اشک در چشمان پُر امیدش حلقه زده بود، لباس محلی پوشیده بود، پیر بود و به سختی راه میرفت، پیرزنی که لای زبالههای رها شده در کف خیابان، روی آسفالت سیاه روزگار و کانالهای فاضلاب به دنبال درآمدی بود که «رضا» کوچولوی شیرین زبان را از سرطان نامرد و خائن به جانش نجات دهد. مادر بزرگ «رضا» زبالهگردی میکرد تا فرزندش که به خاطر ...