تاریخ انتشار
شنبه ۱۵ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۴۵
کد مطلب : ۴۲۸۲۲۶
گفت و گو یی درباره بیژن جزنی؛
روایت بهزاد نبوی از زندان، شکنجه و خودکشی با سیانور
۲
کبنا ؛
روزنامه شرق در شماره امروز خود نوشت: شنبه، سیام فروردین1354، خبر کوتاه، دردناک و دروغین بود؛ کیهان نوشت 9 زندانی حین فرار از زندان کشته شدند و سه سال بعد با پیروزی انقلاب و دستگیری جلادان ساواک، در اعترافهای فریدون توانگری ملقب به آرش گفته شد 9 نفر، آقایان بیژن جزنی، کاظم ذوالانواری، مصطفی جوانخوشدل، عباس سورکی، محمد چوپانزاده، احمد جلیلیافشار، عزیز سرمدی، حسن ضیاظریفی و سعید کلانتری را به تپههای اوین برده و به رگبار گلوله بستهاند.
بیژن جزنی از نظر خانوادگی پدر(حسین جزنی) و مادرش (عالمتاج کلانترینظری) از اعضای حزب توده در دهه20 بودند، اما پدرش در سال 1325 همراه فرقه دموکرات از ایران به سمت شوروی گریخت که باعث کدورتی میان بیژن و پدرش شد. بیژن از 11سالگی با حلقههای دانشآموزی مربوط به حزب توده ارتباط گرفت و اولینبار در سال1333 به شش ماه زندان محکوم شد. در مجموع او تا زمان اعدامش 9 بار دستگیر شد، اما به دلیل ضعف سیستم شهربانی در دهه30 و اوایل دهه 40، هر بار با نام مستعار پروندههای قبلی خود را در محکومیتهای بعدی بیاثر میکرد.
هرچند کاظم ذوالانواری و خوشدل از آن دسته مجاهدینی بودند که هیچ ارتباطی با جریان مارکسیستی از نظر فکری نداشتند؛ آنهم دقیقا زمانی که شاه حزب رستاخیز را پس از سفرش به آمریکا تأسیس کرد. بااینحال علت اصلی اعدام این 9 نفر هنوز از ابهامات تاریخ است. هرچند مشخص نیست مستقیما این تصمیم از سوی چه کسانی گرفته شده بود، اما تیمی که به نتیجه برای اعدام جزنی رسید، بهخوبی فهمیده بود چه شخصیت محوری را در جریان چپ باید هدف قرار دهد.
برای بررسی حیات سیاسی بیژن جزنی، ساعتی را با بهزاد نبوی، عضو کمیته دانشجویی جبهه ملی در دهه 40، از دستاندرکاران نشریه پیام دانشجو و عضو تیم مصطفی شعاعیان، به گفتوگو نشستیم. نبوی پیش از انقلاب به علت همکاری با شعاعیان و مبارزه مسلحانه به زندان افتاد و حین دستگیری نیز از سیانور استفاده کرد که زنده ماند. چند سال بعد از اعدام جزنی، با پیروزی انقلاب از زندان آزاد شد و تشکلی با نام سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را به همراه دوستانش تشکیل داد. او در دولت رجایی مشاور امور اجرائی، در دولت مهندس موسوی وزیر صنایع سنگین و بعد از گذار از دهه 60 نماینده مجلس ششم شد. مشروح اینگفتوگو را بخوانید.
از چه زمانی و كجا آشنا شدید؟ آیا با هم همكاری داشتید؟
در دوره دانشجویی من عضو جبهه ملی ایران شدم. مرحوم جزنی هم در دانشگاه فعالیت سیاسی میکرد و با بعضی اعضای آن جبهه كه گرایشهای طرفداری از حزب توده داشتند، ارتباطاتی داشت. البته در جبهه ملی اعضا در صورت اعلام رسمی و علنی ماركسیستبودن و طرفداری از حزب توده، امكان ادامه عضویت نداشتند. سابقه آشنایی من با مرحوم جزنی از كمیته دانشجویان جبهه ملی ایران در سال 1339 است؛ آن زمان من عضو كمیته دانشجویی جبهه ملی بودم، اما تا جایی كه اطلاع دارم جزنی جزء این كمیته و عضو رسمی جبهه ملی نبود. ایشان آدم شناختهشدهای بود و دوستانی داشت كه با هم در جبهه ملی همكاری میکردند. طبیعی است با توجه به گرایشهای ملیمذهبی و ضدتودهای من، ارتباط ویژهای بین من و مرحوم جزنی در دانشگاه و حتی بعد از آن وجود نداشت و تنها از اواخر سال 1352 تا اواخر سال 1353 در زندان قصر با ایشان همبند بودم و در آن دوره هم ارتباط ویژه سیاسی با آن مرحوم نداشتم.
آیا شناختی از آرمانهای جزنی داشتید و نظرتان درباره ایدههای او چه بود؟
برداشت من این است كه ایشان یك ماركسیست با گرایش طرفدار شوروی و حزب توده و ضدمائو بود و خودش هم این مسئله را كتمان نمیکرد. در زمانی كه بین چین و شوروی اختلافهای شدیدی به وجود آمده بود، جزنی گرایش طرفدار شوروی را میپسندید و مخالف ماركسیستهای چینی بود.
نقش جزنی در نشریه پیام دانشجو چه بود؟
پیام دانشجو ارگان كمیته دانشجویی جبهه ملی دوم بود. این نشریه زیر نظر كمیته دانشجویی اداره میشد و مسئول مستقیم آن تا جایی كه به یاد دارم مرحوم حسن حبیبی بود و اطلاعی ندارم پیام دانشجو ارتباطی با جزنی داشته باشد. به هر حال همیشه آقای حبیبی با ما درباره مطالب پیام دانشجو تماس میگرفت و اگر مسائلی درباره نشریه داشت، به ما رجوع میکرد.
گویا پیش از انقلاب در راستای مبارزات انقلابی شما با مصطفی شعاعیان همراه بودید و یك بحث تاریخی مطرح است كه گویا شعاعیان قصد ادغام در سازمان چریكهای فدایی خلق را داشت و جزنی مخالف بود. روایت این داستان چیست؟ نظر جزنی چه بود و چرا این اتحاد شكل نگرفت؟
من با شعاعیان در كمیته دانشجویان پلیتكنیك در جبهه ملی آشنا شدم و ارتباط من با او نزدیك بود و تقریبا ارتباطی با آقای جزنی نداشتم. بعدها كه جبهه ملی دوم منحل شد، به همراه شعاعیان جبهه دموكراتیك ملی را تشكیل دادیم و وارد مبارزه مسلحانه شدیم. من از ارتباط شعاعیان با جزنی خبر ندارم كه چه زمانی مسئله اتحاد این دو مطرح بوده است؛ چراكه سازمان چریكهای فدایی خلق تا وقتی آقای جزنی در سال 46 بازداشت شود، شكل نگرفته و اعلام موجودیتی نكرده بود؛ البته ممكن است ارتباطی بین ماركسیستهای داخل جبهه ملی به وجود آمده بوده؛ ولی هنوز سازمان چریكهای فدایی خلق اعلام موجودیتی نكرده بود. آقای شعاعیان در دوران فعالیت جبهه ملی ممكن است با آقای جزنی ارتباطاتی داشته؛ اما تاآنجاییكه من اطلاع دارم همدیگر را قبول نداشتند. بیژن جزنی، مصطفی شعاعیان را ماركسیست آمریكایی میدانست و شعاعیان هم جزنی را متمایل به حزب توده میدانست كه با آن حزب بهشدت مخالف بود و حتی نوشتههای زیادی علیه حزب توده و شوروی داشت و قاعدتا نمیتوانست با آقای جزنی ارتباط فكری و تشكیلاتی داشته باشد؛ اما چرا جزنی به شعاعیان ماركسیست آمریكایی میگفت؟ به علت تحلیلی بود كه شعاعیان از امپریالیسم مسلط بر ایران در آن دوره داشت؛ شعاعیان معتقد بود كودتای 28 مرداد یك كودتای انگلیسی-آمریكایی بوده و از حمایت آمریكا بهرهمند شده است. شعاعیان معتقد بود میشود از تضاد آمریكا و انگلیس در ایران از نظر كاهش سلطه انگلیس استفاده كرد و معتقد بود مرحوم مصدق در جریان ملیشدن صنعت نفت از این تضاد بهره برده است و فقط وقتی انگلیس توانست آمریكا را با خودش از جهت ترساندن آمریكا نسبت به حاكمیت حزب توده در ایران همراه كند، موفق شد موافقت آمریكا را برای سقوط مصدق بگیرد. این تحلیل شعاعیان نشان میداد كه معتقد است شوروی و حزب توده عملا همپیمان انگلیس و عامل پیروزی كودتای 28 مرداد بودند و شوروی به خاطر اینكه آمریكا در ایران حضور پیدا نكند، حاضر بود با انگلیس وارد معامله و مانع حضور آمریكا شود. حزب توده هم كه عامل بیاختیار شوروی در ایران بود، تلاش میکرد طوری نشان دهد كه اگر مصدق روی كار باشد، كمونیستها ایران را تحت كنترل درخواهند آورد تا به این شكل انگلیس بتواند آمریكا را برای كودتا راضی كند. این تحلیلی كه شعاعیان داشت، طبیعی بود كه مورد قبول آقای جزنی با گرایش تودهای نبود و ایشان را متهم به ماركسیست آمریكایی میکرد. آقای شعاعیان هم چون جزنی نزدیك به شوروی بود، او را قبول نداشت و بعید میدانم این دو نفر در هیچ دورهای به دنبال وحدت بودند.
بحث ماركسیست اسلامی كه درباره شعاعیان مطرح میشد، از كجا میآمد؟
هیچ وقت درباره شعاعیان صحبت ماركسیست اسلامی نشد، ماركسیست اسلامی مربوط به مجاهدین خلق بود كه مسلمانها آنها را به علت ایدئولوژی التقاطیشان ماركسیست اسلامی مینامیدند و به قول مجاهدین خلق ماركسیستشده، هسته تفكراتشان ماركسیستی و پوستهاش اسلامی بود. شعاعیان رسما اعلام میکرد ماركسیست است كه البته ارتباطش با بچههای مسلمان خیلی بیشتر و بهتر از دیگر ماركسیستها بود.
چرا ناگهان شاه تصمیم گرفت این 9 نفر را اعدام كند؟ شما با كاظم ذوالانوار و مصطفی جوانخوشدل هم آشنایی داشتید؟
این را كه چگونه یكباره چنین تصمیمی گرفته شد، من نمیدانم. آن چیزی كه من میدانم، این است كه از اواخر سال 52 كه من را به زندان قصر بردند و با بچههای مسلمان و ماركسیستها همبند شدم، البته ظاهرا در تابستان 52 یعنی زمانی كه من در سلول انفرادی بودم، یك سركوب شدید در زندان قصر صورت میگیرد، قبل از آن به قول زندانیهای سیاسی، زندان قصر منطقه آزاد شده بود و پلیس حق نداشت وارد بندها شود و حاكمیت با زندانیان سیاسی بوده است؛ ولی از تابستان 52 با اقدام پلیس و ایجاد خوف و وحشت در داخل زندان شرایط عوض میشود و وقتی اسفند 52 به قصر رفتم، شرایط متفاوتی بود؛ مثلا اگر دو نفر با هم ارتباط سیاسی میگرفتند و پلیس میفهمید برخورد و تبعید و انفرادی صورت میگرفت. ما برای اینكه جلسات سیاسی داشته باشیم، یك كتاب باز میکردیم كه مثلا داریم دو نفری كتاب میخوانیم كه اغلب پلیس گوش میکرد كه داریم كتاب میخوانیم یا حرف سیاسی میزنیم. در همان شرایط زندانیان مسلمان و ماركسیست زندان قصر فعالیت گسترده سیاسی داشتند و از طریق ملاقات خانوادهها ارتباط ارگانیكی با بیرون برقرار بود. تا اواخر 53 من یك سال در زندان قصر بودم كه در اسفند آن سال عدهای از زندانیان قصر را بیرون بردند. همه ما را سوار مینیبوسهایی كردند و به زندان اوین تبعید كردند. در آغاز به سلولهای انفرادی جدید اوین فرستاده شدیم. سلولهایی كه دستشویی داخل سلول بود؛ چون از طریق رفتن به دستشویی زندانیها با هم ارتباط میگرفتند و برای قطع این ارتباط دستشویی داخل سلول درست كرده بودند. انفرادی ما یكماهی طول كشید و نوروز 54 را بدون هیچگونه ارتباطی در آنجا بودیم. فكر میكنم اواخر فروردین ما را از انفرادی به بند 2 زندان عمومی اوین منتقل كردند. بههرحال ما به بند 2 وارد شدیم در بند عمومی هم كه بودیم، هیچگونه ارتباطی با بیرون نداشتیم. فقط روزی دو ساعت هواخوری داشتیم. دقیقا همان روزی كه وارد بند شدیم، یك روزنامه به ما دادند كه خبر كشتهشدن 9 تروریست در حال فرار نوشته شده بود كه معلوم شد بیژن جزنی و دوستان همفكرش و از مجاهدین خلق هم مصطفی جوانخوشدل و كاظم ذوالانوار بودهاند، درحالیكه تا آنجایی كه ما خبر داشتیم، این 9 نفر هم همراه ما به اوین آورده شده بودند؛ یعنی كسانی به اوین آورده شدند كه فعالان زندان قصر بودند تا بر دیگر زندانیها تأثیرگذار نباشند و اینگونه متوجه شدیم كه آن 9 نفر اعدام شدند و كلا یك روز روزنامه به ما دادند كه آن هم برای خبر اعدام این 9 نفر بود و علت اعدام هم به نظر میرسید كه برای زهر چشم گرفتن از ما و بقیه زندانیان سیاسی بود تا حساب كار دست بقیه بیاید و بفهمیم كشتیبان را سیاست دگر آمد... . با مرحوم خوشدل و ذوالانوار هم در یكسالی كه زندان قصر بودیم، آشنا شدم. جزء بهترینهای مجاهدین خلق بودند؛ بهویژه آقای خوشدل خیلی آدم خالص و خاكیای بود. آقای ذوالانوار هم پسر خیلی خوبی بود و شباهتی به رجوی نداشتند.
ارتباط جزنی با جریان مذهبی چگونه بود؟ به نظر شما عدم اعدام جزنی باعث كاهش تنش میان نیروهای ماركسیست و مذهبی میشد؟
جزنی چنین نقشی نه خودش برای خودش قائل بود و نه بچههای مسلمان برای او قائل بودند، جزنی جزء آن افرادی بود كه گرایش ماركسیستی عمیقی نسبت به حزب توده داشت و نمیتوانست چنین نقشی را ایفا كند و اعدام جزنی فقط برای زهرچشم گرفتن بود؛ چون سمبل نیروهای چپ بود و نفوذ زیادی بین بخشی از چریكهای فدایی خلق داشت و خیلی از آنها خودشان را شاگردان جزنی میدانستند؛ بنابراین اعدامش به این خاطر بود كه نیروهای ماركسیست طرفدار شوروی را اصطلاحا بیپدر كنند، بههرحال این تلاش برای ضربهزدن به تشكلهای داخل زندان بود.
اعدام آن 9 نفر چه تأثیری بر روند مبارزه داشت؟ چون بعد از آن تغییر ایدئولوژی مجاهدین هم اتفاق میافتد، نظر شما چیست؟
تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق كه هیچ ارتباطی به این قضایا ندارد، به دلیل اینكه ایدئولوژی سازمان یك ایدئولوژی التقاطی ماركسیستی-اسلامی بود و تناقض و تضاد در آن بروز میکرد و همه آنهایی هم كه ماركسیست شده بودند و در زندان با آنها صحبت میکردیم، میگفتند ما آخر حرفهایمان ماركسیستی است كه یك روكش اسلامی روی آن وجود دارد و هسته حرفهای ما ماركسیستی است. بعد از این ماجرا خصوصا در زندان اوین یك جو خفقانی حاكم شد و خیلی از زندانیها كه آنجا بودند، نگران شدند كه بلایی كه سر آن 9 نفر آمده، سر دیگران هم بیاید كه یك عده را به ظاهر فراری دهند و بكشند به این دلیل به نظر میرسد خصوصا زندانیهای غیرمسلمان دستبهعصاتر راه میرفتند. در نیمه دوم 54 هم مرتب بازجوهای ساواك زندانیهای سیاسی را میخواستند و با آنها گفتوگوهای سیاسی میکردند و انتظار داشتند آن اعدام و خفقان در زندان تأثیر گذاشته باشد.
یك خاطره شنیدهنشده از دوران زندان برای ما بگویید.
درحالحاضر 42 سال است كه از زندان شاه آزاد شدهام و خاطرهام زیاد یاری نمیدهد، معالوصف دو خاطره دارم كه شاید قبلا هم نقل كرده باشم. اولین خاطره مربوط به روزهای اول دستگیری من است. پیش از دستگیری با شناسنامه جعلی به نام حمید جهانبین صادره از اردبیل زندگی میکردم و سعی داشتم با لهجه تركی صحبت كنم تا به شناسنامهام مربوط باشد. در روزهای اول دستگیریام خودم را حمید جهانبین معرفی میکردم و فارسی را با لهجه تركی صحبت میکردم. یك روز در دوران شكنجه به گمانم رسولی بازجوی ساواك در انتراكت كابل به كف پایم، شروع كرد به آوازخواندن «دیشب رفته بودم سقاخونه...».
من برای اینكه خودم را به ندانستن بزنم، همانطوركه روی تخت در حال شلاقخوردن بودم، با لهجه تركی داد زدم به خدا قسم من دیشب سقاخونه نرفته بودم. خاطره بعدی مربوط به سال 56 و زندان قصر است. از اواخر 53 تا اوایل 56 در اوین بدون هیچگونه ملاقاتی دوران تبعید را میگذراندم و در اوایل تابستان آن سال كه رژیم شاه تحت فشار دولت كارتر ناچار به پذیرش بازدید صلیب سرخ جهانی از زندان اوین شد، برای روبهرونشدن با تبعیدیهای اوین كه آثار شكنجه در بدن و بهخصوص كف پاهایشان داشتند، من و تعداد دیگری را از اوین به زندان شماره 3 قصر منتقل كردند كه در مجموع زندان كوچكی بود. چهارماهی گذشت و یك روز رئیس زندان وارد شد و همه ما را در حیاط زندان شماره 3 جمع كرد.
ورودی ساختمان زندان با چند پله شروع میشد و خودش بالای پلهها ایستاد و سخنرانی مفصلی كرد با این مضمون كه ما میدانیم شما پشیمان هستید، البته آزادی شما دست ما نیست ولی سعی میكنیم شما را بهجای بهتری انتقال دهیم. هنوز حرفهایش تمام نشده بود كه من مظلومانه دستی بلند كردم و گفتم جناب سرهنگ صحبتی داشتم، او فكر كرد میخواهم حرفهایش را تأیید كنم و گفت بفرمایید و من را به بالای پلهها كنار دیوار برد و بعد از اتمام صحبتش به من اجازه صحبت داد، من هم گفتم شما گفتید زندانیها عموما نادماند و میخواهید آنها را بهجای بهتری منتقل كنید، میخواستم به عرض برسانم چون من نادم نیستم، اسم من را از میان آنها خط بزنید، این را كه گفتم یك لحظه مشت و لگد و باتوم به سمت من سرازیر شد و من را به داخل بردند و كتك مفصلی زدند و به انفرادی قصر منتقل شدم. بعد از من هم بچهها شروع به سروصدا كردند، 20 دقیقه بعد صادق نوروزی (دبیر كل فعلی حزب توسعه ملی) را كه بعد از انقلاب نیز باهم سازمان مجاهدین انقلاب را تشكیل دادیم، به سلول انفرادی آوردند. معلوم شد بعد از اینكه تظاهرات كردند، رئیس زندان داد زده خجالت بكشید، من میخواستم به شما كمك كنم كه صادق نوروزی وسط جمعیت داد میزند «...خوردی! كه خواستی به ما كمك كنی». پس از فریاد نوروزی سكوتی برقرار شده، رئیس زندان میگوید چه كسی بود این حرف را زد؟ نوروزی هم از وسط جمعیت میآید بیرون میگوید من! یك ماهی هم با ایشان زندان انفرادی بودیم.
گویا شما هنگام دستگیری از سیانور استفاده كردید، روایت این اتفاق چیست؟
من هنگام دستگیری سیانور خوردم كه فاسد بود و عمل نكرد و به خاطر اینكه سر تیم دستگیركننده كلاه بگذارم، شهادتین گفتم كه یكی از اینها دستش را داخل دهن من كرد تا قرص را دربیاورد، من نیز میخواستم زمان بخرم، چون با دوستان هشت ساعت زمان گذاشته بودیم كه اگر خبری نشد، سر قرارها نرویم. بعد از دستگیری من را به بیمارستان شماره یك ارتش واقع در خیابان ولیعصر تقاطع خیابان شهید بهشتی منتقل كردند و در حیاط بیمارستان یك پزشك آمد و معاینهام كرد و یواشكی گفت موفق باشی و بعد به اوین منتقلم كردند. پس از ورود مستقیم به تخت شكنجه بسته شدم و خوشبختانه بیشتر از هشت ساعت مقاومت كردم تا دوستانم جابهجا شوند.
بیژن جزنی از نظر خانوادگی پدر(حسین جزنی) و مادرش (عالمتاج کلانترینظری) از اعضای حزب توده در دهه20 بودند، اما پدرش در سال 1325 همراه فرقه دموکرات از ایران به سمت شوروی گریخت که باعث کدورتی میان بیژن و پدرش شد. بیژن از 11سالگی با حلقههای دانشآموزی مربوط به حزب توده ارتباط گرفت و اولینبار در سال1333 به شش ماه زندان محکوم شد. در مجموع او تا زمان اعدامش 9 بار دستگیر شد، اما به دلیل ضعف سیستم شهربانی در دهه30 و اوایل دهه 40، هر بار با نام مستعار پروندههای قبلی خود را در محکومیتهای بعدی بیاثر میکرد.
او پس از آزادی از اولین دستگیری، در یک شرکت تبلیغاتی مشغول به کار شد. جزنی در عین حال که یک انقلابی بود، به نقاشی نیز علاقه داشت و چندین تابلو از او هنوز در دست همسرش مهین موجود است. جزنی که فضای سیاسی بعد از کودتای 28 مرداد را تجربه کرده بود، با ملیها و بازماندههای حزب توده همکاری داشت. او آرامآرام تدارک مبارزه مسلحانه و تأمین سلاح را در دستور کار گروه قرار داد.
زمانی که جزنی همراه با یکی دیگر از اعضای گروه به نام «سورکی» اسلحههای تهیهشده را به همراه داشتند، به دام پلیس افتادند. به دنبال این اتفاق، چند نفر دیگر از یاران جزنی نیز بازداشت شدند و در دادگاه، دادستان نظامی ابتدا برای جزنی و هفت نفر دیگر تقاضای حکم اعدام کرد، اما آنان در نهایت به ۱۵ سال زندان محکوم شدند. جزنی تا فروردین ۱۳۴۸ در زندان قصر بود، اما در پی فرار نافرجام یارانش از زندان، به قم تبعید شد و پس از عملیات نظامی سیاهکل، به اوین منتقل شد. هرچند جزنی در دوران زندان تحت فشارهای شدید و شکنجههای فراوان قرار گرفت، اما در همین دوره مجموعه مقالاتی از زندان به بیرون داد که در ساختار ایدئولوژیک سازمان متبوعش تأثیرگذار شد. بیژن جزنی در اواسط اسفند ۱۳۵۳ پس از چند سال تبعید به زندان اوین بازگردانده شد. اعدام هفت فدایی و دو مجاهد، عملی بود که در آن زمان تصور نمیشد و بهنوعی میتوان این حرکت را چراغ سبز شاه به آمریکا در راستای قدرت در مقابله با جریان چپ نامید.هرچند کاظم ذوالانواری و خوشدل از آن دسته مجاهدینی بودند که هیچ ارتباطی با جریان مارکسیستی از نظر فکری نداشتند؛ آنهم دقیقا زمانی که شاه حزب رستاخیز را پس از سفرش به آمریکا تأسیس کرد. بااینحال علت اصلی اعدام این 9 نفر هنوز از ابهامات تاریخ است. هرچند مشخص نیست مستقیما این تصمیم از سوی چه کسانی گرفته شده بود، اما تیمی که به نتیجه برای اعدام جزنی رسید، بهخوبی فهمیده بود چه شخصیت محوری را در جریان چپ باید هدف قرار دهد.
برای بررسی حیات سیاسی بیژن جزنی، ساعتی را با بهزاد نبوی، عضو کمیته دانشجویی جبهه ملی در دهه 40، از دستاندرکاران نشریه پیام دانشجو و عضو تیم مصطفی شعاعیان، به گفتوگو نشستیم. نبوی پیش از انقلاب به علت همکاری با شعاعیان و مبارزه مسلحانه به زندان افتاد و حین دستگیری نیز از سیانور استفاده کرد که زنده ماند. چند سال بعد از اعدام جزنی، با پیروزی انقلاب از زندان آزاد شد و تشکلی با نام سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را به همراه دوستانش تشکیل داد. او در دولت رجایی مشاور امور اجرائی، در دولت مهندس موسوی وزیر صنایع سنگین و بعد از گذار از دهه 60 نماینده مجلس ششم شد. مشروح اینگفتوگو را بخوانید.
از چه زمانی و كجا آشنا شدید؟ آیا با هم همكاری داشتید؟
در دوره دانشجویی من عضو جبهه ملی ایران شدم. مرحوم جزنی هم در دانشگاه فعالیت سیاسی میکرد و با بعضی اعضای آن جبهه كه گرایشهای طرفداری از حزب توده داشتند، ارتباطاتی داشت. البته در جبهه ملی اعضا در صورت اعلام رسمی و علنی ماركسیستبودن و طرفداری از حزب توده، امكان ادامه عضویت نداشتند. سابقه آشنایی من با مرحوم جزنی از كمیته دانشجویان جبهه ملی ایران در سال 1339 است؛ آن زمان من عضو كمیته دانشجویی جبهه ملی بودم، اما تا جایی كه اطلاع دارم جزنی جزء این كمیته و عضو رسمی جبهه ملی نبود. ایشان آدم شناختهشدهای بود و دوستانی داشت كه با هم در جبهه ملی همكاری میکردند. طبیعی است با توجه به گرایشهای ملیمذهبی و ضدتودهای من، ارتباط ویژهای بین من و مرحوم جزنی در دانشگاه و حتی بعد از آن وجود نداشت و تنها از اواخر سال 1352 تا اواخر سال 1353 در زندان قصر با ایشان همبند بودم و در آن دوره هم ارتباط ویژه سیاسی با آن مرحوم نداشتم.
آیا شناختی از آرمانهای جزنی داشتید و نظرتان درباره ایدههای او چه بود؟
برداشت من این است كه ایشان یك ماركسیست با گرایش طرفدار شوروی و حزب توده و ضدمائو بود و خودش هم این مسئله را كتمان نمیکرد. در زمانی كه بین چین و شوروی اختلافهای شدیدی به وجود آمده بود، جزنی گرایش طرفدار شوروی را میپسندید و مخالف ماركسیستهای چینی بود.
نقش جزنی در نشریه پیام دانشجو چه بود؟
پیام دانشجو ارگان كمیته دانشجویی جبهه ملی دوم بود. این نشریه زیر نظر كمیته دانشجویی اداره میشد و مسئول مستقیم آن تا جایی كه به یاد دارم مرحوم حسن حبیبی بود و اطلاعی ندارم پیام دانشجو ارتباطی با جزنی داشته باشد. به هر حال همیشه آقای حبیبی با ما درباره مطالب پیام دانشجو تماس میگرفت و اگر مسائلی درباره نشریه داشت، به ما رجوع میکرد.
گویا پیش از انقلاب در راستای مبارزات انقلابی شما با مصطفی شعاعیان همراه بودید و یك بحث تاریخی مطرح است كه گویا شعاعیان قصد ادغام در سازمان چریكهای فدایی خلق را داشت و جزنی مخالف بود. روایت این داستان چیست؟ نظر جزنی چه بود و چرا این اتحاد شكل نگرفت؟
من با شعاعیان در كمیته دانشجویان پلیتكنیك در جبهه ملی آشنا شدم و ارتباط من با او نزدیك بود و تقریبا ارتباطی با آقای جزنی نداشتم. بعدها كه جبهه ملی دوم منحل شد، به همراه شعاعیان جبهه دموكراتیك ملی را تشكیل دادیم و وارد مبارزه مسلحانه شدیم. من از ارتباط شعاعیان با جزنی خبر ندارم كه چه زمانی مسئله اتحاد این دو مطرح بوده است؛ چراكه سازمان چریكهای فدایی خلق تا وقتی آقای جزنی در سال 46 بازداشت شود، شكل نگرفته و اعلام موجودیتی نكرده بود؛ البته ممكن است ارتباطی بین ماركسیستهای داخل جبهه ملی به وجود آمده بوده؛ ولی هنوز سازمان چریكهای فدایی خلق اعلام موجودیتی نكرده بود. آقای شعاعیان در دوران فعالیت جبهه ملی ممكن است با آقای جزنی ارتباطاتی داشته؛ اما تاآنجاییكه من اطلاع دارم همدیگر را قبول نداشتند. بیژن جزنی، مصطفی شعاعیان را ماركسیست آمریكایی میدانست و شعاعیان هم جزنی را متمایل به حزب توده میدانست كه با آن حزب بهشدت مخالف بود و حتی نوشتههای زیادی علیه حزب توده و شوروی داشت و قاعدتا نمیتوانست با آقای جزنی ارتباط فكری و تشكیلاتی داشته باشد؛ اما چرا جزنی به شعاعیان ماركسیست آمریكایی میگفت؟ به علت تحلیلی بود كه شعاعیان از امپریالیسم مسلط بر ایران در آن دوره داشت؛ شعاعیان معتقد بود كودتای 28 مرداد یك كودتای انگلیسی-آمریكایی بوده و از حمایت آمریكا بهرهمند شده است. شعاعیان معتقد بود میشود از تضاد آمریكا و انگلیس در ایران از نظر كاهش سلطه انگلیس استفاده كرد و معتقد بود مرحوم مصدق در جریان ملیشدن صنعت نفت از این تضاد بهره برده است و فقط وقتی انگلیس توانست آمریكا را با خودش از جهت ترساندن آمریكا نسبت به حاكمیت حزب توده در ایران همراه كند، موفق شد موافقت آمریكا را برای سقوط مصدق بگیرد. این تحلیل شعاعیان نشان میداد كه معتقد است شوروی و حزب توده عملا همپیمان انگلیس و عامل پیروزی كودتای 28 مرداد بودند و شوروی به خاطر اینكه آمریكا در ایران حضور پیدا نكند، حاضر بود با انگلیس وارد معامله و مانع حضور آمریكا شود. حزب توده هم كه عامل بیاختیار شوروی در ایران بود، تلاش میکرد طوری نشان دهد كه اگر مصدق روی كار باشد، كمونیستها ایران را تحت كنترل درخواهند آورد تا به این شكل انگلیس بتواند آمریكا را برای كودتا راضی كند. این تحلیلی كه شعاعیان داشت، طبیعی بود كه مورد قبول آقای جزنی با گرایش تودهای نبود و ایشان را متهم به ماركسیست آمریكایی میکرد. آقای شعاعیان هم چون جزنی نزدیك به شوروی بود، او را قبول نداشت و بعید میدانم این دو نفر در هیچ دورهای به دنبال وحدت بودند.
بحث ماركسیست اسلامی كه درباره شعاعیان مطرح میشد، از كجا میآمد؟
هیچ وقت درباره شعاعیان صحبت ماركسیست اسلامی نشد، ماركسیست اسلامی مربوط به مجاهدین خلق بود كه مسلمانها آنها را به علت ایدئولوژی التقاطیشان ماركسیست اسلامی مینامیدند و به قول مجاهدین خلق ماركسیستشده، هسته تفكراتشان ماركسیستی و پوستهاش اسلامی بود. شعاعیان رسما اعلام میکرد ماركسیست است كه البته ارتباطش با بچههای مسلمان خیلی بیشتر و بهتر از دیگر ماركسیستها بود.
چرا ناگهان شاه تصمیم گرفت این 9 نفر را اعدام كند؟ شما با كاظم ذوالانوار و مصطفی جوانخوشدل هم آشنایی داشتید؟
این را كه چگونه یكباره چنین تصمیمی گرفته شد، من نمیدانم. آن چیزی كه من میدانم، این است كه از اواخر سال 52 كه من را به زندان قصر بردند و با بچههای مسلمان و ماركسیستها همبند شدم، البته ظاهرا در تابستان 52 یعنی زمانی كه من در سلول انفرادی بودم، یك سركوب شدید در زندان قصر صورت میگیرد، قبل از آن به قول زندانیهای سیاسی، زندان قصر منطقه آزاد شده بود و پلیس حق نداشت وارد بندها شود و حاكمیت با زندانیان سیاسی بوده است؛ ولی از تابستان 52 با اقدام پلیس و ایجاد خوف و وحشت در داخل زندان شرایط عوض میشود و وقتی اسفند 52 به قصر رفتم، شرایط متفاوتی بود؛ مثلا اگر دو نفر با هم ارتباط سیاسی میگرفتند و پلیس میفهمید برخورد و تبعید و انفرادی صورت میگرفت. ما برای اینكه جلسات سیاسی داشته باشیم، یك كتاب باز میکردیم كه مثلا داریم دو نفری كتاب میخوانیم كه اغلب پلیس گوش میکرد كه داریم كتاب میخوانیم یا حرف سیاسی میزنیم. در همان شرایط زندانیان مسلمان و ماركسیست زندان قصر فعالیت گسترده سیاسی داشتند و از طریق ملاقات خانوادهها ارتباط ارگانیكی با بیرون برقرار بود. تا اواخر 53 من یك سال در زندان قصر بودم كه در اسفند آن سال عدهای از زندانیان قصر را بیرون بردند. همه ما را سوار مینیبوسهایی كردند و به زندان اوین تبعید كردند. در آغاز به سلولهای انفرادی جدید اوین فرستاده شدیم. سلولهایی كه دستشویی داخل سلول بود؛ چون از طریق رفتن به دستشویی زندانیها با هم ارتباط میگرفتند و برای قطع این ارتباط دستشویی داخل سلول درست كرده بودند. انفرادی ما یكماهی طول كشید و نوروز 54 را بدون هیچگونه ارتباطی در آنجا بودیم. فكر میكنم اواخر فروردین ما را از انفرادی به بند 2 زندان عمومی اوین منتقل كردند. بههرحال ما به بند 2 وارد شدیم در بند عمومی هم كه بودیم، هیچگونه ارتباطی با بیرون نداشتیم. فقط روزی دو ساعت هواخوری داشتیم. دقیقا همان روزی كه وارد بند شدیم، یك روزنامه به ما دادند كه خبر كشتهشدن 9 تروریست در حال فرار نوشته شده بود كه معلوم شد بیژن جزنی و دوستان همفكرش و از مجاهدین خلق هم مصطفی جوانخوشدل و كاظم ذوالانوار بودهاند، درحالیكه تا آنجایی كه ما خبر داشتیم، این 9 نفر هم همراه ما به اوین آورده شده بودند؛ یعنی كسانی به اوین آورده شدند كه فعالان زندان قصر بودند تا بر دیگر زندانیها تأثیرگذار نباشند و اینگونه متوجه شدیم كه آن 9 نفر اعدام شدند و كلا یك روز روزنامه به ما دادند كه آن هم برای خبر اعدام این 9 نفر بود و علت اعدام هم به نظر میرسید كه برای زهر چشم گرفتن از ما و بقیه زندانیان سیاسی بود تا حساب كار دست بقیه بیاید و بفهمیم كشتیبان را سیاست دگر آمد... . با مرحوم خوشدل و ذوالانوار هم در یكسالی كه زندان قصر بودیم، آشنا شدم. جزء بهترینهای مجاهدین خلق بودند؛ بهویژه آقای خوشدل خیلی آدم خالص و خاكیای بود. آقای ذوالانوار هم پسر خیلی خوبی بود و شباهتی به رجوی نداشتند.
ارتباط جزنی با جریان مذهبی چگونه بود؟ به نظر شما عدم اعدام جزنی باعث كاهش تنش میان نیروهای ماركسیست و مذهبی میشد؟
جزنی چنین نقشی نه خودش برای خودش قائل بود و نه بچههای مسلمان برای او قائل بودند، جزنی جزء آن افرادی بود كه گرایش ماركسیستی عمیقی نسبت به حزب توده داشت و نمیتوانست چنین نقشی را ایفا كند و اعدام جزنی فقط برای زهرچشم گرفتن بود؛ چون سمبل نیروهای چپ بود و نفوذ زیادی بین بخشی از چریكهای فدایی خلق داشت و خیلی از آنها خودشان را شاگردان جزنی میدانستند؛ بنابراین اعدامش به این خاطر بود كه نیروهای ماركسیست طرفدار شوروی را اصطلاحا بیپدر كنند، بههرحال این تلاش برای ضربهزدن به تشكلهای داخل زندان بود.
اعدام آن 9 نفر چه تأثیری بر روند مبارزه داشت؟ چون بعد از آن تغییر ایدئولوژی مجاهدین هم اتفاق میافتد، نظر شما چیست؟
تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق كه هیچ ارتباطی به این قضایا ندارد، به دلیل اینكه ایدئولوژی سازمان یك ایدئولوژی التقاطی ماركسیستی-اسلامی بود و تناقض و تضاد در آن بروز میکرد و همه آنهایی هم كه ماركسیست شده بودند و در زندان با آنها صحبت میکردیم، میگفتند ما آخر حرفهایمان ماركسیستی است كه یك روكش اسلامی روی آن وجود دارد و هسته حرفهای ما ماركسیستی است. بعد از این ماجرا خصوصا در زندان اوین یك جو خفقانی حاكم شد و خیلی از زندانیها كه آنجا بودند، نگران شدند كه بلایی كه سر آن 9 نفر آمده، سر دیگران هم بیاید كه یك عده را به ظاهر فراری دهند و بكشند به این دلیل به نظر میرسد خصوصا زندانیهای غیرمسلمان دستبهعصاتر راه میرفتند. در نیمه دوم 54 هم مرتب بازجوهای ساواك زندانیهای سیاسی را میخواستند و با آنها گفتوگوهای سیاسی میکردند و انتظار داشتند آن اعدام و خفقان در زندان تأثیر گذاشته باشد.
یك خاطره شنیدهنشده از دوران زندان برای ما بگویید.
درحالحاضر 42 سال است كه از زندان شاه آزاد شدهام و خاطرهام زیاد یاری نمیدهد، معالوصف دو خاطره دارم كه شاید قبلا هم نقل كرده باشم. اولین خاطره مربوط به روزهای اول دستگیری من است. پیش از دستگیری با شناسنامه جعلی به نام حمید جهانبین صادره از اردبیل زندگی میکردم و سعی داشتم با لهجه تركی صحبت كنم تا به شناسنامهام مربوط باشد. در روزهای اول دستگیریام خودم را حمید جهانبین معرفی میکردم و فارسی را با لهجه تركی صحبت میکردم. یك روز در دوران شكنجه به گمانم رسولی بازجوی ساواك در انتراكت كابل به كف پایم، شروع كرد به آوازخواندن «دیشب رفته بودم سقاخونه...».
من برای اینكه خودم را به ندانستن بزنم، همانطوركه روی تخت در حال شلاقخوردن بودم، با لهجه تركی داد زدم به خدا قسم من دیشب سقاخونه نرفته بودم. خاطره بعدی مربوط به سال 56 و زندان قصر است. از اواخر 53 تا اوایل 56 در اوین بدون هیچگونه ملاقاتی دوران تبعید را میگذراندم و در اوایل تابستان آن سال كه رژیم شاه تحت فشار دولت كارتر ناچار به پذیرش بازدید صلیب سرخ جهانی از زندان اوین شد، برای روبهرونشدن با تبعیدیهای اوین كه آثار شكنجه در بدن و بهخصوص كف پاهایشان داشتند، من و تعداد دیگری را از اوین به زندان شماره 3 قصر منتقل كردند كه در مجموع زندان كوچكی بود. چهارماهی گذشت و یك روز رئیس زندان وارد شد و همه ما را در حیاط زندان شماره 3 جمع كرد.
ورودی ساختمان زندان با چند پله شروع میشد و خودش بالای پلهها ایستاد و سخنرانی مفصلی كرد با این مضمون كه ما میدانیم شما پشیمان هستید، البته آزادی شما دست ما نیست ولی سعی میكنیم شما را بهجای بهتری انتقال دهیم. هنوز حرفهایش تمام نشده بود كه من مظلومانه دستی بلند كردم و گفتم جناب سرهنگ صحبتی داشتم، او فكر كرد میخواهم حرفهایش را تأیید كنم و گفت بفرمایید و من را به بالای پلهها كنار دیوار برد و بعد از اتمام صحبتش به من اجازه صحبت داد، من هم گفتم شما گفتید زندانیها عموما نادماند و میخواهید آنها را بهجای بهتری منتقل كنید، میخواستم به عرض برسانم چون من نادم نیستم، اسم من را از میان آنها خط بزنید، این را كه گفتم یك لحظه مشت و لگد و باتوم به سمت من سرازیر شد و من را به داخل بردند و كتك مفصلی زدند و به انفرادی قصر منتقل شدم. بعد از من هم بچهها شروع به سروصدا كردند، 20 دقیقه بعد صادق نوروزی (دبیر كل فعلی حزب توسعه ملی) را كه بعد از انقلاب نیز باهم سازمان مجاهدین انقلاب را تشكیل دادیم، به سلول انفرادی آوردند. معلوم شد بعد از اینكه تظاهرات كردند، رئیس زندان داد زده خجالت بكشید، من میخواستم به شما كمك كنم كه صادق نوروزی وسط جمعیت داد میزند «...خوردی! كه خواستی به ما كمك كنی». پس از فریاد نوروزی سكوتی برقرار شده، رئیس زندان میگوید چه كسی بود این حرف را زد؟ نوروزی هم از وسط جمعیت میآید بیرون میگوید من! یك ماهی هم با ایشان زندان انفرادی بودیم.
گویا شما هنگام دستگیری از سیانور استفاده كردید، روایت این اتفاق چیست؟
من هنگام دستگیری سیانور خوردم كه فاسد بود و عمل نكرد و به خاطر اینكه سر تیم دستگیركننده كلاه بگذارم، شهادتین گفتم كه یكی از اینها دستش را داخل دهن من كرد تا قرص را دربیاورد، من نیز میخواستم زمان بخرم، چون با دوستان هشت ساعت زمان گذاشته بودیم كه اگر خبری نشد، سر قرارها نرویم. بعد از دستگیری من را به بیمارستان شماره یك ارتش واقع در خیابان ولیعصر تقاطع خیابان شهید بهشتی منتقل كردند و در حیاط بیمارستان یك پزشك آمد و معاینهام كرد و یواشكی گفت موفق باشی و بعد به اوین منتقلم كردند. پس از ورود مستقیم به تخت شكنجه بسته شدم و خوشبختانه بیشتر از هشت ساعت مقاومت كردم تا دوستانم جابهجا شوند.