تاریخ انتشار
جمعه ۲ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۴۸
کد مطلب : ۴۳۹۳۷۲
نقشهایی که زنان در دفاع مقدس داشتند
نخستین زنی که در جنگ به اسارت در آمد / میان آتش باران
۰
کبنا ؛خدیجه میرشکاری، نخستین زنی که در جنگ به اسارت نیروهای عراقی درآمد، از جانفشانیهای پنهان زنان در مناطق جنگی میگوید.
خدیجه میرشکاری، نخستین اسیر زن ایرانی و همسر شهید است که در اوایل جنگ در شهر سوسنگرد توسط نیروهای عراقی اسیر شد و پس از ۲ سال به کشور بازگشت. میرشکاری زمانی که به اسارت عراقیها درآمد بهشدت مجروح بود و روزهای سختی را در اردوگاههای عراق پشت سر گذاشت. این زن آزاده از رنج اسرای ایرانی میگوید که شاید در مطبوعات ما چندان به آنها پرداخته نشده است؛ سربازان گمنامی که اگر امثال میرشکاری روایتگر روزهای سخت آنها نباشند، هیچگاه کسی نمیداند در پشت خط مقدم چه گذشته است. روایت میرشکاری از حضور زنان در جبهه و داستانهای پشت خط را در گفتوگویش با همشهری بخوانید.
من تقریبا ۲۰ سال داشتم و ۳ ماه قبل از شروع جنگ ازدواج کرده بود. همسرم ابتدا فرهنگی بود، اما بهخاطر نیاز انقلاب نوپای کشورمان وارد سپاه شد و فرمانده سپاه دشتآزادگان بود؛ بنابراین هم بهخاطر شغل همسرم و هم خانوادهای که در آن بزرگ شده بودم و نیز زندگی در شهر مرزی بستان جنگ خیلی زود وارد زندگیمان شد و من بیشتر درگیر شدم. این توفیقی اجباری بود که نصیب من شد.
دقیقا چند روز قبل از اسارتم بود که همسرم همراه برادرم آمده بودند که ما را بفرستند خارج از شهر. صبح زود بود پدرم چون ۷۰ سال موذن مسجد بود، گفت: بگذارید اذان بگویم و بعد از نماز صبح میرویم. وسایل صبحانه را جمع نکرده راه افتادیم و برادرم ما را به سوسنگرد برد. همسرم خودش اهل سوسنگرد بود و خانوادهاش آنجا زندگی میکردند. به من گفت: برو اگر زنده ماندم من هم میآیم. روزهای خیلی سختی بود؛ برق، آب و تلفن همگی قطع شده بودند و ما دیگر هیچ خبری از آنها نداشتیم؛ مگر اینکه خودشان میآمدند.
شاید من هیچ وقت فکرش را نمیکردم که روزی از اسلحه برای کشتن آدم استفاده کنم. همسرم میگفت: ما هیچ مهمات و نیروی زیادی نداریم وقتی تو را به مقصد رساندم باید این ماشین و مهمات را به نیروها برسانم.
من تفنگ را محکم بغل کرده بودم. یک چادر مشکی با مقنعه بلند و مانتوی بلند بر تن داشتم. اکثر ما زنان با همین لباسها هم شبها میخوابیدیم؛ چرا که هر آن امکان داشت که عراقیها حمله کنند و ما مجبور باشیم به سرعت خانه را ترک کنیم یا حتی احتمال کشته شدن و مجروح شدن ما بهخاطر خمپارههای عراقی زیاد بود.
هر دوی ما بهشدت مجروح شده بودیم. پهلوی راست من خیلی میسوخت. وقتی دستم را بردم سمت پهلویم، دیدم سوراخ خیلی بزرگی ایجاد شده و خونریزی شدید دارم. همچنان اسلحه را محکم بغل کرده بودم. عراقیها که به ما رسیدند، مرا از ماشین به بیرون پرت کردند. در همین حین تفنگ از بغلم زمین افتاد. این صحنه را که دیدند فریاد میزدند زن نظامی، زن نظامی. زبان عربی آنها را متوجه میشدم. عراقیها فکر میکردند که من باز هم سلاح یا نارنجکی همراه دارم و میخواستند مرا تفتیش بدنی کنند. من جیغ زدم که هیچچیز دیگری همراه خودم ندارم و فقط همین اسلحه بود. فریاد من باعث شد که عقب بروند. همسرم را نیز از ماشین آوردند پایین. استخوان قلم پایش زده بود بیرون و همینطور خونریزی شدید داشت.
همه نیروهای عراقی همراه تانکها و نفربرها جاده را پر کرده بودند. یک آمبولانس عراقی آمد و ما را همراه ۲ سرباز مسلح سوار آمبولانس کردند. ما را به سمت شهر العماره عراق بردند. دقیق یادم نیست، اما بهنظر میرسید یک شب در راه بودیم. جاده بسیار وحشتناکی داشت و من از درد و خونریزی شدید جیغ میزدم، اما هیچ کاری برای ما نمیکردند که دردمان کمتر شود و میگفتند شما پاسدار خمینی هستید. به ما میگفتند اگر زنده به عراق رسیدید ما شما را بازجویی و درنهایت اعدامتان میکنیم. عراقیها فکر میکردند من هم پاسدار هستم و همکار حبیب، همسرم. هر چه میگفتم ما پاسدار زن نداریم، باور نمیکردند و میگفتند تو همسرش نیستی.
گفتم ما داشتیم از شهر فرار میکردیم که شما به سمت ما تیراندازی کردید. عراقیها میگفتند اگر پاسدار نیستید، چرا این ماشین پر از مهمات دست شماست.
آنها حبیب را شناختند و گفتند: این حبیب شریفی است. همسایه ما اینجا چهکار میکند؟ من هم ماجرا را تعریف کردم. من اصلا باورم نمیشد و میگفتم امکان ندارد او شهید شده باشد. ما چند لحظه پیش داشتیم صحبت میکردیم. یکی از اسرا گفت: خواهرم به فکر خودت باش. او به آرزویش رسید و شهید شد. تو از این به بعد اسیر بعثیها هستی و به فکر خودت باش. با این حال، من هنوز باورم نشده بود او شهید شده است.
البته این را هم بگویم در همان زمان که همراه خانواده به سوسنگرد رفته بودیم، هلالاحمر سوسنگرد اعلام کرد که همه دختران بیایند و یک دوره امدادگری آموزش ببینند که من هم رفتم و این دوره را فشرده از صبح تا شب گذراندم.
تمام لباسهایم و چادرم پاره شده بود. پرستاران میخواستند لباسهایم را عوض و لباس کوتاه بیمارستان را تنم کنند. یکی از پرستاران قیچی آورد تا لباسهای خونی و پاره را عوض کند. من محکم چادر و لباسم را گرفتم و گفتم اجازه نمیدهم اینها کوتاه هستند و حجاب ندارند؛ درحالیکه سرم خون به دستم بود، تخت را محکم گرفتم و جیغ میزدم که نمیخواهم لباسم را عوض کنید. داد میزدم که بیایید مرا بکشید. من این لباسها را نمیپوشم. تا اینکه یکی از پزشکان آنها گفت: نمیبینید که این خانم چقدر حجاب دارد و برایش مهم است که چادر از سرش نیفتد. با وجود گرمای هوا او نمیخواهد حجابش را کنار بگذارد. اذیتش نکنید نمیتواند این لباسها را بپوشد. من که پزشک هستم میگویم ایرادی ندارد. در آن بیمارستان ترکشها را از بدن من خارج نکردند و واقعا فکر میکردند من زنده نمیمانم.
الان وقتی تعریف میکنم احساس میکنم آن زن من نبودم. حالا که فکرش را میکنم میگویم چطور جرأت داشتم در آن شرایطی که اسیر بودم اینگونه رفتار و جیغ و داد کنم. خدا را شکر در طول زمان اسارتم - از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۱ که در اردوگاه موصل بودم - هیچگاه جلوی سربازها و نیروهای عراقی گریه و اظهار پشیمانی نکردم.
وقتی که مرا از سلول انفرادی به اردوگاه موصل بردند در بیمارستان شهر موصل مورد عمل جراحی قرار گرفتم و ۱۰ روز آنجا بودم و بعد از عمل به بهداری اردوگاه موصل برگرداندند. بهداری موصل یک سالن بزرگ داشت که هم تخت داشت و هم مجروحان مختلف. اینکه میگویم تخت به این دلیل است که در اردوگاه ما تخت نبود. تنها زن آن بهداری من بودم و همگی اسرای مرد ایرانی بودند. پرستاران نیز اسرای ایرانی بودند و فقط روزها از شهر پزشک عراقی میآمد به بیماران سرکشی میکرد.
پرستاران و پزشکان اسیر ایرانی بیشتر برای کمک به اسرای مجروح آنجا بودند؛ نه طبابت. آنها کمک میکردند اسرایی که اوضاعشان خیلی نامناسب بود و صدمه شدید دیده بودند، کارهای روزانهشان را انجام دهند.
مطمئن باشید اگر زمان به عقب برگردد، دوباره همان کارها را انجام خواهم داد. الان هم اگر اتفاقی بیفتد با همه توانم حاضر خواهم شد و ذرهای پشیمان نیستم از فعالیتهایی که در گذشته داشتهام. این مردم هیچ فرقی با گذشته نکرده و ندارند.
من خودم مادر هستم و یک ساعت هم نمیتوانم از فرزندانم بیخبر باشم، اما ببینید در طول این ۸ سال مادران چگونه فرزندان خود را راهی جبهه جنگ میکردند؛ درحالیکه احتمال داشت آنها را دیگر هیچوقت نبینند. درواقع زنان اهدافی قوی داشتند که حتی مهر مادرانه نتوانست جلوی آن هدفشان را بگیرد. ایمان زنان قوی بود و بهخاطر انقلابی که به سختی آن را بهدست آورده بودند، حاضر بودند فداکاری کنند. همین الان هم اگر خدایی ناکرده چنین شرایطی پیش بیاید همانطور شاهد این فداکاریها و ازخودگذشتگیها خواهیم بود.
خدیجه میرشکاری، نخستین اسیر زن ایرانی و همسر شهید است که در اوایل جنگ در شهر سوسنگرد توسط نیروهای عراقی اسیر شد و پس از ۲ سال به کشور بازگشت. میرشکاری زمانی که به اسارت عراقیها درآمد بهشدت مجروح بود و روزهای سختی را در اردوگاههای عراق پشت سر گذاشت. این زن آزاده از رنج اسرای ایرانی میگوید که شاید در مطبوعات ما چندان به آنها پرداخته نشده است؛ سربازان گمنامی که اگر امثال میرشکاری روایتگر روزهای سخت آنها نباشند، هیچگاه کسی نمیداند در پشت خط مقدم چه گذشته است. روایت میرشکاری از حضور زنان در جبهه و داستانهای پشت خط را در گفتوگویش با همشهری بخوانید.
- خودتان را معرفی کنید و بگویید شروع جنگ چندساله بودید؟
من تقریبا ۲۰ سال داشتم و ۳ ماه قبل از شروع جنگ ازدواج کرده بود. همسرم ابتدا فرهنگی بود، اما بهخاطر نیاز انقلاب نوپای کشورمان وارد سپاه شد و فرمانده سپاه دشتآزادگان بود؛ بنابراین هم بهخاطر شغل همسرم و هم خانوادهای که در آن بزرگ شده بودم و نیز زندگی در شهر مرزی بستان جنگ خیلی زود وارد زندگیمان شد و من بیشتر درگیر شدم. این توفیقی اجباری بود که نصیب من شد.
- برای حضور در جنگ آموزش خاصی دیده بودید؛ مثلا کار با اسلحه را میدانستید؟
- یعنی قادر بودید که اسلحه بهدست بگیرید و تیراندازی کنید؟
- چطور متوجه شدید که جنگ آغاز شده است؟
- سوسنگرد چقدر با شهر شما (بستان) فاصله داشت؟
- چه کارهایی برای رزمندگان انجام میدادید؟
- چند روز طول کشید که شهر بستان نیز مستقیم وارد جنگ شد؟
- چرا از بستان خارج نشدید؟
دقیقا چند روز قبل از اسارتم بود که همسرم همراه برادرم آمده بودند که ما را بفرستند خارج از شهر. صبح زود بود پدرم چون ۷۰ سال موذن مسجد بود، گفت: بگذارید اذان بگویم و بعد از نماز صبح میرویم. وسایل صبحانه را جمع نکرده راه افتادیم و برادرم ما را به سوسنگرد برد. همسرم خودش اهل سوسنگرد بود و خانوادهاش آنجا زندگی میکردند. به من گفت: برو اگر زنده ماندم من هم میآیم. روزهای خیلی سختی بود؛ برق، آب و تلفن همگی قطع شده بودند و ما دیگر هیچ خبری از آنها نداشتیم؛ مگر اینکه خودشان میآمدند.
- چند روز در سوسنگرد ماندید؟
شاید من هیچ وقت فکرش را نمیکردم که روزی از اسلحه برای کشتن آدم استفاده کنم. همسرم میگفت: ما هیچ مهمات و نیروی زیادی نداریم وقتی تو را به مقصد رساندم باید این ماشین و مهمات را به نیروها برسانم.
من تفنگ را محکم بغل کرده بودم. یک چادر مشکی با مقنعه بلند و مانتوی بلند بر تن داشتم. اکثر ما زنان با همین لباسها هم شبها میخوابیدیم؛ چرا که هر آن امکان داشت که عراقیها حمله کنند و ما مجبور باشیم به سرعت خانه را ترک کنیم یا حتی احتمال کشته شدن و مجروح شدن ما بهخاطر خمپارههای عراقی زیاد بود.
- شما همچنان در داخل سوسنگرد بودید که عراقیها شهر را تصرف کردند؟
هر دوی ما بهشدت مجروح شده بودیم. پهلوی راست من خیلی میسوخت. وقتی دستم را بردم سمت پهلویم، دیدم سوراخ خیلی بزرگی ایجاد شده و خونریزی شدید دارم. همچنان اسلحه را محکم بغل کرده بودم. عراقیها که به ما رسیدند، مرا از ماشین به بیرون پرت کردند. در همین حین تفنگ از بغلم زمین افتاد. این صحنه را که دیدند فریاد میزدند زن نظامی، زن نظامی. زبان عربی آنها را متوجه میشدم. عراقیها فکر میکردند که من باز هم سلاح یا نارنجکی همراه دارم و میخواستند مرا تفتیش بدنی کنند. من جیغ زدم که هیچچیز دیگری همراه خودم ندارم و فقط همین اسلحه بود. فریاد من باعث شد که عقب بروند. همسرم را نیز از ماشین آوردند پایین. استخوان قلم پایش زده بود بیرون و همینطور خونریزی شدید داشت.
همه نیروهای عراقی همراه تانکها و نفربرها جاده را پر کرده بودند. یک آمبولانس عراقی آمد و ما را همراه ۲ سرباز مسلح سوار آمبولانس کردند. ما را به سمت شهر العماره عراق بردند. دقیق یادم نیست، اما بهنظر میرسید یک شب در راه بودیم. جاده بسیار وحشتناکی داشت و من از درد و خونریزی شدید جیغ میزدم، اما هیچ کاری برای ما نمیکردند که دردمان کمتر شود و میگفتند شما پاسدار خمینی هستید. به ما میگفتند اگر زنده به عراق رسیدید ما شما را بازجویی و درنهایت اعدامتان میکنیم. عراقیها فکر میکردند من هم پاسدار هستم و همکار حبیب، همسرم. هر چه میگفتم ما پاسدار زن نداریم، باور نمیکردند و میگفتند تو همسرش نیستی.
گفتم ما داشتیم از شهر فرار میکردیم که شما به سمت ما تیراندازی کردید. عراقیها میگفتند اگر پاسدار نیستید، چرا این ماشین پر از مهمات دست شماست.
- چه زمانی متوجه شدید همسرتان شهید شده است؟
آنها حبیب را شناختند و گفتند: این حبیب شریفی است. همسایه ما اینجا چهکار میکند؟ من هم ماجرا را تعریف کردم. من اصلا باورم نمیشد و میگفتم امکان ندارد او شهید شده باشد. ما چند لحظه پیش داشتیم صحبت میکردیم. یکی از اسرا گفت: خواهرم به فکر خودت باش. او به آرزویش رسید و شهید شد. تو از این به بعد اسیر بعثیها هستی و به فکر خودت باش. با این حال، من هنوز باورم نشده بود او شهید شده است.
البته این را هم بگویم در همان زمان که همراه خانواده به سوسنگرد رفته بودیم، هلالاحمر سوسنگرد اعلام کرد که همه دختران بیایند و یک دوره امدادگری آموزش ببینند که من هم رفتم و این دوره را فشرده از صبح تا شب گذراندم.
- کجا از بقیه جدا شدید؟
- بعد از یک سال چطور مطلع شدید؟
- وقتی شما را به بیمارستان بردند، آنجا وضعیت چطور بود؟
تمام لباسهایم و چادرم پاره شده بود. پرستاران میخواستند لباسهایم را عوض و لباس کوتاه بیمارستان را تنم کنند. یکی از پرستاران قیچی آورد تا لباسهای خونی و پاره را عوض کند. من محکم چادر و لباسم را گرفتم و گفتم اجازه نمیدهم اینها کوتاه هستند و حجاب ندارند؛ درحالیکه سرم خون به دستم بود، تخت را محکم گرفتم و جیغ میزدم که نمیخواهم لباسم را عوض کنید. داد میزدم که بیایید مرا بکشید. من این لباسها را نمیپوشم. تا اینکه یکی از پزشکان آنها گفت: نمیبینید که این خانم چقدر حجاب دارد و برایش مهم است که چادر از سرش نیفتد. با وجود گرمای هوا او نمیخواهد حجابش را کنار بگذارد. اذیتش نکنید نمیتواند این لباسها را بپوشد. من که پزشک هستم میگویم ایرادی ندارد. در آن بیمارستان ترکشها را از بدن من خارج نکردند و واقعا فکر میکردند من زنده نمیمانم.
الان وقتی تعریف میکنم احساس میکنم آن زن من نبودم. حالا که فکرش را میکنم میگویم چطور جرأت داشتم در آن شرایطی که اسیر بودم اینگونه رفتار و جیغ و داد کنم. خدا را شکر در طول زمان اسارتم - از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۱ که در اردوگاه موصل بودم - هیچگاه جلوی سربازها و نیروهای عراقی گریه و اظهار پشیمانی نکردم.
- چه مدت در بیمارستان بستری بودید؟
- بازجوییها از چه زمانی شروع شد و چطور بود و آیا شکنجه هم میشدید؟
وقتی که مرا از سلول انفرادی به اردوگاه موصل بردند در بیمارستان شهر موصل مورد عمل جراحی قرار گرفتم و ۱۰ روز آنجا بودم و بعد از عمل به بهداری اردوگاه موصل برگرداندند. بهداری موصل یک سالن بزرگ داشت که هم تخت داشت و هم مجروحان مختلف. اینکه میگویم تخت به این دلیل است که در اردوگاه ما تخت نبود. تنها زن آن بهداری من بودم و همگی اسرای مرد ایرانی بودند. پرستاران نیز اسرای ایرانی بودند و فقط روزها از شهر پزشک عراقی میآمد به بیماران سرکشی میکرد.
- در بین اسرای ایرانی پزشک مرد وجود نداشت؟
پرستاران و پزشکان اسیر ایرانی بیشتر برای کمک به اسرای مجروح آنجا بودند؛ نه طبابت. آنها کمک میکردند اسرایی که اوضاعشان خیلی نامناسب بود و صدمه شدید دیده بودند، کارهای روزانهشان را انجام دهند.
- در زندان وقتی اسیر بودید، چیزی هم یاد گرفتید؟
- شکنجه هم شدید؟
- خودش را معرفی کرد؟ اسمش را بهخاطر دارید؟
- زنان دیگری در آن اردوگاه بودند یا فقط شما آنجا حضور داشتید؟
- قبل از شما هم زندانیها مبادله شده بودند؟
- چه سالی بود؟
- وقتی آزاد شدید، کجا رفتید؟
مطمئن باشید اگر زمان به عقب برگردد، دوباره همان کارها را انجام خواهم داد. الان هم اگر اتفاقی بیفتد با همه توانم حاضر خواهم شد و ذرهای پشیمان نیستم از فعالیتهایی که در گذشته داشتهام. این مردم هیچ فرقی با گذشته نکرده و ندارند.
- جنگ با آن چهره ویرانگرش از نگاه یک زن چگونه بود؟
من خودم مادر هستم و یک ساعت هم نمیتوانم از فرزندانم بیخبر باشم، اما ببینید در طول این ۸ سال مادران چگونه فرزندان خود را راهی جبهه جنگ میکردند؛ درحالیکه احتمال داشت آنها را دیگر هیچوقت نبینند. درواقع زنان اهدافی قوی داشتند که حتی مهر مادرانه نتوانست جلوی آن هدفشان را بگیرد. ایمان زنان قوی بود و بهخاطر انقلابی که به سختی آن را بهدست آورده بودند، حاضر بودند فداکاری کنند. همین الان هم اگر خدایی ناکرده چنین شرایطی پیش بیاید همانطور شاهد این فداکاریها و ازخودگذشتگیها خواهیم بود.
- از نظر شما بزرگترین درس جنگ چه بود؟
- از زنان هنگام جنگ بگویید؛ بهخصوص در شهرهای مرزی چه وحشتی داشتند و نگرانیهای آنان چه بود؟
- بهنظرتان جنگ چه تأثیری بر زنان و خانواده گذاشت؟
- وقتی جوان بودید، چه آرزویی داشتید و آیا الان محقق شده و به آن رسیدهاید؟
- شما زنی را میشناسید که در جبهه جنگ بهعنوان رزمنده حضور داشته باشد و مانند مردان اسلحه بهدست بگیرد؟
- فعالیت زنان در پشت خط مقدم چه بود و چه خدماتی به رزمندگان ارائه میکردند؟