تاریخ انتشار
شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۲۰:۳۴
کد مطلب : ۴۳۷۶۲۷
یادداشت|
توصیف در داستاننویسی
سروش درست
۱
کبنا ؛نویسنده قادر است با مصالح کلمهی مکتوب، قالیِ داستانیِ ممتازی ببافد به شرطی آنکه عناصر، ابزارها و تکنیکهای داستانی را دقیقا بشناسد. آنقدر تمرین کند تا قریحه و قلم او، در بکارگیری این عناصر، ابزارها و تکنیک ها، ماهر شود و مهارت یابند. ما در حوزه داستاننویسی سه ابزار عمدهی روایت داریم:
ابزار نخست و دوّم: تلخیص یا گفتن، صحنه یا نشان دادن است.
تلخیص، در اصطلاحشناسی داستان، به معنای خلاصه کردن زبان، رویداد، عمل، سرگذشت، یا حالتی ست و بیان آن در یک یا چند جمله یا صفحه.
تلخیص در داستان، دقیق مثل فشردن پرتقالی ست که عصارهاش را میگیریم و پوستش را دور میاندازیم.
گفتن، در اصطلاحشناسی داستان، به این معناست که نویسنده، خود، از زبان خویش، به روایت تمام داستان یا بخشی از آن میپردازد. در هر دو حال، خواننده تماس بیواسطهای با جهان داستان ندارد بلکه با نویسنده یا راوی روبه رو است. از زبان اوست که خواننده میشنود در جهان داستان چه میگذرد.
تلخیص، ازاین لحاظ که همآره کسی باید باشد که از زبان خود، عصارهی مطلب را به خواننده منتقل سازد؛ همان گفتن است. و گفتن از این لحاظ که راوی هیچگاه قادر نیست تمام اجزایِ، فی المثل، رویدادی را که دارد روایت میکند به خواننده انتقال دهد؛ بلکه معمولا به انتخاب برخی از اجزا و حذف بعضی دیگر از اجزا مبادرت میورزد، که همان تلخیص است.
صحنه، در اصطلاحشناسی داستان، نمایش ادبی یک عمل خاص است که در مکان خاص و زمانی خاص، روی داده است. این نمایش با مصالح و با قدرت کلمهی مکتوب صورت میگیرد.
نشان دادن، در اصطلاحشناسی داستان، به این معناست که نویسنده به خواننده امکان میدهد که بیواسطه، بیدخالت نویسنده یا هر راوی دیگری، با جهان داستان روبه رو شود تا با چشمهای خود” ببیند" که شخصیت ها- پرسوناژها- چه میکنند و باگوشهای خود ”بشنود “که آنان چه میگویند.
مثال: پدرم از پلههای پلکان آبشار یاسوج بالا رفت و جلوی دری ایستاد. عصایش را بر پلهای آهنی گذاشت و نگاهی به در و قفل کرد. شروع کرد به صدا زدن. جوابی شنیده نشد. پدر، با آنکه کسی را نمیدید، حس کرد کسی پشت در است.
- توجه کنید به فعلهای بالا رفت. ایستاد. نگاهی کرد. زد. نشد. حس کرد.
در تمام این فعل ها، اعمال خاصی نشان داده میشوند که در مکان خاصی و زمان خاصی صورت گرفته اند. همین جا باید عرض کنم که مکان و زمان و وقوع عمل را هم میتوان به صراحت و به تفصیل ذکر کرد و هم به طور ضمنی و گنگ و به اختصار.
هر داستان نویسی، اگر میخواهد داستانش چنگی بر دلِ خواننده بزند؛ یا به عبارتی داستانش، زنده و جذاب باشد و بخش اعظم آن، به چشم اندازهای زیبا و شکوهمند و شگفت، اختصاص داشته باشد؛ باید شیوه زیر را در داستانش پیش بگیرد:
رویدادهای جالب، مهّم و مؤثر در سرنوشت شخصیتهای داستان را به طور کامل و با شرح و توصیفِ جزئیات لازم طوری صحنهپردازی کند که خواننده در برابر منظرهی کامل و ملموس آن رویدادها قرار بگیرد، ولی هرگاه در طول مدّت معینی از داستان، حادثهی جالب و مهّم و تعیین کنندهای روی نداده بود، آن مدّت را، چه کوتاه باشد- مثلا یک ساعت- و چه بلند- مثلا یک سال یا ده سال، یا بیشتر-، در یک یاچند جمله یا پاراگراف یا یک صفحه، فشرده و خلاصه نماید. بدین ترتیب، خواننده احساس نخواهد کرد که در جریان داستان، شکاف و حلقهی گمشدهای وجود دارد و نیز با خوانش مطالب پیش پا افتاده و کسل کنندهای رو به رو نخواهد شد.
رماننویس در آن نوع روایت که” صحنه “نام دارد، حرکت جهان گردندهی داستان خویش را «کُند» میکند تا خواننده قادر باشد اعمال خاص را، که یکی پس از دیگری جریان دارند، ببیند. و در آن نوع روایت که تلخیص نام دارد، حرکت جهان گردندهی داستان خویش را چنان سرعت میبخشد که خواننده، فی المثل، شاهد یکایک لحظههای نبرد نخواهد بود؛ بلکه به طور خلاصه، به خواننده گفته میشود که آن نبرد چگونه شروع شد، چگونه جریان یافت و پایان گرفت.
و اما در آن نوع از روایت که” توصیف «نام دارد حرکت جهان گردندهی داستان خویش را» متوقف میسازد “تا به خواننده امکان بدهد تصویر ثابتی از یک منظرهی خارجی یا حالت روحی را تماشا کند.
مثال۱: تپههای مشرف بر درّهی آبشار طویل و خاکستری بودند. در این طرف، در دامان تپههای جنگلی بلوط، خانههای یاسوجی ها، دو طبقه و سه طبقه و تا ده طبقه، در رنگها و با سنگهای مختلف ساخته و پرداخته شده بود.
مثال ۲: اولین بار بود که قصد داشتم قدم به ساحت و سرای بنای شورای شهر یاسوج بگذارم. رو به روی پارک معلم یاسوج، ساختمانی آجری….
در مقابل ساختمان چشمم به مردی افتاد. او شخصی بود خوش قیافه و خوش هیکل که عضلات نیرومندی داشت. با قد و قامتی بلند و بر افراشته، و به حساب من، بیست و شش سال سن، چهرهی دلربایی داشت. خشن و عبوس نبود، بلکه حالتی مردانه داشت و همهی شیرینی و ملایمت یک لر ایرانی در سیمایش جمع بود، به ویژه وقتی میخندید. …
در هریک از مثالهای بالا که عرض کردم و ارایه شد، به خواننده امکان دادهایم که ببیند مکان چه شکلی ست یا انسانی چه ریخت و قیافهای دارد و یا دچار چه احساساتی ست.
توصیف به جهان داستان بُعد و فضا میبخشد و آن را پر از نور، سایه، صدا، حرارت، بو، عطر و مزه میسازد. در نتیجه، این پندار را در خواننده تقویت میکند که جهانی که دارد در آن سیر میکند، متشکل از کلمات بیجان نیست؛ بلکه زنده است و واقعیت دارد؛ میتوانی:
ببینیش، ببوییش، لمسش کنی، بچشیش، بشنویش.
توصیف، هم میتواند عینی باشد و هم میتواند اکسپرسیونیستی باشد. به عبارتی، توصیف میتواند عینی باشد و منحصرا کیفیت اشیا و اشخاصی را که موضوع توصیف اند، تصویر کند و به خواننده انتقال دهد. توصیف، نیز میتواند اکسپرسیونیستی باشد و کیفیتهای اشیا و اشخاص را به صورتی که در ذهن نویسنده منعکس شده اند، تصویر کند وبه خواننده منتقل سازد. مثالی میزنم تا آنچه را که گفتهام روشنتر نمایم:
فرض میکنیم دو نویسنده در پسینی، در ساحل رود بشارنشستهاند و به خورشید چشم دوختهاند که در افق کوههای” نِسه نساری “غروب میکند.
اگر ازاین دو نویسنده بخواهیم منظرهی پیش رویشان را توصیف کنند، آیا توصیف آنها، تقریبا- صرفنظر از پسی و پیشی و کمی و بیشی اجزا- یکسان خواهد بود؟
اگر قرار باشد این دو نویسندهی فرضی ما به توصیف عینی منظرهی غروب آفتاب بپردازند، در پاسخ پرسش فوق باید گفت:
«آری، توصیف آنان تقریبا- صرفنظر از پسی و پیشی و کمی و بیشی اجزا، یکسان خواهد بود؛ چون قرار است کیفیتهای یک موضوع واحد را تصویر کنند و به خواننده انتقال دهند.»
ولی اگر قرار باشد دو نویسندهی ما کیفیتهای آن موضوع واحد را به صورتی که در ذهنشان منعکس شده است، تصویر کنند و به خواننده منتقل سازند، واضح است که پاسخ پرسش فوق منفی است؛ چون بسیار محتمل است که دو نویسندهی ما در این لحظهی غروب آفتاب وضع روحی مشابهی نداشته باشند. ممکن است یکیشان شاد و سرحال و خوش بین باشد و دیگری، غمگین، افسرده و بدبین. در این صورت، بدون شک، منظرهی غروب آفتاب در اوّلی یک نوع تأثر ذهنی به جا میگذارد و در دوّمی، نوع دیگری. فرضا سرخی افق به اوّلی، حسِّ گرمی میبخشد و او را به یاد شومینه یا همان” چاله “ی روشن و گرم خانهاش میاندازد و دوّمی را به یاد آتشی که خانه و کاشانهاش را سوزاند و خاکستر کرد.
پرواز دستهای از پرندگان مهاجر در پهنهی فیروزهای آسمان یاسوج، اوّلی را به یاد یار و سفرهای خوش و پربارش میاندازد و دوّمی را به یاد ترک یار و در به دری هایش. تأثرات ذهنی دو نویسندهی ما اگر تا این حدّ متضاد نباشد، به یقین تا حدّی متفاوت خواهد بود. البته چون هدف اصلی آنها تصویرکردن همین تأثرات ذهنی است، بالطبع توصیف آنان از منظرهی غروب آفتاب نیز یکسان نخواهد بود.
پس
♥️ توصیف عینی را میتوان به صورت زیر عرضه نمود:
🔹توصیف عینی= کیفیتهای موضوع توصیف ⬅ انتقال مییابد به ⬅️ذهن خواننده.
♥️توصیف اکسپرسیونیستی را میتوان به صورت زیر عرضه نمود:
🔹توصیف اکسپرسیونیستی= کیفیتهای موضوع توصیف⬅️ منعکس میشود بر⬅️ ذهن نویسنده⬅️ انتقال مییابد به ⬅️ ذهن خواننده.
داستاننویس میتواند از هر دو نوع توصیف استفاده کند. هر کدام را در جا و گاه مناسب. گاهی پیش میآید که شما میخواهید، یعنی داستانتان میطلبد، که چشم خواننده را منحصر ا به تماشای چیزی یا حالتی دعوت کنید. خب، در این صورت، توصیف عینی مناسبترین ابزاری ست که در اختیار دارید. و گاهی پیش میآید که شما میخواهید آن موضوع یا حالت را به صورتی که در ذهن خود شما منعکس شده است به خواننده نشان دهید. در این صورت، البته، توصیف اکسپرسیونیستی، ابزاری ست که بایست انتخاب نمایید.
چه بسا از حوصلهی این مقال، فراتر نرفته باشم اگر بگویم که داستان نویسان” ناتورالیست “، از جمله امیل زولا- رماننویس برجستهی فرانسوی - عمدتا به توصیف عینی «objective» گرایش داشته اند، زیرا این نوع توصیف با بینش آنها سازگاری بیشتری داشته است. امیل زولا به فرد و آزادی اراده اعتقادی نداشت و فرد را بیش از آنکه انسانی مختار بداند حیوانی میدانست که محکوم نیروهای قهّار و لجام گسیخته است. زولا علاقه داشت که جنبشهای تودههای عظیم را زمینهی کار خود قرار دهد- مثل ژرمینال- نه کشاکش درونی مخلوقات منفرد را. به عبارت دیگر، این ناتورالیست فرانسوی، برون نگر بود و به چشم اندازهای گستردهی برونی توجه داشت که تصویر کردن آنها از عهدهی توصیف عینی بر میآید.
در مقابل، داستان نویسانی از قبیل «آنتوان چخوف» که به فرد و آزادی اراده معتقدند و به کشاکشهایی که در در ذهن افراد جریان دارد، اهمیت میدهند و علاقه مندند که بازتاب چشم اندازهای برونی را در ذهن افراد مشاهده کنند (زیرا بر این باورند که آن چشم اندازها فقط در این صورت است که معنی مییابند)، به توصیف اکسپرسیونیستی گرایش بیشتری دارند.
و امّا گفته شد وظیفهی توصیف این نیز هست کیفیتهای موضع خود را (در توصیف عینی) و بازتاب این کیفیتها را در ذهن نویسنده (در توصیف اکسپرسیونیستی) به خواننده انتقال دهد. پس مقصد هر توصیفی، ذهن خواننده است و آنگاه به مقصد و مقصود رسیده است، که در این انتقال، کیفیتهای موضوع توصیف و تأثرات ذهنی نویسنده را معیوب و بیروح و ناملموس ننماید؛ بلکه آنها را درست به همان اندازهای که به چشم و در ذهن نویسنده به هنگام دریافتشان روشن و واقعی و زنده بوده است، به چشم و در ذهن خواننده نیز روشن، واقعی و زنده سازد. این کار، نوشتن و آفرینش توصیفهای روشن، زنده، ملموس و واقعی، البته آسان نیست. این هنر، بسته و وابسته تام و تمامی دارد به توانایی نویسنده در دریافت و انتخاب و بیان اجزای هرچیزی که میخواهدتوصیفش نماید.
نویسنده، نویسندهی خوش قریحهی هنرمند، کسی ست که نخست، قدرت مشاهدهی وافری داشته باشد. نگاهی داشته باشد که درون و برون و حال و فال و قال را یک جا بنگرد و هیچ دقیقهی ذاتی و عرضی نباشد که بر او پوشیده بماند. دوّم، ذوق و شوق انتخاب داشته باشد: تنها و فقط آن اجزایی را برگزیند که الگوی واحدی را تشکیل میدهند و تأثیر واحدی به جا میگذارند.
کسی که ذوق، قریحه و استعداد نویسندگی نداشته باشد هر قدر هم، بیاموزد و پشتکار به خرج دهد قادر نخواهد شد تلخیص ها، صحنهها و توصیفهای گیرا و بامعنا و مؤثر بنویسد. لکن به کارگیریِ درست و به جای این سه ابزار است که داستاننویس فنشناس و کارآموزده را از داستان نویسِ گرچه مستعد و باقریحه ولی بیتجربه و نادانا جدا میسازد.
یکی از مهمترین جنبههای فنی به کارگیری این ابزارها، گذار از یک نوع ابزار به نوع دیگر است.
به شرط حیات و رهایی از کووید نوزده- در مقالات مجزایی به گذار، عناصر و ابزارها و تکنیکهای داستاننویسی و تداوم اهداف فنی داستان پرداخته میشود.
پس:” نرسد هیچ کمالی به سخن سنجیدن / که سخن را صلهای نیست بِه از فهمیدن “
سروش درست
یاسوج شورانگیز
۱۴ مردادگان ۱۴۰۰خ.
تقدیم به شاعر سرودههای ناسروده/ متولد مرداد و متجلی مرداد و متوفی مرداد… تقدیم به جاوید یاد استاد حسین پناهی داستاننویس بزرگی که لهجهی ولایت مادری خود را زِ” ویر“ - بخوانید یاد- نبرده بود. عاشق کشک شوری بود که هزار بار به دروغ شیرین شهر میارزید. عطر گُل را خاطرهی عطر کسی میدانست که آمده یا چه بسا، رفته است. تقدیم به شعر و شور و شعور شاعر بلند آوازهی آبادی دژکوه که فریادش از لورکا، گوته و حافظ و خیام، پر هیاهوتر بود و به احترام سکوت، کلاهش را بر میداشت. تقدیم به همدم شبهای تنهاییم، حسینم، پناهیم…
یادمان ۱۴ مردادگان
سالروزی که شعرهای حسین از بن جان نیوش جانها شد.
یادت مانا
راهت پویا
ابزار نخست و دوّم: تلخیص یا گفتن، صحنه یا نشان دادن است.
تلخیص، در اصطلاحشناسی داستان، به معنای خلاصه کردن زبان، رویداد، عمل، سرگذشت، یا حالتی ست و بیان آن در یک یا چند جمله یا صفحه.
تلخیص در داستان، دقیق مثل فشردن پرتقالی ست که عصارهاش را میگیریم و پوستش را دور میاندازیم.
گفتن، در اصطلاحشناسی داستان، به این معناست که نویسنده، خود، از زبان خویش، به روایت تمام داستان یا بخشی از آن میپردازد. در هر دو حال، خواننده تماس بیواسطهای با جهان داستان ندارد بلکه با نویسنده یا راوی روبه رو است. از زبان اوست که خواننده میشنود در جهان داستان چه میگذرد.
تلخیص، ازاین لحاظ که همآره کسی باید باشد که از زبان خود، عصارهی مطلب را به خواننده منتقل سازد؛ همان گفتن است. و گفتن از این لحاظ که راوی هیچگاه قادر نیست تمام اجزایِ، فی المثل، رویدادی را که دارد روایت میکند به خواننده انتقال دهد؛ بلکه معمولا به انتخاب برخی از اجزا و حذف بعضی دیگر از اجزا مبادرت میورزد، که همان تلخیص است.
صحنه، در اصطلاحشناسی داستان، نمایش ادبی یک عمل خاص است که در مکان خاص و زمانی خاص، روی داده است. این نمایش با مصالح و با قدرت کلمهی مکتوب صورت میگیرد.
نشان دادن، در اصطلاحشناسی داستان، به این معناست که نویسنده به خواننده امکان میدهد که بیواسطه، بیدخالت نویسنده یا هر راوی دیگری، با جهان داستان روبه رو شود تا با چشمهای خود” ببیند" که شخصیت ها- پرسوناژها- چه میکنند و باگوشهای خود ”بشنود “که آنان چه میگویند.
مثال: پدرم از پلههای پلکان آبشار یاسوج بالا رفت و جلوی دری ایستاد. عصایش را بر پلهای آهنی گذاشت و نگاهی به در و قفل کرد. شروع کرد به صدا زدن. جوابی شنیده نشد. پدر، با آنکه کسی را نمیدید، حس کرد کسی پشت در است.
- توجه کنید به فعلهای بالا رفت. ایستاد. نگاهی کرد. زد. نشد. حس کرد.
در تمام این فعل ها، اعمال خاصی نشان داده میشوند که در مکان خاصی و زمان خاصی صورت گرفته اند. همین جا باید عرض کنم که مکان و زمان و وقوع عمل را هم میتوان به صراحت و به تفصیل ذکر کرد و هم به طور ضمنی و گنگ و به اختصار.
هر داستان نویسی، اگر میخواهد داستانش چنگی بر دلِ خواننده بزند؛ یا به عبارتی داستانش، زنده و جذاب باشد و بخش اعظم آن، به چشم اندازهای زیبا و شکوهمند و شگفت، اختصاص داشته باشد؛ باید شیوه زیر را در داستانش پیش بگیرد:
رویدادهای جالب، مهّم و مؤثر در سرنوشت شخصیتهای داستان را به طور کامل و با شرح و توصیفِ جزئیات لازم طوری صحنهپردازی کند که خواننده در برابر منظرهی کامل و ملموس آن رویدادها قرار بگیرد، ولی هرگاه در طول مدّت معینی از داستان، حادثهی جالب و مهّم و تعیین کنندهای روی نداده بود، آن مدّت را، چه کوتاه باشد- مثلا یک ساعت- و چه بلند- مثلا یک سال یا ده سال، یا بیشتر-، در یک یاچند جمله یا پاراگراف یا یک صفحه، فشرده و خلاصه نماید. بدین ترتیب، خواننده احساس نخواهد کرد که در جریان داستان، شکاف و حلقهی گمشدهای وجود دارد و نیز با خوانش مطالب پیش پا افتاده و کسل کنندهای رو به رو نخواهد شد.
رماننویس در آن نوع روایت که” صحنه “نام دارد، حرکت جهان گردندهی داستان خویش را «کُند» میکند تا خواننده قادر باشد اعمال خاص را، که یکی پس از دیگری جریان دارند، ببیند. و در آن نوع روایت که تلخیص نام دارد، حرکت جهان گردندهی داستان خویش را چنان سرعت میبخشد که خواننده، فی المثل، شاهد یکایک لحظههای نبرد نخواهد بود؛ بلکه به طور خلاصه، به خواننده گفته میشود که آن نبرد چگونه شروع شد، چگونه جریان یافت و پایان گرفت.
و اما در آن نوع از روایت که” توصیف «نام دارد حرکت جهان گردندهی داستان خویش را» متوقف میسازد “تا به خواننده امکان بدهد تصویر ثابتی از یک منظرهی خارجی یا حالت روحی را تماشا کند.
مثال۱: تپههای مشرف بر درّهی آبشار طویل و خاکستری بودند. در این طرف، در دامان تپههای جنگلی بلوط، خانههای یاسوجی ها، دو طبقه و سه طبقه و تا ده طبقه، در رنگها و با سنگهای مختلف ساخته و پرداخته شده بود.
مثال ۲: اولین بار بود که قصد داشتم قدم به ساحت و سرای بنای شورای شهر یاسوج بگذارم. رو به روی پارک معلم یاسوج، ساختمانی آجری….
در مقابل ساختمان چشمم به مردی افتاد. او شخصی بود خوش قیافه و خوش هیکل که عضلات نیرومندی داشت. با قد و قامتی بلند و بر افراشته، و به حساب من، بیست و شش سال سن، چهرهی دلربایی داشت. خشن و عبوس نبود، بلکه حالتی مردانه داشت و همهی شیرینی و ملایمت یک لر ایرانی در سیمایش جمع بود، به ویژه وقتی میخندید. …
در هریک از مثالهای بالا که عرض کردم و ارایه شد، به خواننده امکان دادهایم که ببیند مکان چه شکلی ست یا انسانی چه ریخت و قیافهای دارد و یا دچار چه احساساتی ست.
توصیف به جهان داستان بُعد و فضا میبخشد و آن را پر از نور، سایه، صدا، حرارت، بو، عطر و مزه میسازد. در نتیجه، این پندار را در خواننده تقویت میکند که جهانی که دارد در آن سیر میکند، متشکل از کلمات بیجان نیست؛ بلکه زنده است و واقعیت دارد؛ میتوانی:
ببینیش، ببوییش، لمسش کنی، بچشیش، بشنویش.
توصیف، هم میتواند عینی باشد و هم میتواند اکسپرسیونیستی باشد. به عبارتی، توصیف میتواند عینی باشد و منحصرا کیفیت اشیا و اشخاصی را که موضوع توصیف اند، تصویر کند و به خواننده انتقال دهد. توصیف، نیز میتواند اکسپرسیونیستی باشد و کیفیتهای اشیا و اشخاص را به صورتی که در ذهن نویسنده منعکس شده اند، تصویر کند وبه خواننده منتقل سازد. مثالی میزنم تا آنچه را که گفتهام روشنتر نمایم:
فرض میکنیم دو نویسنده در پسینی، در ساحل رود بشارنشستهاند و به خورشید چشم دوختهاند که در افق کوههای” نِسه نساری “غروب میکند.
اگر ازاین دو نویسنده بخواهیم منظرهی پیش رویشان را توصیف کنند، آیا توصیف آنها، تقریبا- صرفنظر از پسی و پیشی و کمی و بیشی اجزا- یکسان خواهد بود؟
اگر قرار باشد این دو نویسندهی فرضی ما به توصیف عینی منظرهی غروب آفتاب بپردازند، در پاسخ پرسش فوق باید گفت:
«آری، توصیف آنان تقریبا- صرفنظر از پسی و پیشی و کمی و بیشی اجزا، یکسان خواهد بود؛ چون قرار است کیفیتهای یک موضوع واحد را تصویر کنند و به خواننده انتقال دهند.»
ولی اگر قرار باشد دو نویسندهی ما کیفیتهای آن موضوع واحد را به صورتی که در ذهنشان منعکس شده است، تصویر کنند و به خواننده منتقل سازند، واضح است که پاسخ پرسش فوق منفی است؛ چون بسیار محتمل است که دو نویسندهی ما در این لحظهی غروب آفتاب وضع روحی مشابهی نداشته باشند. ممکن است یکیشان شاد و سرحال و خوش بین باشد و دیگری، غمگین، افسرده و بدبین. در این صورت، بدون شک، منظرهی غروب آفتاب در اوّلی یک نوع تأثر ذهنی به جا میگذارد و در دوّمی، نوع دیگری. فرضا سرخی افق به اوّلی، حسِّ گرمی میبخشد و او را به یاد شومینه یا همان” چاله “ی روشن و گرم خانهاش میاندازد و دوّمی را به یاد آتشی که خانه و کاشانهاش را سوزاند و خاکستر کرد.
پرواز دستهای از پرندگان مهاجر در پهنهی فیروزهای آسمان یاسوج، اوّلی را به یاد یار و سفرهای خوش و پربارش میاندازد و دوّمی را به یاد ترک یار و در به دری هایش. تأثرات ذهنی دو نویسندهی ما اگر تا این حدّ متضاد نباشد، به یقین تا حدّی متفاوت خواهد بود. البته چون هدف اصلی آنها تصویرکردن همین تأثرات ذهنی است، بالطبع توصیف آنان از منظرهی غروب آفتاب نیز یکسان نخواهد بود.
پس
♥️ توصیف عینی را میتوان به صورت زیر عرضه نمود:
🔹توصیف عینی= کیفیتهای موضوع توصیف ⬅ انتقال مییابد به ⬅️ذهن خواننده.
♥️توصیف اکسپرسیونیستی را میتوان به صورت زیر عرضه نمود:
🔹توصیف اکسپرسیونیستی= کیفیتهای موضوع توصیف⬅️ منعکس میشود بر⬅️ ذهن نویسنده⬅️ انتقال مییابد به ⬅️ ذهن خواننده.
داستاننویس میتواند از هر دو نوع توصیف استفاده کند. هر کدام را در جا و گاه مناسب. گاهی پیش میآید که شما میخواهید، یعنی داستانتان میطلبد، که چشم خواننده را منحصر ا به تماشای چیزی یا حالتی دعوت کنید. خب، در این صورت، توصیف عینی مناسبترین ابزاری ست که در اختیار دارید. و گاهی پیش میآید که شما میخواهید آن موضوع یا حالت را به صورتی که در ذهن خود شما منعکس شده است به خواننده نشان دهید. در این صورت، البته، توصیف اکسپرسیونیستی، ابزاری ست که بایست انتخاب نمایید.
چه بسا از حوصلهی این مقال، فراتر نرفته باشم اگر بگویم که داستان نویسان” ناتورالیست “، از جمله امیل زولا- رماننویس برجستهی فرانسوی - عمدتا به توصیف عینی «objective» گرایش داشته اند، زیرا این نوع توصیف با بینش آنها سازگاری بیشتری داشته است. امیل زولا به فرد و آزادی اراده اعتقادی نداشت و فرد را بیش از آنکه انسانی مختار بداند حیوانی میدانست که محکوم نیروهای قهّار و لجام گسیخته است. زولا علاقه داشت که جنبشهای تودههای عظیم را زمینهی کار خود قرار دهد- مثل ژرمینال- نه کشاکش درونی مخلوقات منفرد را. به عبارت دیگر، این ناتورالیست فرانسوی، برون نگر بود و به چشم اندازهای گستردهی برونی توجه داشت که تصویر کردن آنها از عهدهی توصیف عینی بر میآید.
در مقابل، داستان نویسانی از قبیل «آنتوان چخوف» که به فرد و آزادی اراده معتقدند و به کشاکشهایی که در در ذهن افراد جریان دارد، اهمیت میدهند و علاقه مندند که بازتاب چشم اندازهای برونی را در ذهن افراد مشاهده کنند (زیرا بر این باورند که آن چشم اندازها فقط در این صورت است که معنی مییابند)، به توصیف اکسپرسیونیستی گرایش بیشتری دارند.
و امّا گفته شد وظیفهی توصیف این نیز هست کیفیتهای موضع خود را (در توصیف عینی) و بازتاب این کیفیتها را در ذهن نویسنده (در توصیف اکسپرسیونیستی) به خواننده انتقال دهد. پس مقصد هر توصیفی، ذهن خواننده است و آنگاه به مقصد و مقصود رسیده است، که در این انتقال، کیفیتهای موضوع توصیف و تأثرات ذهنی نویسنده را معیوب و بیروح و ناملموس ننماید؛ بلکه آنها را درست به همان اندازهای که به چشم و در ذهن نویسنده به هنگام دریافتشان روشن و واقعی و زنده بوده است، به چشم و در ذهن خواننده نیز روشن، واقعی و زنده سازد. این کار، نوشتن و آفرینش توصیفهای روشن، زنده، ملموس و واقعی، البته آسان نیست. این هنر، بسته و وابسته تام و تمامی دارد به توانایی نویسنده در دریافت و انتخاب و بیان اجزای هرچیزی که میخواهدتوصیفش نماید.
نویسنده، نویسندهی خوش قریحهی هنرمند، کسی ست که نخست، قدرت مشاهدهی وافری داشته باشد. نگاهی داشته باشد که درون و برون و حال و فال و قال را یک جا بنگرد و هیچ دقیقهی ذاتی و عرضی نباشد که بر او پوشیده بماند. دوّم، ذوق و شوق انتخاب داشته باشد: تنها و فقط آن اجزایی را برگزیند که الگوی واحدی را تشکیل میدهند و تأثیر واحدی به جا میگذارند.
کسی که ذوق، قریحه و استعداد نویسندگی نداشته باشد هر قدر هم، بیاموزد و پشتکار به خرج دهد قادر نخواهد شد تلخیص ها، صحنهها و توصیفهای گیرا و بامعنا و مؤثر بنویسد. لکن به کارگیریِ درست و به جای این سه ابزار است که داستاننویس فنشناس و کارآموزده را از داستان نویسِ گرچه مستعد و باقریحه ولی بیتجربه و نادانا جدا میسازد.
یکی از مهمترین جنبههای فنی به کارگیری این ابزارها، گذار از یک نوع ابزار به نوع دیگر است.
به شرط حیات و رهایی از کووید نوزده- در مقالات مجزایی به گذار، عناصر و ابزارها و تکنیکهای داستاننویسی و تداوم اهداف فنی داستان پرداخته میشود.
پس:” نرسد هیچ کمالی به سخن سنجیدن / که سخن را صلهای نیست بِه از فهمیدن “
سروش درست
یاسوج شورانگیز
۱۴ مردادگان ۱۴۰۰خ.
تقدیم به شاعر سرودههای ناسروده/ متولد مرداد و متجلی مرداد و متوفی مرداد… تقدیم به جاوید یاد استاد حسین پناهی داستاننویس بزرگی که لهجهی ولایت مادری خود را زِ” ویر“ - بخوانید یاد- نبرده بود. عاشق کشک شوری بود که هزار بار به دروغ شیرین شهر میارزید. عطر گُل را خاطرهی عطر کسی میدانست که آمده یا چه بسا، رفته است. تقدیم به شعر و شور و شعور شاعر بلند آوازهی آبادی دژکوه که فریادش از لورکا، گوته و حافظ و خیام، پر هیاهوتر بود و به احترام سکوت، کلاهش را بر میداشت. تقدیم به همدم شبهای تنهاییم، حسینم، پناهیم…
یادمان ۱۴ مردادگان
سالروزی که شعرهای حسین از بن جان نیوش جانها شد.
یادت مانا
راهت پویا