تاریخ انتشار
پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۵۱
کد مطلب : ۲۸۷۰۵۳
شهید سید هدایتالله حسینی دهبزرگ از نگاه یاران (+تصاویر)
۲
کبنا ؛این متن به مناسبت سالروز شهید سید هدایتالله حسینی از نظر خوانندگان گرامی میگذرد.
در سالگرد شهادت، شهید سید هدایت الله حسینی، معاون اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح، مطالبی خواندنی از حاج سید قدرت الله و حاج سید نصرت الله، سردارپاسدار حاج علیرضا محسنی، سرهنگ پاسدار حاج سیدکرم الله حسینی، و حاج حسن وکیلی و ساسان دلاویز هر کدام از لنز نگاه خود، ما را به آن روزها میبرند.
شهادت مرگی است انتخاب شده، مرگی که انسان به سوی آن میرود نه آنکه به سوی انسان بیاید و ارزش شهید و شهادت از همین جا سرچشمه میگیرد.
خوشا به سعادت شهیدان که با اولین قطره خونش همانگونه که پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
همه گناهانش بخشیده، لباس بهشتی برتن، سر بر بالین حورالعینهای بهشتی، از عطر معطر بهشت خوشبو، جایگاه خود را نزد پروردگار درک و از مقام نظر کردن به خداوند که مختص انبیاست بهره مند میگردد.
شهید عزیزم هر آنچه در وصف شما میگویم فردای قیامت گواهی میدهم که بیش از این داشتی. نامت را سید هدایت الله گذاشتند تا با جهادت، با رفتارت، با کلامت، با دیانت و منشت، با شجاعت و رشادتت، با صله ارحام و ادب ممتازت و در نهایت با شهادت قهرمانانهات, پاسدار وهدایتگر خاندان، فامیل و همهٔ آشنایان و دوستدارانت و اسلام و ایران عزیز باشید.
«شهید مهربانم» برادر ارشدمان حاج سیدقدرت الله حسینی که میگویند:بعد از، شهادت سید هدایت کمر خم نمودم, در وصف و زیباییها و اخلاق و منشت چنین بیان میدارند:
در پایان شهریور ۱۳۵۲ پس از قبولی در آزمون دانشسرای عشایری، گچساران را به مقصد شیراز ترک نمودم. دوره یکسالهٔ دانشسرا در ساختمان زیبای آن مرکز در خیابان باغ ارم، با همه شیرینیها و تلخیهایش به پایان رسید. اواخر شهریور ۱۳۵۳ عازم دهدشت شدم و چادر و دیگر وسایل و لوازم مدرسه را دریافت و عازم تنگ پیرزال گردیدم. پس از تعیین محل اسکان به دهبزرگ مراجعت تا بار و بنهام را به محل خدمتم حمل نمایم. به جهت اینکه باری را از دوش پدرم که خانواده ای پرجمعیت را سرپرستی مینمود بردارم، برادرانم سید عنایت الله، سید هدایت الله و سید ناصر و خواهرم سیده مهین تاج را با خودم به محل کارم بردم تا بزرگترها درس بخوانند و تربیت شوند و کوچکترها مدتی را به دور از خانواده شلوغم، در آسایش نسبی به سر برند. آنچه را از معلومات لازم و مفید در توانم بود با اخلاص به دانش آموزانم ارزانی داشتم و شیرینی آن خاطرات خوش را هنوز در کامم احساس مینمایم. بعضی از جمعهها بین دانش آموزان مدرسهام و تعلیم یافتگان تحت نظر فرهنگیان فرهیخته و پرتلاش آقایان لشکر آذر پیوند، مرحوم محسن جلال فر و خانم آسیه دوستی مسابقهٔ درسی برگزار مینمودیم تا نتیجه زحمات خود را به محک بگذاریم و نواقص را مرتفع نماییم.
در بین همه، برادرم سید هدایت الله متمایز از دیگران بود. صوتش دلنشین، صورتش دلربا، چهرهاش بشاش، لبانش متبسم، نگاهش مهربان، ادبش ممتاز، اخلاقش نیکو و کم نظیر، تواضعش بی بدیل، البسهاش زیبا، نمراتش در صدر، حس کنجکاوییش زبانزد و در چابکی از همه پیشتازتر بود.
سال بعد در چرام همراهم بود امتیازات صدرالاشاره در او ذاتی بود، وقتی تحسین کنندگان، صفاتش را میستودند از درون به وجد میآمدم. چنین بود که هر سال تحصیلی را باید در منطقه ای دیگر سپری نمایم. از چرام به به یدک (حوزه باشت) منتقل شدم. جدایی بین ما خیلی آسان نبود. آن روح در قالب آن تن نمیگنجید. بیشتر به جسمی نیاز داشت که دائمآ در حال پرواز و صعود به بالا دستها باشد. در میان آن پنج نفری که راهی تنگ پیرزال شدیم، خودم به دام ساواک افتادم و به زندان اوین تهران اعزام شدم. سید عنایت الله و سیده مهین تاج در حادثه دهبزرگ جان باختند. سید ناصر به اسارت ارتش بعث عراق درآمد و سید هدایت الله که بعد از انقلاب سبزپوش شده و آرم سپاه را به سینه چسبانده بود، در آبان ماه ۶۶ در کردستان پرماجرا، نامش در لیست لشکر کروبیان ثبت گردید. با شهادتش محزون تر از همه پدرم، پیر شده بود، شکسته بود، کم حوصله و زودرنج، در کنار تربت چهارمین پسر و ششمین فرزند.
صولتش از ما همه دل میربود
عاشقی بود در رکوع و در سجود
در چرام و به یدک و در پیرزال
هر غمی را از وجودم میزدود
او سفر را کرد طی بی ما و رفت
ناگهان بر عرش اعلا پر گشود
هر زمان در بزم ما ذکرش رود
سیل اشک بستگان گردد چو رود
گرچه امشب در جنان مأوی نمود
او کمر را از برادر خم نمود.
شهید شجاع و نام آورم،
فرماندهات همان عزیز دلیر و یکه تاز عملیات جنوب تا غرب کشور در هشت سال دفاع مقدس، سردار حاج علیرضا محسنی دهبزرگی جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس که ساعاتی را حضوری خدمتشان رسیدم با بیان شیوا و کلام پرمغز و پرمحتوا در مدح و ثنای شما اینطور سخن به میان آوردند:
سلام ای شهید ای قلب تپنده ای بازوی توانا ای خلوص محمد (ص) وای شجاعت علی (ع) ای رهروه ثارالله وای سرباز روح اله ای برادربه خون غلتیده وای سردار رشید سپاه توحید شهیدسیدهدایت اله حسینی دهبزرگ سلحشوریت را چگونه توصیف میتوان کرد رزمت راتعظیم چگونه میتوان داشت خروشت راچه بگویم که درخلوصت حیرانم کدامینقلم وزبانقادر است که ازخودگذشتگی وشجاعتت رابستاید که قلب و دلم از این همه ایثار و جان را در طبق اخلاص گذاشتن به وجد آمده و قادر نیست احساسش را در قالب کلمات قاصر بگنجاند.
برادرم در برابر این همه عظمت و شکوه رزم حماسیات و پاکی روحت که در راه مکتب از جان عزیزت هم گذشتی تنها میتوانم به ستایشت برخیزم و امیدوارم که توانسته باشم احساسم را با قلم به روی کاغذ بیاورم. اما چه کنم آنجا که امام عزیز و راحلمان فرمودهاند: کسانی که از سنخ بشرند نمیتوانند عظمت شهید و شهادت را دریابند.
لذا نوشتهام نتوانسته رزم حماسه آفرین و پیکار دلیرانه و اخلاص نیتت را شاکر باشد، اما میدانم که این همه جانبازیت به طمع ستایش مخلوق نبوده، بلکه پاسخ به ندای الهی و سوختن در شعلههای فروزان عشق الهی ست که ظهر عاشورا از گلوی مبارک مولایت اباعبدالله حسین بیرون آمد، پس قصور کلامم را بر من مگیر که کمال هر چیز معبود و معشوق شماست.
سردار رشید و شهید چه کسی میداند شما کیستی؟ و منزلتان در کدام روستای تک افتاده ایست که حتی در عمق افق هم پیدا نیست، کجای زمین خانهٔ شماست؟
قصهٔ شما، قصه ایست آسمانی حتی فراتر از مرزهای آسمان.
قصهتان قصیده ایست در بی نهایت این آبی گسترده که مامن ملائکههاست.
ای کاش تاریخ حماسه و رزم ما زبان میگشایید و از سلحشوری و ایثار و شجاعتت در نبردهای مختلف سخن میگفت و ای کاش این قلهها و دشتها به حرف میآمدند، این سنگها و صخرهها رازتان را فاش میکردند تا کسی به دنبال نام و نشانتان نباشد و چیزی برایتان ننویسد، ای کاش این خاک به حرف میآمد و میبالید به آن شبی که بسترت بود و مفتخر بود به دقایقی که سجادهات بود و پرندگان میآمدند و میگفتند چه کسی به شما سلام رسانده.
ای کاش اروند رود به جای این جزر و مد وحشی به حرف میآمد و داستان آن شبی را که سید هدایت چون ماهی مهمانش بود بازگو میکرد و میگفت چه کسی فرمانش داد که آن شب سکوت کند و موج از موج بازنکند تا تو به مرز پیروزی برسی و دیوارهای خورشیدی را فروریزی و مین و سیم خاردارها را درو کنی.
ای شهید عزیز بعضیها شما را میشناسند، شما را از آب و صخرهها میشناسند، از آبادان «ثامن الائمه» تا طریق القدس و از آنجا تا فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم، خیبر، بدر و حاج عمران تا اروند رود و از اروند رود تا شلمچه و از شلمچه تا جزیرهام الرصاس تا ماووت و بالاخره قلههای مرتفع سلیمانیهٔ عراق.
و میدانند که زخمهای خونین شهر عزیز، سوسنگرد قهرمان و آبادان مقاوم از نام شما التیام یافته است.
ای برادر عزیز، ای مسافر سفر حق، ای بال ملائک جای قدومت و ای عاشق الله و شیفتگان شربت شهادت، ای به پرواز درآمدگان و اوج گرفتگان به عرش اعلاء.
ای که روحت در ملکوت و جایگاه عرش رب آرمیده و در بزم وصال کام عطشان خود را سیراب میکنید، سوگند به سپیدهٔ صبح بیداری انسانها، سوگند به تین و زیتون، و سوگند به ایام اللههای تاریخ که نقطهٔ اوج تجلی خداوند قهار است، سوگند به وحدانیت خداوند و حاکمیت نهایی مستضعفین بر مستکبرین که ظالمان تاریخ را لحظه ای آسوده نخواهیم گذاشت و راه پرفتوحتان را ادامه خواهیم داد.
سرادر حاج علیرضا محسنی در خاطره ای دیگر از شجاعت و رشادت شهید عزیزمان چنین بیان میکنند:
تیرماه ۱۳۶۲ محل مأموریت زبیدات و شرهانی یگان خدمتی گردان ۹۰۶۰ لشکر پیاده ۱۹ فجر استان فارس؛
همهٔ رزمندگان میدانند گرمای تیرماه آن منطقه متجاوز از ۵۵ درجه بود. جهت تکمیل نیروهای گردان که تعدادی شهید و مجروح و تعدادی هم بر اثر گرمای زیاد دچار بیماری شده بودند؛ به مقر لشکر آمدیم راننده مرحوم حاج فرج الله حیدری که خدایشان رحمت نماید مرد بسیار شجاعی بود، از درب ورودی مقر لشکر دشت عباس که میخواستیم وارد شویم با شهید والا مقام سید هدایت الله حسینی و پاسدار شیخ سیف الله گرامی روبرو شدم هر دو عزیز با گریه اصرار میکردند که ما را به خط مقدم ببر، اصرار و پافشاری و گریه از آن دو برادر که سن آنها آن روزها کمتر از ۱۵ یا ۱۶ سال بود، حتی توجیهات من با دلایل مستحکم مؤثر واقع نشد، شیخ سیف الله را بوسیدم و از ایشان خداحافظی کردم و شهید سید هدایت الله را با خودم به خط مقدم بردم، کمتر از ۱۵ روز میگذشت که شبی بعد از نماز مغرب و عشاء، با آتش شدید توپخانه دشمن و پیشروی آنها مواجه شدیم، تعداد زیادی از اداوات جنگی و تانکهای دشمن با عبور از خاکریز خودشان به طرف ما میآمدند، حقیر و سرهنگ پاسدار پرویزی جهت توجیه نیروهای مستقر در خط با تک تک نیروها صحبت میکردیم، اهم صحبتهای آن شب این بود که به هیچ عنوان به خودتان سستی راه ندهید و تنها راه این است که دشمن روی جسدهایمان عبور کند، این در حالی بود که کاملآ از شهید حسینی غافل شده بودم، توپخانه لشکر را هم خبر داده بودیم و به شدت محور عراقیها را زیر آتش خود گرفته بود، گردان ما زیر آتش این دو توپخانه کاملآ توانشان را از دست داده بودند، صدایی شنیدم که به ذهنم آشنا میآمد و دائم دایی جان، دایی جان میکرد و ماهم به راهنمایی نیروها مشغول بودیم، ناگهان به خودم آمدم متوجه شدم صدای شهید حسینی ست که دوقبضه تیربار و آر پی چی را همراه خود بالای خاکریز برده با روحیه ای سرشار از عشق، رشادت و شجاعت به من گفت دایی جان از این قسمت مطمئن باش مگر دشمن روی جسد ما عبور کند مواظب سایر نقاط محور باشید. روحشان شاد یادشان جاودان.
دایی بزرگوارم سردار حاج علیرضا محسنی از صله ارحام بی نظیر شهید حسینی رحمه الله علیه اینگونه برایم تعریف نمودند:
دایی جان سید علی، چند ماهی قبل از شهادت شهید عزیزمان به روستای منصور آباد که کمتر عزیزی از دهبزرگ به عمهٔ ما مرحومه مغفوره بی بی زهرا خواهر مرحومان مشهدی علمدار و مشهدی بارانی رحمه الله علیهم اجمعین سرکشی میکرد. جهت دیدار ایشان به آن روستا رفته بودم از عمه بی بی زهرا سؤال پرسیدم که آیا کسی از آشنایان و فامیل به دیدارتان میآید؟ عمهٔ ما پاسخ دادند تنها عزیزی که متدوام و هر زمان که از جبهه برمی گردند به منزل ما میآیند سید هدایت الله حسینی ست. یکی از برجستهترین فضایل اخلاقی شهید عزیزمان به جا آوردن فریضه صله ارحام به نحو احسن بود.
پدرم سید اسحاق اینگونه شهید حسینی را برایم توصیف نمودند: در اوایل دهه شصت که مشغول ریختن سنگها به درون شالوده منزل بودم، برادر شهیدم سید هدایت الله با آن لبخند زیبایش از راه رسید، بعد از سلام و احوالپرسی گرم و صمیمانهاش تا لحظه ای که کارم تمام گردید همکاری کردند و سپس صورت مرا بوسید و خداحافظی نمود.
پسرم شهیدمان شجاع، نترس و بی باک اما مهربان بود و با رفتنش کمر جوان تا پیر آبادی را شکست.
شهید خوش کلام، مهربان و فامیل دوستم؛ دوست، همرزم و یار دیرنهات
سرهنگ پاسدار حاج سید کرم الله حسینی همانکه، وقتی با لباس سبز پاسداری اسلام، از درب کوچک خانه، سیدهدایت وارد شد, دل از هدایت ربود, و لباس خاکستری بسیجی را بعد از آن روزسبز سپاهی نمود. در وصفتان از میان صدها خاطره گلچینی میکند، و چنین میفرمایند:
معمولآ من وشهید عزیز سید هدایت الله که همین هدایت الله درزبان مادرمرحومش باشیرینی وحلاوت زیباوعجیبی درهنگام صداکردنش به اطرافیان منتقل میگردید وحقیقتآ باعث غبطه خوردن دیگران میشد ازرابطه ای بی نظیرومثال زدنی باهم برخورداربودیم. البته هردویمان هم چنین رابطه ای بامشهدی گودرز نوری, عمه زاده خود داشتیم.
مرحومه مغفوره جنه المکان مادرشان رحمت الله علیها فوق العاده به شهیدعلاقمند بودندکه بادیگر فرزندانش اینگونه نبود. اگر ۲۴ ساعت دورازخانه میرفتند تابرمی گشت وماهم معمولآهمراهش میبودیم، بایه شوروشعف خاصی به استقبالش میآمد وبه او میگفت رود (پسرم) هدایت الله میدانی دیشب تابه حال نخوابیدم ودائم چشمانم به درز لای درب بود تا ببینم کی میآیی؟. شهید عزیزهم ازسر ارادت عجیب و زیادی که به مرحوم پدربزرگشان مشهدی کهیارعبدالهی داشتند با نام آوردن ازایشان مثلآ فرزندکهیار سربه سرمادرش میگذاشتند. یک روزکه باهم رفته بودیم منزلشان صحبت جنگ وجبهه به میان آمد. مادر
بی تابی میکردوشهیدهم توجیه کرده ودلداری میداد، دید فایده ندارد بانشان دادن ماهیچههای دستش که به راستی یل دستانی بود. بااین ادبیات وبیان کلامی گفتند مطمئن باش هیچ تیر وفشنگی نمی تواندپسرت را از پا در آوررد و هرتیری بر این بدن اصابت کند، کمانه میکند، مگراینکه گلوله به پیشانی فرزندت بخورد و دست گذاشتند به پیشانیاش، جمله ای عجیبی بیان فرمودند، سالها بعدوقتی به شهادت رسیدند من بیش ازهمه گریه وزاری میکردم. گویی که دنیابرایم تمام شده بود. بااصرار زیاد وگریه وزاری راه رابرایم گشودند تادرمیان جمعیت خودم را به جنازه مطهرشان رساندم وقتی یکی ازبرادران پاسدار پارچه کفنش راازروی سرش کنارزدند و پیشانی متلاشی اورادیدم همان لحظه به یادم آمدکه به مادرش گفته بودمن باهیچ تیروفشنگی کشته نخواهم شدجزاینکه تیرمستقیمآ به پیشانیام بخورد وآنجابودکه فهمیدم شهداچه انسانهایی ودارای چه جایگاهی هستند که پیش بینی شهادت خودشان راهم دارند.
روحش شادو یادش گرامی باد
شهید متین، آرام، خوش ذات و زیبا سرشتم؛
دوست میادین نبرد، جانباز ۲۵ درصد، شخصیتی متدین و مهربان حاج حسن وکیلی دوست عزیزتر از جان و همرزم همه روزهای سبز پوشیات در توصیفتان این چنین بیان فرمودند:
دهم اردیبهشت یکهزار و سیصد و شصت و شش در میدان والیبال خاکی پادگان شهید غلامی اهواز با چهره ای آشنا شدم که در عین جدیت و قاطعیت، مهربانی و صمیمیت و زلالی داشت که نه تا آن روز دیده بودم و نه بعد از آن روز تاکنون دیدهام.آری او کسی نبود جز شهید سید هدایت الله حسینی پور، صورت و سیمای جذاب و نورانی، چشمان مهربان، قامتی ورزیده و پهلوانی، افتاده و خاکی؛ زبان به سخن که میگشود مخاطبین را در هر رده سنی و جایگاهی میخ کوب میکرد و مجذوب کلمات سحرانگیز خود مینمود، توفیق آشنایی بیشتر که حاصل شد خاصه در مأموریتهای شناسایی، متوجه سیرت نورانی تر و شفاف تر از صورتش شدیم، در تمام طول مدت نه چندان طولانی آشنایی، که عمدتآ در مأموریتهای سخت و طاقت فرسای کردستان عراق بودیم هیچ گاه خم به ابرویش ندیدم و در هر ساعتی از شبانه روز آماده و پا به رکاب برای انجام سختترین مأموریتها بود بدون از کوچکترین ادعایی....
روحشان شاد و یادشان گرامی
شهید مردم دوست و مؤدب و متواضعم؛
برادر بزرگوارمان جناب آقای ساسان دلاویز، همسایه و بچه محل شهید با ذهن فعال و ذکاوت هوشی بسیار بالا خاطره ای را به زلالی دوران کودکی اینطور مطرح نمودند:
سلام سیدهدایت الله، دلم خواست امروز که سالگردامدنت هست یادی کنم ازخاطرات دوران کودکیم: ازقهرمان دوران کودکی من، درست یادم نیست شش یاهفت یاهشت ساله بودم که اولین باراورادیدم،؛ بسیارمهربان ودوست داشتنی باچشمانی سبزرنگ که بنظرزیباترین چشمانی بودکه دیده بودم باصورتی زیباترونورانی که ازدورونزدیک میدرخشیدبالباس پاک وسبزرنگی که بعدافهمیدم لباس سپاه است، سواربرموتورکنار خانه مان ایستاد واسمم راپرسید؛ گفتم ساسان، گفت چه اسم زیبایی مث خودت زیبا هست واینقدرباصمیمیت ومهربانی گفت که ازهمان لحظه باهیجان دوران کودکیم دوستش داشتم، ازان روزهروقت صدای موتوری رابیرون ازخانه میشنیدم دوان دوان وباذوق بهسوی کوچه میرفتم تااوراببینم وقهرمان دوران کودکیم کنارمن باموتورمی ایستادومراسوارموتورخودمیکردوتاجلوی درب قرمزرنگ کوچک منزلشان میبرد، روزی قهرمانم درحالی که همان لباس سبزسپاه رابرتن داشت وازخانه شان بیرون آمد، کناردرب قرمزرنگ خانهشان مرادید،؛ هرگزفراموش نمیکنم روبروی من به حالت نیمه نشسته دودست مرادردستانش گذاشت وگفت ساسان منوچقددوس داری، گفتم خیلی زیاد، پیشانیم رابوسیدوگفت منم خیلی تورودوس دارم ولی یه سؤال دیگه هم ازت دارم؛ آگه من رفتم جبهه وشهیدشدم به رام گریه میکنی؟ گفتم شهیدچیه؛ گفت آگه دیگه من نیام ومنونبینی،، گفتم بله گریه میکنم...بازپیشانی مرابوسیدوخداحافظی کردورفت.. وهرگزنیامد، تاروزی که تمام کوچه مان غرق درماتم وگریه شدازمادرم که بهشدت گریه میکردسوال کردم چه اتفاقی افتاده گفت هدایت شهیدشده..... چقدگریه کردم.. یادمه وقتی پیکرمطهرش رااوردندساعتهاپشت امبولانسی که قهرمانم راباخودمیبردراه رفتم،/.. هنوزبعدازسالهاهروقت به شهیدهدایت فکرمیکنم فقط یک چیزارومم میکنه: اشکهایم و قاب عکسی که در گوشه، گوشه ایران به دنبال خود میکشم.
روحش شادویادش گرامی
شهید وفادار، متعهد و دلسوز نسبت به آرمانهای امام راحل و انقلاب اسلامی؛
برادر مخلص و دلیرمان آن رزمنده دیروز جنوب و غرب کشور در هشت سال دفاع مقدس و مدافع امروز حرم عمهٔ سادات حضرت زینب (سلام الله علیها) سردار پاسدار حاج سید نصرت الله حسینی از نحوه مطلع شدن فامیل و نزدیکان از شهادتت چنین میفرمایند:
ساعت ۹ صبح چهارم آبان ماه شصت و شش بود
خبر آغاز عملیات تیپ ۴۸ فتح در منطقه شمالغرب (کردستان عراق) منتشر شده بود. زنگ تلفنهای سپاه پشت سر به صدا در آمده بود. هرکس فرزندی، برادری، کس و کاری در جبهه داشت با دلنگرانی سراغش را میگرفت.
رفتار همرزمانم در سپاه گچساران برای من غیر عادی و مشکوک بود.
حاج رمضان پیروز، حمدالله مرزبان، کیامرث راهی، ایرج لطیفی، علی همت فتحی، هومان مرادی شیخی، نمازی، دیبایی زمانی و... اخبار جبهه را از من مخفی میکردند
دل توی دلم نمونده بود جرات نمیکردم از کسی سؤال کنم از جبهه چه خبر؟ از بچهها چه خبر؟ کیا شهید شدهاند؟ کیا مجروح، مفقود یا اسیر شدهاند؟
تقریباً داخل محوطه سپاه گچساران تنها و سرگردان بودم، هیچ کسی جرات یا یارای نزدیک شدن به هم نداشت.
چند بار تصمیم گرفتم به اطاق حاج پیروز مراجعه کنم و دل به دریا بدم،
به گم حاجی، جان مادرت آگه از برادرم خبری رسیده به هم بگو من طاقتش را دارم، آخه از آن روز که لباس سبز پاسداری بر تن کرد و چند صباحی نگذشته بود که معاون اطلاعات و عملیات تیپ گردیده بود، با آن جرات و جسارتش، همه خانواده ته دلشان خالی شده بود و بعد از هر عملیات منتظر خبری بودند.
ولی انگارپاهایم را غل و زنجیر بسته باشند قادر نبودم به سمت اطاق حاج پیروز برم.
اکثر همکاران توی اطاق حاج رمضان پیروز تجمع کرده بودند.
عجیب بود هیچ کس سراغم نمیآمد کم کم دلم گواهی میداد که باید برای برادر، قهرمانم، نور دیدهام، غیرت خانواده و فامیل، اسوه اخلاق و محبوب دلهای همه اقوام دور و نزدیک اتفاقی افتاده باشه؟
صبرم به سرآمد، تابم طاق شد، حوصلهام سر رفت هر لحظه بر آشوب دلم افزوده میشد به خودم نهیبی دادم، از درون فریاد زدم سید نصرت خودت را باخته ای؟! این چه وضعی است؟ توداغ بهترین همرزمان را دیده ای الان وقت ماتم نیست. بیدار شو تو باید سنگ صبوری برای پدر، مادر، خواهران و برادرانت کنی، باید به حاج پیروز بگی که آماده شنیدن هر خبری هستی باید بگی که بین هدایت و بقیه دلاورمردان میهنم هیچ فرقی نیست. و...
باعجله خودم را به اطاق حاج پیروز رساندم هرچند پاهایم میلرزید اما از خداوند سبحان استمداد طلبیدم که یاریم کند، همهمه ای در اطاق حاج پیروز به گوش میرسید یکی آه میگفت، یکی ناله میکرد، یکی گریه میکرد، یکی میگفت آروم باشید صداتونو میشنوه یکی هم میگفت بالاخره خودش می فهمه بهتره زودتر بهش بگید تا با مشورت خودش خانوادهاش را خبر کنیم.
آروم درب اطاق حاجی را باز کردم لرزان، لرزان گفتم سلام، بچهها چه خبر شده؟
مثل اینکه فقط من نامحرمم، چهرهها درهم و آشفته، حرفم تمام نشده بود که انگار بمبی توی دل همه دوستانم ترکید، فریادشان بلند شد الله اکبر قربون عنایت خداوند برم من آروم بودم و رفقام بی قراری میکردند
گفتم بابا یکی به من به گه چه اتفاقی افتاده؟ (به قول شیخ علی مراد چرامی یه نالی بغل بوم بینید چه دیده، یا قیومت اومده یا صور دمیده)
اگر برادرم شهید شده فدای علی اکبر حسین، فدای جدهاش حضرت زهرا سلام الله علیها، فدای خمینی بت شکن، فداتون به شم چرا گریه میکنید؟ چرا از من فرار میکنید؟ چرا قایم می شید؟ چرا آروم نجوا میکنید؟ چر از من رو بر میگردونید؟
ممنون از اینکه در فراق برادرم با من همدردی میکنید، من از لحظه دریافت خبر عملیات دلاور مردان تیپ ۴۸ فتح شور و آشوب و غوغایی در دلم ایجاد شد و خودم را آماده کردم هر آن خبر شهادت عزیزترینم را دریافت کنم پس چیزی را از من پنهان نکنید...
بعد از آروم شدن همرزمانم با تاکید من قرار به راین شد فعلاً خبر شهادت به جایی منعکس نشه تا من زمینه را بسنجم و خانواده آماده کنم، و این بود که تصمیم گرفتم سری به منزل پدرم بزنم و ببینم اونها در چه حالی هستند؟
حاج پیروز مرتب با کردستان عراق در تماس بود تا هم اخبار دقیق تری به دست بیاوره و هم جویا شود شهدا را کی به ایران منتقل میکنند
یک آن به ذهنم خطور کرد ما کارت دعوتی داریم و قراره چند روز دیگه در مراسم عروسی سید عمران بلادی که چند سال به خاطر فوت بستگان و... به تأخیر افتاده بود شرکت کنیم
توی همین گیر دار بودم که دژبانی تماس گرفت و اعلام کرد سید نصرت ملاقاتی داره، گفتم یا قمر بنی هاشم نکنه خبر عزیزم را به خانوادهام داده باشند؟ ولوله ای در دلم به پا شد لنگان لنگان خودم را به دژبانی رساندم
دیدم ای وای بیچاره شدم مینی بوس عموی بزرگوارم سید حسین جلوی در سپاه ایستاده همین طور که به دژبانی نزدیک میشدم دستها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم خدایا کمکم کن کم نیارم
خودم را آماده کردم وقتی به مینی بوس رسیدم دیدم واویلا مرحوم پدرم رنگ از رخسارش پریده و منو نگاه میکنه، زمین زیر پایم نعره میکشید دیدم گونههای برادرم سید قدرت قرمز شده و لبهاش لرزانه،
عموهای عزیزم مرحوم سیدغلامحسین، سید خلیل سید منان وخیلیهای دیگه با چشمان اشک بار منتظر من هستند،
با اینکه از درون متلاشی بودم ولی خودم را دلداری دادم، دست و روی همه را بوسیدم گفتم خیر باشه؟ چه خبر شده؟ اینجا چکار میکنید؟
همه از مینی بوس پیاده شدند هرکی ازم سوالی میکرد.
اما پدرم نای پیاده شدن نداشت انگار راز دلم را در چهرهام خوانده بود؟
نمیدانم شاید فرشته مرگ خبر شهادت را به پدرم رسانده بود؟ شاید هم حس پدری به دلش آگاهی داده بود که سلیمان قربانیت قبول، فرزند دلبندت پرکشید
عمو سید منان دستم را گرفت به گوشه ای برد. دستانش میلرزید گفت سید نصرت تورا خدا هر خبری هست به من بگو به عمو سید منان گفتم هیچ خبری نیست خیالت راحت باشه همین امروز تلفنی با هدایت صحبت کردم.
باهم برگشتیم کنار مینی بوس، رو کردم به همهٔ عموها و بستگان نگرانم، گفتم چرا لشکر کشیدهاید؟
برادرم هیچیش نیست صحیح و سالمه، تازه مگر نه آینه که هر رزمنده ای عازم جبهه میشه یکی از آرزوهایش شهادته؟
مطمئن باشید اگر خبری باشه اول من میفهمم. دایی سید کمال و مشهدی نگهدار تاکید کردند باید به حرف سید نصرت اعتماد کنیم.
اصرار کردم شمارا به خدا زوتر برگردید تا همهٔ فامیل نیامده اند.
درحینی که مشغول سوارشدن بودند دست سید قدرتو گرفتم بردم پشت مینی بوس فقط سید حسین متوجه شد که به راز نگهداری او ایمان داشتم، گفتم داداش خبر درسته هدایت آسمانی شد ولی تورا خدا کاری بکن کسی متوجه نشه هرچه سریعتر برگردید الحمدالله تو سنگ صبوری و تا قبل از اینکه پیکر شهید را به گچساران منتقل کنند مراسم عروسی سید عمران را برگزار کنید آخه برای بار چندم هیزم عروسی به راش آوردهاند ولی عموزاده مان هرباربه دلیلی کارش گره میخورد.
خدرا خوش نمیاد بعداز چند سال به خاطر فوت بستگان و... این مراسم به تأخیر بیافته، سید قدرت با اینکه اشک در چشمانش حلقه زده بود با نظر من موافق بود و سعی و تلاش خودش را کرد که مراسم سید عمران برگزار به شه و قرار به راین شد که من هم تلاش کنم جلوی انعکاس خبر شهادت را بگیرم و یا تاکید کنیم مجروح شده و...
اما مثل اینکه فرشته مرگ با نظر ما موافق نبود و دلهای نگران را آشفته بود که خبر آمد خبری در راه هست.
مرحوم حاجی بهمن با قرائت چند صلوات به پدرم و بقیه روحیه میداد.
درحالیکه پدرم به عکسهای شهدای روی دیوار سپاه زول زده بود و در سکوت مطلق بود، انگار میدانست که دارم مصلحتی دروغ میگویم و عکس هدایتش را در کنار آن عکسها مجسم میکرد.
عمویم سیدحسین با چهره ای در هم، مکدر و غمگین مینی بوس را چرخاند وبه طرف باشت حرکت کرد میدیدم که توی آیینه بغل ماشین منو نگاه میکنه، من هم قالب تهی کرده بودم. خودم را به داخل حیات سپاه پرت کردم و روی زمین افتادم ناله کردم گفتم حاجی پیروز بابامو گولش زدم عموهامو هم فریب دادم ولی دارم میمیرم، میدونم الان باشت چه خبره؟ میدونم ده بزرگ دوباره ماتم گرفته تورا خدا تماس بگیر بگو چند روز صبر کنند هدایت و نفرستند بزار چند روزی با دوستاش باشه، آخه کار خیری در پیش داریم که خیلی وقته زمین مونده حاج پیروز گفت سید نصرت عزیز من نتونستم این خبر را از تو پنهان کنم چطور بتوانم یه ایل را کنترل کنم؟ محاله؟!
با اینکه هنوز خبر شهادت تأیید نشده بود ولی سیل جمعیت فامیل و آشنا به منزل پدرم سرازیر شده بود، زنهای فامیل کل زنان و سینه زنان خودرا سرا سیمه به خانه پدرم رساندند در و دیوار و درختان حیات منزلمان عزا گرفته بودند ننه مشهدی خانی نیمه جان سرش بر دامن زنان فامیل، گاهی ناله ای میزد و دوباره از هوش میرفت و بی حال و بی رمق میگفت رود پهلوونم مادر به فدایت، لحظه ای درنگ کن بزار یه بار دیگه اون چشمهای سبز و زیباتو ببوسم. بزار یه بار دیگه اون قد و بالای رشیدت را ببینم.
مادر شهید
یکی نبود خواهران و برادرانم را آروم کنه یکی لباساشو نشون میداد. یکی وسایل ورزشی شو نشون میداد. یکی عکسها. شو نشون میداد یکی هم موتور سیکلتش اشاره میکرد، با هر جملهٔ ننه مشهدی خانی زمین نعره میزد و فریاد جمعیتی که این جملات سوزناک را میشنیدند به آسمان بلند میشد.
کار از دست منو سید قدرت و بقیه خارج، حقیقت آشکار بود، شرایط به گونه ای بود که امکان کتمان حقیقت نبود، سید قدرت با ادب و احترام خاصی مرحوم عمو سید منان را گوشه ای برد و گفت عمو باید بپذیریم که باید تسلیم تقدیر خداوند سبحان شویم.
فقط خواهشم آینه اجازه بدین عروس سید عمران را ببریم حجلهاش، عمو سید منان روی زمین نشست دستها را روی سر گرفت و آرام و آرام گریه کرد و گفت: هدایت بر خاک افتاده باشد و من عروس حجله برم، محال است. بعداز ظهر روز بعد قهرمان خوش اندام ما از سفر برگشت اما این بار دیگه از آن شور نشاط و تحرک و چالاکی خبری نبود.
هدایت در کمال آرامش ولی دربین جمعیت و بستگان و خانواده ولوله ای بر پا بود، وبالاخره بااستقبال بی نظیر مردم قدر شناس به اوی و بویراحمد و رستم ممسنی و همرزمان و دوستانش با افتخار در آغوش خاک برای روز رستاخیز که شفیع ما خواهد بود آرام گرفت.
روحش شاد و قرین رحمت الهی باد.
شهیدسید هدایت الله حسینی، معاون اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح در روستای ده بزرگ چشم به جهان گشود، و تحصیلات ابتدایی را همانگونه که اخوی گرامی ایشان سیدقدرت الله حسینی بیان نمودند در پیرزال چرام, سرتنگ به یدک و روستای دهبزرگ به پایان رساند. و دوران راهنمایی و دبیرستان را در شهر باشت. سپری نمود, و همزمان در طول این سالها به شکل متناوب با لباس بسیجی در جبهههای جنوب تا غرب کشور حضور فعال داشت, وی در ماههای پایانی سال ۶۵ لباس سبز پاسداری پوشید, و در همان اغاز عضو اطلاعات عملیات تیپ ۴۸ فتح گردید, و با شجاعت و درایت خاصی که داشت, در کوتاه مدت زبانزد خاص و عام در تیپ ۴۸ فتح گردید, و همه اورا فردی جسورکه سری نترس داشت میشناختند.
و عاقبت در ۱۳۶۶/۸/۴ شربت شهادت را در حالی که خود اگاه به ان بود, نوشید و با تقدیم جان عزیزش لبیک یاحسین را اجابت نمود.
شهید حسینی چند ساعت قبل از، عملیات در وصیت نامهاش در آخرین سطران چنین مینویسد:پدرم, مادرم, دوستتان دارم, اما امام و میهنم را بیش از شما دوست میدارم. روحش شاد، یادش پر رهرو باد.
مقام معظم رهبری، در اوج ترافیکی که سران جنبش عدم تعهد برای ملاقات با او صف بسته بودند, خانواده شهید حسینی را به بهانه تقدیر از برادر شهید سیدناصر حسینی, نویسنده"" پایی که جاماند"" امر به دعوت نمودند, که این نشان دهنده فرهنگ شهید و شهادت برایان معظم میباشد، دران مجلس که سران کشوری و لشکری حضور داشتند، گوشههایی از کتاب را برای مجتمعین بازگو میکردند فرمودند:در این کتاب خواندم که شهید هدایت الله برادر سیدناصر گفته بودند، اگر سختترین قسمت خط مقدم را به من و برادران و پدرم بسپارند، به بهترین شکلان را محافظت میکنیم، به خاطر اینکه همه تخصصها اعم از شناسایی, طرح عملیات، تک تیراندازی و خنثی نمودن مین ومواد منفجره و استفاده از سلاح سبک و سنگین را دارا هستیم.
و رهبر انقلاب با چه لذت خاصی از شهید نقل به مضمون میکردند.
و در یاداشتی که بر این کتاب نوشته بودند در جمله پایانیان نوشتهاند:
درود بر خانواده مجاهد و مقاوم حسینی.
با تشکر از صبر و حوصله دوستان و خوانندگان،
درخواست میشود هرکدام از همرزمان شهید حسینی از لشکر فجر تا تیپ ۴۸ فتح اگر خواننده این مطلب هستند, خاطره ای یا عکس و احیاناً فیلمی از, شهید سید هدایت الله حسینی دارند، در اختیار این مخلص خود و دیگر دوست داران شهید قرار دهند. و خاطرات خود را در زیر همین مطلب به اشتراک بگذارند,
باز هم سپاس از حسن توجه دوستان گرامی.
------------------------------------
راوی: سید علی حسینی
------------------------------------
در سالگرد شهادت، شهید سید هدایت الله حسینی، معاون اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح، مطالبی خواندنی از حاج سید قدرت الله و حاج سید نصرت الله، سردارپاسدار حاج علیرضا محسنی، سرهنگ پاسدار حاج سیدکرم الله حسینی، و حاج حسن وکیلی و ساسان دلاویز هر کدام از لنز نگاه خود، ما را به آن روزها میبرند.
شهادت مرگی است انتخاب شده، مرگی که انسان به سوی آن میرود نه آنکه به سوی انسان بیاید و ارزش شهید و شهادت از همین جا سرچشمه میگیرد.
خوشا به سعادت شهیدان که با اولین قطره خونش همانگونه که پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
همه گناهانش بخشیده، لباس بهشتی برتن، سر بر بالین حورالعینهای بهشتی، از عطر معطر بهشت خوشبو، جایگاه خود را نزد پروردگار درک و از مقام نظر کردن به خداوند که مختص انبیاست بهره مند میگردد.
شهید عزیزم هر آنچه در وصف شما میگویم فردای قیامت گواهی میدهم که بیش از این داشتی. نامت را سید هدایت الله گذاشتند تا با جهادت، با رفتارت، با کلامت، با دیانت و منشت، با شجاعت و رشادتت، با صله ارحام و ادب ممتازت و در نهایت با شهادت قهرمانانهات, پاسدار وهدایتگر خاندان، فامیل و همهٔ آشنایان و دوستدارانت و اسلام و ایران عزیز باشید.
«شهید مهربانم» برادر ارشدمان حاج سیدقدرت الله حسینی که میگویند:بعد از، شهادت سید هدایت کمر خم نمودم, در وصف و زیباییها و اخلاق و منشت چنین بیان میدارند:
در پایان شهریور ۱۳۵۲ پس از قبولی در آزمون دانشسرای عشایری، گچساران را به مقصد شیراز ترک نمودم. دوره یکسالهٔ دانشسرا در ساختمان زیبای آن مرکز در خیابان باغ ارم، با همه شیرینیها و تلخیهایش به پایان رسید. اواخر شهریور ۱۳۵۳ عازم دهدشت شدم و چادر و دیگر وسایل و لوازم مدرسه را دریافت و عازم تنگ پیرزال گردیدم. پس از تعیین محل اسکان به دهبزرگ مراجعت تا بار و بنهام را به محل خدمتم حمل نمایم. به جهت اینکه باری را از دوش پدرم که خانواده ای پرجمعیت را سرپرستی مینمود بردارم، برادرانم سید عنایت الله، سید هدایت الله و سید ناصر و خواهرم سیده مهین تاج را با خودم به محل کارم بردم تا بزرگترها درس بخوانند و تربیت شوند و کوچکترها مدتی را به دور از خانواده شلوغم، در آسایش نسبی به سر برند. آنچه را از معلومات لازم و مفید در توانم بود با اخلاص به دانش آموزانم ارزانی داشتم و شیرینی آن خاطرات خوش را هنوز در کامم احساس مینمایم. بعضی از جمعهها بین دانش آموزان مدرسهام و تعلیم یافتگان تحت نظر فرهنگیان فرهیخته و پرتلاش آقایان لشکر آذر پیوند، مرحوم محسن جلال فر و خانم آسیه دوستی مسابقهٔ درسی برگزار مینمودیم تا نتیجه زحمات خود را به محک بگذاریم و نواقص را مرتفع نماییم.
در بین همه، برادرم سید هدایت الله متمایز از دیگران بود. صوتش دلنشین، صورتش دلربا، چهرهاش بشاش، لبانش متبسم، نگاهش مهربان، ادبش ممتاز، اخلاقش نیکو و کم نظیر، تواضعش بی بدیل، البسهاش زیبا، نمراتش در صدر، حس کنجکاوییش زبانزد و در چابکی از همه پیشتازتر بود.
سال بعد در چرام همراهم بود امتیازات صدرالاشاره در او ذاتی بود، وقتی تحسین کنندگان، صفاتش را میستودند از درون به وجد میآمدم. چنین بود که هر سال تحصیلی را باید در منطقه ای دیگر سپری نمایم. از چرام به به یدک (حوزه باشت) منتقل شدم. جدایی بین ما خیلی آسان نبود. آن روح در قالب آن تن نمیگنجید. بیشتر به جسمی نیاز داشت که دائمآ در حال پرواز و صعود به بالا دستها باشد. در میان آن پنج نفری که راهی تنگ پیرزال شدیم، خودم به دام ساواک افتادم و به زندان اوین تهران اعزام شدم. سید عنایت الله و سیده مهین تاج در حادثه دهبزرگ جان باختند. سید ناصر به اسارت ارتش بعث عراق درآمد و سید هدایت الله که بعد از انقلاب سبزپوش شده و آرم سپاه را به سینه چسبانده بود، در آبان ماه ۶۶ در کردستان پرماجرا، نامش در لیست لشکر کروبیان ثبت گردید. با شهادتش محزون تر از همه پدرم، پیر شده بود، شکسته بود، کم حوصله و زودرنج، در کنار تربت چهارمین پسر و ششمین فرزند.
صولتش از ما همه دل میربود
عاشقی بود در رکوع و در سجود
در چرام و به یدک و در پیرزال
هر غمی را از وجودم میزدود
او سفر را کرد طی بی ما و رفت
ناگهان بر عرش اعلا پر گشود
هر زمان در بزم ما ذکرش رود
سیل اشک بستگان گردد چو رود
گرچه امشب در جنان مأوی نمود
او کمر را از برادر خم نمود.
شهید شجاع و نام آورم،
فرماندهات همان عزیز دلیر و یکه تاز عملیات جنوب تا غرب کشور در هشت سال دفاع مقدس، سردار حاج علیرضا محسنی دهبزرگی جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس که ساعاتی را حضوری خدمتشان رسیدم با بیان شیوا و کلام پرمغز و پرمحتوا در مدح و ثنای شما اینطور سخن به میان آوردند:
سلام ای شهید ای قلب تپنده ای بازوی توانا ای خلوص محمد (ص) وای شجاعت علی (ع) ای رهروه ثارالله وای سرباز روح اله ای برادربه خون غلتیده وای سردار رشید سپاه توحید شهیدسیدهدایت اله حسینی دهبزرگ سلحشوریت را چگونه توصیف میتوان کرد رزمت راتعظیم چگونه میتوان داشت خروشت راچه بگویم که درخلوصت حیرانم کدامینقلم وزبانقادر است که ازخودگذشتگی وشجاعتت رابستاید که قلب و دلم از این همه ایثار و جان را در طبق اخلاص گذاشتن به وجد آمده و قادر نیست احساسش را در قالب کلمات قاصر بگنجاند.
برادرم در برابر این همه عظمت و شکوه رزم حماسیات و پاکی روحت که در راه مکتب از جان عزیزت هم گذشتی تنها میتوانم به ستایشت برخیزم و امیدوارم که توانسته باشم احساسم را با قلم به روی کاغذ بیاورم. اما چه کنم آنجا که امام عزیز و راحلمان فرمودهاند: کسانی که از سنخ بشرند نمیتوانند عظمت شهید و شهادت را دریابند.
لذا نوشتهام نتوانسته رزم حماسه آفرین و پیکار دلیرانه و اخلاص نیتت را شاکر باشد، اما میدانم که این همه جانبازیت به طمع ستایش مخلوق نبوده، بلکه پاسخ به ندای الهی و سوختن در شعلههای فروزان عشق الهی ست که ظهر عاشورا از گلوی مبارک مولایت اباعبدالله حسین بیرون آمد، پس قصور کلامم را بر من مگیر که کمال هر چیز معبود و معشوق شماست.
سردار رشید و شهید چه کسی میداند شما کیستی؟ و منزلتان در کدام روستای تک افتاده ایست که حتی در عمق افق هم پیدا نیست، کجای زمین خانهٔ شماست؟
قصهٔ شما، قصه ایست آسمانی حتی فراتر از مرزهای آسمان.
قصهتان قصیده ایست در بی نهایت این آبی گسترده که مامن ملائکههاست.
ای کاش تاریخ حماسه و رزم ما زبان میگشایید و از سلحشوری و ایثار و شجاعتت در نبردهای مختلف سخن میگفت و ای کاش این قلهها و دشتها به حرف میآمدند، این سنگها و صخرهها رازتان را فاش میکردند تا کسی به دنبال نام و نشانتان نباشد و چیزی برایتان ننویسد، ای کاش این خاک به حرف میآمد و میبالید به آن شبی که بسترت بود و مفتخر بود به دقایقی که سجادهات بود و پرندگان میآمدند و میگفتند چه کسی به شما سلام رسانده.
ای کاش اروند رود به جای این جزر و مد وحشی به حرف میآمد و داستان آن شبی را که سید هدایت چون ماهی مهمانش بود بازگو میکرد و میگفت چه کسی فرمانش داد که آن شب سکوت کند و موج از موج بازنکند تا تو به مرز پیروزی برسی و دیوارهای خورشیدی را فروریزی و مین و سیم خاردارها را درو کنی.
ای شهید عزیز بعضیها شما را میشناسند، شما را از آب و صخرهها میشناسند، از آبادان «ثامن الائمه» تا طریق القدس و از آنجا تا فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم، خیبر، بدر و حاج عمران تا اروند رود و از اروند رود تا شلمچه و از شلمچه تا جزیرهام الرصاس تا ماووت و بالاخره قلههای مرتفع سلیمانیهٔ عراق.
و میدانند که زخمهای خونین شهر عزیز، سوسنگرد قهرمان و آبادان مقاوم از نام شما التیام یافته است.
ای برادر عزیز، ای مسافر سفر حق، ای بال ملائک جای قدومت و ای عاشق الله و شیفتگان شربت شهادت، ای به پرواز درآمدگان و اوج گرفتگان به عرش اعلاء.
ای که روحت در ملکوت و جایگاه عرش رب آرمیده و در بزم وصال کام عطشان خود را سیراب میکنید، سوگند به سپیدهٔ صبح بیداری انسانها، سوگند به تین و زیتون، و سوگند به ایام اللههای تاریخ که نقطهٔ اوج تجلی خداوند قهار است، سوگند به وحدانیت خداوند و حاکمیت نهایی مستضعفین بر مستکبرین که ظالمان تاریخ را لحظه ای آسوده نخواهیم گذاشت و راه پرفتوحتان را ادامه خواهیم داد.
سرادر حاج علیرضا محسنی در خاطره ای دیگر از شجاعت و رشادت شهید عزیزمان چنین بیان میکنند:
تیرماه ۱۳۶۲ محل مأموریت زبیدات و شرهانی یگان خدمتی گردان ۹۰۶۰ لشکر پیاده ۱۹ فجر استان فارس؛
همهٔ رزمندگان میدانند گرمای تیرماه آن منطقه متجاوز از ۵۵ درجه بود. جهت تکمیل نیروهای گردان که تعدادی شهید و مجروح و تعدادی هم بر اثر گرمای زیاد دچار بیماری شده بودند؛ به مقر لشکر آمدیم راننده مرحوم حاج فرج الله حیدری که خدایشان رحمت نماید مرد بسیار شجاعی بود، از درب ورودی مقر لشکر دشت عباس که میخواستیم وارد شویم با شهید والا مقام سید هدایت الله حسینی و پاسدار شیخ سیف الله گرامی روبرو شدم هر دو عزیز با گریه اصرار میکردند که ما را به خط مقدم ببر، اصرار و پافشاری و گریه از آن دو برادر که سن آنها آن روزها کمتر از ۱۵ یا ۱۶ سال بود، حتی توجیهات من با دلایل مستحکم مؤثر واقع نشد، شیخ سیف الله را بوسیدم و از ایشان خداحافظی کردم و شهید سید هدایت الله را با خودم به خط مقدم بردم، کمتر از ۱۵ روز میگذشت که شبی بعد از نماز مغرب و عشاء، با آتش شدید توپخانه دشمن و پیشروی آنها مواجه شدیم، تعداد زیادی از اداوات جنگی و تانکهای دشمن با عبور از خاکریز خودشان به طرف ما میآمدند، حقیر و سرهنگ پاسدار پرویزی جهت توجیه نیروهای مستقر در خط با تک تک نیروها صحبت میکردیم، اهم صحبتهای آن شب این بود که به هیچ عنوان به خودتان سستی راه ندهید و تنها راه این است که دشمن روی جسدهایمان عبور کند، این در حالی بود که کاملآ از شهید حسینی غافل شده بودم، توپخانه لشکر را هم خبر داده بودیم و به شدت محور عراقیها را زیر آتش خود گرفته بود، گردان ما زیر آتش این دو توپخانه کاملآ توانشان را از دست داده بودند، صدایی شنیدم که به ذهنم آشنا میآمد و دائم دایی جان، دایی جان میکرد و ماهم به راهنمایی نیروها مشغول بودیم، ناگهان به خودم آمدم متوجه شدم صدای شهید حسینی ست که دوقبضه تیربار و آر پی چی را همراه خود بالای خاکریز برده با روحیه ای سرشار از عشق، رشادت و شجاعت به من گفت دایی جان از این قسمت مطمئن باش مگر دشمن روی جسد ما عبور کند مواظب سایر نقاط محور باشید. روحشان شاد یادشان جاودان.
دایی بزرگوارم سردار حاج علیرضا محسنی از صله ارحام بی نظیر شهید حسینی رحمه الله علیه اینگونه برایم تعریف نمودند:
دایی جان سید علی، چند ماهی قبل از شهادت شهید عزیزمان به روستای منصور آباد که کمتر عزیزی از دهبزرگ به عمهٔ ما مرحومه مغفوره بی بی زهرا خواهر مرحومان مشهدی علمدار و مشهدی بارانی رحمه الله علیهم اجمعین سرکشی میکرد. جهت دیدار ایشان به آن روستا رفته بودم از عمه بی بی زهرا سؤال پرسیدم که آیا کسی از آشنایان و فامیل به دیدارتان میآید؟ عمهٔ ما پاسخ دادند تنها عزیزی که متدوام و هر زمان که از جبهه برمی گردند به منزل ما میآیند سید هدایت الله حسینی ست. یکی از برجستهترین فضایل اخلاقی شهید عزیزمان به جا آوردن فریضه صله ارحام به نحو احسن بود.
پدرم سید اسحاق اینگونه شهید حسینی را برایم توصیف نمودند: در اوایل دهه شصت که مشغول ریختن سنگها به درون شالوده منزل بودم، برادر شهیدم سید هدایت الله با آن لبخند زیبایش از راه رسید، بعد از سلام و احوالپرسی گرم و صمیمانهاش تا لحظه ای که کارم تمام گردید همکاری کردند و سپس صورت مرا بوسید و خداحافظی نمود.
پسرم شهیدمان شجاع، نترس و بی باک اما مهربان بود و با رفتنش کمر جوان تا پیر آبادی را شکست.
شهید خوش کلام، مهربان و فامیل دوستم؛ دوست، همرزم و یار دیرنهات
سرهنگ پاسدار حاج سید کرم الله حسینی همانکه، وقتی با لباس سبز پاسداری اسلام، از درب کوچک خانه، سیدهدایت وارد شد, دل از هدایت ربود, و لباس خاکستری بسیجی را بعد از آن روزسبز سپاهی نمود. در وصفتان از میان صدها خاطره گلچینی میکند، و چنین میفرمایند:
معمولآ من وشهید عزیز سید هدایت الله که همین هدایت الله درزبان مادرمرحومش باشیرینی وحلاوت زیباوعجیبی درهنگام صداکردنش به اطرافیان منتقل میگردید وحقیقتآ باعث غبطه خوردن دیگران میشد ازرابطه ای بی نظیرومثال زدنی باهم برخورداربودیم. البته هردویمان هم چنین رابطه ای بامشهدی گودرز نوری, عمه زاده خود داشتیم.
مرحومه مغفوره جنه المکان مادرشان رحمت الله علیها فوق العاده به شهیدعلاقمند بودندکه بادیگر فرزندانش اینگونه نبود. اگر ۲۴ ساعت دورازخانه میرفتند تابرمی گشت وماهم معمولآهمراهش میبودیم، بایه شوروشعف خاصی به استقبالش میآمد وبه او میگفت رود (پسرم) هدایت الله میدانی دیشب تابه حال نخوابیدم ودائم چشمانم به درز لای درب بود تا ببینم کی میآیی؟. شهید عزیزهم ازسر ارادت عجیب و زیادی که به مرحوم پدربزرگشان مشهدی کهیارعبدالهی داشتند با نام آوردن ازایشان مثلآ فرزندکهیار سربه سرمادرش میگذاشتند. یک روزکه باهم رفته بودیم منزلشان صحبت جنگ وجبهه به میان آمد. مادر
بی تابی میکردوشهیدهم توجیه کرده ودلداری میداد، دید فایده ندارد بانشان دادن ماهیچههای دستش که به راستی یل دستانی بود. بااین ادبیات وبیان کلامی گفتند مطمئن باش هیچ تیر وفشنگی نمی تواندپسرت را از پا در آوررد و هرتیری بر این بدن اصابت کند، کمانه میکند، مگراینکه گلوله به پیشانی فرزندت بخورد و دست گذاشتند به پیشانیاش، جمله ای عجیبی بیان فرمودند، سالها بعدوقتی به شهادت رسیدند من بیش ازهمه گریه وزاری میکردم. گویی که دنیابرایم تمام شده بود. بااصرار زیاد وگریه وزاری راه رابرایم گشودند تادرمیان جمعیت خودم را به جنازه مطهرشان رساندم وقتی یکی ازبرادران پاسدار پارچه کفنش راازروی سرش کنارزدند و پیشانی متلاشی اورادیدم همان لحظه به یادم آمدکه به مادرش گفته بودمن باهیچ تیروفشنگی کشته نخواهم شدجزاینکه تیرمستقیمآ به پیشانیام بخورد وآنجابودکه فهمیدم شهداچه انسانهایی ودارای چه جایگاهی هستند که پیش بینی شهادت خودشان راهم دارند.
روحش شادو یادش گرامی باد
شهید متین، آرام، خوش ذات و زیبا سرشتم؛
دوست میادین نبرد، جانباز ۲۵ درصد، شخصیتی متدین و مهربان حاج حسن وکیلی دوست عزیزتر از جان و همرزم همه روزهای سبز پوشیات در توصیفتان این چنین بیان فرمودند:
دهم اردیبهشت یکهزار و سیصد و شصت و شش در میدان والیبال خاکی پادگان شهید غلامی اهواز با چهره ای آشنا شدم که در عین جدیت و قاطعیت، مهربانی و صمیمیت و زلالی داشت که نه تا آن روز دیده بودم و نه بعد از آن روز تاکنون دیدهام.آری او کسی نبود جز شهید سید هدایت الله حسینی پور، صورت و سیمای جذاب و نورانی، چشمان مهربان، قامتی ورزیده و پهلوانی، افتاده و خاکی؛ زبان به سخن که میگشود مخاطبین را در هر رده سنی و جایگاهی میخ کوب میکرد و مجذوب کلمات سحرانگیز خود مینمود، توفیق آشنایی بیشتر که حاصل شد خاصه در مأموریتهای شناسایی، متوجه سیرت نورانی تر و شفاف تر از صورتش شدیم، در تمام طول مدت نه چندان طولانی آشنایی، که عمدتآ در مأموریتهای سخت و طاقت فرسای کردستان عراق بودیم هیچ گاه خم به ابرویش ندیدم و در هر ساعتی از شبانه روز آماده و پا به رکاب برای انجام سختترین مأموریتها بود بدون از کوچکترین ادعایی....
روحشان شاد و یادشان گرامی
شهید مردم دوست و مؤدب و متواضعم؛
برادر بزرگوارمان جناب آقای ساسان دلاویز، همسایه و بچه محل شهید با ذهن فعال و ذکاوت هوشی بسیار بالا خاطره ای را به زلالی دوران کودکی اینطور مطرح نمودند:
سلام سیدهدایت الله، دلم خواست امروز که سالگردامدنت هست یادی کنم ازخاطرات دوران کودکیم: ازقهرمان دوران کودکی من، درست یادم نیست شش یاهفت یاهشت ساله بودم که اولین باراورادیدم،؛ بسیارمهربان ودوست داشتنی باچشمانی سبزرنگ که بنظرزیباترین چشمانی بودکه دیده بودم باصورتی زیباترونورانی که ازدورونزدیک میدرخشیدبالباس پاک وسبزرنگی که بعدافهمیدم لباس سپاه است، سواربرموتورکنار خانه مان ایستاد واسمم راپرسید؛ گفتم ساسان، گفت چه اسم زیبایی مث خودت زیبا هست واینقدرباصمیمیت ومهربانی گفت که ازهمان لحظه باهیجان دوران کودکیم دوستش داشتم، ازان روزهروقت صدای موتوری رابیرون ازخانه میشنیدم دوان دوان وباذوق بهسوی کوچه میرفتم تااوراببینم وقهرمان دوران کودکیم کنارمن باموتورمی ایستادومراسوارموتورخودمیکردوتاجلوی درب قرمزرنگ کوچک منزلشان میبرد، روزی قهرمانم درحالی که همان لباس سبزسپاه رابرتن داشت وازخانه شان بیرون آمد، کناردرب قرمزرنگ خانهشان مرادید،؛ هرگزفراموش نمیکنم روبروی من به حالت نیمه نشسته دودست مرادردستانش گذاشت وگفت ساسان منوچقددوس داری، گفتم خیلی زیاد، پیشانیم رابوسیدوگفت منم خیلی تورودوس دارم ولی یه سؤال دیگه هم ازت دارم؛ آگه من رفتم جبهه وشهیدشدم به رام گریه میکنی؟ گفتم شهیدچیه؛ گفت آگه دیگه من نیام ومنونبینی،، گفتم بله گریه میکنم...بازپیشانی مرابوسیدوخداحافظی کردورفت.. وهرگزنیامد، تاروزی که تمام کوچه مان غرق درماتم وگریه شدازمادرم که بهشدت گریه میکردسوال کردم چه اتفاقی افتاده گفت هدایت شهیدشده..... چقدگریه کردم.. یادمه وقتی پیکرمطهرش رااوردندساعتهاپشت امبولانسی که قهرمانم راباخودمیبردراه رفتم،/.. هنوزبعدازسالهاهروقت به شهیدهدایت فکرمیکنم فقط یک چیزارومم میکنه: اشکهایم و قاب عکسی که در گوشه، گوشه ایران به دنبال خود میکشم.
روحش شادویادش گرامی
شهید وفادار، متعهد و دلسوز نسبت به آرمانهای امام راحل و انقلاب اسلامی؛
برادر مخلص و دلیرمان آن رزمنده دیروز جنوب و غرب کشور در هشت سال دفاع مقدس و مدافع امروز حرم عمهٔ سادات حضرت زینب (سلام الله علیها) سردار پاسدار حاج سید نصرت الله حسینی از نحوه مطلع شدن فامیل و نزدیکان از شهادتت چنین میفرمایند:
ساعت ۹ صبح چهارم آبان ماه شصت و شش بود
خبر آغاز عملیات تیپ ۴۸ فتح در منطقه شمالغرب (کردستان عراق) منتشر شده بود. زنگ تلفنهای سپاه پشت سر به صدا در آمده بود. هرکس فرزندی، برادری، کس و کاری در جبهه داشت با دلنگرانی سراغش را میگرفت.
رفتار همرزمانم در سپاه گچساران برای من غیر عادی و مشکوک بود.
حاج رمضان پیروز، حمدالله مرزبان، کیامرث راهی، ایرج لطیفی، علی همت فتحی، هومان مرادی شیخی، نمازی، دیبایی زمانی و... اخبار جبهه را از من مخفی میکردند
دل توی دلم نمونده بود جرات نمیکردم از کسی سؤال کنم از جبهه چه خبر؟ از بچهها چه خبر؟ کیا شهید شدهاند؟ کیا مجروح، مفقود یا اسیر شدهاند؟
تقریباً داخل محوطه سپاه گچساران تنها و سرگردان بودم، هیچ کسی جرات یا یارای نزدیک شدن به هم نداشت.
چند بار تصمیم گرفتم به اطاق حاج پیروز مراجعه کنم و دل به دریا بدم،
به گم حاجی، جان مادرت آگه از برادرم خبری رسیده به هم بگو من طاقتش را دارم، آخه از آن روز که لباس سبز پاسداری بر تن کرد و چند صباحی نگذشته بود که معاون اطلاعات و عملیات تیپ گردیده بود، با آن جرات و جسارتش، همه خانواده ته دلشان خالی شده بود و بعد از هر عملیات منتظر خبری بودند.
ولی انگارپاهایم را غل و زنجیر بسته باشند قادر نبودم به سمت اطاق حاج پیروز برم.
اکثر همکاران توی اطاق حاج رمضان پیروز تجمع کرده بودند.
عجیب بود هیچ کس سراغم نمیآمد کم کم دلم گواهی میداد که باید برای برادر، قهرمانم، نور دیدهام، غیرت خانواده و فامیل، اسوه اخلاق و محبوب دلهای همه اقوام دور و نزدیک اتفاقی افتاده باشه؟
صبرم به سرآمد، تابم طاق شد، حوصلهام سر رفت هر لحظه بر آشوب دلم افزوده میشد به خودم نهیبی دادم، از درون فریاد زدم سید نصرت خودت را باخته ای؟! این چه وضعی است؟ توداغ بهترین همرزمان را دیده ای الان وقت ماتم نیست. بیدار شو تو باید سنگ صبوری برای پدر، مادر، خواهران و برادرانت کنی، باید به حاج پیروز بگی که آماده شنیدن هر خبری هستی باید بگی که بین هدایت و بقیه دلاورمردان میهنم هیچ فرقی نیست. و...
باعجله خودم را به اطاق حاج پیروز رساندم هرچند پاهایم میلرزید اما از خداوند سبحان استمداد طلبیدم که یاریم کند، همهمه ای در اطاق حاج پیروز به گوش میرسید یکی آه میگفت، یکی ناله میکرد، یکی گریه میکرد، یکی میگفت آروم باشید صداتونو میشنوه یکی هم میگفت بالاخره خودش می فهمه بهتره زودتر بهش بگید تا با مشورت خودش خانوادهاش را خبر کنیم.
آروم درب اطاق حاجی را باز کردم لرزان، لرزان گفتم سلام، بچهها چه خبر شده؟
مثل اینکه فقط من نامحرمم، چهرهها درهم و آشفته، حرفم تمام نشده بود که انگار بمبی توی دل همه دوستانم ترکید، فریادشان بلند شد الله اکبر قربون عنایت خداوند برم من آروم بودم و رفقام بی قراری میکردند
گفتم بابا یکی به من به گه چه اتفاقی افتاده؟ (به قول شیخ علی مراد چرامی یه نالی بغل بوم بینید چه دیده، یا قیومت اومده یا صور دمیده)
اگر برادرم شهید شده فدای علی اکبر حسین، فدای جدهاش حضرت زهرا سلام الله علیها، فدای خمینی بت شکن، فداتون به شم چرا گریه میکنید؟ چرا از من فرار میکنید؟ چرا قایم می شید؟ چرا آروم نجوا میکنید؟ چر از من رو بر میگردونید؟
ممنون از اینکه در فراق برادرم با من همدردی میکنید، من از لحظه دریافت خبر عملیات دلاور مردان تیپ ۴۸ فتح شور و آشوب و غوغایی در دلم ایجاد شد و خودم را آماده کردم هر آن خبر شهادت عزیزترینم را دریافت کنم پس چیزی را از من پنهان نکنید...
بعد از آروم شدن همرزمانم با تاکید من قرار به راین شد فعلاً خبر شهادت به جایی منعکس نشه تا من زمینه را بسنجم و خانواده آماده کنم، و این بود که تصمیم گرفتم سری به منزل پدرم بزنم و ببینم اونها در چه حالی هستند؟
حاج پیروز مرتب با کردستان عراق در تماس بود تا هم اخبار دقیق تری به دست بیاوره و هم جویا شود شهدا را کی به ایران منتقل میکنند
یک آن به ذهنم خطور کرد ما کارت دعوتی داریم و قراره چند روز دیگه در مراسم عروسی سید عمران بلادی که چند سال به خاطر فوت بستگان و... به تأخیر افتاده بود شرکت کنیم
توی همین گیر دار بودم که دژبانی تماس گرفت و اعلام کرد سید نصرت ملاقاتی داره، گفتم یا قمر بنی هاشم نکنه خبر عزیزم را به خانوادهام داده باشند؟ ولوله ای در دلم به پا شد لنگان لنگان خودم را به دژبانی رساندم
دیدم ای وای بیچاره شدم مینی بوس عموی بزرگوارم سید حسین جلوی در سپاه ایستاده همین طور که به دژبانی نزدیک میشدم دستها را رو به آسمان بلند کردم و گفتم خدایا کمکم کن کم نیارم
خودم را آماده کردم وقتی به مینی بوس رسیدم دیدم واویلا مرحوم پدرم رنگ از رخسارش پریده و منو نگاه میکنه، زمین زیر پایم نعره میکشید دیدم گونههای برادرم سید قدرت قرمز شده و لبهاش لرزانه،
عموهای عزیزم مرحوم سیدغلامحسین، سید خلیل سید منان وخیلیهای دیگه با چشمان اشک بار منتظر من هستند،
با اینکه از درون متلاشی بودم ولی خودم را دلداری دادم، دست و روی همه را بوسیدم گفتم خیر باشه؟ چه خبر شده؟ اینجا چکار میکنید؟
همه از مینی بوس پیاده شدند هرکی ازم سوالی میکرد.
اما پدرم نای پیاده شدن نداشت انگار راز دلم را در چهرهام خوانده بود؟
نمیدانم شاید فرشته مرگ خبر شهادت را به پدرم رسانده بود؟ شاید هم حس پدری به دلش آگاهی داده بود که سلیمان قربانیت قبول، فرزند دلبندت پرکشید
عمو سید منان دستم را گرفت به گوشه ای برد. دستانش میلرزید گفت سید نصرت تورا خدا هر خبری هست به من بگو به عمو سید منان گفتم هیچ خبری نیست خیالت راحت باشه همین امروز تلفنی با هدایت صحبت کردم.
باهم برگشتیم کنار مینی بوس، رو کردم به همهٔ عموها و بستگان نگرانم، گفتم چرا لشکر کشیدهاید؟
برادرم هیچیش نیست صحیح و سالمه، تازه مگر نه آینه که هر رزمنده ای عازم جبهه میشه یکی از آرزوهایش شهادته؟
مطمئن باشید اگر خبری باشه اول من میفهمم. دایی سید کمال و مشهدی نگهدار تاکید کردند باید به حرف سید نصرت اعتماد کنیم.
اصرار کردم شمارا به خدا زوتر برگردید تا همهٔ فامیل نیامده اند.
درحینی که مشغول سوارشدن بودند دست سید قدرتو گرفتم بردم پشت مینی بوس فقط سید حسین متوجه شد که به راز نگهداری او ایمان داشتم، گفتم داداش خبر درسته هدایت آسمانی شد ولی تورا خدا کاری بکن کسی متوجه نشه هرچه سریعتر برگردید الحمدالله تو سنگ صبوری و تا قبل از اینکه پیکر شهید را به گچساران منتقل کنند مراسم عروسی سید عمران را برگزار کنید آخه برای بار چندم هیزم عروسی به راش آوردهاند ولی عموزاده مان هرباربه دلیلی کارش گره میخورد.
خدرا خوش نمیاد بعداز چند سال به خاطر فوت بستگان و... این مراسم به تأخیر بیافته، سید قدرت با اینکه اشک در چشمانش حلقه زده بود با نظر من موافق بود و سعی و تلاش خودش را کرد که مراسم سید عمران برگزار به شه و قرار به راین شد که من هم تلاش کنم جلوی انعکاس خبر شهادت را بگیرم و یا تاکید کنیم مجروح شده و...
اما مثل اینکه فرشته مرگ با نظر ما موافق نبود و دلهای نگران را آشفته بود که خبر آمد خبری در راه هست.
مرحوم حاجی بهمن با قرائت چند صلوات به پدرم و بقیه روحیه میداد.
درحالیکه پدرم به عکسهای شهدای روی دیوار سپاه زول زده بود و در سکوت مطلق بود، انگار میدانست که دارم مصلحتی دروغ میگویم و عکس هدایتش را در کنار آن عکسها مجسم میکرد.
عمویم سیدحسین با چهره ای در هم، مکدر و غمگین مینی بوس را چرخاند وبه طرف باشت حرکت کرد میدیدم که توی آیینه بغل ماشین منو نگاه میکنه، من هم قالب تهی کرده بودم. خودم را به داخل حیات سپاه پرت کردم و روی زمین افتادم ناله کردم گفتم حاجی پیروز بابامو گولش زدم عموهامو هم فریب دادم ولی دارم میمیرم، میدونم الان باشت چه خبره؟ میدونم ده بزرگ دوباره ماتم گرفته تورا خدا تماس بگیر بگو چند روز صبر کنند هدایت و نفرستند بزار چند روزی با دوستاش باشه، آخه کار خیری در پیش داریم که خیلی وقته زمین مونده حاج پیروز گفت سید نصرت عزیز من نتونستم این خبر را از تو پنهان کنم چطور بتوانم یه ایل را کنترل کنم؟ محاله؟!
با اینکه هنوز خبر شهادت تأیید نشده بود ولی سیل جمعیت فامیل و آشنا به منزل پدرم سرازیر شده بود، زنهای فامیل کل زنان و سینه زنان خودرا سرا سیمه به خانه پدرم رساندند در و دیوار و درختان حیات منزلمان عزا گرفته بودند ننه مشهدی خانی نیمه جان سرش بر دامن زنان فامیل، گاهی ناله ای میزد و دوباره از هوش میرفت و بی حال و بی رمق میگفت رود پهلوونم مادر به فدایت، لحظه ای درنگ کن بزار یه بار دیگه اون چشمهای سبز و زیباتو ببوسم. بزار یه بار دیگه اون قد و بالای رشیدت را ببینم.
مادر شهید
یکی نبود خواهران و برادرانم را آروم کنه یکی لباساشو نشون میداد. یکی وسایل ورزشی شو نشون میداد. یکی عکسها. شو نشون میداد یکی هم موتور سیکلتش اشاره میکرد، با هر جملهٔ ننه مشهدی خانی زمین نعره میزد و فریاد جمعیتی که این جملات سوزناک را میشنیدند به آسمان بلند میشد.
کار از دست منو سید قدرت و بقیه خارج، حقیقت آشکار بود، شرایط به گونه ای بود که امکان کتمان حقیقت نبود، سید قدرت با ادب و احترام خاصی مرحوم عمو سید منان را گوشه ای برد و گفت عمو باید بپذیریم که باید تسلیم تقدیر خداوند سبحان شویم.
فقط خواهشم آینه اجازه بدین عروس سید عمران را ببریم حجلهاش، عمو سید منان روی زمین نشست دستها را روی سر گرفت و آرام و آرام گریه کرد و گفت: هدایت بر خاک افتاده باشد و من عروس حجله برم، محال است. بعداز ظهر روز بعد قهرمان خوش اندام ما از سفر برگشت اما این بار دیگه از آن شور نشاط و تحرک و چالاکی خبری نبود.
هدایت در کمال آرامش ولی دربین جمعیت و بستگان و خانواده ولوله ای بر پا بود، وبالاخره بااستقبال بی نظیر مردم قدر شناس به اوی و بویراحمد و رستم ممسنی و همرزمان و دوستانش با افتخار در آغوش خاک برای روز رستاخیز که شفیع ما خواهد بود آرام گرفت.
روحش شاد و قرین رحمت الهی باد.
شهیدسید هدایت الله حسینی، معاون اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح در روستای ده بزرگ چشم به جهان گشود، و تحصیلات ابتدایی را همانگونه که اخوی گرامی ایشان سیدقدرت الله حسینی بیان نمودند در پیرزال چرام, سرتنگ به یدک و روستای دهبزرگ به پایان رساند. و دوران راهنمایی و دبیرستان را در شهر باشت. سپری نمود, و همزمان در طول این سالها به شکل متناوب با لباس بسیجی در جبهههای جنوب تا غرب کشور حضور فعال داشت, وی در ماههای پایانی سال ۶۵ لباس سبز پاسداری پوشید, و در همان اغاز عضو اطلاعات عملیات تیپ ۴۸ فتح گردید, و با شجاعت و درایت خاصی که داشت, در کوتاه مدت زبانزد خاص و عام در تیپ ۴۸ فتح گردید, و همه اورا فردی جسورکه سری نترس داشت میشناختند.
و عاقبت در ۱۳۶۶/۸/۴ شربت شهادت را در حالی که خود اگاه به ان بود, نوشید و با تقدیم جان عزیزش لبیک یاحسین را اجابت نمود.
شهید حسینی چند ساعت قبل از، عملیات در وصیت نامهاش در آخرین سطران چنین مینویسد:پدرم, مادرم, دوستتان دارم, اما امام و میهنم را بیش از شما دوست میدارم. روحش شاد، یادش پر رهرو باد.
مقام معظم رهبری، در اوج ترافیکی که سران جنبش عدم تعهد برای ملاقات با او صف بسته بودند, خانواده شهید حسینی را به بهانه تقدیر از برادر شهید سیدناصر حسینی, نویسنده"" پایی که جاماند"" امر به دعوت نمودند, که این نشان دهنده فرهنگ شهید و شهادت برایان معظم میباشد، دران مجلس که سران کشوری و لشکری حضور داشتند، گوشههایی از کتاب را برای مجتمعین بازگو میکردند فرمودند:در این کتاب خواندم که شهید هدایت الله برادر سیدناصر گفته بودند، اگر سختترین قسمت خط مقدم را به من و برادران و پدرم بسپارند، به بهترین شکلان را محافظت میکنیم، به خاطر اینکه همه تخصصها اعم از شناسایی, طرح عملیات، تک تیراندازی و خنثی نمودن مین ومواد منفجره و استفاده از سلاح سبک و سنگین را دارا هستیم.
و رهبر انقلاب با چه لذت خاصی از شهید نقل به مضمون میکردند.
و در یاداشتی که بر این کتاب نوشته بودند در جمله پایانیان نوشتهاند:
درود بر خانواده مجاهد و مقاوم حسینی.
با تشکر از صبر و حوصله دوستان و خوانندگان،
درخواست میشود هرکدام از همرزمان شهید حسینی از لشکر فجر تا تیپ ۴۸ فتح اگر خواننده این مطلب هستند, خاطره ای یا عکس و احیاناً فیلمی از, شهید سید هدایت الله حسینی دارند، در اختیار این مخلص خود و دیگر دوست داران شهید قرار دهند. و خاطرات خود را در زیر همین مطلب به اشتراک بگذارند,
باز هم سپاس از حسن توجه دوستان گرامی.
------------------------------------
راوی: سید علی حسینی
------------------------------------