تاریخ انتشار
سه شنبه ۱۱ فروردين ۱۳۹۴ ساعت ۰۱:۳۸
کد مطلب : ۹۶۸۱۱

تا جنازه رو دیدیم ... زنگ زدیم پاسگاه

۴
۰
کبنا ؛شب طولانی را سر کردیم. صبح نمی‌شد و گریه‌های ننه هم تمام. ننه تا صبح قلیان کشید و مویه کرد و گریه. زن دایی نشسته چرت می‌زد و هر چه ننه می‌گفت نمی‌رفت بخوابد. من تا صبح خواب و بیدار بودم و تمام شب صدای قل قل قلیان ننه را می شنیدم. بالاخره صبح شد . اما خبری از سارا نشد. پدربزرگ سحر بیدار شد و نماز خواند. ننه و زن دایی وانمود کردن برای نماز بیدار شدند و رفتند نماز بخوانند. پدربزرگ بی آنکه متوجه چیزی بشود قبل از طلوع خورشید از خانه بیرون زد. تا ظهر هم از سارا خبری نشد و بی تابی های ننه ترسناک شده بودند. ظهر که پدربزرگ از سر کار برگشت ننه مثل مرغ سرکنده بی تاب بود و می رفت که به پدربزرگ ماجرا را بگوید و زن دایی نمی گذاشت. اما بعد از نهار زن دایی دیگر نتوانست جلوی ننه را بگیرد.
صبح کسی تو کوچه نبوده بهش بگه. الانم که همه خونه هاشونم. یه ساعت دیگه بزنه بیرون و از زبون یکی دیگه بشنوه سکته می کنه پیرمرد .
ننه از سکو بالا رفت و در را پشت سرش بست. من و زن دایی توی حیاط سرپا ایستاده بودیم و چشممان به دری بود که ننه پشت سرش بسته بود. زمان زیادی سپری شد و بعد صدای ناله ی پدربزرگ بود که تمام کوچه را برداشت. صدای ننه هم می آمد که می خواست آرامش کند. زن دایی جایی که ایستاده بود ، نشست.
خیلی سارا رو دوست داشت. سارا هم پیرمرد را . خدا از دلش خبر داره حالا.
ای وای مصیبت سی خُم....وامصیبت سی خُم....ای وای سی سارا بی صاحاب کشتم - بی  بی خاتون  و فریادوم برس وای ... ای وای.....
صدای پدربزرگ سوز داشت و قلب را به درد می آورد. بیچاره پدربزرگ نمی دانست باید ناله هایش را نگه دارد برای ماه ها. سارا برنگشت.  پیدا نشد. زمستان سر شد و بهار از راه می رسید. همه غصه دار بودند. گم شدن سارا فراموش هیچ کدوم نشده بود. اواخر دست به دامن دعا و جادو شده بودند.
یکی بره خونه ی اصغرشَلو سر کتاب برداره ببینه سارا کجاست؟ پیدا میشه؟
اصغر فقط دعانویسه. برید پیشِ سید برفی. اونم سرکتاب باز می کنه. اما کارش درسته. دین و ایمونش واقعیه.
صدری هم خوبه یه سر بش بزنیم..... اونم فال قهوه می گیره. چیزای عجیبی تو فال قهوه می بینه.
سال تحویل شد و سارا پیدا نشد. اما هیچ کس امیدش را از دست نداد. همه به برگشتنش امید داشتیم. همه مطمئن بودیم که یک روز سارا در را هل می دهد و وارد خانه می شود. هفته‌ها از ماه اول بهار گذشته بود و بهار به دل و خانه ی ما نیامده بود. اما خبری نشد. پیدا نشده بود. همه امیدوار بودند به برگشتنش.
یک ظهر بهاری، کسی در خانه ی ننه را با شدت کوبید.صدای کوبیده شدن در خانه ی ننه همه ی کوچه را کشاند دم درخانه هایشان. آمدیم و دیدیم که کارحمان همکار بابا ، بیل به دست، در خانه ی ننه را می کوبد. از سر زمینش آمده بود. دایی  در را باز کرد.
ها کا رحمان؟ چته؟ علو گِرَتیه؟
مصیبت کا جانشیر.... محشر کبری....
من و مادر  تا خانه ی ننه دویدیم. مادر نوزاد  را زده بود بغل و پا به پای ما می دوید. کارحمان زیر درخت توت خانه ی ننه نشسته بود و گریه می کرد. ننه از سکو پایین امد و با من و مادر رسید به کارحمان.
یا بی بی حکیمه! چته کارحمان؟ چه خبر داری؟
باید همتون جمع شین بریم پاسگاه.... اومدم خبرتون کنم. دخترت ماه صنم گفت بیام. همه سر زمینن.
کارحمان دیگر حرف نزد. رفت پشت وانت داراب نشست و منتظر ماند تا ننه و پدربزرگ و مادر و بابا و همه و همه یکی یکی رفتند پشت وانت کنارش نشستن. کارحمان گریه می‌کرد. وقتی رسیدیم سر زمین ، جمعیت شوکه امان کرد. و صدای خاله بلندترین صدایی بود که به گوش می رسید. جلوتر که رفتیم رد خون را توی صورت خراشیده خاله می دیدم که تا شانه هایش می رسید. خاله با نیروی هزار مرد خودش را از دست ده ها زنی که دست هایش را گرفته بودند رها می کرد و به صورت و موهایش چنگ می زد.
سارا.....سارا..سارا....
خاله جز اسم سارا چیزی را فریاد نمی‌زد.
جسد سوخته ی سارا را توی زمین کارحمان و برادرهایش پیدا کرده بودند. نگذاشته بودند خوب بسوزد و با عجله خاموش کرده بودند. برای همین کارحمان از صورت نیمه سوخته ی سارا ونشان گوشواره اش  توانسته بود بشناسدش. و زنش هم تایید کرده بود. سارا را خوب می شناخت. مشتری خیاطی اش  بود. و دستبند یادگار ننه نشانه ی خوبی بود برای این که مطمئن شویم این جسد بی جان سارا  است.
گوش هایم را تیز کرده بودم تا خبر تکذیب این مصیبت را بشنوم. همه زود پذیرفته بودند و سارا  را مرحوم می گفتند.
مرحوم رو درست همین جا پیدا کردیم.
قسمتی از زمین کارحمان تقریبا گود شده بود و دور تا دور گودال کم عمق سوخته بود . روی گندم های سرسبز و کوتاه اطراف گودال یک بشکه زرد رنگ و تکه پارچه های سوخته افتاده بود.
اول متوجه این سنگ ها شدم که اینجا رو هم ریخته بودنشون. اما زیاد کنجکاوی نکردم. تا این که این دو روز قبل بوی تعفن همه زمین رو برداشت و وقتی رحیم سگشو آوورد برا نگهبانی لته کاری اون طرف، سگ می دویید می اومد و بالا سر ای سنگا واق واق می کرد. رحیم شکش به جنازه ی چارپا بود. می گفت پیش چوپونی مرده نخاسته کسی بفهمه اینجا چالش کرده. اما دیگه امروز صبحی طاقت نیوردم. باد که می زد بو لاشه تا قلبم می رفت. با رحیم سنگا رو برداشتیم.
الهی خیر نبینه. مرحوم آزارش به مورچه هم نرسیده بود.
یعنی کدوم از خدا بی خبر....
تا جنازه رو دیدیم دیگه دست به بقیه سنگا نزدیم. زنگ زدیم پاسگاه، خبر دادیم.
بی بی موهایش را از آن شبی که سارا  تازه گم شده بود ، بیشتر می کشید. دستمال از سرش افتاده بود دور گردنش و خیالش نبود. جیغ می کشید و موهایش را. ننه یک دفعه بلند شد روی زانوهاش و یخه ی لباسش را پاره کرد. خاله توی چاله ای که جسد زمین را تویش پیدا کرده بودند افتاد. غش کرده بود. مادر با شکم برآمده و رنگ پریده اش نرسیده به چاله از حال رفت و بردنش توی وانت. خاله و ننه را بلند کردند و بردند توی وانت. رساندنمان جلوی در بیمارستان شهیدرجایی. خاله و ننه آرام نمی گرفتند و وقتی جلوی در بیمارستان پیاده شدند ، خاله بی تاب تر شد و ننه هم. باز زن ها به زحمت دست هایشان را نگه داشته بودند که چنگ نزنند به موها و صورتشان. مادر اما نای ناله کردن هم نداشت. بابا دست انداخت زیر بغلش و بردش توی بیمارستان که معاینه اش کنند. من میان زن ها و فریادها می گشتم و گوش هایم را تیز کرده بودم که کسی تکذیب کند این خبر را.
با بابا رفتم خانه. همه ی محله خانه ی ننه جمع بودند و صدای گریه و مویه اشان را از خانه ی ما هم می شد شنید. از بیمارستان که برگشته بودیم ، حس عجیبی داشتم. گوش هایم انگار آب رفته باشد تویشان ، صدا را نگه میداشتن . صدا می پیچید توی سرم. و هر لحظه حالم بدتر می شد. رنگ زردی چسبیده بود به چشم هایم و سرگیجه داشتم. نفسم داشت بند می امد و دنیای زرد دور سرم می چرخید.
بابا...بابا....
کجایی بابا؟......من می ترسم بابا.....
دنیا زرد بوی سوز می داد. بوی سوختگی. بوی دود . پدر نمی دانم از کجای خانه دویده بود تا اتاق. نفس نفس می زد.
چته بابا؟ .....خواب دیدی؟
آب می خوام.
آب، مزه تلخ و تهوع آوری میداد. توی لیوان عق زدم .
بابا این آب تلخه.
نه بابا. آب چیزیش نی. تو حالت بده....حتما معده ت خالیه؟
مامان هنوز خوابه؟
آره.
روز های بعد از پیدا شدن جنازه ی سارا را خانه ی ننه سپری کردم. توی جمعیت می گشتم و می شنیدم. اشک ها خشک شده بود. اما ناله ها به راه بودند .
خاک مهر رو سرد می کنه. تا خاکش نکردن که مادر و ننه ش اروم نگرفتن.
خاک مهر رو سرد می کنه.
اون که دیگه رفته . ما باید به این مردم برسیم. زشته پذیرایی نشن.
میرن میگن بلد نبودن مردم داری کنن.
اون حلوا رو مثه دیروز نکنی.
مال دیروز کم شیرین بود. راست میگه.
چندتا قلیون تو مجلس زناست؟
نمی دونم. من که برا اتاق بزرگه خودم سه تا چاق کردم.
از توی آشپزخانه که می آمدم بیرون، حرف ها رنگ دیگری می شد.
زمستون بود که گم شد.
نفهمیدن کار کی بوده؟
رحمان رو زمین گندمش پیداش کرد.
میگن کار نامزدش بوده. نامزدش گروهکی بوده.
چه گروهکی؟
صدایشان را پشت دست های زیر چادرشان پنهان می کنند.
حتما مرحوم قبول نکرده. باهاش بهم زده. اون نامسلمون.....
راست میگی! کار خودشونه. مگه ندیدین  پدر نامزد بیچارشو   بیگناه بردن بالای دار؟!
بسه دیگه ! حرفتو اینقد به اینا نچسبون ! از عاقبت جوونای خودمون بترسیم. بد بلایی دامنگیر جوونا شده.
ها والا!
خاله نگاهش توی جمعیت سرگشته و اشفته پرسه می زد. دستمال نیمه سوخته ی سارا را توی چنگش محکم می فشرد.
خدا از سر تقصرشون نمی گذره. هر کی جیگر گوشم رو ...الهی دلش بسوزه. روسیاه بشه. گلمو اول جوونی پرپرکرد. خیر از عمرش نبینه.....
پدربزرگ اما، پدربزرگ بی قرار تر از همه بود. زار زار گریه می کرد. می آمد مجلس زنانه که بیشتر و راحت تر گریه کند. میان زن ها بالا و پایین می رفت. با زن ها مویه می کرد و شروه می خواند. و دل زن ها را بیشتر از وقتی می سوزاند که خاله بی تابی می‌کرد.
بیرون خانه روی سنگ چین لب گذر کوچه مردها چاله های پر از خُرُنگ و زغال را با چوب زیر و رو می‌کردند و دیگ‌های بزرگ غذا را هم می زدند. داماد بزرگ خاله  از مردهای دیگر بیشتر کار می کرد. تازه چند وقتی از ازدواجش با سرنا گذشته بود. زیاد با فامیل اخت نشده بود. اما حواسش به همه بود. زیرچشمی هم دیگ غذا را می پایید و هم دهان مردها را. همین توجه اش به حرف ها بود که نگذاشت حرف ماجو را نشنود و با شنیدنش از جا پرید و نشست روی سینه ی ماجو. بابا و کارحمان به سمت صادق  و ماجو دویدند. صادق  بی وقفه با مشت می کوبید توی صورت ماجو.
چه غلطی کردی؟ گه می خوری، اول مزه مزه ش کن. بی ناموس! همه که مثل شما ناموسشون رو سر راه نیاوردن . غیرت  مردم مگه مثه غیرت تو  و برادراته؟ نامرد هر دفعه که داداشتو رو از سر جیب  این و اون درمیارن  واسه دزدیاش، تو پای بساط تریاکی. مردی تو؟ اندازه ای هستی که اسم ناموس مردم رو به زبون بیاری؟
پسرهای دایی رسیدند و صادق را نشسته بر سینه ی ماجو دیدند . بابا و کارحمان حریف نمی شدند صادق  را از سر سینه ی ماجو بلند کنند. دایی  در ماشینش رو با پا بست. توی دو دستش پر بود.
چیه؟ چی شده؟ دردتون باز چیه؟ ....اینجا مراسم عزاست، خیابون بلادیان و چهارراه جوادلات نی که .
مرتیکه...دنبال خواهرزنم حرف مفت می زنه.
چه غلطی کرد؟
بگو تا چارپاره استخوناشو تو دهنش بترکونم.
پسرهای دایی داد می زدند و ماجو را تهدید می کردند و به سمتش حمله می کردند که مردها نمی گذاشتند دستشان برسد به ماجو.  از زیر  دست مردها فرار کرد و خودش را رساند به ماجو . صادق از روی سینه ی ماجو بلند شده بود . و کنار ماجو که صورتش را توی دست گرفته بود و توی خودش جمع شده بود، ایستاده بود. پسر دایی بالای سر ماجو ایستاد . بعد لگد محکمی به ران ماجو زد. چند تا مرد هجوم بردند سمتش و گرفتندش.
ماجو. مَمد جواد یا هر خر دیگه ای که هستی؛ تا تلفت نکردم دمتو بگیر رو کولت و برو سگ دونی خودتون. معتاد دربه در بی آبرو.
ماجو بلند شد و لنگ لنگان از میان مردها عبور کرد و کمی که دور شد، رویش را برگرداند سمت مردها که رفتنش را نظاره می کردند و تف کرد . دایی  داد زد.
حروم زاده.
و سمتش دوید. ماجو هم دوید و مردها نگذاشتند دایی جلوتر برود. خشم دایی ترسناک بود.
خبر دعوای ماجو و صادق به زنانه ی مجلس هم رسید. ماجو رفته بود و دایی ارام تر شده بود که زن ها ریختند توی کوچه. خاله هم پای برهنه دوید و آمد. خودش را رساند به دامادش.
چیزی نی. شما برید داخل. تموم شد.
زن قدرت، از همه می پرسید و وقتی مطمئن شد از اتفاق ؛ کف کوچه نشست و با دو دست زد توی سرش. خاک می ریخت توی سرش.
روم سیاه....روم سیاه....هر چی گفت برا من ، هر غلطی کرد پای من، پسرم معتاده، بد دهنه، ببخشیدش به من. حرف دهن مردم رو زده. غلط اضافی کرده.
صادق  زهر چشمی از قدرت گرفت که تا چند شب بعدش ، مردهای فامیل توی مراسم مراقبش بودند.
هی قدرت! به پسر نامردت بگو توی محله نبینمش . به ولای علی چنان بلایی به سرش بیارم که تا عمر داره فراموشش نشه.
صلوات فرستادند. و زن ها برگشتند به حیاط. و مردها برگشتند سرکارشان. صادق و دایی کنار هم ایستاده بودند و حرف نمی زدند.
-----------------------------------------------
نوشته: نرگس احمدپور
نام شما

آدرس ايميل شما

انصاف
Iran, Islamic Republic of
درود بر این قلم واین نوع داستان سرایی
مطلع
Iran, Islamic Republic of
آخرش چی شد سرکاری بود............
هی
Iran, Islamic Republic of
که چه؟
پرویز هاشمی
Iran, Islamic Republic of
برو بابا با ای نوشتنت،قصه رستمو سهرابه
نامه نوبخت برای اختصاص 120 میلیارد از اعتبار کرونا به دانشکده محل تدریس دختر حسن روحانی +  سند

نامه نوبخت برای اختصاص 120 میلیارد از اعتبار کرونا به دانشکده محل تدریس دختر حسن روحانی + سند

30 تیرماه نامه‌ای توسط نوبخت به امضا رسیده که در آن آمده، مبلغ 120 میلیارد تومان از محل ...
ناگفته‌های عادل از بی‌عدالتی‌‌ها به«نود»

ناگفته‌های عادل از بی‌عدالتی‌‌ها به«نود»

پس از يک سال و 7 ماه سکوت، بالاخره عادل فردوسي‌پور اشاره‌اي به پايان کارش در برنامه 90 ...
محمد امامی کیست و اتهامش چیست؟

محمد امامی کیست و اتهامش چیست؟

محمد امامی از تهیه کنندگان جوان و مشهور سینماست که در سال‌های اخیر نامش با فساد کلان ...
1