کبنا ؛راضیه آرچین شاعر کهگیلویه و بویراحمدی، شعر زیر را با عنوان دلم تنگِ تنگ سروده است.
دلم تنگِ تنگ!
بسانِ کویر وحشتزده بیابان!!
بسانِ زمینهای ترک خورده!!
رویم سرخِ سرخ، دلم سیاهِ سیاه از انتظار!!
مکانِ فرازِ انتظارم کوه و دشت!
نمیدانم چرا!! اما آدمها به رنگ کلاغهای دهاند؛
خدا کند که درونشان نباشد این تصویرِ تزویر!
منتظرم!! منتظر!
شاید نسیم بویی از تو برای من برای کلاغهای ده بیاورد، شاید که لباسها شان در آورند شاید ...
تنها آرزوی من این: که برای تو پرپر شوم، سالهاست که مأمنم کوه و دشت، از بس که شوریدهام سیاه دلقی شدهام!!
آری منم لاله واژگون صحرا به انتظار تو ای شهید!!
گویند که من نماد توام!!
ناگزیر از اینکه تا تو پر نگشودی صِفر هم نبودم، تو مرا به توان ابدیت رساندی!!
ای زیباترین سرود عشق میدانی که چرا قلبم بسانِ رنگِ کلاغهای دِه شده است؟؟
چگونه برایت بازگو کنم شرح غم جانکاهِ سینه را !؟
در یک کلام اینها که به خود مغرورند/ منظورم همینهایی است که کفشهایت به خاطرشان رفتند، خندیدند و جنگیدند و دستانت بار سفری ابدی آراستند/
آری منظورم کلاغهای سر به زیر ده است / حتی یک بار هم خون تو درونشان اثر نکرد، زنگی نخورد خاطرشان، نخراشید دلشان، ترکی بر نداشت/
این کلاغ های سیاه نادان، دریغ کنند از تو نه نامی و نه یادی، تک و توکی هم که بردند نامت اما فقط طاووسانه/
بیزارم! بیزارم از کلاغهای دِه آخر نمیدانی گمنام نامت نهادهاند در حالی که خود غافلاند تنها کلاغهای نق نق کننده دهاند.
دلم تنگِ تنگ!
بسانِ کویر وحشتزده بیابان!!
بسانِ زمینهای ترک خورده!!
رویم سرخِ سرخ، دلم سیاهِ سیاه از انتظار!!
مکانِ فرازِ انتظارم کوه و دشت!
نمیدانم چرا!! اما آدمها به رنگ کلاغهای دهاند؛
خدا کند که درونشان نباشد این تصویرِ تزویر!
منتظرم!! منتظر!
شاید نسیم بویی از تو برای من برای کلاغهای ده بیاورد، شاید که لباسها شان در آورند شاید ...
تنها آرزوی من این: که برای تو پرپر شوم، سالهاست که مأمنم کوه و دشت، از بس که شوریدهام سیاه دلقی شدهام!!
آری منم لاله واژگون صحرا به انتظار تو ای شهید!!
گویند که من نماد توام!!
ناگزیر از اینکه تا تو پر نگشودی صِفر هم نبودم، تو مرا به توان ابدیت رساندی!!
ای زیباترین سرود عشق میدانی که چرا قلبم بسانِ رنگِ کلاغهای دِه شده است؟؟
چگونه برایت بازگو کنم شرح غم جانکاهِ سینه را !؟
در یک کلام اینها که به خود مغرورند/ منظورم همینهایی است که کفشهایت به خاطرشان رفتند، خندیدند و جنگیدند و دستانت بار سفری ابدی آراستند/
آری منظورم کلاغهای سر به زیر ده است / حتی یک بار هم خون تو درونشان اثر نکرد، زنگی نخورد خاطرشان، نخراشید دلشان، ترکی بر نداشت/
این کلاغ های سیاه نادان، دریغ کنند از تو نه نامی و نه یادی، تک و توکی هم که بردند نامت اما فقط طاووسانه/
بیزارم! بیزارم از کلاغهای دِه آخر نمیدانی گمنام نامت نهادهاند در حالی که خود غافلاند تنها کلاغهای نق نق کننده دهاند.