مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛فروردین هشتاد و چهار، ته تغاریِ گروه جهادی دانشجویی دانشگاه صنعتیِ اصفهان، راهیِ جزیرهای در بیست درجهی شمالی و چهل و پنج درجه شرقی بندرعباس شدهایم. مشرّف شدهایم حضورِ یکی از اوتاد به نام عبدالله والی.
اولین برخورد در اولین لحظات، درخواستِ قضایِ حاجتِ واجبی است که نتیجهی خوابِ پایان یک سفرِ بیست و دو ساعته است. حاجی دست روی شانهام میگذارد، کمی به طرف خودش میکشدم و درِ گوشی میگوید: «میری وسط روستا، اون ساختمون سفیده، میبینیش؟ می گی حاجی منو فرستاده باید یه دوش بگیرم». بی توجه به صداقت و آرامشی که احاطهام کرده– انگار کن که سالها با هم، حشر و نشری داشتهایم– چشمی میپرانم و میروم برای غسلِ واجبِ. حالا می گویم کاش بیشتر از این بهانهها پیدا میشد برای آن حرفهایی که روحِ هبوط کردهی من بیشتر محتاجشان بود تا جسمِ شهر نشینِ بد عادت شده.
برنامهی منظمِ مجموعه و آشنایی با یک کارمندِ ساده بانکِ شاهنشاهیِ و کمی بعدتر سربازِ خمینی و حالا بعدِ بیست و شش سال جهادِ پیوسته، مدیرِ مدبرِ متعهدِ مظلومی به نام عبدالله والی فلسفهی حقیقی خلقت را برایم روشنتر میکند.
دیدنِ حجمِ عظیم کارهای نشدنی– برق رسانی به قریبِ چهارصد روستای تجمیع شده از نهصد و اندی روستا با آن تفاوت فرهنگی عجیبشان، احداثِ سد و باغهای خرما و مرکبات، مدرسه، حوزهی علمیه، جاده سازی و... – که به یُمن ظهورِ روحِ خدا از نَفَسِ یکی از والیانش بیرون آمده است همه و همه به این باورم میرساند که میتوان در دورترین نقاطِ عالم بود و نزدیکترین به حقیقت عالم. میتوان پیامبر را ندید و بیش از صحابه بارِ نبی را بر دوش کشید. بگذریم که او خود -به تعبیرِ عمیقِ یک نویسندهی دوست داشتنی- پیامْ بر بود، پیامْ برِ بشاگرد.
حالا، بعداز پانزده سال و ده روز از آن دیدار و دقیقاً پانزده سال از آن غروب که همسفر و دوستِ نازنینِ آن روزهایم از پشت پنجره خوابگاهِ دانش گاه به چشمهایم زُل زد و گفت "حاجی رفت"، میگذرد و من که در رثای هیچ دوست و غریبهای هنوز سوگ واری نکردهام اعتراف میکنم هنوز ضجههای آن روزم در بهشت زهرا و زیارت عاشورای همان شب در منزلِ عبدالله والی برایم تکرار نشده است. اعتراف میکنم هنوز مثلِ عبدالله والی را ندیدهام. اعتراف میکنم دیگر نمیدانم باید زیرِ عَلَمِ چه کسی سینه بزنم.
ا.ش
اولین برخورد در اولین لحظات، درخواستِ قضایِ حاجتِ واجبی است که نتیجهی خوابِ پایان یک سفرِ بیست و دو ساعته است. حاجی دست روی شانهام میگذارد، کمی به طرف خودش میکشدم و درِ گوشی میگوید: «میری وسط روستا، اون ساختمون سفیده، میبینیش؟ می گی حاجی منو فرستاده باید یه دوش بگیرم». بی توجه به صداقت و آرامشی که احاطهام کرده– انگار کن که سالها با هم، حشر و نشری داشتهایم– چشمی میپرانم و میروم برای غسلِ واجبِ. حالا می گویم کاش بیشتر از این بهانهها پیدا میشد برای آن حرفهایی که روحِ هبوط کردهی من بیشتر محتاجشان بود تا جسمِ شهر نشینِ بد عادت شده.
برنامهی منظمِ مجموعه و آشنایی با یک کارمندِ ساده بانکِ شاهنشاهیِ و کمی بعدتر سربازِ خمینی و حالا بعدِ بیست و شش سال جهادِ پیوسته، مدیرِ مدبرِ متعهدِ مظلومی به نام عبدالله والی فلسفهی حقیقی خلقت را برایم روشنتر میکند.
دیدنِ حجمِ عظیم کارهای نشدنی– برق رسانی به قریبِ چهارصد روستای تجمیع شده از نهصد و اندی روستا با آن تفاوت فرهنگی عجیبشان، احداثِ سد و باغهای خرما و مرکبات، مدرسه، حوزهی علمیه، جاده سازی و... – که به یُمن ظهورِ روحِ خدا از نَفَسِ یکی از والیانش بیرون آمده است همه و همه به این باورم میرساند که میتوان در دورترین نقاطِ عالم بود و نزدیکترین به حقیقت عالم. میتوان پیامبر را ندید و بیش از صحابه بارِ نبی را بر دوش کشید. بگذریم که او خود -به تعبیرِ عمیقِ یک نویسندهی دوست داشتنی- پیامْ بر بود، پیامْ برِ بشاگرد.
حالا، بعداز پانزده سال و ده روز از آن دیدار و دقیقاً پانزده سال از آن غروب که همسفر و دوستِ نازنینِ آن روزهایم از پشت پنجره خوابگاهِ دانش گاه به چشمهایم زُل زد و گفت "حاجی رفت"، میگذرد و من که در رثای هیچ دوست و غریبهای هنوز سوگ واری نکردهام اعتراف میکنم هنوز ضجههای آن روزم در بهشت زهرا و زیارت عاشورای همان شب در منزلِ عبدالله والی برایم تکرار نشده است. اعتراف میکنم هنوز مثلِ عبدالله والی را ندیدهام. اعتراف میکنم دیگر نمیدانم باید زیرِ عَلَمِ چه کسی سینه بزنم.
ا.ش