تاریخ انتشار
جمعه ۱۰ تير ۱۴۰۱ ساعت ۱۳:۳۴
کد مطلب : ۴۴۹۷۶۹
یادداشت ارسالی؛
در پاسخ به مطلب قاسم یزدانی؛ قهرمان راه بلوطهای زاگرس شما نیستید و نخواهید بود
۴
کبنا ؛محمود پیروزه با ارسال یادداشتی به مطلب قاسم یزدانی با عنوان «سوگنامهای برای بلوط زارهای تشنه کام زاگرس» پاسخ داد و نوشت:
جنابِ آقای پایتخت نشین!
دلسوزی برای بلوطهای مقاومِ زاگرس، کاری است پسندیده، امّا به شرطی که قوّه و فعل در یک راستا باشند و تنها از دور تماشاگرِ این ویرانی نباشیم!
احساسِ سوختن به تماشا نمیشود
آتش بگیر تا بدانی چه میکشم!
در طلیعهی کلامتان، آگاهانه و با نیشخندی طنزگونه، قلبِ هزاران انسان را جریحه دار کردهاید!
بازی با کلمات چه آسان و رقصِ جان در آتش و خون چه دشوار است!
جنابِ یزدانی!
قاسمِ فرمانده، به درازنایِ یک عمر، خواب، میهمانِ چشمانِ خستهاش نشد، تا سلبریتی ها و مرفهان بی درد، سر در آخورِ شرکتها، مؤسسات و هیئت مدیریه ها (شرکتهای کالُم کوزُم) آسوده باشند. و بقول شاعر؛ "تا چراغ از تو نگیرد دشمن!"
ننگ باد! که با خواندن نوشتهتان، آن قسمت از کتابِ ارزشمندِ نفثه المصدورِ زیدریِ نَسوی _ شرحِ حملهی مغولان به ایران_ پیشِ دیدگانم مجسّم شد. و آرزو کردم خدا کُند که ما و زمانهی ما، مصداقِ آن مصیبتِ تاریکِ تاریخِ ایران در آن روزگارنباشیم!!
آنجا که سلطانِ خوارزمشاه، بی توجه به هجوم دشمن، سرگرم..... بودند:
«خبرِ اجتماعِ لشکرِ تاتار را تا درِ زنجان استماع کرده و مقصد و مقصودِ ایشان بی هیچ شک دانسته.. قضایِ بد؛ دیدهی باریک بین را، تاریک گردانید و تقدیرِ آسمانی پردهی غفلت ورایِ رأی و بصیرت فرو گذاشت، تا جادهی مصلحت که کوران بدان راه برند، بر اهلِ بصیرت بپوشانید و شیوهی تحفظ که ستوران در ابقایِ نوع آن رعایت واجب شمرند، چندین هزار عاقل را غافل گردانید!»
《کو آن پادشاه که از سربازی به گوی بازی نپرداختی؟! شهواتِ عشق را بر صهواتِ عتاق بر نگزیدی؟! مُهفهفاتِ تُرک را از مُرهَفاتِ هِند خوشتر ندیدی؟! خُدودِ بیض را بر حدودِ بیض ترجیح ننهادی!؟ و ادامه..... (رجوع کنید به نفثه المصدور صفحات ۱۷ تا ۱۹)
که همانا؛
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لبِ شمشیرِ آبدار دهد!
.......
آی! شما را چه شده است که به بهانهی مرگ بلوطهای زاگرس، سرمستانه عرض اندام میکنید و ژستِ روشنفکریتان را به خوردِ جوانانِ این دیار دهید!؟
که گفت: "نباید برای مصلحتی، پا بر سرِ حقیقتی نهاد!"
آگاه باشید! که ایثارگرِ نامدار و قهرمانِ راهِ بلوطهای راست قامتِ زاگرس، شما نیستید و نخواهید بود؛ بلکه البرز زارعی خواهد بود؛ که نه مطلبی نوشت و نه بیراهه رفت، بلکه با دلی پاک راهِ آتش را اختیار کرد!
- مطمئن باش که گهوارهی بویر احمد؛ خالی از شیرمردان و شیر زنان نیست؛ و کسانی را ندایِ امداد سر دادهای، که بدون شک؛ نه سنخیّتِ فکری با شما دارند و نه عُلقهی فرهنگی! بلکه برای رد گم کنی و خود شیرینی قلم را زحمت دادهای!
بلوطهای زاگرس صاحب دارند. استاندارِ پر تلاش و نمایندگان دردآشنای مردم پای کارند و نیاز به مرثیهی تصنعیِ شماها ندارند؛ نشان به آن نشان؛ که در زمان انتقالِ دولت افغانستان، فریاد وامصیبتایِ امثالتان به افلاک رسید و در فاجعهی بلایای طبیعیِ افغانستان، بخاری از اجاقتان بلند نشد!
بس است! شرم کنید! بیش از این احساساتِ مردم نیک سرشت و دلسوزِ این دیار را بیدار و خشمشان را برافروخته نکنید که تاوان دارد!
جنابِ آقای پایتخت نشین!
دلسوزی برای بلوطهای مقاومِ زاگرس، کاری است پسندیده، امّا به شرطی که قوّه و فعل در یک راستا باشند و تنها از دور تماشاگرِ این ویرانی نباشیم!
احساسِ سوختن به تماشا نمیشود
آتش بگیر تا بدانی چه میکشم!
در طلیعهی کلامتان، آگاهانه و با نیشخندی طنزگونه، قلبِ هزاران انسان را جریحه دار کردهاید!
بازی با کلمات چه آسان و رقصِ جان در آتش و خون چه دشوار است!
جنابِ یزدانی!
قاسمِ فرمانده، به درازنایِ یک عمر، خواب، میهمانِ چشمانِ خستهاش نشد، تا سلبریتی ها و مرفهان بی درد، سر در آخورِ شرکتها، مؤسسات و هیئت مدیریه ها (شرکتهای کالُم کوزُم) آسوده باشند. و بقول شاعر؛ "تا چراغ از تو نگیرد دشمن!"
ننگ باد! که با خواندن نوشتهتان، آن قسمت از کتابِ ارزشمندِ نفثه المصدورِ زیدریِ نَسوی _ شرحِ حملهی مغولان به ایران_ پیشِ دیدگانم مجسّم شد. و آرزو کردم خدا کُند که ما و زمانهی ما، مصداقِ آن مصیبتِ تاریکِ تاریخِ ایران در آن روزگارنباشیم!!
آنجا که سلطانِ خوارزمشاه، بی توجه به هجوم دشمن، سرگرم..... بودند:
«خبرِ اجتماعِ لشکرِ تاتار را تا درِ زنجان استماع کرده و مقصد و مقصودِ ایشان بی هیچ شک دانسته.. قضایِ بد؛ دیدهی باریک بین را، تاریک گردانید و تقدیرِ آسمانی پردهی غفلت ورایِ رأی و بصیرت فرو گذاشت، تا جادهی مصلحت که کوران بدان راه برند، بر اهلِ بصیرت بپوشانید و شیوهی تحفظ که ستوران در ابقایِ نوع آن رعایت واجب شمرند، چندین هزار عاقل را غافل گردانید!»
《کو آن پادشاه که از سربازی به گوی بازی نپرداختی؟! شهواتِ عشق را بر صهواتِ عتاق بر نگزیدی؟! مُهفهفاتِ تُرک را از مُرهَفاتِ هِند خوشتر ندیدی؟! خُدودِ بیض را بر حدودِ بیض ترجیح ننهادی!؟ و ادامه..... (رجوع کنید به نفثه المصدور صفحات ۱۷ تا ۱۹)
که همانا؛
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لبِ شمشیرِ آبدار دهد!
.......
آی! شما را چه شده است که به بهانهی مرگ بلوطهای زاگرس، سرمستانه عرض اندام میکنید و ژستِ روشنفکریتان را به خوردِ جوانانِ این دیار دهید!؟
که گفت: "نباید برای مصلحتی، پا بر سرِ حقیقتی نهاد!"
آگاه باشید! که ایثارگرِ نامدار و قهرمانِ راهِ بلوطهای راست قامتِ زاگرس، شما نیستید و نخواهید بود؛ بلکه البرز زارعی خواهد بود؛ که نه مطلبی نوشت و نه بیراهه رفت، بلکه با دلی پاک راهِ آتش را اختیار کرد!
- مطمئن باش که گهوارهی بویر احمد؛ خالی از شیرمردان و شیر زنان نیست؛ و کسانی را ندایِ امداد سر دادهای، که بدون شک؛ نه سنخیّتِ فکری با شما دارند و نه عُلقهی فرهنگی! بلکه برای رد گم کنی و خود شیرینی قلم را زحمت دادهای!
بلوطهای زاگرس صاحب دارند. استاندارِ پر تلاش و نمایندگان دردآشنای مردم پای کارند و نیاز به مرثیهی تصنعیِ شماها ندارند؛ نشان به آن نشان؛ که در زمان انتقالِ دولت افغانستان، فریاد وامصیبتایِ امثالتان به افلاک رسید و در فاجعهی بلایای طبیعیِ افغانستان، بخاری از اجاقتان بلند نشد!
بس است! شرم کنید! بیش از این احساساتِ مردم نیک سرشت و دلسوزِ این دیار را بیدار و خشمشان را برافروخته نکنید که تاوان دارد!