کبنا ؛محمود منطقیان
چندسال پیش یک روزداغ منطقیان تابستان دلم ازشهرگرفته بود هوای بیرون کردم ورفتم زیرسایه درختانی که کناریک زمین زراعی بودندقدم زدم وسپس نشستم. حدود ساعت یازده صبح بودکه درآنجا آزمون تنهایی پس میدادم وقصدم این بودکه پس ازکمی گذراندن وقت ودیداربا طبیعت خشک وبی طراوت تابستانی بروم سرجاده و به شهربازگردم. تابستان بود وفصل گرماوعرق ریزان و تشنگی ونیازبه آب.
فکرمی کنم هرانسانی نیاز داردکه بخشی ازوقت روزانه ویاهفتگیاش رابه تنهایی بگذراندتالحظاتی را در بحر بیکران وجودخویش سیر نماید. زمانی را برای درخود زیستن وگردش در درون گذراندن بهرهای داردکه زندگی درجمع وشلوغی آن را ازآدم میگیرد. آدمهای امروزچنان سرگرم دنیای بیرون هستندکه ازدنیای درون بریده و دورشدهاند.
راستش رابخواهید جهان درون اصل وپایه بودن است وبسی گسترده ترازدنیای پیدا وبرون است وهمه چیزآدمها
ازدرونشان برمی خیزد. درون جایگاه اندیشهها ونیتهای نیک وبداست. درون جایگاه رویش زیباییها وزشتیهاست
ودرون خاستگاه نیک وبد وخیروشراست:
**ای شهابرگشتی ازخصم برون
زان بترخصمی بوددر اندرون»
ازدرون رویدنهال خوب وزشت
وازدرون هم دوزخ آیدهم بهشت
درون خانه ومنزلگاه امنی است که ویژه هرآدمی است وجای سرک کشیدن دیگران ونامحرمان نیست. آنجا تنها خودتی ودنیای بیکرانه خویش ومی توانی درآنجا باخودت خلوت کنی وازاین جهان هزاررنگ وفریبابرای زمانی بگریزی وبه درون خویش پناه ببری وچند» آنی» ازشرو شوردنیا فارغ شوی وپرسشهایت راباخودت درمیان آوری وجهان درون خویش رابهتر بشناسی وبه رمزو رازش بیشترپی ببری.
همه آشوبها وغوغاهای زندگی وجهان ونیزهمه زیباییها و دست آوردهای نیک ودانشها وآبادانیها ریشه دردرون دارد.
وجهان راستین ونظرگاه خداوند نیزدرون آدمی است که خاستگاه نیک وبدانسان است.
**مادرون رابنگریم وحال را
نی برون را بنگریم وقال را»
وچه شگفت است که هرانسانی بادنیایی شگفت انگیزوحیرت زا در اندرون خویش رویاروست وهریک ازجهان پنهان دیگری بیخبروناآگاه وناآشناست.
**من ارحق شناسم وگرخودنمای
برون باتودارم درون باخدای»
باکاوش دردرون است که آدم به پوچی وبیهودگی بسیاری ازکارهای انسانها پی میبرد وازخودمی پرسدکه این همه جنگ وجدال وآزمندی وکینه ورزی انسانهابرای دست یابی به جاه وخواسته وخوشیهای زودگذرچه حاصلی دربر دارد وچراآدمها برای زندگیی که آخرش فرسودگی ومرگ است
این همه نقشهای رنگ به رنگ وگونه گون بازی میکنند؟
راستی آدمی بااین همه رنجها و آزارهایی که برای خودودیگران میآفریند، میخواهدسرانجام به کجابرسد؟
انسان یکی به خاطرنقشهایی که درزندگی بازی میکند وچهرههای گونه گونی که در زمان به خودمیگیردودیگراینکه برای رسیدن به خواستهها و هدفها ومنافعش ازهرچیز مانند دانش، دین، اخلاق، قدرت، ثروت، نیرنگ وریاو…و…ابزار میسازد، موجودی شگفت آور وپرسش برانگیزودرعین حال ناشناخته جلوه میکند.
سیردردرون وتنهایی، شاید سبب شود که انسانها راهی برای درمان دردهای خویش بیابندوجهان درون رابادنیای بیرون آشتی دهند و خود را از آسیب هاوزیانهای» بودن» برهانند وباگذر از گردابهای هولناک وتاریک وپی بردن به بیهودگی آزمندیها وستیزه هابه قله آرامش برسند.
باری سخن ازرفتن به بیرون شهروسایه درختان درفصل گرم تابستان وگرمای سوزان درمیان بود؛ درآنجا پس اززمانی بودن وماندن آهنگ بازگشت به شهررا داشتم که ناگهان احساس کردم تشنگی داردبه سراغم میآیدولحظه به لحظه درمن نفوذمی کندوکارگرمی افتد.
کم کم حالم دگرگون میشد وتشنه وتشنهتر میشدم.
گرما وتشنگی دست به دست هم داده بودندوبرفشارخود میافزودند. داشت لبانم خشک وبدنم سست و کم رمق میشد خواستم خودرابه جاده برسانم
تاباماشین به شهربرگردم واز دست تشنگی رهاشوم؛ اما جاده قدری فاصله داشت وبایدسرجاده زمانی رانیز چشم به راه ماشین میگذراندم واین درآن هنگام برایم کار آسانی نبود، چون تشنگی لبان ودهانم راخشک کرده و به همه اندامم راه یافته بود.
دراین حال وروز ناگزیربه فکررفتن به روستایی افتادم که حدودیک کیلومتر ازمن دوربودورفتن به آنجا تارفتن به شهرزمان کمتری میبرد. بااین حال پیاده راه روستا را درپیش گرفتم و آهسته، آهسته به سوی آن گام نهادم. در راه تشنگی وسستی وکم رمقی بیشتروبیشترمی شدتااینکه به درخانه یکی ازآشنایان درروستا رسیدم؛ درزدم وبی درنگ واردشدم و به راهنمایی صاحب خانه دراتاقی نشستم.
صاحب خانه خواست به روش جاری برایم شربت بیاورد؛ گفتم فقط آب، فقط آب.
اویک پارچ آب خنک ولیوان برایم آوردوازاتاق بیرون رفت.
آب را نگاه ونگاه کردم وآنگاهآشامیدم وآشامیدم تاتشنگیام به سرآمد بانبودن صاحب خانه فرصتی برایم پیش آمدتاروی در روی آن پارچ شیشهای آب بنشینم ودرآن لحظه فراموش نشدنی بودکه دریافتم: هرچندآب خدا نیست لیکن ازخدا هم دور وجدا نیست.
وازآن روزبه بعدهرگاه آب را میبینم فکرمی کنم که از آب تا خدا راهی نیست.
چندسال پیش یک روزداغ منطقیان تابستان دلم ازشهرگرفته بود هوای بیرون کردم ورفتم زیرسایه درختانی که کناریک زمین زراعی بودندقدم زدم وسپس نشستم. حدود ساعت یازده صبح بودکه درآنجا آزمون تنهایی پس میدادم وقصدم این بودکه پس ازکمی گذراندن وقت ودیداربا طبیعت خشک وبی طراوت تابستانی بروم سرجاده و به شهربازگردم. تابستان بود وفصل گرماوعرق ریزان و تشنگی ونیازبه آب.
فکرمی کنم هرانسانی نیاز داردکه بخشی ازوقت روزانه ویاهفتگیاش رابه تنهایی بگذراندتالحظاتی را در بحر بیکران وجودخویش سیر نماید. زمانی را برای درخود زیستن وگردش در درون گذراندن بهرهای داردکه زندگی درجمع وشلوغی آن را ازآدم میگیرد. آدمهای امروزچنان سرگرم دنیای بیرون هستندکه ازدنیای درون بریده و دورشدهاند.
راستش رابخواهید جهان درون اصل وپایه بودن است وبسی گسترده ترازدنیای پیدا وبرون است وهمه چیزآدمها
ازدرونشان برمی خیزد. درون جایگاه اندیشهها ونیتهای نیک وبداست. درون جایگاه رویش زیباییها وزشتیهاست
ودرون خاستگاه نیک وبد وخیروشراست:
**ای شهابرگشتی ازخصم برون
زان بترخصمی بوددر اندرون»
ازدرون رویدنهال خوب وزشت
وازدرون هم دوزخ آیدهم بهشت
درون خانه ومنزلگاه امنی است که ویژه هرآدمی است وجای سرک کشیدن دیگران ونامحرمان نیست. آنجا تنها خودتی ودنیای بیکرانه خویش ومی توانی درآنجا باخودت خلوت کنی وازاین جهان هزاررنگ وفریبابرای زمانی بگریزی وبه درون خویش پناه ببری وچند» آنی» ازشرو شوردنیا فارغ شوی وپرسشهایت راباخودت درمیان آوری وجهان درون خویش رابهتر بشناسی وبه رمزو رازش بیشترپی ببری.
همه آشوبها وغوغاهای زندگی وجهان ونیزهمه زیباییها و دست آوردهای نیک ودانشها وآبادانیها ریشه دردرون دارد.
وجهان راستین ونظرگاه خداوند نیزدرون آدمی است که خاستگاه نیک وبدانسان است.
**مادرون رابنگریم وحال را
نی برون را بنگریم وقال را»
وچه شگفت است که هرانسانی بادنیایی شگفت انگیزوحیرت زا در اندرون خویش رویاروست وهریک ازجهان پنهان دیگری بیخبروناآگاه وناآشناست.
**من ارحق شناسم وگرخودنمای
برون باتودارم درون باخدای»
باکاوش دردرون است که آدم به پوچی وبیهودگی بسیاری ازکارهای انسانها پی میبرد وازخودمی پرسدکه این همه جنگ وجدال وآزمندی وکینه ورزی انسانهابرای دست یابی به جاه وخواسته وخوشیهای زودگذرچه حاصلی دربر دارد وچراآدمها برای زندگیی که آخرش فرسودگی ومرگ است
این همه نقشهای رنگ به رنگ وگونه گون بازی میکنند؟
راستی آدمی بااین همه رنجها و آزارهایی که برای خودودیگران میآفریند، میخواهدسرانجام به کجابرسد؟
انسان یکی به خاطرنقشهایی که درزندگی بازی میکند وچهرههای گونه گونی که در زمان به خودمیگیردودیگراینکه برای رسیدن به خواستهها و هدفها ومنافعش ازهرچیز مانند دانش، دین، اخلاق، قدرت، ثروت، نیرنگ وریاو…و…ابزار میسازد، موجودی شگفت آور وپرسش برانگیزودرعین حال ناشناخته جلوه میکند.
سیردردرون وتنهایی، شاید سبب شود که انسانها راهی برای درمان دردهای خویش بیابندوجهان درون رابادنیای بیرون آشتی دهند و خود را از آسیب هاوزیانهای» بودن» برهانند وباگذر از گردابهای هولناک وتاریک وپی بردن به بیهودگی آزمندیها وستیزه هابه قله آرامش برسند.
باری سخن ازرفتن به بیرون شهروسایه درختان درفصل گرم تابستان وگرمای سوزان درمیان بود؛ درآنجا پس اززمانی بودن وماندن آهنگ بازگشت به شهررا داشتم که ناگهان احساس کردم تشنگی داردبه سراغم میآیدولحظه به لحظه درمن نفوذمی کندوکارگرمی افتد.
کم کم حالم دگرگون میشد وتشنه وتشنهتر میشدم.
گرما وتشنگی دست به دست هم داده بودندوبرفشارخود میافزودند. داشت لبانم خشک وبدنم سست و کم رمق میشد خواستم خودرابه جاده برسانم
تاباماشین به شهربرگردم واز دست تشنگی رهاشوم؛ اما جاده قدری فاصله داشت وبایدسرجاده زمانی رانیز چشم به راه ماشین میگذراندم واین درآن هنگام برایم کار آسانی نبود، چون تشنگی لبان ودهانم راخشک کرده و به همه اندامم راه یافته بود.
دراین حال وروز ناگزیربه فکررفتن به روستایی افتادم که حدودیک کیلومتر ازمن دوربودورفتن به آنجا تارفتن به شهرزمان کمتری میبرد. بااین حال پیاده راه روستا را درپیش گرفتم و آهسته، آهسته به سوی آن گام نهادم. در راه تشنگی وسستی وکم رمقی بیشتروبیشترمی شدتااینکه به درخانه یکی ازآشنایان درروستا رسیدم؛ درزدم وبی درنگ واردشدم و به راهنمایی صاحب خانه دراتاقی نشستم.
صاحب خانه خواست به روش جاری برایم شربت بیاورد؛ گفتم فقط آب، فقط آب.
اویک پارچ آب خنک ولیوان برایم آوردوازاتاق بیرون رفت.
آب را نگاه ونگاه کردم وآنگاهآشامیدم وآشامیدم تاتشنگیام به سرآمد بانبودن صاحب خانه فرصتی برایم پیش آمدتاروی در روی آن پارچ شیشهای آب بنشینم ودرآن لحظه فراموش نشدنی بودکه دریافتم: هرچندآب خدا نیست لیکن ازخدا هم دور وجدا نیست.
وازآن روزبه بعدهرگاه آب را میبینم فکرمی کنم که از آب تا خدا راهی نیست.