تاریخ انتشار
چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۷:۳۶
کد مطلب : ۴۲۴۲۷۷
ایران و مسألهی توسعه؛
پیشفرضهای غلط توسعه در ایران کدامند؟ / روانشناسی، فلسفه و یا جامعهشناسی؛ کدامیک میتواند ما را به توسعه برساند؟
۱
مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛یادداشتی از احسان خانمحمدی؛
روشنفکران دورهی مشروطه، بهویژه حلقهی فکریِ میرزامَلکُمخان و همدورهایهایش از نخستین کسانی بودند که در منطقهی خاورمیانه اندیشیدن به مسئلهی توسعه و ترقی و موانعِ آن را کلید زدند. از آنموقع تابهحال، مسئلهی توسعه در مرکز اندیشهی بسیاری از نویسندگانِ کشور قرار دارد. درواقع، ایران بیش از یک سده است که با این مسئله روبهرو شده است؛ البته برخی همچون فرزین وحدت، فکر مدرنیته و توسعه را در پیوند با یکدیگر دیده و عقبهی آن را به حدود دو قرنِ پیش نسبت میدهند. با این تفاسیر روشن است که دستوپنجهنرمکردن با این مسئله در ایران، از سابقهی بسیاری نسبت به مللِ همسایه برخوردار است. جوامعِ توسعهیافتهی کنونی همچون ژاپن، کرهی جنوبی و کشورهای موسوم به ببرهای آسیا تنها چند دهه است که اندیشهی توسعه را مطرح کردهاند و همزمان هم به توسعهی اقتصادی و سیاسی دست یافتهاند. پس گیرِ کار کجاست که با این سابقهی طولانیِ اندیشه، ما هنوز به توسعه نرسیدهایم؟ آیا اصولاً بین اندیشه و توسعه رابطهای وجود دارد؟ به عبارت دیگر، آیا هر جامعهای که از سابقهی طولانیِ اندیشیدن برخوردار باشد، توسعهیافتهتر است؟ اگر چنین است، پس چرا ایران هنوز به توسعه دست نیافته است؟ و در مقابل، اگر چنین نیست، پس چرا این حجم از تأکید بر ارتباط تفکر و توسعه در آثار اندیشمندان به چشم میخورد؟
درواقع، گسترهی گستردهای از آثار و نوشتههای گوناگون وجود دارند که تأکیدشان بر ضرورتِ وجودِ تفکر فلسفی و بهطور کلی اندیشه برای نیل به توسعهی سیاسی و اقتصادی است. آنها پیشفرض را بر تقدم فلسفه بر دموکراسی و توسعه در نظر گرفتهاند. البته اندک صداهایی هم در کشور وجود دارد که این معادله را نابسنده دانسته و بر دگرگونیِ آن توجه دارند. علی میرسپاسی از آندسته پژوهشگران است که داستان را بههمین سادگی تبیین نکرده و با رد تقلیلگرایی و تحویلینگریِ موجود، بر ضرورتِ تقدم دموکراسی بر فلسفه تأکید میورزد. همانطور که گفتم صدای ایشان بسیار نارسا بوده و بهسختی شنیده میشود. در مقابل، افرادی همچون داوریِ اردکانی و حلقهی همفکرانش بهصورت مداوم آثاری با مضمون ارتباط تنگاتنگِ توسعه و تفکر منتشر میکنند.
از سوی دیگر، روانشناسیِ موجود در کشور که اغلب پهلو میزند به روانشناسیِ عامهپسندِ تجاری، ریشهی توسعهنیافتگی را نه در اندیشه و فلسفه و حتّی بسترهای اجتماعی و سیاسی، که در ویژگیهای روانشناختیِ افراد جستجو میکند؛ چیزی که من آن را روانشناسیگری و یا تقلیل روانشناختی میدانم.
بهطور کلی، اندیشمندانی همچون داوری اردکانی که مسئله را در فلسفه جستجو میکنند را جریان فرهنگی، و اندیشمندانِ قائل به نقش افراد در توسعه، همچون مصطفی ملکیان را جریان روانشناختی مینامم. در مقابلِ این دو جریان، جریانِ اجتماعی را قرار میدهم که آن را در ایران میتوان با آثار و نوشتههای علی میرسپاسی شناخت.
از بین سه جریانِ موجود، دستِ بالا زمانی با جریانِ فرهنگی بود ولی امروزه، مهمترین جریان، جریان روانشناختی است. جریانِ اجتماعی نیز بهکلی نادیده گرفته شده است. حال برای شناختِ بهترِ این جریانها و نقشِ آنها در توسعه، با مقایسهی آنها با یکدیگر، استدلال میکنم که قدرتِ تبیین و نقشِ تأثیرگذاریِ جریانِ اجتماعی در ریشهیابیِ علل توسعه از دو جریانِ دیگر بیشتر است.
هر چند که اندکتوجهای نیز به جریان اجتماعی در کشور نمیشود.
باوجوداینکه میدانم تحلیل من از این مسئله بسیار نابسنده است، ولی تلاشم بر این است که پرتویی هر چند ناچیز بر این وضعیتِ پیچیده بیفکنم.
عجماوغلو در کتابِ ”ملتها چرا شکست میخورند؟“ جریان فرهنگی را به زیبایی نقد میکند. لُبِ لُباب و جان کلامِ این جریان آن است که تا زمانی که ما به سطحی از پیشرفت در اندیشه و بهطور کلیتر فرهنگ، دست نیابیم، توسعهیافته نخواهیم شد. فارغ از استدلالهای منطقی و فلسفی در ردِ این ادعاها، بهطور تجربی میتوان نابسنده بودنِ آنها را نشان داد؛ دو نیمکرهی شمالی و جنوبی با وجود تشابهات فرهنگیِ بسیار، تفاوتهای چشمگیری در میزان توسعهیافتگیِ سیاسی و اقتصادی دارند. در ادامهی این استدلال، میتوان گفت ایران کشوری است با کولهباری از تجربه و اندیشهی فرهنگی با قدمتی به درازنای تاریخی دوهزارساله، اما با سطحی بسیار پایین از توسعه. در مقابل، ببرهای آسیا بهعنوان جوامعی توسعهیافته، در سطحی بسیار پایین از اندیشه و فرهنگ نسبت به ایران برخوردارند. این استدلال را میشود بیشتر ادامه داد، اما تا همینجا برای نیل به مقصودمان کافی است. پس بر این اساس نخستین ادعای من آن است که نمیتوان گفت که فرهنگ و تفکر تقدمی ضروری بر توسعه دارند، بهعبارت دیگر، این رابطه بسیار پیچیدهتر از چیزی است که این جریان مدعای آن را دارد.
و اما جریان روانشناختی چگونه توسعه را تبیین میکند؟ بهطور کلی، افرادی که قائل به تأثیرگذاریِ خصایص روانیِ افراد در جریان توسعهیافتگیِ یک جامعه هستند، حلقهی مفقودهی جوامع توسعهنیافته را در انگیزهی پیشرفت، خودپنداره، اعتماد به نفس و اموری از این دست میدانند. درواقع، به بیانِ آنها اگر جامعهی ما پیشرفته نیست، بهعلتِ آن است که ما مردمانی تنبل، بدون انگیزهی پیشرفت، با خودپندارهی ضعیف و بدون اعتماد به نفسِ کافی هستیم. آنها بههمین صورت، راهحلِ مسئلهی توسعهنیافتگی را در تقویت خصایص روانشناختیِ افراد میدانند. بهنظر من این استدلال، از نقایص بسیاری رنج میبرد که به برخی از آنها اشاره میکنم؛ یکی اینکه این استدلال بهشدت تقلیلگراست؛ چرا که افراد را در خلأ میبیند، گویی که انسانها در نسبت با بسترهای اجتماعی، تافتههایی جدا بافته هستند و از زمینههای اجتماعی تأثیری نمیپذیرند. من این انسانِ روانشناختی را انسانِ انتزاعی مینامم. بر اساس نتایجِ مطالعات گوناگون، انسانِ انتزاعی مگر در تحلیل، وجودی خارجی و عینی ندارد. نقیصهی دیگرِ مدعای جریان روانشناختی را میتوان در همدستی با نظام حاکم و محافظهکاریِ سادهانگارانهی آن دانست. بر این اساس، رویکرد روانشناختی، نوک تیز انتقاد را نه به سمتِ شرایط اجتماعی و اقتصادی که در پیوند مستقیم با نظام سیاسی است، بلکه به سمتِ تکتکِ افراد بهعنوان موجوداتی انتزاعی نشانه میرود. ازاینرو بر اساس رویکردِ این جریان، اصلاحِ ساختارها و نهادهای موجود ضرورتی ندارد؛ همینکه افراد تغییر کنند، نهادها نیز تغییر میکنند. سادهگرایانهتر و محافظهکارانهتر از این استدلال را هیچ جای دیگر نمیتوان دید. اما نکتهی مهم و اساسیتر این است که اساساً علمِ روانشناسی، علمی نیست که از نیازهای جامعهی ایرانی برآمده باشد. روانشناسی، پیشفرض را فرد میداند، چرا که این علم برآمده و یکی از پیامدهای بحرانهای موجود در جامعهی فردگرای غرب است؛ در واقع، در جوامع فردگرای غربی با وجود بحرانهایی همچون بحرانِ معنا، علم روانشناسی پدید آمد. بنابراین این علم، نسبت مستقیمی دارد با جوامعِ فردگرا. حال این پرسش مطرح میشود که در جامعهای همچون جامعهی ما که نهاد خانواده اصل و اساس است نه تکتکِ افراد، این علم اصولاً به چه کار میآید؟
بههمین اندازه در نقد این جریان بسنده میکنم. بنابراین دومین ادعای من آن است که جریان روانشناختی نیز نمیتواند تبیینگرِ قابل قبولی برای مسئلهی توسعهنیافتگیِ جامعهی ایران باشد.
گفتنی است این دو ادعا که فلسفه و روانشناسی رشتههای علمیِ متناسب با توسعه نیستند، بهمعنای بیارزش دانستنِ آنها نیست. بلکه مقصود صرفاً این است که پاسخگوی تبیین مسئلهی توسعهنیافتگی در ایران نیستند. ادعای من صرفاً در همین مورد است.
اما مهمتر از همه، جریان اجتماعی است که با وجود قدرتِ تبیینِ آن در پاسخ به پرسشِ توسعه، موردِ بیمهریِ بسیار قرار گرفته است؛ هم از جانب نهاد سیاسی و هم از جانبِ خودِ جامعهشناسان. بهطور کلی، این جریان معتقد است که بیش و پیش از هر چیز باید به سراغ بسترِ اجتماعی و بهویژه نهادهای هر جامعه رفت. این جنسِ نهادها و کیفیتِ آنهاست که مشخص میکند یک جامعه توسعهیافته است یا نه. بنابراین برای نیل به توسعه هم باید سراغ اصلاح نهادهای آن جامعه رفت. اما مسئله آن است که نهادها به همین سادگی قابل اصلاح و یا تغییر نیستند. نهادهای سیاسی و اقتصادی حاصل مسیر نامقدر تاریخ و انباشت تدریجی هستند. ازاینرو بسیار سادهانگارانه است که تصور کنیم میتوانیم بهراحتی نهادها را به سمت توسعه تغییر دهیم؛ بهعنوان مثال میتوان چند دهه اصلاحات را در ایران در نظر گرفت که هنوز به نتیجهی قابل قبولی دست نیافته است.
این جریان حتی انقلاب را نیز راهحلی قطعی در نظر نمیگیرد؛ چرا که معتقد است با وجود پدیدهای بهنامِ ”قانون آهنینِ الیگارشی“، حتّی اگر انقلابی هم رُخ دهد، امکان دارد که صرفاً حُکام عوض شوند نه نهادهای سیاسی و اقتصادی.
اما با این تفاسیر یک نکته روشن است، آن اینکه، نه خصایص روانشناختی و نه فرهنگ و فلسفه، هیچکدام بر توسعه تقدم ندارند. بر اساس رویکردِ جریان اجتماعی همسو با نظریهی ریچارد رورتی، دموکراسی مقدم بر فلسفه است. اما در پاسخ به پرسشِ ”چه باید کرد؟“، هنوز پاسخی شُستهورُفته و قطعی ندارد. اما روشن است که غنای این جریان وابسته به توجه گسترده به آن است؛ باید که هر چه بیشتر در جامعه حضور داشته باشند. در حضور است که میتوان به پاسخی هرچند جزئی و ناکافی برای این پرسش دست یافت.
در نهایت، این جریان، بسترهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی را مهمتر از افراد، فرهنگ و تفکر میداند. من هم با این جریان موافقتر هستم. اما نکتهی مهم این است که در مقایسه با دو جریان فرهنگی_فلسفی و روانشناسیِ عامهپسندِ تجاری، هنوز صدای آن رسا نیست و نیازمند توجه گستردهای از سوی اندیشمندان است.
روشنفکران دورهی مشروطه، بهویژه حلقهی فکریِ میرزامَلکُمخان و همدورهایهایش از نخستین کسانی بودند که در منطقهی خاورمیانه اندیشیدن به مسئلهی توسعه و ترقی و موانعِ آن را کلید زدند. از آنموقع تابهحال، مسئلهی توسعه در مرکز اندیشهی بسیاری از نویسندگانِ کشور قرار دارد. درواقع، ایران بیش از یک سده است که با این مسئله روبهرو شده است؛ البته برخی همچون فرزین وحدت، فکر مدرنیته و توسعه را در پیوند با یکدیگر دیده و عقبهی آن را به حدود دو قرنِ پیش نسبت میدهند. با این تفاسیر روشن است که دستوپنجهنرمکردن با این مسئله در ایران، از سابقهی بسیاری نسبت به مللِ همسایه برخوردار است. جوامعِ توسعهیافتهی کنونی همچون ژاپن، کرهی جنوبی و کشورهای موسوم به ببرهای آسیا تنها چند دهه است که اندیشهی توسعه را مطرح کردهاند و همزمان هم به توسعهی اقتصادی و سیاسی دست یافتهاند. پس گیرِ کار کجاست که با این سابقهی طولانیِ اندیشه، ما هنوز به توسعه نرسیدهایم؟ آیا اصولاً بین اندیشه و توسعه رابطهای وجود دارد؟ به عبارت دیگر، آیا هر جامعهای که از سابقهی طولانیِ اندیشیدن برخوردار باشد، توسعهیافتهتر است؟ اگر چنین است، پس چرا ایران هنوز به توسعه دست نیافته است؟ و در مقابل، اگر چنین نیست، پس چرا این حجم از تأکید بر ارتباط تفکر و توسعه در آثار اندیشمندان به چشم میخورد؟
درواقع، گسترهی گستردهای از آثار و نوشتههای گوناگون وجود دارند که تأکیدشان بر ضرورتِ وجودِ تفکر فلسفی و بهطور کلی اندیشه برای نیل به توسعهی سیاسی و اقتصادی است. آنها پیشفرض را بر تقدم فلسفه بر دموکراسی و توسعه در نظر گرفتهاند. البته اندک صداهایی هم در کشور وجود دارد که این معادله را نابسنده دانسته و بر دگرگونیِ آن توجه دارند. علی میرسپاسی از آندسته پژوهشگران است که داستان را بههمین سادگی تبیین نکرده و با رد تقلیلگرایی و تحویلینگریِ موجود، بر ضرورتِ تقدم دموکراسی بر فلسفه تأکید میورزد. همانطور که گفتم صدای ایشان بسیار نارسا بوده و بهسختی شنیده میشود. در مقابل، افرادی همچون داوریِ اردکانی و حلقهی همفکرانش بهصورت مداوم آثاری با مضمون ارتباط تنگاتنگِ توسعه و تفکر منتشر میکنند.
از سوی دیگر، روانشناسیِ موجود در کشور که اغلب پهلو میزند به روانشناسیِ عامهپسندِ تجاری، ریشهی توسعهنیافتگی را نه در اندیشه و فلسفه و حتّی بسترهای اجتماعی و سیاسی، که در ویژگیهای روانشناختیِ افراد جستجو میکند؛ چیزی که من آن را روانشناسیگری و یا تقلیل روانشناختی میدانم.
بهطور کلی، اندیشمندانی همچون داوری اردکانی که مسئله را در فلسفه جستجو میکنند را جریان فرهنگی، و اندیشمندانِ قائل به نقش افراد در توسعه، همچون مصطفی ملکیان را جریان روانشناختی مینامم. در مقابلِ این دو جریان، جریانِ اجتماعی را قرار میدهم که آن را در ایران میتوان با آثار و نوشتههای علی میرسپاسی شناخت.
از بین سه جریانِ موجود، دستِ بالا زمانی با جریانِ فرهنگی بود ولی امروزه، مهمترین جریان، جریان روانشناختی است. جریانِ اجتماعی نیز بهکلی نادیده گرفته شده است. حال برای شناختِ بهترِ این جریانها و نقشِ آنها در توسعه، با مقایسهی آنها با یکدیگر، استدلال میکنم که قدرتِ تبیین و نقشِ تأثیرگذاریِ جریانِ اجتماعی در ریشهیابیِ علل توسعه از دو جریانِ دیگر بیشتر است.
هر چند که اندکتوجهای نیز به جریان اجتماعی در کشور نمیشود.
باوجوداینکه میدانم تحلیل من از این مسئله بسیار نابسنده است، ولی تلاشم بر این است که پرتویی هر چند ناچیز بر این وضعیتِ پیچیده بیفکنم.
عجماوغلو در کتابِ ”ملتها چرا شکست میخورند؟“ جریان فرهنگی را به زیبایی نقد میکند. لُبِ لُباب و جان کلامِ این جریان آن است که تا زمانی که ما به سطحی از پیشرفت در اندیشه و بهطور کلیتر فرهنگ، دست نیابیم، توسعهیافته نخواهیم شد. فارغ از استدلالهای منطقی و فلسفی در ردِ این ادعاها، بهطور تجربی میتوان نابسنده بودنِ آنها را نشان داد؛ دو نیمکرهی شمالی و جنوبی با وجود تشابهات فرهنگیِ بسیار، تفاوتهای چشمگیری در میزان توسعهیافتگیِ سیاسی و اقتصادی دارند. در ادامهی این استدلال، میتوان گفت ایران کشوری است با کولهباری از تجربه و اندیشهی فرهنگی با قدمتی به درازنای تاریخی دوهزارساله، اما با سطحی بسیار پایین از توسعه. در مقابل، ببرهای آسیا بهعنوان جوامعی توسعهیافته، در سطحی بسیار پایین از اندیشه و فرهنگ نسبت به ایران برخوردارند. این استدلال را میشود بیشتر ادامه داد، اما تا همینجا برای نیل به مقصودمان کافی است. پس بر این اساس نخستین ادعای من آن است که نمیتوان گفت که فرهنگ و تفکر تقدمی ضروری بر توسعه دارند، بهعبارت دیگر، این رابطه بسیار پیچیدهتر از چیزی است که این جریان مدعای آن را دارد.
و اما جریان روانشناختی چگونه توسعه را تبیین میکند؟ بهطور کلی، افرادی که قائل به تأثیرگذاریِ خصایص روانیِ افراد در جریان توسعهیافتگیِ یک جامعه هستند، حلقهی مفقودهی جوامع توسعهنیافته را در انگیزهی پیشرفت، خودپنداره، اعتماد به نفس و اموری از این دست میدانند. درواقع، به بیانِ آنها اگر جامعهی ما پیشرفته نیست، بهعلتِ آن است که ما مردمانی تنبل، بدون انگیزهی پیشرفت، با خودپندارهی ضعیف و بدون اعتماد به نفسِ کافی هستیم. آنها بههمین صورت، راهحلِ مسئلهی توسعهنیافتگی را در تقویت خصایص روانشناختیِ افراد میدانند. بهنظر من این استدلال، از نقایص بسیاری رنج میبرد که به برخی از آنها اشاره میکنم؛ یکی اینکه این استدلال بهشدت تقلیلگراست؛ چرا که افراد را در خلأ میبیند، گویی که انسانها در نسبت با بسترهای اجتماعی، تافتههایی جدا بافته هستند و از زمینههای اجتماعی تأثیری نمیپذیرند. من این انسانِ روانشناختی را انسانِ انتزاعی مینامم. بر اساس نتایجِ مطالعات گوناگون، انسانِ انتزاعی مگر در تحلیل، وجودی خارجی و عینی ندارد. نقیصهی دیگرِ مدعای جریان روانشناختی را میتوان در همدستی با نظام حاکم و محافظهکاریِ سادهانگارانهی آن دانست. بر این اساس، رویکرد روانشناختی، نوک تیز انتقاد را نه به سمتِ شرایط اجتماعی و اقتصادی که در پیوند مستقیم با نظام سیاسی است، بلکه به سمتِ تکتکِ افراد بهعنوان موجوداتی انتزاعی نشانه میرود. ازاینرو بر اساس رویکردِ این جریان، اصلاحِ ساختارها و نهادهای موجود ضرورتی ندارد؛ همینکه افراد تغییر کنند، نهادها نیز تغییر میکنند. سادهگرایانهتر و محافظهکارانهتر از این استدلال را هیچ جای دیگر نمیتوان دید. اما نکتهی مهم و اساسیتر این است که اساساً علمِ روانشناسی، علمی نیست که از نیازهای جامعهی ایرانی برآمده باشد. روانشناسی، پیشفرض را فرد میداند، چرا که این علم برآمده و یکی از پیامدهای بحرانهای موجود در جامعهی فردگرای غرب است؛ در واقع، در جوامع فردگرای غربی با وجود بحرانهایی همچون بحرانِ معنا، علم روانشناسی پدید آمد. بنابراین این علم، نسبت مستقیمی دارد با جوامعِ فردگرا. حال این پرسش مطرح میشود که در جامعهای همچون جامعهی ما که نهاد خانواده اصل و اساس است نه تکتکِ افراد، این علم اصولاً به چه کار میآید؟
بههمین اندازه در نقد این جریان بسنده میکنم. بنابراین دومین ادعای من آن است که جریان روانشناختی نیز نمیتواند تبیینگرِ قابل قبولی برای مسئلهی توسعهنیافتگیِ جامعهی ایران باشد.
گفتنی است این دو ادعا که فلسفه و روانشناسی رشتههای علمیِ متناسب با توسعه نیستند، بهمعنای بیارزش دانستنِ آنها نیست. بلکه مقصود صرفاً این است که پاسخگوی تبیین مسئلهی توسعهنیافتگی در ایران نیستند. ادعای من صرفاً در همین مورد است.
اما مهمتر از همه، جریان اجتماعی است که با وجود قدرتِ تبیینِ آن در پاسخ به پرسشِ توسعه، موردِ بیمهریِ بسیار قرار گرفته است؛ هم از جانب نهاد سیاسی و هم از جانبِ خودِ جامعهشناسان. بهطور کلی، این جریان معتقد است که بیش و پیش از هر چیز باید به سراغ بسترِ اجتماعی و بهویژه نهادهای هر جامعه رفت. این جنسِ نهادها و کیفیتِ آنهاست که مشخص میکند یک جامعه توسعهیافته است یا نه. بنابراین برای نیل به توسعه هم باید سراغ اصلاح نهادهای آن جامعه رفت. اما مسئله آن است که نهادها به همین سادگی قابل اصلاح و یا تغییر نیستند. نهادهای سیاسی و اقتصادی حاصل مسیر نامقدر تاریخ و انباشت تدریجی هستند. ازاینرو بسیار سادهانگارانه است که تصور کنیم میتوانیم بهراحتی نهادها را به سمت توسعه تغییر دهیم؛ بهعنوان مثال میتوان چند دهه اصلاحات را در ایران در نظر گرفت که هنوز به نتیجهی قابل قبولی دست نیافته است.
این جریان حتی انقلاب را نیز راهحلی قطعی در نظر نمیگیرد؛ چرا که معتقد است با وجود پدیدهای بهنامِ ”قانون آهنینِ الیگارشی“، حتّی اگر انقلابی هم رُخ دهد، امکان دارد که صرفاً حُکام عوض شوند نه نهادهای سیاسی و اقتصادی.
اما با این تفاسیر یک نکته روشن است، آن اینکه، نه خصایص روانشناختی و نه فرهنگ و فلسفه، هیچکدام بر توسعه تقدم ندارند. بر اساس رویکردِ جریان اجتماعی همسو با نظریهی ریچارد رورتی، دموکراسی مقدم بر فلسفه است. اما در پاسخ به پرسشِ ”چه باید کرد؟“، هنوز پاسخی شُستهورُفته و قطعی ندارد. اما روشن است که غنای این جریان وابسته به توجه گسترده به آن است؛ باید که هر چه بیشتر در جامعه حضور داشته باشند. در حضور است که میتوان به پاسخی هرچند جزئی و ناکافی برای این پرسش دست یافت.
در نهایت، این جریان، بسترهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی را مهمتر از افراد، فرهنگ و تفکر میداند. من هم با این جریان موافقتر هستم. اما نکتهی مهم این است که در مقایسه با دو جریان فرهنگی_فلسفی و روانشناسیِ عامهپسندِ تجاری، هنوز صدای آن رسا نیست و نیازمند توجه گستردهای از سوی اندیشمندان است.