تاریخ انتشار
دوشنبه ۱۴ شهريور ۱۴۰۱ ساعت ۱۲:۲۷
کد مطلب : ۴۵۲۱۷۸
یادداشتی از سیدعلی عباس محدث؛
لاهوتی، ماهچراغ ادب و سیاست هم رفت / همه مکرتان این بود که کیاست لاهوتی را بر مدیریت کهگیلویه منفک کنید
۳
مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛سیدعلی عباس محدث - به مشیّت قادر و قاهر لایزال، قادر ادب و قاهر اخلاق را تا چایگاه ابدی همراه شدیم. همۀ مردم استان بویژه اهالی شرأفتمند و با وفای کهگیلویه را در میدان امام حسین(ع) دهدشت و در ایام منتهی به اربعین جدش، حضرت اباعبدالله الحسین(ع) گردِ هم آورد تا همآوردِ ادبیان و فرزانگان را چون نگینی بلورین در بغل گیرند و مصیبت نامهای از جنس عطار نیشابوری را، مقارن با آنچه عطار در سیر آفاق انسان نوشت، در سیر به اَنفُس به تصویر کشند. او که گنج نامهای وزین از اخلاق و تهذیب نفس بود و الهی نامهای از فرازهای مولایش علی(ع)، در تعامل با خوجه عبدالله انصاری، «رساله دل و جان» بود برای مردم کهگیلویه. چنین سرشتی نیکو را «حذف مرگ» بود که پرنیا آن را در باب مرزهای مرگ و زندگی نوشت ولی لاهوتی خود آغاز زندگی است که هیچ مرزی با مرگ ندارد.
قصه استادم را چنین بنویسم که خود مظهری از سیاستمدار عاقل بود. او که گاهی در بیان خاطراتش به قول خودشان، به ضرورت هم سنخی گذشتهمان بیان میکرد، مملکتمان را از سیاستمداران عاقل خالی میدید. سیاستمدارانی که نه چون ماکیاولی و «شهریار»ش از رذایل اخلاقی، سیاست بورزند و نه چون مقدمه «قلعه حیوانات» جورج اورول، آدم خوب را آدم مرده میدانست. اگر کتاب میخواند، به دنبال کتابخانه سرا نبود، اگر کتابخانه داشت، به حقیقت کتاب خوان بود. اگر سیاست را دوست داشت، سواد سیاسی هم داشت. سواد سیاسی را برای سواری بر مردم نمیپنداشت. اگر شهری را به شور درآورد، به خاطر شیرین زبانیش نبود بلکه بهایی شیرین، برای مردم شهرش قائل بود. همواره از سنخیتها با من میگفت. هم سنخ بودن را عامل همکلامی، رفاقت، درک متقابل، همفکری و همراهی میدانست.
همۀ توصیهاش به کتاب خواندن بود. خواندن نه فقط برای دانستن، بلکه کتاب خواندن برای بیدار ماندن در میان خفتهها را ضروری میدانست و از قول سعدی میگفت که؛
باطل است آنچه مدعی گوید
خفته را خفته کی کند بیدار
میخواست که پرواز کردن در میان نشستهها را آغاز کنیم و از قول حافظ میگفت؛
شهر خالیست زعاشق بُوَد کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
توصیه میکرد که باید چگونه زنده ماندن در میان جهالتها را یاد بگیریم و از قول مولانا میگفت؛
وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم
و در پی جان بخشیدن به خشک مغزهای سیاستزده و دین ستیزی بود که به قول خودشان، راهنمای چپ میزدند ولی به راست میرفتند. همیشه از شعور سیاسی میگفت. معتقد بود سیاست دانی، تنها داشتن ژست روشنفکری با ادا و اصول ریش پروفسوری و کت و کراوات نیست بلکه سواد سیاسی را نیاز اساسی جامعه میدانست. هیچگاه به دانشآموزانش با نگاه استاد و شاگردی آنها را خطاب قرار نمیداد بلکه، به عنوان شاگردایشان، همواره خود را رفیق و همراه او میدیدم. همیشه آسمان دانش و معرفتش فراتر از محدودیتهای منفعت طلبان و تزویرگران بود. به یقین میگویم، اگر اندک قطرهای از فضایل علمی، خصایل اخلاقی و مظاهر رفتاری استاد لاهوتی را در سیاستمداران بیکیاستی که هرآنچه را خود لایقش بودند، لاحقهاش کردند، وجود داشت، از همان اول هم زبانش با چنین جمعیتی سخن میگفت نه وداعش!
مگر سخنش چه بود که سالها تیغ و دشنه برکشیدند و پنجه در پنجه قفل کردند و دستها را در آسمان کوتاه خود گره زدند تا سلامت در مدیریتش را به زیر سؤال ببرند؟ آیا در تفکرشان، سیاستمدار و مدیر صادق و پاک سرشت بیمعنا بود؟
مگر صِدقَش در سیاست، ادبش در گفتار، حلمش در برخورد با اجتماعات و علمش در چگونگی مدیریت را چگونه پنداشتند که هر گزینهای را بکار گرفتند تا قلمش بشکنند و قدمش را بستوه آورند و زبانش را ببندند و مرامش را از مردم شهرش بگیرند؟
کجای خطابهاش ایراد داشت که آنروز و روزهای بعد، بیدار نشدید تا چنین روزی، حسرت و حقارت و خودفریبیتان را در کاسۀ رعب و ریا درآمیزید و پشت مهر و وفای مردم پنهان شوید و «وامصیبتای لاهوتی» بخوانید؟
همه مکر و حِقد و فسق و درکتان بر آن بود تا رشتۀ فهم و خرد را به تیشۀ جهل و جمود فکریتان بگسلید و زندگی مردم را از دانش لاهوتی، و کیاست لاهوتی را بر مدیریت کهگیلویه منفک کنید، که کردید. حال که احوال سرگشته شهرمان موجب سکوت از بیان هرآنچه بودید و عامل شدید و مانع گشتید، شده است، بالاغیرتاً از یوم الحسر و قیامت نگوئید که آن روزها که لاهوتی ترس از عذاب آخرت را در عمل برمی آمد، انکارش کردید و بر لذت دنیا کیف نمودید. ماندهام چرا امروز که مردم زجر کشیده و عزادار، عزتش میبخشند و داشتههایش را پاس میدارند، صاحب عزا شدهاید و اوصافش را مغتنم میشمرید؟
آری جانان من، این بود مُهرهای که باید مُهر تأیید میگرفت و مِهتر مردم میشد. نگذاشتید، تا امروز که مرگش، مهار جهل و عتابتان شد.
به یقین، انشاءالله روحشان با اجداد طاهرینش محشور و نام نیکویش، دولت سرایاندیشههای فروزان و قلبهای پاک خواهد بود.
قصه استادم را چنین بنویسم که خود مظهری از سیاستمدار عاقل بود. او که گاهی در بیان خاطراتش به قول خودشان، به ضرورت هم سنخی گذشتهمان بیان میکرد، مملکتمان را از سیاستمداران عاقل خالی میدید. سیاستمدارانی که نه چون ماکیاولی و «شهریار»ش از رذایل اخلاقی، سیاست بورزند و نه چون مقدمه «قلعه حیوانات» جورج اورول، آدم خوب را آدم مرده میدانست. اگر کتاب میخواند، به دنبال کتابخانه سرا نبود، اگر کتابخانه داشت، به حقیقت کتاب خوان بود. اگر سیاست را دوست داشت، سواد سیاسی هم داشت. سواد سیاسی را برای سواری بر مردم نمیپنداشت. اگر شهری را به شور درآورد، به خاطر شیرین زبانیش نبود بلکه بهایی شیرین، برای مردم شهرش قائل بود. همواره از سنخیتها با من میگفت. هم سنخ بودن را عامل همکلامی، رفاقت، درک متقابل، همفکری و همراهی میدانست.
همۀ توصیهاش به کتاب خواندن بود. خواندن نه فقط برای دانستن، بلکه کتاب خواندن برای بیدار ماندن در میان خفتهها را ضروری میدانست و از قول سعدی میگفت که؛
باطل است آنچه مدعی گوید
خفته را خفته کی کند بیدار
میخواست که پرواز کردن در میان نشستهها را آغاز کنیم و از قول حافظ میگفت؛
شهر خالیست زعاشق بُوَد کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
توصیه میکرد که باید چگونه زنده ماندن در میان جهالتها را یاد بگیریم و از قول مولانا میگفت؛
وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم
و در پی جان بخشیدن به خشک مغزهای سیاستزده و دین ستیزی بود که به قول خودشان، راهنمای چپ میزدند ولی به راست میرفتند. همیشه از شعور سیاسی میگفت. معتقد بود سیاست دانی، تنها داشتن ژست روشنفکری با ادا و اصول ریش پروفسوری و کت و کراوات نیست بلکه سواد سیاسی را نیاز اساسی جامعه میدانست. هیچگاه به دانشآموزانش با نگاه استاد و شاگردی آنها را خطاب قرار نمیداد بلکه، به عنوان شاگردایشان، همواره خود را رفیق و همراه او میدیدم. همیشه آسمان دانش و معرفتش فراتر از محدودیتهای منفعت طلبان و تزویرگران بود. به یقین میگویم، اگر اندک قطرهای از فضایل علمی، خصایل اخلاقی و مظاهر رفتاری استاد لاهوتی را در سیاستمداران بیکیاستی که هرآنچه را خود لایقش بودند، لاحقهاش کردند، وجود داشت، از همان اول هم زبانش با چنین جمعیتی سخن میگفت نه وداعش!
مگر سخنش چه بود که سالها تیغ و دشنه برکشیدند و پنجه در پنجه قفل کردند و دستها را در آسمان کوتاه خود گره زدند تا سلامت در مدیریتش را به زیر سؤال ببرند؟ آیا در تفکرشان، سیاستمدار و مدیر صادق و پاک سرشت بیمعنا بود؟
مگر صِدقَش در سیاست، ادبش در گفتار، حلمش در برخورد با اجتماعات و علمش در چگونگی مدیریت را چگونه پنداشتند که هر گزینهای را بکار گرفتند تا قلمش بشکنند و قدمش را بستوه آورند و زبانش را ببندند و مرامش را از مردم شهرش بگیرند؟
کجای خطابهاش ایراد داشت که آنروز و روزهای بعد، بیدار نشدید تا چنین روزی، حسرت و حقارت و خودفریبیتان را در کاسۀ رعب و ریا درآمیزید و پشت مهر و وفای مردم پنهان شوید و «وامصیبتای لاهوتی» بخوانید؟
همه مکر و حِقد و فسق و درکتان بر آن بود تا رشتۀ فهم و خرد را به تیشۀ جهل و جمود فکریتان بگسلید و زندگی مردم را از دانش لاهوتی، و کیاست لاهوتی را بر مدیریت کهگیلویه منفک کنید، که کردید. حال که احوال سرگشته شهرمان موجب سکوت از بیان هرآنچه بودید و عامل شدید و مانع گشتید، شده است، بالاغیرتاً از یوم الحسر و قیامت نگوئید که آن روزها که لاهوتی ترس از عذاب آخرت را در عمل برمی آمد، انکارش کردید و بر لذت دنیا کیف نمودید. ماندهام چرا امروز که مردم زجر کشیده و عزادار، عزتش میبخشند و داشتههایش را پاس میدارند، صاحب عزا شدهاید و اوصافش را مغتنم میشمرید؟
آری جانان من، این بود مُهرهای که باید مُهر تأیید میگرفت و مِهتر مردم میشد. نگذاشتید، تا امروز که مرگش، مهار جهل و عتابتان شد.
به یقین، انشاءالله روحشان با اجداد طاهرینش محشور و نام نیکویش، دولت سرایاندیشههای فروزان و قلبهای پاک خواهد بود.