تاریخ انتشار
يکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۱۱
کد مطلب : ۴۲۲۰۶۴
یادداشت؛
دلتنگت هستیم فرماندار دنا و فرمانده ی ایل زیلایی
۱۵
کبنا ؛نوشته هایم درمورد مردی است که تمام عمرش را صرف خدمت به مردم یاسوج و شهرها و روستاهایش کرده بود.
این مرد بزرگوار کسی نیست جز مرحوم مهندس علی تاج امیری که مدتی است از میان ما رفته است.
دایی جان این ها حرف های دلم است، پس از آن بالا خوب به حرف هایم گوش کن تا دریابی همه دلتنگت هستیم.
مرگ.. چه کلمه ی هراس انگیزی.. اما چه باید کرد آخر همه به مرگ دچار میشویم. چه بخواهیم وچه نخواهیم عاقبت در قبرستان زیر مشتی خاک قرار میگیریم.
قبرستان.. باز هم کلمه ی ترس آور دیگری.. اما چه فقیر باشی و چه ثروتمند آخر همه در یک جا جمع میشویم و آنجا فقط قبرستان است.
در دنیا نه انسان ثروتمندی یک کفن بیشتر برده نه انسان فقیری بدون کفن خاک شده است.
همه ی گفته هایم درست اما اگر بعد از مرگت یاد خوبی برجایی نگذاری زندگی کردنت چه بود که حالا مرگت چه باشد، پس تلاش کن تا یاد خوبی برجایی بگذاری.
گاهی یکی از همین روزها که مثل روزهای بسیار دیگری نادیده اش میگیریم، تمام روزهای باقی ماندا از عمر را تحت تاثیر خودش قرار میدهد. روزی که زود تمام میشود و خیلی زود زودتر از آنچه که فکر میکنی از تن آدمی رخت بر میدارد.
برخی ها به دنیا آمدن را اینگونه توصیف میکنند: پای گذاشتن در این دنیا یعنی قبول بازی یعنی تن سپردن به آنچه قاعده ی زندگی است، چه خوب و چه بد!
زندگی هزار چهره و رنگ دارد که گاهی بر وفق مراد و گاه عذاب آور است.
اما انگار در سال جدید که پای گذاشتیم خداوند سرنوشت من و اقوامم را عذاب آور انتخاب کرد که هنوز هم برایمان عذاب آور و دردناک بوده و هست.
مردی که یک شب پادشاه قلب همه ی ما شد نه تنها قلبمان را تسخیر کرد بلکه پادشاه سرزمینمان هم شد. سرزمینی که با وجود او همیشه سرسبز بود، انگار گیاهان و درختان و کل طبیعت شادی و نشاط خود را از نام و وجود او میگرفتند.
پادشاه سرزمینم من شما را زیاد نمیشناسم اما همیشه چهره ی زیبایتان رو به روی چشمانم است و هر طرف و هرجا که مینشینم سخن از تو و نیکی های تو است.
پادشاهی بودی که آرامش را به قلب هایمان هدیه میدادی!
به بچه های فقیری که تنها امیدشان به تو بود.
آری پادشاه نمیدانی اینجا در سرزمینت چه خبر است. حماسه آفریدی. حماسه ای از جنس خون..
شاید کم دیده باشمت اما تعریفت را از آنان که دیده ام شنیدم.
شنیدم که: الگویت حسین بود!
فرزندانت تمام کودکان سرزمینت!
فرماندار دنا بودی اما همه میگفتند که فرمانده ی قلبشان بودی!
دلم از مرگ تو شکست. اما هرگز نمیتوان باور کرد از میان ما رفتی. آخر مگر میشود چنین باوری داشت، حتی تصورش هم دردناک است. اما این حقیقتی است که من و اقوامم باید بپذیریم که او از میان ما رفته است و حالا قلب و سرزمینمان بدون پادشاه است.
پادشاه روز مرگت همه بودند، دوست و دشمن، همه ی قوم و خویشانت اما افسوس و صد حسرت که تو در میانمان نبودی.
آن روز حتی خود خداهم از مرگ تو ناراحت شده بود و از آسمان باران خون پایین می آمد.
ای کاش بودی و میدیدی که حتی کسانی که خود را دشمنت مینامیدند چگونه بر سر و تن خود میزدند و اشک میریختند.
فرماندار دنا با تمام دنیا فرق داشتی.
از زلالی چشمانت دریایی از مهرومحبت موج میزد.
قلب با صفایت آکنده از شمیم معرفت بود و یگانه ی روشنایی زندگی همه بودی..
تنها پناهگاهی بودی که در کنارت در امان بودیم.
همه میگویند ما به اندازه ی خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته میشویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما هم نیز بیشتر میشود. حال تمام خاطرات خوشمان با فرماندار دنا و فرمانده ی ایل بزرگ زیلایی بود. پس چگونه او را از خودمان جدا کنیم؟ خودمان هم بخواهین قلبمان اجازه نمیدهد.. چون همیشه قلب سرور عقل است.
بعضی از انسان ها همیشه در کنارمان هستند.
در دلمان جاگیر میشوند.
تبدیل به یک عشق واقعی میشوند.
در قلبمان ته نشین میشوند.
ولی یک روز خدا آنها را در سکوت از ما میگیرد.. آنجا است که باورش سخت است. آنوقت است که باید بلد باشی چطور با یک خاطره کنار بیایی.
چه تلخ است علاقه ای که عادت شود.
عادتی که باور شود.
باوری که خاطره شود.
و خاطره ای که درد شود.
فرمانده ی ایل زیلایی امروز دل تنگت بودم نه تنها من بلکه تمام ایل دلتنگت هستند.
دلتنگی.
مثل یک قانون نانوشته میماند، مثل یک قاعده برای زندگی.. همه میدانند اما هیچکس بر زبان نمی آورد. یک روز در کنارمان بودی و و کنارمان زندگی میکردی اما حالا فقط یادت هست که در کنارمان زندگی میکند.
میدانی پادشاه قلبمان خداوند به انسان دوچشم، دوگوش، دودست، دوپا داد اما به ما فقط یک قلب از جنس بلور داد تا همیشه تصویر زیبایت را در آن ذخیره کنیم. تصویرت در قلبمان زیبایی های زندگی را برایمان تازه میکند.
ای کاش نمیرفتی که حالا بخواهم حرف هایم را به آسمان بگوییم.
فرماندار دنا میگویند وقتی انسان ها در کنار هم زندگی میکنند اگرچه از دو دنیای متفاوت و دور از هم و حتی گاهی متضاد، راهی را آغاز میکنند کم کم شبیه هم میشوند و کم و بیش خصوصیات یکدیگر را میپذیرند و این یعنی آرامشی در روح و در آخر آرام جان همه.
آرام جان همه کجایی که همه از دلتنگی امیدی به زندگی ندارند. تنها بهانه ی زیستنشان قاب عکسی است که از تو به یادگار مانده است.
بی تو دنیا چه غم انگیز برام
لحظه های غروب پاییز برام
تموم دنیا که مال من باشه
بی تو مثل خاک ناچیز برام
ای مردم برای باور من و اقوام من که دردی داریم نیازی نیست جای زخم هایمان را ببینید حتی میتوانید آن را از چشم هایمان هم بخوانید.
برای گذر از خاطرات پادشاه سرزمینمان که امروز مانند دردی آزارمان میدهد، باید از آن خاطرات گذشت و آنها را در گذشته قرار داد، اما نمیتوانیم چون خاطراتش بهترین بهانه ی زندگی ما است.
فرمانداری که حرف هایش گوش کردنی نبود بلکه باید حرف هایش را درک میکردی.
فرمانده ی ایل زیلایی دیدنی نبود بلکه باید اورا از درون قلب احساس میکردی.
فرماندار دنا و فرمانده ی ایل زیلایی یعنی دوستش داریم و از دوری اش در عذابیم.
روحت شاد و یادت گرامی فرماندار دنا و فرمانده ی ایل بزرگ زیلایی
این مرد بزرگوار کسی نیست جز مرحوم مهندس علی تاج امیری که مدتی است از میان ما رفته است.
دایی جان این ها حرف های دلم است، پس از آن بالا خوب به حرف هایم گوش کن تا دریابی همه دلتنگت هستیم.
مرگ.. چه کلمه ی هراس انگیزی.. اما چه باید کرد آخر همه به مرگ دچار میشویم. چه بخواهیم وچه نخواهیم عاقبت در قبرستان زیر مشتی خاک قرار میگیریم.
قبرستان.. باز هم کلمه ی ترس آور دیگری.. اما چه فقیر باشی و چه ثروتمند آخر همه در یک جا جمع میشویم و آنجا فقط قبرستان است.
در دنیا نه انسان ثروتمندی یک کفن بیشتر برده نه انسان فقیری بدون کفن خاک شده است.
همه ی گفته هایم درست اما اگر بعد از مرگت یاد خوبی برجایی نگذاری زندگی کردنت چه بود که حالا مرگت چه باشد، پس تلاش کن تا یاد خوبی برجایی بگذاری.
گاهی یکی از همین روزها که مثل روزهای بسیار دیگری نادیده اش میگیریم، تمام روزهای باقی ماندا از عمر را تحت تاثیر خودش قرار میدهد. روزی که زود تمام میشود و خیلی زود زودتر از آنچه که فکر میکنی از تن آدمی رخت بر میدارد.
برخی ها به دنیا آمدن را اینگونه توصیف میکنند: پای گذاشتن در این دنیا یعنی قبول بازی یعنی تن سپردن به آنچه قاعده ی زندگی است، چه خوب و چه بد!
زندگی هزار چهره و رنگ دارد که گاهی بر وفق مراد و گاه عذاب آور است.
اما انگار در سال جدید که پای گذاشتیم خداوند سرنوشت من و اقوامم را عذاب آور انتخاب کرد که هنوز هم برایمان عذاب آور و دردناک بوده و هست.
مردی که یک شب پادشاه قلب همه ی ما شد نه تنها قلبمان را تسخیر کرد بلکه پادشاه سرزمینمان هم شد. سرزمینی که با وجود او همیشه سرسبز بود، انگار گیاهان و درختان و کل طبیعت شادی و نشاط خود را از نام و وجود او میگرفتند.
پادشاه سرزمینم من شما را زیاد نمیشناسم اما همیشه چهره ی زیبایتان رو به روی چشمانم است و هر طرف و هرجا که مینشینم سخن از تو و نیکی های تو است.
پادشاهی بودی که آرامش را به قلب هایمان هدیه میدادی!
به بچه های فقیری که تنها امیدشان به تو بود.
آری پادشاه نمیدانی اینجا در سرزمینت چه خبر است. حماسه آفریدی. حماسه ای از جنس خون..
شاید کم دیده باشمت اما تعریفت را از آنان که دیده ام شنیدم.
شنیدم که: الگویت حسین بود!
فرزندانت تمام کودکان سرزمینت!
فرماندار دنا بودی اما همه میگفتند که فرمانده ی قلبشان بودی!
دلم از مرگ تو شکست. اما هرگز نمیتوان باور کرد از میان ما رفتی. آخر مگر میشود چنین باوری داشت، حتی تصورش هم دردناک است. اما این حقیقتی است که من و اقوامم باید بپذیریم که او از میان ما رفته است و حالا قلب و سرزمینمان بدون پادشاه است.
پادشاه روز مرگت همه بودند، دوست و دشمن، همه ی قوم و خویشانت اما افسوس و صد حسرت که تو در میانمان نبودی.
آن روز حتی خود خداهم از مرگ تو ناراحت شده بود و از آسمان باران خون پایین می آمد.
ای کاش بودی و میدیدی که حتی کسانی که خود را دشمنت مینامیدند چگونه بر سر و تن خود میزدند و اشک میریختند.
فرماندار دنا با تمام دنیا فرق داشتی.
از زلالی چشمانت دریایی از مهرومحبت موج میزد.
قلب با صفایت آکنده از شمیم معرفت بود و یگانه ی روشنایی زندگی همه بودی..
تنها پناهگاهی بودی که در کنارت در امان بودیم.
همه میگویند ما به اندازه ی خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته میشویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما هم نیز بیشتر میشود. حال تمام خاطرات خوشمان با فرماندار دنا و فرمانده ی ایل بزرگ زیلایی بود. پس چگونه او را از خودمان جدا کنیم؟ خودمان هم بخواهین قلبمان اجازه نمیدهد.. چون همیشه قلب سرور عقل است.
بعضی از انسان ها همیشه در کنارمان هستند.
در دلمان جاگیر میشوند.
تبدیل به یک عشق واقعی میشوند.
در قلبمان ته نشین میشوند.
ولی یک روز خدا آنها را در سکوت از ما میگیرد.. آنجا است که باورش سخت است. آنوقت است که باید بلد باشی چطور با یک خاطره کنار بیایی.
چه تلخ است علاقه ای که عادت شود.
عادتی که باور شود.
باوری که خاطره شود.
و خاطره ای که درد شود.
فرمانده ی ایل زیلایی امروز دل تنگت بودم نه تنها من بلکه تمام ایل دلتنگت هستند.
دلتنگی.
مثل یک قانون نانوشته میماند، مثل یک قاعده برای زندگی.. همه میدانند اما هیچکس بر زبان نمی آورد. یک روز در کنارمان بودی و و کنارمان زندگی میکردی اما حالا فقط یادت هست که در کنارمان زندگی میکند.
میدانی پادشاه قلبمان خداوند به انسان دوچشم، دوگوش، دودست، دوپا داد اما به ما فقط یک قلب از جنس بلور داد تا همیشه تصویر زیبایت را در آن ذخیره کنیم. تصویرت در قلبمان زیبایی های زندگی را برایمان تازه میکند.
ای کاش نمیرفتی که حالا بخواهم حرف هایم را به آسمان بگوییم.
فرماندار دنا میگویند وقتی انسان ها در کنار هم زندگی میکنند اگرچه از دو دنیای متفاوت و دور از هم و حتی گاهی متضاد، راهی را آغاز میکنند کم کم شبیه هم میشوند و کم و بیش خصوصیات یکدیگر را میپذیرند و این یعنی آرامشی در روح و در آخر آرام جان همه.
آرام جان همه کجایی که همه از دلتنگی امیدی به زندگی ندارند. تنها بهانه ی زیستنشان قاب عکسی است که از تو به یادگار مانده است.
بی تو دنیا چه غم انگیز برام
لحظه های غروب پاییز برام
تموم دنیا که مال من باشه
بی تو مثل خاک ناچیز برام
ای مردم برای باور من و اقوام من که دردی داریم نیازی نیست جای زخم هایمان را ببینید حتی میتوانید آن را از چشم هایمان هم بخوانید.
برای گذر از خاطرات پادشاه سرزمینمان که امروز مانند دردی آزارمان میدهد، باید از آن خاطرات گذشت و آنها را در گذشته قرار داد، اما نمیتوانیم چون خاطراتش بهترین بهانه ی زندگی ما است.
فرمانداری که حرف هایش گوش کردنی نبود بلکه باید حرف هایش را درک میکردی.
فرمانده ی ایل زیلایی دیدنی نبود بلکه باید اورا از درون قلب احساس میکردی.
فرماندار دنا و فرمانده ی ایل زیلایی یعنی دوستش داریم و از دوری اش در عذابیم.
روحت شاد و یادت گرامی فرماندار دنا و فرمانده ی ایل بزرگ زیلایی