کبنا ؛ « محسن یزدانی»
بمناسبت سالگرد رحلت حضرت آیت الله العظمی ملک حسینی (ره)
آن آیت حق مالک ملک دل من بود/ گوئی که شه ملک دل و ملک وطن بود
خورشید فروزان دیارم ز ازل بود / مهدِ وطنم را ، همه تاریخ کهن بود
در مکتب جدش به میان همه عظما/ گویند که او ، ورد زبان انجمن بود
او عاشق مولا و علی ورد زبانش/ دلدار و دلارام ، به آن اَب حسن بود
مانند جدش مأمن ایتام و فقیران/ بابای یتیمان و شهید بی کفن بود
پیچید چه بویش به مشام همه عالم/خوش تر ، بسی از مُشکِ ختن بود
او مجتهدی عالم و نستوه و مجاهد/بودش به وطن ، تا به وطن بود
خون شد دل مردم ز نبود وز رحیلش/گوئی که جگر پاره ائی از جمله بدن بود
از بنده عاجز نچکد قطره ائی از بحر/آن آیت حق مالک ملک دل من بود
چگونه وصفش بسرائیم و چگونه تبیین نمائیم ۱۲ آبان ۹۱ را ، حکایت وداع مردم با مردی بزرگ که مأمن و مرهم مردمش بود و تکیه گاه ناملایمات آنها ، او که درب خان و خانه و خوانش بر روی هر خواهان و خوانده و نا خوانده ائی باز بود ، خداوند خدمت بود و خسرو خصلت ها و خصائص نیک، خلوتگاه خواطر رنجور و درمانده بود و خیمه گاه خیرخواهان و خیر اندیشان، خازن خشوع وخضوع بود و خاستگاه خلوص و خوشنامی ، خاقان خوبی ها بود و خدایگان خوشروئی و خوش قولی ، خوش زبانی و خوش بینی و شاید وداع با آن ودیعه جاودان در آن روز ، زبان حال مردمش باشد و تکیه گاه این مطلب.
آری آن وداع : حکایت رازی در دل دارد که تا سالیان سال نتوان به عمق آن پی برد . قصه ائی بود که نتوان آن را در لابلای قصاید و قرطاس ها گنجاند . راز عشقی است که به آسانی بیان نشود و غزلی بود که همه عاشقان در آن یوم ، در هر سرای و برزن از این دیار چه خوش سرودند، منظومه ائی بود که ناظمان آن چه زیبا به نظم دراوردند، محبتی بود که مِهر به هر ولایتی جز او و جدش را منسوخ می کرد ، و آن حکایت، راز دردی بود تناور ، بر تارک سرزمینی پهناور که به یادگار ماندگار خواهد ماند و آن وداع، حکایتی بود پر از شکایت ، شکایت از نبود او، از ماتم و اندوه او، شکایت از دست صبر که در نبودش طاقت نیاورد و کاسه صبرش لبریز شد، و شکایت همراه با ندامت، ندامت از خوب نبودنمان در مقابل بزرگمان، ندامت مریدان در مقابل مرادشان .....آری آن وداع حکایت مردمی بود که نتوانسته بودند به آن طلای کم یاب و نایاب دسترسی پیدا کنند. و آن روز چه خوب سپاس گفتند حق پدرشان و حق بزرگشان را آنطور که انگشت حیرت ، در لای دل و چشم ماند برای همه و برای همیشه و..................
بمناسبت سالگرد رحلت حضرت آیت الله العظمی ملک حسینی (ره)
آن آیت حق مالک ملک دل من بود/ گوئی که شه ملک دل و ملک وطن بود
خورشید فروزان دیارم ز ازل بود / مهدِ وطنم را ، همه تاریخ کهن بود
در مکتب جدش به میان همه عظما/ گویند که او ، ورد زبان انجمن بود
او عاشق مولا و علی ورد زبانش/ دلدار و دلارام ، به آن اَب حسن بود
مانند جدش مأمن ایتام و فقیران/ بابای یتیمان و شهید بی کفن بود
پیچید چه بویش به مشام همه عالم/خوش تر ، بسی از مُشکِ ختن بود
او مجتهدی عالم و نستوه و مجاهد/بودش به وطن ، تا به وطن بود
خون شد دل مردم ز نبود وز رحیلش/گوئی که جگر پاره ائی از جمله بدن بود
از بنده عاجز نچکد قطره ائی از بحر/آن آیت حق مالک ملک دل من بود
چگونه وصفش بسرائیم و چگونه تبیین نمائیم ۱۲ آبان ۹۱ را ، حکایت وداع مردم با مردی بزرگ که مأمن و مرهم مردمش بود و تکیه گاه ناملایمات آنها ، او که درب خان و خانه و خوانش بر روی هر خواهان و خوانده و نا خوانده ائی باز بود ، خداوند خدمت بود و خسرو خصلت ها و خصائص نیک، خلوتگاه خواطر رنجور و درمانده بود و خیمه گاه خیرخواهان و خیر اندیشان، خازن خشوع وخضوع بود و خاستگاه خلوص و خوشنامی ، خاقان خوبی ها بود و خدایگان خوشروئی و خوش قولی ، خوش زبانی و خوش بینی و شاید وداع با آن ودیعه جاودان در آن روز ، زبان حال مردمش باشد و تکیه گاه این مطلب.
آری آن وداع : حکایت رازی در دل دارد که تا سالیان سال نتوان به عمق آن پی برد . قصه ائی بود که نتوان آن را در لابلای قصاید و قرطاس ها گنجاند . راز عشقی است که به آسانی بیان نشود و غزلی بود که همه عاشقان در آن یوم ، در هر سرای و برزن از این دیار چه خوش سرودند، منظومه ائی بود که ناظمان آن چه زیبا به نظم دراوردند، محبتی بود که مِهر به هر ولایتی جز او و جدش را منسوخ می کرد ، و آن حکایت، راز دردی بود تناور ، بر تارک سرزمینی پهناور که به یادگار ماندگار خواهد ماند و آن وداع، حکایتی بود پر از شکایت ، شکایت از نبود او، از ماتم و اندوه او، شکایت از دست صبر که در نبودش طاقت نیاورد و کاسه صبرش لبریز شد، و شکایت همراه با ندامت، ندامت از خوب نبودنمان در مقابل بزرگمان، ندامت مریدان در مقابل مرادشان .....آری آن وداع حکایت مردمی بود که نتوانسته بودند به آن طلای کم یاب و نایاب دسترسی پیدا کنند. و آن روز چه خوب سپاس گفتند حق پدرشان و حق بزرگشان را آنطور که انگشت حیرت ، در لای دل و چشم ماند برای همه و برای همیشه و..................