تاریخ انتشار
جمعه ۱۶ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۱۳:۴۴
کد مطلب : ۴۰۵۱۵۰
علی انصاری اصل
دلنوشته ای همکلاس شهید شهید دهراب پور؛ من ماندهام و یک زمان غبارآلود
علی انصاری اصل
۰
کبنا ؛ دکتر علی انصاری اصل (زرین کلاه)، پزشک متخصص بیماریهای داخلی ساکن شهر شیراز دلنوشته ای پر از مفهوم و از ته دل خطاب به دوست و همکلاسی قدیمیاش شهید عین الله دهراب پور به رشته تحریر درآورده است. این دلنوشته در کتابی تحت عنوان چشمان بیدار که شامل زندگی داستانی این شهید معظم میباشد نیز آورده شده است. 16 آذر و روز دانشجو بهانهای بود تا این دلنوشته زیبا و پر معنی در اختیار ما و دیگران قرار گیرد تا تلنگری باشد برایمان، اینکه کجا بودیم، کجا ایستادهایم و کجا در حال حرکتیم؟!
عین الله عزیز، دوست شهیدم!
نمیدانم از آن روزی که دیگر خودم را در آینهی چشمانت ندیدم تا اکنون که در مقابل تو نشسته و درددل میکنم، چند روز و هفته و ماه و سال بر من بیچاره گذشته است. نمیخواهم مثل روزهای دبستانیام تقویم را بردارم، روزها و هفتهها را جمع کنم و مدت ایام فراق با تو را محاسبه کنم. می دانم همهی ثانیههایش، لحظههای سختی است. سینهام سنگینی میکند. چشمان بارانیام درست نمیبینند. بغضی در گلو راه سخن را بر من بسته است. با وجود گذشت سالهایی دراز که تو به آرمان خویش رسیدهای و من وامانده در حسرت انتظار ماندهام، گویی ساعاتی بیش نیست که رفتهای و من هنوز در انتظار آمدنت هستم. گویی اکنون مغرب فرا رسیده، باید دست در دست هم به نماز برویم، انگار الان تو حاضری و مسجد در انتظار دعا و مناجات و گریههای بی صدا و اشکهای پنهانی توست. من می دانم کتاب نیز چشمان بیدار تو را دوست میداشت. سحر نیز نماز تو را دوست میداشت و در انتظار آمدنت میماند. می دانم مهر و سجاده و تسبیح هم با تو دوست بودند و انتظارت را میکشیدند. می دانم دانشگاه نیز بی صبرانه انتظارت را میکشید.
هم رزم شهیدم! میخواهم جواب نامهای را بنویسم که سالها پیش و قبل از پرواز آخرینت برایم نوشتی، اما آسمان چشم من و رایانهام خیس دلتنگی هاست. به جای اکسیژن هوا، خاطرات خیس روزهای جوانی و دوستی راه گلویم را گرفته. گویی همین دیروز بود که در کنار هم در کلاس درس بودیم و از حال و احوال یکدیگر میپرسیدیم... تو از کجا آمدهای، من اهل کجا هستم. چه شکوه آمیز خاطرهها که من دارم! مغربگاهان، بی صبرانه وضو میگرفتیم، دوش به دوش، دست در دست، با شتاب هر چه تمام به سوی مسجد میرفتیم. شمارش نفس هامان برابر، قدم هامان یکسان و صدای تپش قلبمان هم یکی میشد.
هماره از جبهه میگفتی و امامش. از دنیا میگفتی و بی وفاییهایش. از شهادت میگفتی و شهیدان خداییاش. یادت هست آن روزهای شیرین دوستی و برادری و یکرنگی را عین الله؟ روزهایی که تنها ایثار بود و عشق بود و صفا. هیچ کس من نبود. همه ما بودیم. هیچ کس خود را بر دیگری ترجیح نمیداد. همه خدا را میدیدند. خدا همه جا بود و همه جا خدا بود و جبهه بود. همه جا خون بود و شهادت. همه جا راستی بود و انصاف و صداقت. همه جا دعا بود و مناجات. عشق بود و معرفت. یادت هست همه صف میکشیدند برای ملاقات با خدا؟! همه کوله پشتیها آماده و کفشها پوشیده و قرآنها بر سر. سلاحشان ایمان بود و داراییشان یک دل پاک. تیرهاشان نالههای خدا خدا بود و آرزوهاشان زیارت کربلا؟!
دوست شهیدم! یادم هست در ماه میهمانی خدا، در جمع عاشقان تنها تو بودی که وضوی خون ساختی و در شوق دیدار معشوق، با لهیب آتش خمپارهی دشمن در خاک عشق غلتیدی و این اولین جراحت عاشقیات بود. دست خدا تو را به بیمارستانی در شهر شهیدان اصفهان برد و این وامانده از قافلهی یاران، اندوهگین از بخت خویش بر بالین آن تن مجروح حاضر شده، شنیدم که میگفتی: "این تن خاکی در مقابل محبت و لطف خدا چیز با مقداری نیست، باید از این خانه تنگ بیرون جست..." یادم هست که میگفتی: "دل به دریا سپرده تا خدا خواهم رفت و سپس سرود عشق سر دادی: حیلت رها کن عاشقان دیوانه شو دیوانه شو / اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو. باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی / گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو...".
دوست شهید من! پهن دشت خوزستان و کوهستانهای حاج عمران تو را خوب میشناسند. گرمای جنوب و هوای برفی و یخ زده غرب نیز با نالههای تو آشنایند. از همکلاسی و همشهری گرفته تا رزمندگان و فرشتهها، همه تو را به یاد دارند، مسجد و محراب هم، نماز و قنوت و سجدههایت را خوب میفهمند، اما نمیدانم در این دهکدهی مانده به جا و رنگ باختهی امروز چرا این چنین غریبی برادر! از آن روزی که رفتی و جشن عاشقیها تمام شد، چه بسیار که به کربلا نرفته، سوی دیگری رفتند و تعلق به جای دیگری گرفتند. بعضی آن قدر به وادی سیاست دل بستند که فراموششان شد امام چه فرمودند و چه خواستند. بعضی به زر و زیور دنیا آن قدر دل دادند که یاران یکدل را به فریبا اشارهای فراموش کردند! بعضی در این آب گل آلود، آن قدر درهم و دینار و دلار به چنگ زدند و فاصلهها زیاد شد که: <<طبقا" عن طبق>>.
برادر شهیدم! در جای خالی شما بعضی در کار مدیریت خود آن قدر بی خاصیت و ضعیف و سست بودند که دزدان و فرصت طلبان در سایهی این مترسکها، اموال بیت المال را به باطل بردند و خوردند و بر جگر تفتیدهی قافلهی مجروح و از سفر برگشته و بر اجساد سوختهی شهیدان، لبخند تمسخر زدند و آواری از دزدی و اختلاس و خرابی و بی فرهنگی و بداخلاقی بر سرمان خراب کردند. ولی کسی صدای مظلومیت آقا را نشنید و کسی به فریادهای دل او گوش نکرد. آیا میشنوی در بلندگوی زمان؟ صدا میآید: زنان تک خوانی کنند یا نه؟ دختران به ورزشگاه بروند یا نه؟ دزدان و خائنان به مال و منال و اموال بیت المال محاکمه شوند یا نه؟ با دشمن بدسیرت و جنگ طلب و آدم کش و غارتگر و بی انصاف و ظالم، رابطه برقرار شود یا نه؟
اما عین الله عزیز! هم اکنون نیز برادرانت در جنگ نابرابر دیگری و در جبههی سختی دیگر که دشمنان قدیمی گشودهاند در کارزارند. تهاجم فرهنگی و تحریم اقتصادی و تخریب اخلاق و ایجاد تفرقه و حتی تهاجم نظامی فرا مرزی، جنگهای دیگری است که بر برادرانت تحمیل کردهاند. بعضی آن قدر در نقش خود بد بازیگری میکنند که دهکده را غبارآلود و مسموم کردهاند. اما ای شهید! خون و اخلاق و رفتار و پیام تو و هم رزمانت آن قدر پرمعنا و حیاتبخش بوده و هست که بچهها و نسلهای پس از تو و بسیجیها و عالمان و دانشمندان با الهام از آرمانها و پیامهای شما دست در دست رهبرشان همچنان مقاوم بمانند و جنگ در جبهههای تحمیلی دیگر را نیز ادامه دهند و پیروزیهای شگفت انگیزی رقم بزنند. نام و نشان و زندگی و شمع مزارتان آن قدر روشنی بخش و منور است که مردم با آن امامشان را شناخته، او را تنها نگذارند.
یادم هست آن هدیهی قشنگ و دوست داشتنی؛ همان صفا و مهربانیت را، در همان ابتدای آشناییمان با تمام وجود حس کردم و موج صداقت و صمیمیت در دریای چشمان آسمانیت میدیدم. دوست عزیز! صدای مهربان قلبت، نگاههای پر معنا، دوستیهای روح بخشت، آرمانهای بلند و پرآوازهات، هنوز هم برایم تازهاند. تو فراموش نمیشوی، تو از یاد نمیروی ای شهید! هنوز هم یاد تو زمزم مهربانی است و راه تو میعادگاه دوستدارانت.
ای مسافر عرش! اینک من ماندهام و یک شهر غریب، یک فضای غبارآلود، آلوده به دروغ و غیبت و گناه. آلوده به بی فرهنگی و بداخلاقی. آلوده به دزدی و اختلاس و سکوت. من ماندهام و یک زمان غبارآلود. پر از جنگ و دشمنی، پر از کشتار و تحقیر، پر از آتش و دود و دورویی. من ماندهام و هزار انتظار و امید، انتظار دعا و شفاعت آن عزیز. امید به لطف خدا و انتظار ظهور.
ای سیمرغ عشق! آخرین نامهات را در بین صفحات قرآنی گذاشته بودم و هر وقت آن را میدیدم، میبوییدم و خاطرههایت از نو زنده میشد. اکنون نیز که پس از سالهای دراز نگاهش میکنم، احساس میکنم هنوز در جبههای. گویی متتظر آمدنت هستم. زیبا مینوشتی. خوب فکر میکردی و چه پرواز زیبایی! و چه زیباتر به اوج رسیدیای پرندهی خدایی، برادرم!
آیا بار دیگر برایم نامه خواهی نوشت؟ آیا بار دیگر حال و احوال دوستان را خواهی پرسید؟ آیا این حقیر باز هم خودم را در دعاهایت خواهم دید؟ آیا مثل همیشه حواست به من و ما هست؟ چه شهر غریبی است این جا! چه لحظههای طاقت فرسایی! چه زمانهی سختی!
دوست شهید من! تو کلمهی حقی بودی که در قرآن پیدایت کردم. تو تفسیر قرآن بودی. هزاران کلمه جمع شدید، رفته رفته سطر شدید و صفحهها ساختید و کتاب شدید. تفسیر شدید از قرآن و کتاب مقاومت ساختید. اکنون مقاومت یک مکتب است. یک راه است. یک عشق است. تفسیر قرآن است. ماندن است و بودن است و تو که تا ابد زندهایای شهید جاوید!
کبوتر بهشتیام! می دانم در مقام محمود و در تماشاخانهی عشق در محضر یار بی همتا، عطر ملاقات میبویی و طواف دلدار میکنی، اما ما واماندگان خستهی این دیار، امیدوار به دعاهایت هستیم. فراموشمان مفرما!
دوست جامانده از قافله عشق، علی انصاری اصل (زرین کلاه) - شیراز
عین الله عزیز، دوست شهیدم!
نمیدانم از آن روزی که دیگر خودم را در آینهی چشمانت ندیدم تا اکنون که در مقابل تو نشسته و درددل میکنم، چند روز و هفته و ماه و سال بر من بیچاره گذشته است. نمیخواهم مثل روزهای دبستانیام تقویم را بردارم، روزها و هفتهها را جمع کنم و مدت ایام فراق با تو را محاسبه کنم. می دانم همهی ثانیههایش، لحظههای سختی است. سینهام سنگینی میکند. چشمان بارانیام درست نمیبینند. بغضی در گلو راه سخن را بر من بسته است. با وجود گذشت سالهایی دراز که تو به آرمان خویش رسیدهای و من وامانده در حسرت انتظار ماندهام، گویی ساعاتی بیش نیست که رفتهای و من هنوز در انتظار آمدنت هستم. گویی اکنون مغرب فرا رسیده، باید دست در دست هم به نماز برویم، انگار الان تو حاضری و مسجد در انتظار دعا و مناجات و گریههای بی صدا و اشکهای پنهانی توست. من می دانم کتاب نیز چشمان بیدار تو را دوست میداشت. سحر نیز نماز تو را دوست میداشت و در انتظار آمدنت میماند. می دانم مهر و سجاده و تسبیح هم با تو دوست بودند و انتظارت را میکشیدند. می دانم دانشگاه نیز بی صبرانه انتظارت را میکشید.
هم رزم شهیدم! میخواهم جواب نامهای را بنویسم که سالها پیش و قبل از پرواز آخرینت برایم نوشتی، اما آسمان چشم من و رایانهام خیس دلتنگی هاست. به جای اکسیژن هوا، خاطرات خیس روزهای جوانی و دوستی راه گلویم را گرفته. گویی همین دیروز بود که در کنار هم در کلاس درس بودیم و از حال و احوال یکدیگر میپرسیدیم... تو از کجا آمدهای، من اهل کجا هستم. چه شکوه آمیز خاطرهها که من دارم! مغربگاهان، بی صبرانه وضو میگرفتیم، دوش به دوش، دست در دست، با شتاب هر چه تمام به سوی مسجد میرفتیم. شمارش نفس هامان برابر، قدم هامان یکسان و صدای تپش قلبمان هم یکی میشد.
هماره از جبهه میگفتی و امامش. از دنیا میگفتی و بی وفاییهایش. از شهادت میگفتی و شهیدان خداییاش. یادت هست آن روزهای شیرین دوستی و برادری و یکرنگی را عین الله؟ روزهایی که تنها ایثار بود و عشق بود و صفا. هیچ کس من نبود. همه ما بودیم. هیچ کس خود را بر دیگری ترجیح نمیداد. همه خدا را میدیدند. خدا همه جا بود و همه جا خدا بود و جبهه بود. همه جا خون بود و شهادت. همه جا راستی بود و انصاف و صداقت. همه جا دعا بود و مناجات. عشق بود و معرفت. یادت هست همه صف میکشیدند برای ملاقات با خدا؟! همه کوله پشتیها آماده و کفشها پوشیده و قرآنها بر سر. سلاحشان ایمان بود و داراییشان یک دل پاک. تیرهاشان نالههای خدا خدا بود و آرزوهاشان زیارت کربلا؟!
دوست شهیدم! یادم هست در ماه میهمانی خدا، در جمع عاشقان تنها تو بودی که وضوی خون ساختی و در شوق دیدار معشوق، با لهیب آتش خمپارهی دشمن در خاک عشق غلتیدی و این اولین جراحت عاشقیات بود. دست خدا تو را به بیمارستانی در شهر شهیدان اصفهان برد و این وامانده از قافلهی یاران، اندوهگین از بخت خویش بر بالین آن تن مجروح حاضر شده، شنیدم که میگفتی: "این تن خاکی در مقابل محبت و لطف خدا چیز با مقداری نیست، باید از این خانه تنگ بیرون جست..." یادم هست که میگفتی: "دل به دریا سپرده تا خدا خواهم رفت و سپس سرود عشق سر دادی: حیلت رها کن عاشقان دیوانه شو دیوانه شو / اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو. باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی / گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو...".
دوست شهید من! پهن دشت خوزستان و کوهستانهای حاج عمران تو را خوب میشناسند. گرمای جنوب و هوای برفی و یخ زده غرب نیز با نالههای تو آشنایند. از همکلاسی و همشهری گرفته تا رزمندگان و فرشتهها، همه تو را به یاد دارند، مسجد و محراب هم، نماز و قنوت و سجدههایت را خوب میفهمند، اما نمیدانم در این دهکدهی مانده به جا و رنگ باختهی امروز چرا این چنین غریبی برادر! از آن روزی که رفتی و جشن عاشقیها تمام شد، چه بسیار که به کربلا نرفته، سوی دیگری رفتند و تعلق به جای دیگری گرفتند. بعضی آن قدر به وادی سیاست دل بستند که فراموششان شد امام چه فرمودند و چه خواستند. بعضی به زر و زیور دنیا آن قدر دل دادند که یاران یکدل را به فریبا اشارهای فراموش کردند! بعضی در این آب گل آلود، آن قدر درهم و دینار و دلار به چنگ زدند و فاصلهها زیاد شد که: <<طبقا" عن طبق>>.
برادر شهیدم! در جای خالی شما بعضی در کار مدیریت خود آن قدر بی خاصیت و ضعیف و سست بودند که دزدان و فرصت طلبان در سایهی این مترسکها، اموال بیت المال را به باطل بردند و خوردند و بر جگر تفتیدهی قافلهی مجروح و از سفر برگشته و بر اجساد سوختهی شهیدان، لبخند تمسخر زدند و آواری از دزدی و اختلاس و خرابی و بی فرهنگی و بداخلاقی بر سرمان خراب کردند. ولی کسی صدای مظلومیت آقا را نشنید و کسی به فریادهای دل او گوش نکرد. آیا میشنوی در بلندگوی زمان؟ صدا میآید: زنان تک خوانی کنند یا نه؟ دختران به ورزشگاه بروند یا نه؟ دزدان و خائنان به مال و منال و اموال بیت المال محاکمه شوند یا نه؟ با دشمن بدسیرت و جنگ طلب و آدم کش و غارتگر و بی انصاف و ظالم، رابطه برقرار شود یا نه؟
اما عین الله عزیز! هم اکنون نیز برادرانت در جنگ نابرابر دیگری و در جبههی سختی دیگر که دشمنان قدیمی گشودهاند در کارزارند. تهاجم فرهنگی و تحریم اقتصادی و تخریب اخلاق و ایجاد تفرقه و حتی تهاجم نظامی فرا مرزی، جنگهای دیگری است که بر برادرانت تحمیل کردهاند. بعضی آن قدر در نقش خود بد بازیگری میکنند که دهکده را غبارآلود و مسموم کردهاند. اما ای شهید! خون و اخلاق و رفتار و پیام تو و هم رزمانت آن قدر پرمعنا و حیاتبخش بوده و هست که بچهها و نسلهای پس از تو و بسیجیها و عالمان و دانشمندان با الهام از آرمانها و پیامهای شما دست در دست رهبرشان همچنان مقاوم بمانند و جنگ در جبهههای تحمیلی دیگر را نیز ادامه دهند و پیروزیهای شگفت انگیزی رقم بزنند. نام و نشان و زندگی و شمع مزارتان آن قدر روشنی بخش و منور است که مردم با آن امامشان را شناخته، او را تنها نگذارند.
یادم هست آن هدیهی قشنگ و دوست داشتنی؛ همان صفا و مهربانیت را، در همان ابتدای آشناییمان با تمام وجود حس کردم و موج صداقت و صمیمیت در دریای چشمان آسمانیت میدیدم. دوست عزیز! صدای مهربان قلبت، نگاههای پر معنا، دوستیهای روح بخشت، آرمانهای بلند و پرآوازهات، هنوز هم برایم تازهاند. تو فراموش نمیشوی، تو از یاد نمیروی ای شهید! هنوز هم یاد تو زمزم مهربانی است و راه تو میعادگاه دوستدارانت.
ای مسافر عرش! اینک من ماندهام و یک شهر غریب، یک فضای غبارآلود، آلوده به دروغ و غیبت و گناه. آلوده به بی فرهنگی و بداخلاقی. آلوده به دزدی و اختلاس و سکوت. من ماندهام و یک زمان غبارآلود. پر از جنگ و دشمنی، پر از کشتار و تحقیر، پر از آتش و دود و دورویی. من ماندهام و هزار انتظار و امید، انتظار دعا و شفاعت آن عزیز. امید به لطف خدا و انتظار ظهور.
ای سیمرغ عشق! آخرین نامهات را در بین صفحات قرآنی گذاشته بودم و هر وقت آن را میدیدم، میبوییدم و خاطرههایت از نو زنده میشد. اکنون نیز که پس از سالهای دراز نگاهش میکنم، احساس میکنم هنوز در جبههای. گویی متتظر آمدنت هستم. زیبا مینوشتی. خوب فکر میکردی و چه پرواز زیبایی! و چه زیباتر به اوج رسیدیای پرندهی خدایی، برادرم!
آیا بار دیگر برایم نامه خواهی نوشت؟ آیا بار دیگر حال و احوال دوستان را خواهی پرسید؟ آیا این حقیر باز هم خودم را در دعاهایت خواهم دید؟ آیا مثل همیشه حواست به من و ما هست؟ چه شهر غریبی است این جا! چه لحظههای طاقت فرسایی! چه زمانهی سختی!
دوست شهید من! تو کلمهی حقی بودی که در قرآن پیدایت کردم. تو تفسیر قرآن بودی. هزاران کلمه جمع شدید، رفته رفته سطر شدید و صفحهها ساختید و کتاب شدید. تفسیر شدید از قرآن و کتاب مقاومت ساختید. اکنون مقاومت یک مکتب است. یک راه است. یک عشق است. تفسیر قرآن است. ماندن است و بودن است و تو که تا ابد زندهایای شهید جاوید!
کبوتر بهشتیام! می دانم در مقام محمود و در تماشاخانهی عشق در محضر یار بی همتا، عطر ملاقات میبویی و طواف دلدار میکنی، اما ما واماندگان خستهی این دیار، امیدوار به دعاهایت هستیم. فراموشمان مفرما!
دوست جامانده از قافله عشق، علی انصاری اصل (زرین کلاه) - شیراز