنند: «رستم دستان در دامنه کوه، با بُرازهی آتش، گوشت شکالی و شکاری را به سیخ میکشیده است. بهمن پهلوان، از فرط عصبانیت، بر فراز کوه، با پا به سنگی و صخره بزرگی میزند. صخره کوه پیکر، شروع میکند به غلتیدن و با شدّت و حدّت به سمت پایین به حرکت در میآید. بهمن پهلوان، فریاد میزند و رستم، با آرامی، با سیخی که گویا بس بزرگ بوده و سترگ، مثل ستونی، جلوی صخرهی غلتان را نگه میدارد. سنگ از حرکت میایستد و دل پهلوان بهمن از تپش!
حدود دو کیلومتر که از روستای پَهون، بگذریم؛ به دشت و زمینهای کشاورزی و جنگلهای بلوط و بن میرسیم: جغرافیای «تنگ گُجستان» در اینجا به شما سلام و خیر مقدم میگوید.
پس از طی دو کیلومتر جاده مالرو و یا طی حدود هفت کیلومتر جاده ماشین رو به سمت شمال غربی، به تنگهای عمیق، دیدنی و خوفناک میرسیم:
«تَنگِ دِیِوْن»! زمانی این تنگه، قلمرو دیوان سپید و سیاه، شاخدار و بیشاخی بوده است. کوهی بر فراز این تنگه است؛ «کوه «گِلاکْ» یا به عبارت زبان فارسی، «عصا» کوه، سخت گذر است و صعب معبر! مردمان این کوهستان و قدیمی ها، با این سختیها و صعبیها و آمد و شدهای پرماجرا، حکایتهای تلخ و شیرینی روایت میکنند؛ خاطرهها دارند و مخاطره ها.
پس از عبور از «تنگ چوکْ»، «میریب» (مکان مذهبی به اسم امیر ایوب) و رودخانه «دوروهه» که از دو شاخهی رود «سور» (شور) و شیرین تشکیل یافته و گذر از دامنهی «گُوْرو» و «سَرآسیو» که جنگلهای بلوط و بن و کیکُم و بایم و ارزنش، پُر پُشت است و پر تراکم؛ به اشکفت «شاه» یا سرمنزلگاه شگرف و شگفت کی قباد میرسیم:
با رویت «اِشْکَفْتِ شاهْ!» پیچیدگی معماری و دهلیزهای تار هزارتوی آن، موقعیت جغرافیایی و نوع مهندسی و معماری ایرانیان باستان، اشک از دیدگان تاریخ سرازیر میشود. پیران این ناحیت، حکایت میکنند و افسوس میخورند:
«در زمانی که ایران در تنگنا بود و شاهی نداشت، بزرگان ایران زمین، در پی چاره، به شور نشستند و مشورت. تصمیم پُر اهمیتی گرفته شد: چاره چنین انتخاب شد که رستم، در لباس ناشناس در پی کی قباد برود، بلکه شاهزاده ایرانی را پیدا و با بازگشت، او را به تخت بنشانند. جواسیس و دشمنان در کمین بودند تا بلکه سراغی و سراجی از کی قباد بیابند و با کشتن او، ایران را به انحطاط و نیستی بکشانند. یکی ازین دشمنان اهرمنی « قِلُوُنْ» نام داشت. در شاهنامه حکیم فردوسی آمده است:
«بیامد قلون تا به نزدیک در/
بکاف در خانه بنهاد سر»
رستم بر رخش نشسته و بار سفر بسته به سمت غرب ایران زمین. جالب اینکه، همان شبی که رستم حرکت میکند، کی قباد در عالم خواب، رویایی میبیند که آتیه و آیندهی ایران به تعبیر آن خواب بسته بود و وابسته: خواب میبیند که یلی از سیستان در پیاش آمده است و آن پهلوان در تلاش است تا وی را بازگرداند.
رستم و رخش، به تاز، در تازشند و غافل از اینکه عدهای کژاندیش در پیاش در کمیناند و کین.
«قلون» و تعدادی از دار و دسته و دشمنان قسم خورده ایران، سایه به سایه رستم و رخش، بر مرکب خود میرانند تا بلکه ریشهی ایران را بخشکانند.
در دامان و پایین اشکفت شاه، بوستان و رود و مرغزار و درختان و گلستانی بوده است. آن پسین، کیقباد مسرور بود و مغرور به ایران میاندیشید. دمی از اندیشهی خواب دیشب خود آرام نمیگرفت. آن را با یکی از پیران در میان نهاد. پیر از نیک فالی و نیک حالی کیقباد و بخت و تخت پیروز او گفت و آن را فال نیک دانست. به دستور کیقباد بزمی بیاراستند.
رستم، خسته و کوفته در پسینگاهی به دامان کوه اشکفت شاه رسید. از اقبال بلندش، دیده بر بزمی بیآراست. بوستان و بزم میو مینا و طرب و شادی و عدهای گرداگرد مردی که از ناصیه و پیشانیاش بزرگی معلوم بود؛ نشسته بودند.
رستم و رخش، خستهی راه بودند و در پی استراحتگاهی برای شب و استراحت و جای گاه!
اسبش را آب داد و زیرچشمی، چشم از مرد بر نمیداشت. آیا این همان کیقباد است که فرّه ایزدی از سیمایش هویداست؟!
حلقه زده بودند، مینوشیدند و در سخنْ میکوشیدند؛ صدای خنده و فریادشان در کوه، پژواک مردانگی آفریده بود.
رستم، لگام رخش در دستش، آرام آرام پیش آمد. پرسشی داشت و پرسمانی!
در همین حال، همان مرد نجیب و عجیب، صدایش زد:
درود مرد ناآشنا! خوش آمدی به سرزمین دلیران!
عجب بَر و بازو و پیکری!
ای مرد کوه پیکر! خوش آمدی! به بزم کم فروغ ما صفا آوردی و تعارفش میکند که به بزمشان بپیوندد.
رستم، یل سیستان، میپذیرد و در گوشهای مینشیند. کی قباد که سالها از دست دشمنانش به غار یا همان اشکفت شاه در منطقه «پیچوک» یا همان (پیچو) ی معروف، پناه آورده بود؛ رستم، پهلوان نامی ایران را نمیشناخت و دیدن بر و بُرز و بازوی رستم، او را به تفکر و اندیشه واداشته بود. از رستم، سراغ نام و نشانش را میگیرد. میپرسد که کیستی و در این تاری شب، در پی چیستی؟!
رستم که هنوز نمیدانست با خود کی قباد حرف میزند، شروع کرد به تعریف از وضع نابسامان ایران. هر کلمهای که از دهان رستم خارج میشد، اَخم و تَخم کی قباد بیشتر میشد و بیش تَر! تُرش کرده و سگرمههایش درهم بود. رستم، پس از جامی و کامی و کبابی و مست از میو رُبابی، دل به دریا زد و خودش را معرفی کرد و گفت که در پی کی قباد به
اشکفت شاه آمده ام.
کی قباد که ابتدا خودش را حاکم منطقه معرفی کرده بود، بر میخیزد و رستم نامدار را در بَر میکشد؛ میگریوند و گریه کُنان همدگر را در آغوش میکشند.
تا سحرگاه بزمشان پرشور بود و عزم شان، پرنور!
بزمگاهی آراسته، میآرایند و از هر «دَر» ی، «دُرّ» ی پیراسته، میپیرایند. از ویرانی ایران و شغالان و زوزهی کفتاران بدسگال و دشمنان سخنها میسراید و میگوید که سفرم و خطرم برای نشاندن کی قباد بر تخت پادشاهی ایران، تصمیم بزرگان است و باید بر سریر سلطنت، تاج بر سر بگذارید.
با سپیدهی صبح، زین و یراق کرده تا به سوی ایران و سمت سیستان بنازند و بتازند.
در نزدیکی کوه تاریخی «اَلْوِرز» کُه یا «البُرز» کوه، در گردنه ای، قلون، راه را بر کی قباد و همراهان میبندد.
قلوُن فریاد میزند که هیچکدام را زنده نگذارید. امروز تاریخ ایران، برای همیشه در الورز، تاریک میشود و به تاریخ میپیوندد.
رزمگاهی آفریده میشود.
همراه قلون پیر مکار تورانی، دستهای افزون بر هزار نفر به جنگ کی قباد و رستم و تعداد اندک همراهانشان میآیند.
قلون، با دو فرزندش، مرد پیر مکار و غدّاری بود.
«قلون رفت با کارد در آستی/
پدیدار شد کَژی و کاستی»
میدانست باید با خدعه و نیرنگ، حریف رستم شود.
سرانجام با کشتن قلون، به دست شیر سیستان، تعدادی از همراهانش تسلیم میشوند و اسیر.
این گردنه در منطقه پیچوک به عنوان گردنه «قِلون» معروف است.
رستم از کی قباد کسب تکلیف میکند. کیقباد، گذشت را بهترین سَر
گذشت برای این کژاندیشی تورانیان میداند.
آنها را میبخشند و از آنها میگذرند. رستم اجازت میدهد که بروند، اما با دیدن این مهرآیین ایرانی، میمانند و به خدمت شاه در میآیند که پس از آن، بعضی از این جنگجویان، خود حکایت جالبی دارند که در مجال و مقال مناسب به آن خواهیم پرداخت.
سرانجام، رستم، کی قباد را در عافیت و سلامت به سیستان میرساند. فوج فوج مردم و موج موج ایرانیان به استقبال شاه ایران زمین آمده بودند. اشک شوق میریختند و اهورامزدا را سپاس میگفتند.
شروع میکنند به مهیای آیین تاجگذاری. فردای آن روز، با حضور بزرگان و پیران و پهلوانان، کیقباد را بر تخت شاهی مینشانند. تاج و دیهیم پادشاهی ایران را با دستان رستم، بر سر لیاقت و کفایتش میگذارند.
و اما بازگردیم به کیخسرو و همراهانش.
کیخسرو در پی فرمان اهورایی، به سمت دنا-کوه مقدس- با عدهای از لشکریان و پهلوانان، راهی میشوند.
به «تُلْزالی» در مرکز یاسوج میرسند. قسمت چنین است که زال، پیر سخندان ایران با شکوه و فَرّ و هفت لشکر، از سرای سپنج زمین رخت بربندد و آسمانی شود. در مرکز یاسوج، دل آرام مییابد و در خاک، آرام میگیرد. آرامگاه زال، پدر رستم دستان، در «تُلزالی» یاسوج، میعادگاه عاشقان، ادیبان و دوستداران ادبیات حماسی و جهانگردان است.
«مِزکْ» یا همان مَزْدک، مزار مزدک از موبدان زرتشتی ست که در غرب و هفت کیلومتری یاسوج به خاک سپرده شده است.
پس از روستای مزکْ، که نام خود را از نام مزدک وام گرفته است به «گنجه» ای میرسیم. «تنگ گنجه» ای، تنگهی گنجها و رنج هاست. کیخسرو، شاهنشاه نیک اندیش خودْ معزول ایران زمین، به بذل و بخشش گنج ها- استعاره از هدایا و رهآورد باارزش که ممکن است گنجی معنوی باشد- میپردازد. از پیری دنیا دیده و کهنسال در روستای گور پرویز ایذه شنیدم: در تنگ «سه ریز» یاسوج، کیخسرو، سه پند را به پهلوانان و یارانش میدهد که به «پندْ ریز» یا «سه پند ریز» و «سه گُهر بیز» معروف است و به اختصار، آن را «سه ریز» مینامند. شاید واژه «گُهربیز» به مرور به «سه ریز» تغییر فرم یافته باشد.
آذر ماه و واپسین روزهای آذرگان بوده است. لشکریان متأثر از سوگ برخی از پهلوانان از جمله زال، به آرامی، از تنگ گنجهای عبور میکنند. حدود پنج ماه پس از ورود به خاک بویراحمد! هوا، سرد و زمهریری و باد و بوران و توفان به راه بوده است.
در زمستان و سرآغاز چلهی «گَپُو» یا چله بزرگ، پهلوانان در راه «دنا» و «ثنا» ی آفریدگار خویش بوده اند. سرانجام، لشکریان به دامانِ کوه سر به فلک کشیده دنا-امروزه معروف به آلپ ایران- میرسند.
بر دامنهی دنا، بَرِ و زیر و زِبَرِ چشمهای به زلالی اشک و صدبار خنکتر زِ آب مَشک، گلهای از میش و قوچ وحشی به چَرا بوده است و چِرا!
پهلوانان، دست بُرده بر کمان و نفس در سینه نهان. با تیراندازی و یاسیج زنان، به شکار مسرور میشوند و مبرور! در آن فصل، از شکار میش به دلیلزاد و ولد، خودداری میکردند. نخستین شکار، از قضا و بر خلاف نظرگاه شان، میشی بوده که بَرِ چشمه، بَرْ زمین میاُفتد. سپس چندین قوچ و پازن نیز شکار میکنند. نام چشمه را به برکتِ نعمتِ نخست و حکمت که میشی بوده است سیسار و سپید و چاق و کمرپُر، چشمه
«میشی» میگذارند. امروزه چشمه میشی، یکی از تفرجگاههای پرجمعیت گردشگردان در جنوب و جنوب غرب کشور است.
پس از تناول شکالها و غذا و پاسی استراحت، به سمت جلو رهسپار میشوند. کیخسرو، شاهنشاه ایران، بر فراز تخته سنگی، برای یارانش از زمانِ رفتن و از زمینْ گفتن، وعده حقّ، اهورامزدا سخنها میسراید: از خَلوتش میسراید و از جَلوتش! از عروجش میگوید و از خروجش! از زندگی و هدف آن، از شادی و آزادی و رادی میسراید و از رامش و آرامش! از درستی و راستی در دنیا میگوید و از کمی و کژی و کاستی!
سپاهیان، سخت متأثر میشوند و متألم. این تخته سنگ، سنگِ تختِ بزرگی ست که امروزه به «بَردِ شاهْ» معروف است؛ موجود و معروض.
روز دگر، بر چشمهای در دامان دنا میرسند. کیخسرو در آب چشمه، روحش و جسمش را جلا داده و غسل میکند. پس از پوشیدن رخت، خوش بخت، با یاران وداع میکند و از دیدهها ناپدید میشود.
مردمان سرزمین کهگیلویه و بویراحمد بر این عقیدهاند که کیخسرو به آسمانها عروج کرده است؛ به افلاک و بروج!
پس از عروج کیخسرو، پهلوانان دست پاچه شده و شروع میکنند به چاره جویی:
بیچاره، صدای «چُب کُنم!»، «چُبْ کِنُم» و «چکار کنم!»، «چکار کنم»! از هر سو و هر رو، به گوش میرسیده است.
همین حادثه و حدیث، باعث شد که چشمه به چشمه «چُبْ کِنُمْ» به معنای «چکار کنم؟!» معروف شده است و یادگار آن روزهای اساطیری است و اساتیری.
پهلوانان از فرودِ و دامنکِش کوه تا فراز آن، در پی گمشدهی خویش، دلْ ریش، میجویند و میپویند. هر چه «بیش» تر میگردند؛ «کم» تر مییابند.
در گردنه ای، بر فراز دنای سپید پوش، برف شدّت مییابد و باد و طوفان، حدّت! از سرما و بوران و برف سخت، به داخل «گاگور» یا به عبارتی، «چاله» هایی پناه میگیرند. سخت برفگیر شده بودند. شبی سیاه و تار و صعب و سخت و سرد را با مکافات و سرسختی به پگاه میرسانند.
از بخت شوم، پهلوان بیژن زیر تَلی از برف، جان داده بود.
فردای آن روز، سکوت، تنها ترجمان مرگ پهلوان ایران زمین، «بیژن» شیراوژن از سوز سرما و برف بود؛ تا منیژه رخت سیاه بر تن و در سوگش، اشک زلال و سپید بریزد وطن!
تعدادی از پهلوانان، نیز، در گاگورها، زیر تَلی ی از برف، جان به جان آفرین تسلیم میکنند. این گردنه، به پاسداشت مرگ یلان ایرانی، بیژن و پهلوانان متوفا، به گردنه «بیجِن» یا به عبارت فارسی زبانان به گردنه «بیژن» مشهور شده است. گردنهای که امروزه آسفالت درجه سه یا شاید هم بیکیفیتتر دارد و دنا را به پشت دنا وصل میکند.
امروزه، آن چاله ها، میراث فرهنگی و منبع مادی تمدنی تاریخی، بسیار دیدنی ست و معهدی برای بازدید گردشگران و توریستهایی ست که از نقاط مختلف دنیا، به مرقد مطهر بیژن و آن منطقه قدم میگذارند.
پس از مرگ بیژن، پهلوانان به دامان کوه باز میگردند. تنها سی پهلوان، سی مرد سخت، زنده مانده است و پس از آگاهی ازین شمار یاران سرسخت و سرزنده، به «سی سخت» معروف میشوند:
سرزمین سی سخت و یا همان دیار مردان سی و سخت! در سی کیلومتری شمال غربی یاسوج واقع شده است.
در روستای کهره و در منطقهای که غالبا از بازماندگان ساسانیان هستند و رئیس، قلعه «کک کهزاد» میراث فرهنگی دیدنی و سرشار از حکایتی ست.
آنچه که به اجمال، گذشت؛ پارهای از جغرافیای تاریخی بویراحمد و دناست که ردّ پای پهلوانان و شخصیتهای شاهنامه در آن و باورهای مردمان این خطه از ایران زمین، به روشنایی- متجلی ست.
در نام افراد، تیره ها، طوایف و ایلات نیز اسامی شاهنامه به وفور است و پرشور:
طوایف کی گیوی، رئیس (ساسانی- شبانکاره)، گوْوَرزی (گودرزی)، اردشیری، بواکونی (بابکانی)، بُرایی (بویری) و…. اسامی ایلمردان و ایلبانوان به نامهای رستم، سهراب، ماه رخ، کیخسرو، گُردیه، بیژن، جریره، سهراب، تهمینه، زرتشت، ارنواز، فرود، نوش آذر، سودابه، گرآفرید، گیو، اسکندر، گستهم، مهرنوش، شهرناز، ویسه، سیندخت، سیاوش، آرزو، سروش، دلآرام، فرانک، پوران، افراسیاب، فرنگیس، کی قباد، پرتو، هستی، کیمیا، برزو، فرامرز، روشنک، پیران، آزرمیدخت، کیکاووس، همای بسی است و بسیار….
منزلی نیست که مجلدی شاهنامه در کنار قرآن بر روی تاقچه آن در کهگیلویه و بویراحمد، دیده آرا نباشد.
شاهنامه خوانان و علاقه مندان به هفت لشکر و شاهنامه، بیشمارند و بیشمار!
جالب اینکه پیرمردان بیسواد هم شاهنامه را از بَرند.
هفت لشکرخوانْ زبرخوان در استان کهگیلویه و بویراحمد، نه کَمْ و کَمَند که بسْاند و بسیار. «انجمن شاهنامه فردوسی یاسوج» در مرکز استان و سایر شهرها و دهستان ها، دایر است و برقرار!
این انجمن، در بازه زمانی قریب یازده سال، در یاسوج و دگر شهرهای استان چراغش بُر است و پرنور. بسانِ نگارنده در انتظار چنین «مهمّ» ی! ست که زیرساختی اساسی برای توسعه فرهنگی و توسعه پایدار استان است؛ بندیر شنیدن خبر خوشی از مسئولین است.
یاسوج، «پایتخت شاهنامه ایران»، شما خواننده گرانمایه را به سیاحت و زیارت این سامان کهن و باستانی دعوت میکند تا قدم هایتان را بر کُنج دیده و رُنج دل بگذاریم و زمزمه کنیم:
نخستْ آفرینشْ خرد راشناس
نگهبان جان است و آن سهْ پاس
سه پاس تو گوش است و چشم و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بیگُمان
پرستیدن دادگر پیشه کُن
زِ روزِ گُذر کردن اندیشه کُن
ایدون باد!
سروش درست
سحر پانزدهم اسفند ۱۴۰۱خ.
یاسوج اسپندی