تاریخ انتشار
دوشنبه ۲۳ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۳۹
کد مطلب : ۴۳۲۹۵۵
شرق گزارش میدهد
گفتوگوی خواندنی با عفت مرعشی همسر هاشمیرفسنجانی؛ از سياست تا مسائل خانواده / رئیسجمهور زن بايد روحیه جنگی داشته باشد
۱
کبنا ؛
قرارمان خانه جدید عفت مرعشی است؛ خانهای که پس از مرگ اکبر هاشمیرفسنجانی، عفتخانم به آن کوچ کرده است. هم طاقت دیدن جای خالی همسر در جماران را نداشت، هم قرار بود خانه تبدیل به موزه شود؛ خانهای که متعلق به خود خانم مرعشی است و حالا او و یکی از دخترانش فائزه، میزبان ما هستند. فائزه دو طبقه بالاتر از مادر زندگی میکند و در خانه عفتخانم منتظر ماست. روی در ورودی خانه یک دعا چسبانده شده است. پیش از ورود از خانم هاشمی میپرسم که چه دعایی است؟ او میگوید: «زن محسن نوشته. دعا برای سلامته. به خاطر کرونا...». وارد خانهای میشویم که حالا عفت مرعشی روزهای تنهایی و بعد از فوت همسرش را در آن سپری میکند. خانهای که هرچند بزرگ است و در یکی از خیابانهای شمالی تهران واقع شده، اما ساده است. خانهای که میتواند نشانههایی از زندگی خانواده یک شیخ را به همراه داشته باشد. عکس بزرگ هاشمیرفسنجانی در قسمت پذیرایی نصب شده است. کنار تلویزیون عکسی دو نفره از آیتالله و همسرش عفت مرعشی است و روبهروی این عکس عفت خانم نشسته، زنی 85 ساله که فارغ از همسرِ یکی از قدرتمندترین سیاستمدارانِ ایران بودن، خود همیشه زنی خبرساز و تأثیرگذار بوده است. فرزندانش هر کدام به نحوی در سیاست دست دارند. او با واکنشهایش و همچنین نجات جان همسر در اوایل انقلاب، جزء چهرههای ماندگار زنانی است که در عرصه سیاست نامشان شنیده شده است. در یکی از همین روزها به خانهاش رفتهایم تا درباره حضور زنان در سیاست و عرصه ریاستجمهوری صحبت کنیم.
«مامان بعد از فوت بابا، تارک دنیا شد. خبرها را کمتر دنبال میکند و حال و حوصله هم ندارد». این جملات فائزه است، همانطور که پرتقالها را برای ما پوست میکند، بدون اینکه سرش را بلند کند، به مادرش میگوید: «مامان، من کاندیدای ریاستجمهوری بشم بهم رأی میدی؟» مادر سرش را بلند میکند و میخندد و میگوید: «نه!» چرای بلندی تحویلش میدهیم و او میگوید: «اذیتش میکنند. فحشش میدهند، حوصله ندارم...». بعد دوباره با خنده میگوید: «اصلا کی به تو رأی میده آخه؟». «اینطور نگویید خانم مرعشی، فائزه خانم خیلی طرفدار دارد...»؛ این را من میگویم و عفت خانم میگوید: «فائزه طرفدار داره؟ راستی؟ خب اگر میتونه کار کنه، کار از دستش برمیاد، بره کاندیدا شه... منم فکرام رو میکنم بهش رأی بدم یا نه...».
«مامان، من که رد صلاحیت میشم. یعنی هر زنی که بخواد کاندیدای ریاستجمهوری بشه احتمالا رد صلاحیت میشه. به نظر شما این درسته که خانما رو رد صلاحیت میکنند؟». عفتخانم انگار که باورش نمیشود. میگوید: «نه، رد صلاحیت نمیکنند. شما کاندیدا بشید. مگه میشه رد صلاحیت کنن؟». من میگویم: «خانم مرعشی رد صلاحیت میکنند، شما خودتان هیچوقت فکر کردید رئیسجمهور بشوید؟». عفتخانم سرش را بالا میکند و میگوید: «من پنج بچه داشتم و در تمام زندگیام در حال مبارزه بودم. پیش از انقلاب خواب بدی دیدم. خواب دیدم همسرم شاه شده. در خواب گریه میکردم که من دوست ندارم تو شاه باشی. این خواب را برایش تعریف کردم... او شاه نشد، اما در همه سالهای پس از انقلاب خدمت کرد، هرچند سالهای آخر مزدش را کف دستش گذاشتند...».
«من فکر میکنم، برای اینکه زنان فرصت کاندیداتوری داشته باشند، باید اعتراض کنند، آنقدر اعتراض کنند، آنقدر دربارهاش صحبت کنند، تا این مشکل حل شود و حکومت بفهمد این زنها هم حق دارند و باید فکری برای این حق کرد...». فائزه اینها را به مادرش میگوید و بعد چایش را سر میکشد... «خب چرا نمیذارن زنها رئیسجمهور بشن؟». عفتخانم میپرسد و فائزه میگوید: «میگن زنها رجل سیاسی نیستن...». دوباره عفتخانم میگوید: «خب چرا میخوان کاندیدا بشن؟» فائزه همانطور که چایی را جلوی ما میگذارد میگوید: «این همه مرد اومدن و هیچ کاری نکردن. کار رو بسپرن دست زنها که نشون بدن کشورداری یعنی چی... حالا مامان نظرت چیه؟ به نظر شما خوبه یک زن رئیسجمهور بشه؟». عفت مرعشی سرش را بلند میکند و میگوید: «من فکر میکنم شماها اشتباه میکنید. امکان نداره، امکان نداره بگن زنها نمیتونن رئیسجمهور بشن. اگر زنی هست که قدرت این کار مهم رو داره، حقشه که رئیسجمهور بشه و هیچکس نمیتونه این حق رو ازش بگیره... ما زنان بزرگی داشتیم. مگه خانم دباغ خدا رحمتش کنه با هشت تا فرزند فرمانده سپاه نبود... مگر نامه امام رو به شوروی نبرد... . اما فائزه از اعتراض حرف نزن...».
فائزه سرش را بلند میکند و میگوید: «چطور شما حرف میزنی؟ مگه شما نگفتی که اگر رأی مردم را نخواندند، مردم اعتراض کنند؟». خانم مرعشی میگوید: «چرا گفتم. اما آن حق مردم بود...». فائزه کلافه میشود: «مامان چی میگید... مگه این حق مردم نیست؟». خانم مرعشی میگوید: «من هیچوقت فکر رئیسجمهورشدن رو نکردم، اما اگر رئیسجمهور میشدم میساختم. کشور را آباد میکردم. گرانی را برمیداشتم. خدا رو شکر که الان نسبت به زمان شاه اوضاع بهتر شده...». فائزه میگوید: «مامان مردم نون ندارن بخورن... کوچه پر از فقیره...».
عفتخانم میگوید: «آن زمان هم بود. باید ساخت». «خانم مرعشی اگر من کاندیدای ریاستجمهوری بشوم شما به من رأی میدهید؟». این را که میپرسم، خانم مرعشی میخندد و میگوید: «تو جوانی، فرصتش را داری. من به تو رأی میدهم». بعد میخندد و میگوید: «برات تبلیغ هم میکنم».
فائزه میگوید: «زنها کارهای بزرگ زیادی میتونن انجام بدن. شاید باورتون نشه، اما ارتباط اولیه با عربستان رو مامان باعث شد... . مامان براشون تعریف کن...».
خانم مرعشی به سفرش به مکه بازمیگردد: «ما سفر مکه رفته بودیم. به کسی هم اطلاع نداده بودیم و ماجرا تشریفاتی نبود. اما همسر ملک عبدالله، باخبر شد و آمد هتل پیش ما. ما را شام خانهشان دعوت کرد... خیلی خانواده خونگرمی بودند. درواقع روابط ایران و عربستان از یک رابطه خانوادگی آغاز شد... . بعد ما اونها رو دعوت کردیم و همسرانمان هم با هم ارتباط گرفتند و مسئله سیاسی شد...». از خانم مرعشی سؤال میکنیم که خبری از آنها دارند؟ او میگوید: «تا سالها تلفنی حرف میزدیم. اما این اواخر دیگر نه...».
«خانم مرعشی حالا واقعا به نظرتان چرا نمیگذارند خانمها رئیسجمهور شوند؟». او کمی فکر میکند و میگوید: «احتمالا سوءتفاهم پیش آمده. فکر میکنند زنان چون مادر میشوند نمیتوانند هم به مادری برسند و هم کار مملکتداری بکنند. ولی من زنانی میشناسم مثل شیر... زنان مجلس پیشین از مردان خیلی بهتر بودند...». خانم مرعشی، هیچوقت با آقای هاشمی درباره مسائل مملکتی صحبت میکردید؟ از شما نظرخواهی میکردند؟ عفتخانم میخندد و میگوید: «از سر کار که میآمد همانطور که مینشستیم و چای میخوردیم همهچیز را تعریف میکرد. بعد من میگفتم من اگر بودم اینجا این کار را میکردم. سرش را تکان میداد. یک وقتهایی میگفت چیزی که گفتی را پیش بردم و بهتر شد... درباره مسائل زنان اما همیشه از ما نظر میخواست. از فائزه هم نظر میخواست...حیف شد رفت...». از عفتخانم درباره زندگیاش با هاشمیرفسنجانی سؤال میکنیم. از او میپرسم که هیچوقت با آقای هاشمی دعوا کردند؟ او میگوید هیچوقت و فائزه سرش را بلند میکند و میگوید: «خیلی دعوا میکرد. مامان با بابا دعوا میکرد... اما بابا هیچی نمیگفت. مامان رو دوست داشت خیلی....». خانم مرعشی میگوید: «من با بابات دعوا میکردم؟ کی دعوا کردم؟ منم دوستش داشتم...».
خانم مرعشی آشپزی میکنید؟ «نه» کشداری تحویل میدهد و میگوید: «حوصله ندارم». فائزه دوباره میگوید: «مامان بعد بابا همهچیز رو بوسید و گذاشت کنار. رفت تو لاک خودش. تلویزیون نمیبینه. حوصله نمیکنه حتی دو قدم راه بره...». بعد درباره علایق آقای هاشمی صحبت میکنیم. از خانم مرعشی سؤال میکنم، دستپختتان را دوست داشت؟ «خیلی... همیشه یکجوری تنظیم میکرد که شام رو حداقل با من بخوره. هر وقت هم میپرسیدیم چی درست کنیم، کشک بادمجان یا آبگوشت میخواست...». فائزه میگوید: «عاشق آبگوشت و کشک بادمجان بود. وقتهایی هم که مامان میرفت سفر، میپرسیدم غذا چی درست کنم، میگفت آبگوشت یا کشک بادمجان...». از خانم مرعشی میپرسم دلش برای خانه جماران تنگ نشده؟ او میگوید: خانه را بدون او میخواستم چه کنم؟ نفسم میگرفت... . هیچوقت دلم برای آن خانه تنگ نمیشود... . سکوت میکند و دوباره میخواهم بحث را به موضوع اصلی برگردانم، میگویم: «خانم مرعشی، به نظر شما زنان میتونن یک کشور رو اداره کنند؟». خانم مرعشی میگوید: «کاری نیست که زن نتونه بکنه. زنی که بچه تربیت میکنه، زنی که تحمل میکنه، زنی که پابهپای همسرش جلو میره، چیزی کم از مرد نداره. زن میتونه رئیسجمهور خوبی باشه، به شرطی که مدیر باشه...». خانم مرعشی به فائزه میگوید: فائزه به این خانم خبرنگار سوهان تعارف کن. فائزه سوهان را جلویم میگیرد و به مادرش میگوید: «پس به منم رأی میدید؟». خانم مرعشی میگوید: «من نگرانت میشم...».
خانم مرعشی، زنی که رئیسجمهور میشود باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ خانم مرعشی کمی فکر میکند. با گوشه روسریاش بازی میکند و میگوید: «بازی سیاست پیچیده است. زنی که رئیسجمهور میشه، باید به پیچیدگیهای این بازی آشنا باشه. ساختن را بلد باشه. باید بتونه از پس مشکلات مملکت بربیاد. رئیسجمهوری روحیه جنگی میخواد. زن باید بتونه بجنگه. بغضش رو بین مردم باز نکنه. مثل کوه بایسته...». فائزه میگوید: «به نظرت میتونن؟». عفتخانم میخندد و میگوید: «چرا نتونن؟ خدا زن و مرد رو عین هم آفریده. خدا بین بندههاش که فرق نمیگذاره...».
خانم مرعشی وقتی بچهها دعوا میکنند، طرف کدامشان را میگیرید؟ دخترها یا پسرها؟ او میگوید: «فرقی نمیکنه... حق با هرکی باشه من طرف اونم...».
از او درباره دعوای آخر محسن و فائزه سؤال میکنم... کمی فکر میکند و میگوید: «یادم نیست... کدوم دعوا...». فائزه میگوید: «شما یادت نیست مامان. آخه ما اصلا بحث رو به خونه نیاوردیم. محسن نامه نوشت و به رسانهها داد. منم جوابش را در رسانه دادم...». از فائزه میپرسم، یعنی در خانه دعوا نکردید؟ چیزی به هم نگفتید؟ «نه اصلا! همدیگر رو هم میبینیم. تلفنی هم حرف میزنیم. اون یک دعوای سیاسی و رسانهای بود و ربطی به خونه نداشت...».
وقت رفتن است... میخواهیم از عفتخانم عکس بیندازیم. عکسگرفتن را دوست ندارد... آنقدر اصرار میکنیم که به گرفتن عکس یادگاری تن میدهد. از فائزه چادر مشکیاش را میخواهد... فائزه چادر را روی سر مادر میاندازد و او رویش را محکم میگیرد، میگویم: «خانم مرعشی یک کم چادرتون رو باز کنید، صورتتون معلوم بشه...». عفتخانم گوش نمیکند و میخندد. قبل از گرفتن عکس میگویم، عفتخانم روز آخر، روز آخری را که آقای هاشمی از خانه بیرون رفت، یادتان هست؟ او میگوید: «یادم هست. صبحانه خوردیم. حالش خوب بود. آنقدر خوب بود که من مطمئنم وقت رفتنش نبود. از خانه که بیرون رفت چند باری تلفنی حرف زدیم. حوالی ساعت شش بعدازظهر از خواب بیدار شدم. آمدم داخل پذیرایی دیدم محسن نشسته. پرسیدم از بابا چه خبر؟ به من گفت که چه اتفاقی افتاده... اما حقش این مرگ نبود...». فائزه همانطور که دستش را بالا میبرد، میگوید: «مامان پس شما میگی زنا باید رئیسجمهور بشن؟ خیالم راحت باشه؟». عفتخانم میخندد و میگوید: «آره بابا باید رئیسجمهور بشن». سرمان را به هم نزدیک میکنیم و دوربین آخرین تصویر این میهمانی را ثبت میکند.
«مامان، من که رد صلاحیت میشم. یعنی هر زنی که بخواد کاندیدای ریاستجمهوری بشه احتمالا رد صلاحیت میشه. به نظر شما این درسته که خانما رو رد صلاحیت میکنند؟». عفتخانم انگار که باورش نمیشود. میگوید: «نه، رد صلاحیت نمیکنند. شما کاندیدا بشید. مگه میشه رد صلاحیت کنن؟». من میگویم: «خانم مرعشی رد صلاحیت میکنند، شما خودتان هیچوقت فکر کردید رئیسجمهور بشوید؟». عفتخانم سرش را بالا میکند و میگوید: «من پنج بچه داشتم و در تمام زندگیام در حال مبارزه بودم. پیش از انقلاب خواب بدی دیدم. خواب دیدم همسرم شاه شده. در خواب گریه میکردم که من دوست ندارم تو شاه باشی. این خواب را برایش تعریف کردم... او شاه نشد، اما در همه سالهای پس از انقلاب خدمت کرد، هرچند سالهای آخر مزدش را کف دستش گذاشتند...».
«من فکر میکنم، برای اینکه زنان فرصت کاندیداتوری داشته باشند، باید اعتراض کنند، آنقدر اعتراض کنند، آنقدر دربارهاش صحبت کنند، تا این مشکل حل شود و حکومت بفهمد این زنها هم حق دارند و باید فکری برای این حق کرد...». فائزه اینها را به مادرش میگوید و بعد چایش را سر میکشد... «خب چرا نمیذارن زنها رئیسجمهور بشن؟». عفتخانم میپرسد و فائزه میگوید: «میگن زنها رجل سیاسی نیستن...». دوباره عفتخانم میگوید: «خب چرا میخوان کاندیدا بشن؟» فائزه همانطور که چایی را جلوی ما میگذارد میگوید: «این همه مرد اومدن و هیچ کاری نکردن. کار رو بسپرن دست زنها که نشون بدن کشورداری یعنی چی... حالا مامان نظرت چیه؟ به نظر شما خوبه یک زن رئیسجمهور بشه؟». عفت مرعشی سرش را بلند میکند و میگوید: «من فکر میکنم شماها اشتباه میکنید. امکان نداره، امکان نداره بگن زنها نمیتونن رئیسجمهور بشن. اگر زنی هست که قدرت این کار مهم رو داره، حقشه که رئیسجمهور بشه و هیچکس نمیتونه این حق رو ازش بگیره... ما زنان بزرگی داشتیم. مگه خانم دباغ خدا رحمتش کنه با هشت تا فرزند فرمانده سپاه نبود... مگر نامه امام رو به شوروی نبرد... . اما فائزه از اعتراض حرف نزن...».
فائزه سرش را بلند میکند و میگوید: «چطور شما حرف میزنی؟ مگه شما نگفتی که اگر رأی مردم را نخواندند، مردم اعتراض کنند؟». خانم مرعشی میگوید: «چرا گفتم. اما آن حق مردم بود...». فائزه کلافه میشود: «مامان چی میگید... مگه این حق مردم نیست؟». خانم مرعشی میگوید: «من هیچوقت فکر رئیسجمهورشدن رو نکردم، اما اگر رئیسجمهور میشدم میساختم. کشور را آباد میکردم. گرانی را برمیداشتم. خدا رو شکر که الان نسبت به زمان شاه اوضاع بهتر شده...». فائزه میگوید: «مامان مردم نون ندارن بخورن... کوچه پر از فقیره...».
عفتخانم میگوید: «آن زمان هم بود. باید ساخت». «خانم مرعشی اگر من کاندیدای ریاستجمهوری بشوم شما به من رأی میدهید؟». این را که میپرسم، خانم مرعشی میخندد و میگوید: «تو جوانی، فرصتش را داری. من به تو رأی میدهم». بعد میخندد و میگوید: «برات تبلیغ هم میکنم».
فائزه میگوید: «زنها کارهای بزرگ زیادی میتونن انجام بدن. شاید باورتون نشه، اما ارتباط اولیه با عربستان رو مامان باعث شد... . مامان براشون تعریف کن...».
خانم مرعشی به سفرش به مکه بازمیگردد: «ما سفر مکه رفته بودیم. به کسی هم اطلاع نداده بودیم و ماجرا تشریفاتی نبود. اما همسر ملک عبدالله، باخبر شد و آمد هتل پیش ما. ما را شام خانهشان دعوت کرد... خیلی خانواده خونگرمی بودند. درواقع روابط ایران و عربستان از یک رابطه خانوادگی آغاز شد... . بعد ما اونها رو دعوت کردیم و همسرانمان هم با هم ارتباط گرفتند و مسئله سیاسی شد...». از خانم مرعشی سؤال میکنیم که خبری از آنها دارند؟ او میگوید: «تا سالها تلفنی حرف میزدیم. اما این اواخر دیگر نه...».
«خانم مرعشی حالا واقعا به نظرتان چرا نمیگذارند خانمها رئیسجمهور شوند؟». او کمی فکر میکند و میگوید: «احتمالا سوءتفاهم پیش آمده. فکر میکنند زنان چون مادر میشوند نمیتوانند هم به مادری برسند و هم کار مملکتداری بکنند. ولی من زنانی میشناسم مثل شیر... زنان مجلس پیشین از مردان خیلی بهتر بودند...». خانم مرعشی، هیچوقت با آقای هاشمی درباره مسائل مملکتی صحبت میکردید؟ از شما نظرخواهی میکردند؟ عفتخانم میخندد و میگوید: «از سر کار که میآمد همانطور که مینشستیم و چای میخوردیم همهچیز را تعریف میکرد. بعد من میگفتم من اگر بودم اینجا این کار را میکردم. سرش را تکان میداد. یک وقتهایی میگفت چیزی که گفتی را پیش بردم و بهتر شد... درباره مسائل زنان اما همیشه از ما نظر میخواست. از فائزه هم نظر میخواست...حیف شد رفت...». از عفتخانم درباره زندگیاش با هاشمیرفسنجانی سؤال میکنیم. از او میپرسم که هیچوقت با آقای هاشمی دعوا کردند؟ او میگوید هیچوقت و فائزه سرش را بلند میکند و میگوید: «خیلی دعوا میکرد. مامان با بابا دعوا میکرد... اما بابا هیچی نمیگفت. مامان رو دوست داشت خیلی....». خانم مرعشی میگوید: «من با بابات دعوا میکردم؟ کی دعوا کردم؟ منم دوستش داشتم...».
خانم مرعشی آشپزی میکنید؟ «نه» کشداری تحویل میدهد و میگوید: «حوصله ندارم». فائزه دوباره میگوید: «مامان بعد بابا همهچیز رو بوسید و گذاشت کنار. رفت تو لاک خودش. تلویزیون نمیبینه. حوصله نمیکنه حتی دو قدم راه بره...». بعد درباره علایق آقای هاشمی صحبت میکنیم. از خانم مرعشی سؤال میکنم، دستپختتان را دوست داشت؟ «خیلی... همیشه یکجوری تنظیم میکرد که شام رو حداقل با من بخوره. هر وقت هم میپرسیدیم چی درست کنیم، کشک بادمجان یا آبگوشت میخواست...». فائزه میگوید: «عاشق آبگوشت و کشک بادمجان بود. وقتهایی هم که مامان میرفت سفر، میپرسیدم غذا چی درست کنم، میگفت آبگوشت یا کشک بادمجان...». از خانم مرعشی میپرسم دلش برای خانه جماران تنگ نشده؟ او میگوید: خانه را بدون او میخواستم چه کنم؟ نفسم میگرفت... . هیچوقت دلم برای آن خانه تنگ نمیشود... . سکوت میکند و دوباره میخواهم بحث را به موضوع اصلی برگردانم، میگویم: «خانم مرعشی، به نظر شما زنان میتونن یک کشور رو اداره کنند؟». خانم مرعشی میگوید: «کاری نیست که زن نتونه بکنه. زنی که بچه تربیت میکنه، زنی که تحمل میکنه، زنی که پابهپای همسرش جلو میره، چیزی کم از مرد نداره. زن میتونه رئیسجمهور خوبی باشه، به شرطی که مدیر باشه...». خانم مرعشی به فائزه میگوید: فائزه به این خانم خبرنگار سوهان تعارف کن. فائزه سوهان را جلویم میگیرد و به مادرش میگوید: «پس به منم رأی میدید؟». خانم مرعشی میگوید: «من نگرانت میشم...».
خانم مرعشی، زنی که رئیسجمهور میشود باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ خانم مرعشی کمی فکر میکند. با گوشه روسریاش بازی میکند و میگوید: «بازی سیاست پیچیده است. زنی که رئیسجمهور میشه، باید به پیچیدگیهای این بازی آشنا باشه. ساختن را بلد باشه. باید بتونه از پس مشکلات مملکت بربیاد. رئیسجمهوری روحیه جنگی میخواد. زن باید بتونه بجنگه. بغضش رو بین مردم باز نکنه. مثل کوه بایسته...». فائزه میگوید: «به نظرت میتونن؟». عفتخانم میخندد و میگوید: «چرا نتونن؟ خدا زن و مرد رو عین هم آفریده. خدا بین بندههاش که فرق نمیگذاره...».
خانم مرعشی وقتی بچهها دعوا میکنند، طرف کدامشان را میگیرید؟ دخترها یا پسرها؟ او میگوید: «فرقی نمیکنه... حق با هرکی باشه من طرف اونم...».
از او درباره دعوای آخر محسن و فائزه سؤال میکنم... کمی فکر میکند و میگوید: «یادم نیست... کدوم دعوا...». فائزه میگوید: «شما یادت نیست مامان. آخه ما اصلا بحث رو به خونه نیاوردیم. محسن نامه نوشت و به رسانهها داد. منم جوابش را در رسانه دادم...». از فائزه میپرسم، یعنی در خانه دعوا نکردید؟ چیزی به هم نگفتید؟ «نه اصلا! همدیگر رو هم میبینیم. تلفنی هم حرف میزنیم. اون یک دعوای سیاسی و رسانهای بود و ربطی به خونه نداشت...».
وقت رفتن است... میخواهیم از عفتخانم عکس بیندازیم. عکسگرفتن را دوست ندارد... آنقدر اصرار میکنیم که به گرفتن عکس یادگاری تن میدهد. از فائزه چادر مشکیاش را میخواهد... فائزه چادر را روی سر مادر میاندازد و او رویش را محکم میگیرد، میگویم: «خانم مرعشی یک کم چادرتون رو باز کنید، صورتتون معلوم بشه...». عفتخانم گوش نمیکند و میخندد. قبل از گرفتن عکس میگویم، عفتخانم روز آخر، روز آخری را که آقای هاشمی از خانه بیرون رفت، یادتان هست؟ او میگوید: «یادم هست. صبحانه خوردیم. حالش خوب بود. آنقدر خوب بود که من مطمئنم وقت رفتنش نبود. از خانه که بیرون رفت چند باری تلفنی حرف زدیم. حوالی ساعت شش بعدازظهر از خواب بیدار شدم. آمدم داخل پذیرایی دیدم محسن نشسته. پرسیدم از بابا چه خبر؟ به من گفت که چه اتفاقی افتاده... اما حقش این مرگ نبود...». فائزه همانطور که دستش را بالا میبرد، میگوید: «مامان پس شما میگی زنا باید رئیسجمهور بشن؟ خیالم راحت باشه؟». عفتخانم میخندد و میگوید: «آره بابا باید رئیسجمهور بشن». سرمان را به هم نزدیک میکنیم و دوربین آخرین تصویر این میهمانی را ثبت میکند.