تاریخ انتشار
چهارشنبه ۳۱ شهريور ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۱۴
کد مطلب : ۴۳۹۲۹۸
زنان نامآور دفاعمقدس؛
زنی که به تبر به جنگ بعثی ها رفت / تبر را توی سر افسر عراقی زدم و بر تنش جا ماند
۰
کبنا ؛تبر را دودستی گرفتم و با تمام قدرت توی سر افسر عراقی زدم. تبر بر تنش جا ماند. چشمه از خون سرخ شد، پدرم هم بهتزده بود و حرکتی نمیکرد.
نامش «فرنگیس حیدرپور» است و روایت شجاعتش در پنجم مهرماه سال۵۹ در دفاع از خاک و مردم روستایش او را به یکی از زنان نامآور دفاعمقدس بدل کرده است. مهر ماه ۴۱ سال قبل، پس از حمله عراق به روستای آوهزین، مردم به درههای اطراف فرار میکنند. فرنگیس که در آن زمان ۱۸ سال داشت، شبهنگام همراه پدر پیرش برای تهیه غذا به روستا بازمیگردند اما در طول راه آنها بهصورت تصادفی با ۲ سرباز مسلح عراقی روبهرو میشوند. پدر فرنگیس بهشدت غافلگیر و شوکه میشود اما او بیتردید وارد میدان میشود و با تبری که همراه داشته یکی را میکشد و دیگری را زخمی و با تمام تجهیزات جنگی اسیر میکند. فرنگیس حیدرپور حالا نزدیک به ۶۰ سال سن دارد؛ هنوز هم ایستاده و محکم بهنظر میآید. از او ۲ تندیس یادبود بهعنوان «بانوی مقاوم» و «اسطوره زنان شجاع» در استان کرمانشاه وجود دارد؛ یکی در پارک شیرین کرمانشاه و دیگری در میدان مقاومت شهر گیلانغرب نصب شده است. او میگوید اگر داستان باز هم تکرار شود، باز هم بیتردید برای نجات جان خود و مردم روستا همان کار را خواهد کرد. مشروح گفتوگوی ما با او در پی میآید.
مردم روستا بعد از شنیدن خبر، جنازهها را برای خاکسپاری به روستا برمیگردانند. شهادت این ۸ نفر برای اهالی شوک بزرگی بود مردم مشغول مراسم سوگواری بودند که نیروهای بعثی وارد روستا شدند. مردم از ترس جان بدون هیچ غذا و امکاناتی، به دل کوههای اطراف پناه بردند؛ به این ترتیب عراقیها توانستند روستا را تصرف کنند.
کمی به در و دیوار نگاه کردم. با نهیب پدرم بلند شدم که برگردیم. پدر جلو افتاد و من پشت سرش حرکت کردم. در حیاط منزل چشمام به تبری افتاد که برادر همسرم برایم ساخته بود. تبر را برای جمعآوری هیزم و درست کردن آتش برداشتم و روی دوشم گذاشتم.
در یک لحظه کیسههای غذا را زمین گذاشتم و تبر را دودستی گرفتم و جلو رفتم. دهانم خشک بود و دست و پاهایم میلرزید. تبر را محکم گرفتم و بالای سر بردم و با تمام قدرت توی سر افسر عراقی که پشتش به من بود، زدم... چنان زدم که تبر بر تناش جا ماند. افسر عراقی با صورت توی آب افتاد. چشمه از خون سرخ شد.
سرباز دست برد تا تفنگش را از دوش بردارد که من نیز سریع سنگی از داخل چشمه برداشتم. آن سنگ را با قدرت تمام به سمت سرباز عراقی پرت کردم. خون از سر و صورت این عراقی هم سرازیر شد. سرباز وقتی خونش را روی دستش دید ترسید.
آن لحظات تنها جیغ و فریاد بود که آرامام میکرد... پدرم هم هنوز بهتزده بود و هیچ حرکتی از خود نشان نمیداد. یک لحظه خون توی چشمان سرباز سرازیر شد. سرباز تا آمد خون را پاک کند، من و پدرم به سرباز نزدیک شدیم. به پدر گفتم: «دستش را بگیر». پدر باز نتوانست عکسالعملی از خودش نشان دهد.
خودم مجبور شدم دست سرباز را بگیرم و بپیچانم. تفنگ سرباز در این لحظه از دستش افتاد. آن لحظه بود که پدر به کمک من آمد و دست سرباز را از پشت بستیم و اسیرش کردیم. تفنگ را گرفتم به سمت پشت اسیر و او را به طرف کوه حرکت دادم.
وقتی پیش اقوام رسیدیم جیبهای اسیر را خالی کردیم. در داخل جیب عراقی عکس بچههایش بود. برای لحظاتی از دیدن عکس آن بچهها ناراحت شدم اما با خودم گفتم اگر من حمله نمیکردم آنها ما را اسیر میکردند.
هنوز کارم تمام نشده بود که داییام هم از راه رسید. او نیز ۲ سرباز عراقی را به اسیری گرفته بود. در همان روز ۳ اسیر عراقی را با هم به رزمندهها تحویل دادیم.
ما در کوهها برای حفظ خاک و آب و وطنمان ۸ سال آواره بودیم و آوارگی کشیدیم. حتی مدتی را در کوههای اسلامآباد به سر بردیم. آنجا در کوه حتی خانه ساختم. مدتها بالش ما از سنگ بود و با کمترین امکانات ساختیم تا وطن را به دشمن نفروشیم. یکبار دیگر برای سر زدن به خانه آمدم و دیدم خانهمان را به درمانگاه تبدیل کردهاند و در و دیوار را میخ زدهاند و سرم آویزان است و... . خیلی دلم گرفت و ناراحت شدم.
نامش «فرنگیس حیدرپور» است و روایت شجاعتش در پنجم مهرماه سال۵۹ در دفاع از خاک و مردم روستایش او را به یکی از زنان نامآور دفاعمقدس بدل کرده است. مهر ماه ۴۱ سال قبل، پس از حمله عراق به روستای آوهزین، مردم به درههای اطراف فرار میکنند. فرنگیس که در آن زمان ۱۸ سال داشت، شبهنگام همراه پدر پیرش برای تهیه غذا به روستا بازمیگردند اما در طول راه آنها بهصورت تصادفی با ۲ سرباز مسلح عراقی روبهرو میشوند. پدر فرنگیس بهشدت غافلگیر و شوکه میشود اما او بیتردید وارد میدان میشود و با تبری که همراه داشته یکی را میکشد و دیگری را زخمی و با تمام تجهیزات جنگی اسیر میکند. فرنگیس حیدرپور حالا نزدیک به ۶۰ سال سن دارد؛ هنوز هم ایستاده و محکم بهنظر میآید. از او ۲ تندیس یادبود بهعنوان «بانوی مقاوم» و «اسطوره زنان شجاع» در استان کرمانشاه وجود دارد؛ یکی در پارک شیرین کرمانشاه و دیگری در میدان مقاومت شهر گیلانغرب نصب شده است. او میگوید اگر داستان باز هم تکرار شود، باز هم بیتردید برای نجات جان خود و مردم روستا همان کار را خواهد کرد. مشروح گفتوگوی ما با او در پی میآید.
- از حال و هوای روزهای ابتدایی جنگ بگویید. چگونه مطلع شدید که عراق به ایران حمله کرده است؟
- روستای شما کی در گیر جنگ شد؟
- از شبی بگویید که تصمیم گرفتید برای تهیه آذوقه به روستا برگردید.
- چرا تصمیم گرفتید که شما بروید؟ مردها کجا بودند؟
- با ورود به روستا چه دیدید؟ چه احساسی از دیدن خانه و روستایتان داشتید؟
کمی به در و دیوار نگاه کردم. با نهیب پدرم بلند شدم که برگردیم. پدر جلو افتاد و من پشت سرش حرکت کردم. در حیاط منزل چشمام به تبری افتاد که برادر همسرم برایم ساخته بود. تبر را برای جمعآوری هیزم و درست کردن آتش برداشتم و روی دوشم گذاشتم.
- چه زمانی با عراقیها روبهرو شدید؟
- در آن لحظات ترس و تردید چطور تصمیم گرفتید که بجنگید ؟
در یک لحظه کیسههای غذا را زمین گذاشتم و تبر را دودستی گرفتم و جلو رفتم. دهانم خشک بود و دست و پاهایم میلرزید. تبر را محکم گرفتم و بالای سر بردم و با تمام قدرت توی سر افسر عراقی که پشتش به من بود، زدم... چنان زدم که تبر بر تناش جا ماند. افسر عراقی با صورت توی آب افتاد. چشمه از خون سرخ شد.
- عکسالعمل دیگر سرباز عراقی چه بود؟
سرباز دست برد تا تفنگش را از دوش بردارد که من نیز سریع سنگی از داخل چشمه برداشتم. آن سنگ را با قدرت تمام به سمت سرباز عراقی پرت کردم. خون از سر و صورت این عراقی هم سرازیر شد. سرباز وقتی خونش را روی دستش دید ترسید.
آن لحظات تنها جیغ و فریاد بود که آرامام میکرد... پدرم هم هنوز بهتزده بود و هیچ حرکتی از خود نشان نمیداد. یک لحظه خون توی چشمان سرباز سرازیر شد. سرباز تا آمد خون را پاک کند، من و پدرم به سرباز نزدیک شدیم. به پدر گفتم: «دستش را بگیر». پدر باز نتوانست عکسالعملی از خودش نشان دهد.
خودم مجبور شدم دست سرباز را بگیرم و بپیچانم. تفنگ سرباز در این لحظه از دستش افتاد. آن لحظه بود که پدر به کمک من آمد و دست سرباز را از پشت بستیم و اسیرش کردیم. تفنگ را گرفتم به سمت پشت اسیر و او را به طرف کوه حرکت دادم.
وقتی پیش اقوام رسیدیم جیبهای اسیر را خالی کردیم. در داخل جیب عراقی عکس بچههایش بود. برای لحظاتی از دیدن عکس آن بچهها ناراحت شدم اما با خودم گفتم اگر من حمله نمیکردم آنها ما را اسیر میکردند.
- برخورد مردم روستا بعد از دیدن اسیر عراقی و شنیدن ماجرا چه بود؟
هنوز کارم تمام نشده بود که داییام هم از راه رسید. او نیز ۲ سرباز عراقی را به اسیری گرفته بود. در همان روز ۳ اسیر عراقی را با هم به رزمندهها تحویل دادیم.
- بعد از آن روزها چه شد که در گیلانغرب ماندید؟
ما در کوهها برای حفظ خاک و آب و وطنمان ۸ سال آواره بودیم و آوارگی کشیدیم. حتی مدتی را در کوههای اسلامآباد به سر بردیم. آنجا در کوه حتی خانه ساختم. مدتها بالش ما از سنگ بود و با کمترین امکانات ساختیم تا وطن را به دشمن نفروشیم. یکبار دیگر برای سر زدن به خانه آمدم و دیدم خانهمان را به درمانگاه تبدیل کردهاند و در و دیوار را میخ زدهاند و سرم آویزان است و... . خیلی دلم گرفت و ناراحت شدم.
- چرا به دیگر شهرها نرفتید ؟
- اگر جنگ و آن روز دوباره تکرار شود باز هم در روستا میمانید؟
مرجع : همشهری آنلاین