تاریخ انتشار
جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴ ساعت ۱۹:۲۸
کد مطلب : ۱۷۱۹۸۰
گفتوگو با فرزند گردان تک نفره خمینی(ره) در گچساران
۱۰
کبنا ؛شهید زرین، در اطراف گچساران در سال ۱۳۲۰ به دنیا آمدند. پدرشان و پدربزرگشان از بزرگان منطقه بودند. خوانین منطقه با اینها دشمن بودند و پدر بزرگشان را در سنین کودکی ایشان میکشند و بدر ومادرش را هم در کودکی از دست میدهد
سینما امروز یکی از اصلیترین ابزارهای انتقال پیام است. شیخی میگفت که اگر قرار بود در عصر حاضر پیامبری به سراغ بشر بیایید، معجزه وی حتماً سینما خواهد بود. این هنر هشتم اکنون بیشتر از هر رسانه دیگری مخاطب دارد و بهتر از هر رسانه دیگری میتواند مفاهیم را انتقال دهد. در دنیای امروز از کوچکترین مفاهیم و ایدهها، بزرگترین فیلمها و سریالها را میسازند.
از یک سرباز معمولی، یک ابرقهرمان و از یک درگیری ساده در میدان نبرد که جنگ تمامعیار درمیآورند و جالب اینجاست که این فیلمها توسط دستاندرکاران سینمای ایران دیده میشود و مورد تحسین قرار میگیرد. اکنون شما نمیتوانید سینماگری را در ایران پیدا کنید که نجات سرباز رایان را ندیده باشد و آن را تحسین نکرده باشد؛ اما چیزی که باعث تأسف است این است که غالب سینماگران ما چشم خود را بر روی دفاع مقدس بسته و از اینهمه ظرفیتی که در آن هست غفلت میکنند. نمیگوییم ایدئولوژیک به قضیه نگاه کنند، نه؛ اما این جنگ در هرکجای دیگر دنیا اتفاق افتاده بود تاکنون از آن صدها نسخه فیلم، نمایشنامه و سریال بیرون کشیده بودند. سینماگر ایرانی با اشتیاق تمام فیلم اسنایپر را میبیند، بدون اینکه بداند، در جبهههای جنگ، لشکر ۱۴ امام حسین، تکتیراندازی داشته است که اگر قرار باشد، ماجرایش را فیلم کنیم، اسنایپر در مقابل آن کمتر از هیچ است. این درد امروز سینمای ماست.
در ادامه مصاحبه ما با پسر شهید زرین، تکتیرانداز لشکر ۱۴ امام حسین را خواهید خواند، تکتیراندازی که فرمانده لشکر وی را گردان تکنفره خطاب میکند.
- دوران دفاع مقدس ظرفیتهای فراوانی برای نسل امروز دارد. شهید زرین یکی از همین ظرفیتها هستند. باید به خودمون نهیب بزنیم که چقدر توانستیم از این ظرفیت استفاده کنیم این دغدغه و سوالی شد که برسیم خدمت شما و با شما صحبنی داشته باشیم حالا هم از فضایی که خودتون با پدر داشتید کمی با ما صحبت کنید و هم فضای عملکرد و رشادتهایی که خود پدر در بحث جبههها داشتند.
بسم الله الرحمن الرحیم
*** وقتی پدرم شهید شدند من هشت، نه ساله بودم، بنده از کودکی هر وقت که پدرم مرخصی میآمدند اغلب همراهشون بودم، من خیلی به ایشان علاقهمند بودم و پدرم هم به دلایلی خیلی به بنده علاقه داشتند، برای همین من همه جا با ایشان بودم، پادگان، پیش همرزمهاش از جمله یکبار پیش شهید خرازی و خلاصه هرجا که میرفتند من رو میبردند و من هم خیلی علاقه داشتم که صحبتها وخاطراتشونرو بشنوم، به همین دلیل صحبتها رو در ذهنم میسپردم. کل قصه این است که بحث شهدا را چون خودمان لمس کردیم و دیدیم، گویی یک آدم دیگری بودند، شهدا واقعا خصوصیاتی که اسلام به عنوان یک مسلمان واقعی بیان کرده است را داشتند و با عمل به این دستورات به این درجات رسیدند. یعنی در حالی که مثلا یک سرلشکر پرآوازه عراق پاهایش از شنیدن نام حاج حسین پشت بیسیم به شدت میلرزد، وقتی ایشان مرخصی میآمدند بین ما بچهها مینشستند و با ما بازی میکردند، شهید زرین هم چنین حالتی داشتند در عین حالی که در جبههها یک تنه جلوی دشمن میایستادند، وقتی که بین مردم قرار میگرفتند بسیار متواضع و خاکی رفتار میکردند وحتی توی کوچه با بچههای هم سن وسال من فوتبال بازی میکردند. در محل کسی نمیدانست ایشان چکارهاند و در جنگ چه میکردند، و همیشه میگفتند عبدالرسول آزارش به یک مورچه هم نمیرسد.
بنده دلم میخواهدکه این نسل حاضر با این شهدا ارتباط برقرار کنند. ما دنبال این هستیم که این مباحث تاثیر بگذارد. ارتباط شهدا با خانوادهاشان بسیار ملموس است، برای من عادی است که بگویم پدرم دو روز پیش آمدند و این حرف ر ازدند، یا شهید حاج حسین خرازی (فرمانده لشگر امام حسین (ع) مادرشان میگفتند من همین پریشب داشتم گریه میکردم، شهید آمدند به من گفتند چرا انقدر گریه میکنی فشارت میره بالا، برای آخرتت گریه کن. اینها برای ما عادی است برای آنهایی که جبهه رفتند هم یک سری موارد عادی است. اما آیا برای نسل جوان امروز هم عادی است؟ وقتی شهدا خودشان برای تاثیر گذاری میایند وسط، میخواهند باور این نسل جوان تقویت بشود. حالا چکار کنیم که این ارتباط بر قرار بشود خیلی مهم است.
رشادتها و افتخارهایی که شهید زرین در سالهای دفاع مقدس از خود نشان داده و کسب کردهاند، آیا از چه طریقی بوده است؟ این را باید واقعا ربطش داد به معنویات شهید زرین. خودشان میگویند که من همیشه قبل از تیراندازی دو ایه میخواندم، یکی وجعلنا من بین ایدیهم.. «و یکی دیگر» ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رما «و قتی هم میگویند من در این عملیات مثلا فلان تپه را گرفتم میگویند به لطف خدا فهمیدم کار از همین آیهها بوده و این آیهها کمر دشمن را شکست و حتی برای آنهایی که مورد هدف قرار میداده فاتحه هم میخوانده و میگفته خدایا من برای تو دارم اینها را از پا در میآورم.
خود شهید جایی در نوار کاست صحبت کردهاند و میگویند: رسیدم به تپهای که برادر خسروی فرمانده گردان امیرالمومنینفتح کرده بودند، من میدانستم که الان راه نفوذ دشمن کجا میتواند باشد. چهار تیربار وحشیانه روی تپه کار میکردند (میدانیم که یک تیربار میتواند یک گردان را نابود کند)، به لطف خدا توانستم هر چهار تیربار را خاموش کنم، بعد از آن رفتم کنار تپه نشستم تا دشمن تپه را محاصره نکند. نشسته بودم تا خستگی درکنم چون نود کیلومتر کوهها را تاب خورده بودم و پاهایم درد گرفته بود، میگویند حدسم درست بود، دیدم دشمن دارد از دور تپه نفوذ میکند و من هیچ جایی را نداشتم کمین کنم بیسیم هم نداشتم که با برادر خسروی تماس بگیرم تک و تنها بودم فقط دو نارنجک داشتم. نشستم و دو آیه وجعلنا و و ما رمیت اذ رمیت را خواندم و چون خیلی به این دو ایه اعتقاد داشتم شجاعت مضاعفی پیدا کرده وخلاصه شروع کردم به تیر اندازی و هفده تا ازآنها را از پا در آوردم که جنازه هاشون صد متری من خوردند زمین و بقیه هم پا گذاشتند به فرار و کل منطقه از عراقیها خالی شد. پیش بچهها که برگشتم، پیش من آمدند و گفتند که در بیسیم داد میزدند که فرار کنید تک تیر انداز دارند، شهید زرین میگوید که من فهمیدم این آیهها کمر دشمن را شکست.
شهید خرازی هم اینطور میگویند:» این بعد معنوی منظوم با نظامی شهید زرین «باعث خلق این حماسههای بزرگ شده بود که شاید این کارهای بزرگ از درک افراد عادی خارج باشد. خب اگر بتوانیم تاثیر این بعد معنوی را در پیشبرد توانایی جنگی ایشان معنا کنیم و جا بیاندازیم و نهادینه کنیم، این همان نقطه عطفی است که میتواند نسل جوان را به سمتی هدایت کند که همه چیز را در کنار خدا جستجو کند.
- لب مطلب را فرمودید. ان شاء الله که همینطور هم میشود. در ابتدا یک بیوگرافی کلی از شهید بفرمایید، اهل کجا هستند؟ چه سالی ازدواج کردند، مبارزاتشان از چه زمانی آغاز شد و..
*** ایشان در اطراف گچساران در سال ۱۳۲۰ به دنیا آمدند. پدرشان و پدربزرگشان از بزرگان منطقه بودند. خوانین منطقه با اینها دشمن بودند و پدر بزرگشان را در سنین کودکی ایشان میکشند و بدر ومادرش را هم در کودکی از دست میدهد. اموالشان هم خوانین منطقه غصب میکنند. وقتی ایشان به سن ده، دوازده سالگی میرسند، به خاطر روحیه ظلم ستیزی که داشتند، شروع میکنند با خانها دعوا کردن و اینکه جلوی آنها بایستند. دوستان اصفهانی پدربزرگم که به آنجا رفت و امد داشتند، برای اینکه این غائله بخوابد و برای حفظ سلامتشان، ایشان را میآورند اصفهان. تمام کار و زندگی و تشکیل خانواده ایشان در اصفهان رقم میخورد تا بحث جنگ پیش میآید و اکنون هم که در گلستان شهدای اصفهان آرمیدهاند. در بیست سالگی ازدواج میکنند که ماحصلش هفت فرزند است و بخاطر تاکید و علاقهای که به نماز اول وقت و جماعت داشتند، منزل و مغازهای را در حوالی مسجد باباعلی عسگراصفهان تهیه میکنند. شغلشان هم در آن مقطع لباس فروشی بوده است. در تظاهرات ضد طاغوتی قبل از انقلاب پیشتاز بودند و توسط ساواک هم تحت تعقیب قرار گرفتند. در جریان مبارزات انقلابی با آیت الله خادمی رابطه داشتند و ایشان اولین نفری بوند که در محله شیخ صدوق اصفهان میروند روی پشت بام و الله اکبر میگویند و مردم هم چون اولین بار بوده تعجب میکنند و بعدجرات میکنند وآنها هم در مقاطع بعدی میروند و الله اکبر میگویند. ساواک تهدیدیشان میکند واین مسائل باعث میشود که ساواک به دنبالشان باشد، خودشان میگفتند روزی قرار شد مجسمه شاه را در میدان مجسمه که الان میدان انقلاب نام دارد (رو به روی سی وسه پل) پایین بکشیم، با تعدادی از برادران رفتیم تا رسیدیم به آنجا من هم سریع بالای مجسمه رفتم و آنرا با کمک بچهها و در جلوی چشم ماموران رژیم و تظاهرات کنندگان پایین کشیدیم. خلاصه یکی از مامورها به دنبال ایشان میافتد و ایشان هم فرار میکند و خودش میگفت در همین تعقیب و گریز یک درختی را دیدم و سریع بالای آن رفتم، وقتی مامور به آن نقطه رسید بر روی آن پریدم و او را کتک باران کرددم و سریع محل را ترک کردم. مادرم میگفتند: چند روز بعد از آن واقعه یکی از افراد محل که برای یکی از ارگانهای دولتی نفت میبرده، در جایی که مامورها بودند نام افرادی را که قرار به دستگیری آنها بوده میشنود که ازجمله عبدالرسول زرین یکی از آنها بوده و خلاصه ایشان هم سراسیمه به منزل ما میآید وجریان را تعریف میکند. شهید زرین هم یک موتور سوزوکی کنار حیات داشتند، وقتی این بحث شد، گفتند حالا وقتشه که از موتور استفاده کنم رفتند یک بسته پولی که در خانه ذخیره کرده بودند را برداشتند و خورجینی هم انداختند رو موتور و رفتند به سمت شیراز و یک چند وقتی آنجا بودند تا اینکه در شلوغی انقلاب که دیگر کسی به کسی نبود برگشتند.
بعد از انقلاب هم با شروع غائله کردستان، شهید زرین که افتخار عضویت در سپاه اصفهان را داشت به غرب کشور اعزام میشود و بعد از آن سراسیمه به جبهههای جنوب رفتند و در کنار سردار شهید حاج حسین خرازی و سردار رحیم صفوی به نبرد پرداخت. جزء نیروهای اصلی و بنیانگذاران لشگر امام حسین (ع) بوده و در جبههها نقش منحصر به فردی را ایفا میکند. در جنگهای نامنظم و دیگر عملیاتها به عنوان تک تیر انداز نقش حساس و ظریف خود را بازی کرده و چنان ضربات مهلکی را ماهرانه به ایادی دشمن وارد میکندکه ارتش یعثی را بعد از تلفات سنگین مادی و انسانی دچار سرگیجه و تحیر مینماید. شهید خرازی درباره مبارزات پدر نقل قولی دارند:» قبل از شروع جنگ تحمیلی در کردستان و در گروه ضربت خیلی خوب خود را نشان داد، دیوان دره و آوردگاه گاران شاهد دلاویهای اوست. «نشانه گیریهای دقیق شهید زرین بیشترین آسیبها را به دشمن زده است. ایشان بارها آتشبار دشمن را در ارتفاعات صعب العبور فقط با یکبار فشار دادن ماشهی تفنگ مگ خاموش کرده است. با شروع جنگ تحمیلی به جبهههای جنوب میآیند و تا اسفند ماه ۶۲ به طور مداوم در اکثر عملیاتهای جنوب و غرب حضور فعال داشته است، مسئولیتهای مختلفی از جمله فرماندهی گردان و محور لشکر امام حسین را برعهده داشته و درکنار آن گروههای مختلفی را آموزش داده و به عنوان تک تیرانداز بین گردانها فرستاده است. در طول جنگ هم تلفات بسیار سنگین مادی به دشمن وارد کرده و بیش از سه هزار دشمن بعثی را به هلاکت رسانده و چندین تک تیر انداز ماهر و چندین فرمانده عراقی را از میان برداشته است. در اوایل جنگ که سه تا تپه را به تنهایی تصرف کردند شهید خرازی لقب گردان تک نفره زرین (معمول این است که هر تپهای را یک گردان تصرف میکرد) به ایشان داده بود.
شهید خرازی میفرمایند: که شهید زرین خیلی خوب جنگیدن را بلد بود و» انگار که ایشان جنگی بدنیا آمده بود. «بعد میگوند که» هر کجا کم میآوردیم یا به مشکلی برخورد میکردیم عبدالرسول را میفرستادیم جلو و ایشان خیلی خوب و با خونسردی قضایا را فیصله میدادو ما ایشان را در جاهای حساسی وارد میکردیم. «در جای دیگر هم ایشان را» گردان تک نفره زرین «یاد کرده بود، چرا که ایشان به اندازه یک گردان موثر بود.
زرین بسیار ساده و صمیمی بود تواضع و فروتنی عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود حتی ذرهای تکبر از او دیده نشد با نگاه به قامت خاکی و ظاهر بسیار سادهاش هیچکس نمیتوانست باور کند که این همان تک تیر انداز بزرگ است.
- کمی هم از خاطرات گردان تک نفره زرین رامرور کنیم، از فعالیتهایشان در جنگ و عملیاتهایی که بودند:
*** در قصه فعالیتهای ایشان خاطرات زیادی هست. قبل از شروع جنگ تحمیلی در غایله کردستان همراه با شهید خرازی و تعدادی از برادران اصفهانی وارد سنندج میشوند و یک گروه ضربت ۶۰ نفره تشکیل میدهند. ابوی در نوار تعریف میکنند که در یک روز رسیدیم به گردنهای به نام گاران، نفرات ما به صورت گروههای بیست و پنج نفری در فواصل یک کیلومتری از هم جدا شده بودیم که اگر ستون اول را زدند نیروهای بعدی وارد بشوند. در ستون اول یکدفعه ابوی چون حس ششم قوی داشتند زود تشخیص میدهند و میگویند که اینجا کملهها هستند و سریع اسلحه را آماده میکنند، بچهها میگویند که اینجا کسی نیست و در همان بگو مگو دشمن شروع میکند به تیراندازی. ایشان میگویند: از ستون اول فقط من و دونفر دیگر زنده ماندیم و بقیه شهید میشوند. در گیری از نه صبح شروع میشود و تا چهار بعد از ظهر طول میکشد. ابوی تعریف میکنند که یک کالیبر پنجاه بود، دیدم هر کسی میره پشت کالیبر کشته میشود، به هر صورت بود از زیر رگبارهای دشمن خودم رو به پشت کالیبر ۵۰ رساندم و آنها را بستم به رگبار، خودشان در نوار میگویند تعداد زیادی از آنها را ریختم پایین و به درک واصل کردم. یکی، دو نفر از کملهها را دستگیر میکنند، واز تعداد آنها سوال میکنند، که میگویند ما هفتصد نفر بودیم. فکرش رابکنید اصلاً با عقل جور در میاد؟ به نظر من باید خیلی روی این موارد کار بشود. چطور میشود پنجاه، شصت نفر که بیست و پنج نفر ستون اول همشان شهید میشوند، مقابل ۷۰۰ نفر ایستادگی میکنند و این قصه با همان شهید زرین و خرازی و آنهایی که باقی ماندند پیروز میشود و درجدال گاران حماسهای نفس گیر ولی پیروزی حق علیه باطل را رقم میزند. با شروع جنگ تحمیلی در جبهه جنوب هم اولین کاری که میکنند خط شیر را تشکیل میدهند. خط شیر یک گروهی از بچههای قدیمی بودند که فکر کنم بیست، سی نفرشان مانده بودند به علاوه بچههای جدیدی که آمده بودند در منطقه جنوب. نیروها را در منظقه عملیاتی فرمانده کل قوا یعنی دارخوین مستقر میکنند. شهید حسن باقری منطقه را به دست شهید خرازی میسپارند، و میگویند حرام است اگر پایت را از این طرف کانال بگذاری آنطرف. حاج حسین طرحی میدهند که کانالی بزنند و خودشان را به دشمن نزدیک کنند. غیر از این کانال هیچ کاری نمیتوانستند انجام دهند. سردار بنی لوحی میگفتند که شهید زرین و شهید عباس محسنی از پیش قراولان کندن این کانال شده بودند چون ورزیدگی بیشتری داشتند توانستند بیشتر از همه فعالیت کنند. بچهها روی سرشون نفت میریختند یا توری میکشیدند که پشه ننشیند و نیش نزند و بیشتر هم شبها میرفتند. شهید خرازی مسئولیت حفاظت از کانال را بر عهده پدر میگذارند که ایشان یک صد متر جلوتر یک مقری را تشکیل میدهند و سه ماه تمام رزمندگان بویژه در شبها کانال را میکندند و شهید زرین هم دشمن را زیر نظر داشته که گشتیهای دشمن از وجود کانال و نیروها آگاه نشوند. شهید خرازی میگویند: چندین بار که رفتم واز پیشرفت کار میخواستم با اطلاع شوم شهید زرین را میدیدم که که در یک شرایط خیلی طاقت فرسایی قرار گرفته بود ولی اصلا خم به ابرو نمیآورد و کارش را باجدیت بیشتری ادامه میداد و خودش را با مصالح خاروخاشاکی که در زمین منطقه بود همرنگ و هم شکل میکرد و هرچه که دشمن دنبال میکرد که ببیند از کجا تیر و آتش میآید به قدری ایشان کار کرده بود که اصلا متوجه این امر نمیشد.
ایشان هفتصد متر جلوتر از بچهها پیش عراقیها میرفته و همین باعث ایجاد روحیه در بین رزمندگان شده بود و خلاصه حدود سه ماه کانال را از گزند دشمن حفظ کرده بود. ایشان میگفتند در حین عملیات فرماندهی کل قوا دسته وسط را من هدایت میکردم، که بچهها را زیر گلوله دشمن رسانیدم به دشمن و چون من سه ماه پیش عراقیها بودم، با سیستم تیر اندازی دشمن آشنا بودم، توانستم زیر دود و ترکشهای دشمن همه نیروها را سالم به منطقه مورد نظر برسانم. نیروهای ما که ۲۴۰ نفر بیشتر نبودند تازه از این حدود، تعداد زیای هم تدارکات و... بودند. خلاصه عملیات فرماندهی کل قوا با تعدادی اندک پیروز شد. خودشان میگویند مثل یک پشه ایی که به یک کوهی بگوید برو کنار حوصله ندارم، ما میخواستیم با لشکر سه عراق در بیفتیم.
شهید خرازی میفرمایند:
شهید زرین در عملیات فرماندهی کل قوا نقش خیلی تعیین کننده وبسزایی داشتند و این عملیات بمانند عملیات بدر زمان پیامبر و با همان کمبودهای اول جنگ انجام و به لطف خدا پیروز شد.
- آقای دکتر شما چند خواهر و برادر هستید؟
* چهار برادر و سه خواهر که ان زمان ما کوچک و قد و نیم قد بودیم. بزرگترین فرزند خواهرم هستند که ۱۲سال از من بزرگترند.
- آن زمان شما چندساله بودیدکه پدر شهید شدند؟
*حدود هشت و نیم سالم بودم. برادرم اکبر از من ۱۰ سال بزرگتر بود وهمان زمان حیات پدر در سن ۱۴ سالگی رفتند جبهه. یواشکی دست توی شناسنامشون میبرند. پدر ایشان را با خود میبردند جلو. دو، سه بار بردنشون تک تیر اندازی بعد در منطقه شده بود مسئول موتوری. هجده ساله بود که مسئول موتوری سپاه سیدالشهدای اصفهان شدند. دامادمان هم همان زمان جبهه بودند. خلاصه خانواده ما کلا بیسر پرست شده بود، پدرم واقعا به تمام معنی به ما علاقه داشت و حتی یک جا یکی از همرزمانش میگفت توی جبهه در سنگر مستقر بودیم یکدفعه هق هق گریه شهید زرین بالا رفت، بهش گفتم چی شده؟ ایشان میگویند یاد بچه هام افتادم، خب رزمندگان همشان بچه هاشون رو دوست داشتند، من از یادم نمیرود که چقدر ما را دوست داشتند، ولی خوب به قول خودشون اسلام وحفظ آن در اولویت هست وباید از همه چیزمان حتی زن وفرزند بگذریم.
- آقای دکتر این علاقه به خانواده و بچه وجود داشته ولی دل میکندند از اینها:
مهمترین نکته همینجا ست. به قول یکی از رفقا میگفت: من وقتی فاطمهام به دنیا آمد فهمیدم پدرت چکار کرده است. تا آدم خودش پدر نشود نمیفهمد بچه یعنی چه. پدرم چقدر در نوارها تآکید دارند که من بچههایم را سپردم به خدا و اقوام و دوستانم، هوای بچههای من را داشته باشید و من باید بروم و ماندن برای من معنی ندارد، من احساس میکنم یک مرد جنگی هستم و حضور من در جنگ واجب است و از آنجایی که خدا تا به حال رزق و روزی بچههای مرا داده است، از این به بعد هم خودش خواهد داد. من یک چیزی میگویم و شما هم میشنوید. شهدا را غیر از شهدا کسی نمیتواند وصف کند. تنها کسی که میتوانسته در مورد پدرم خیلی خوب صحبت کند، خود شهید خرازی بودند. شهید خرازی میگویند ما عاجزیم در وصف و مدح شهدا خصوصا برادرمون عبدالرسول زرین صحبت کنیم.
- هنگامی که از عملیاتها بر میگشتند، در محل و خانه رفتارشان چگونه بود؟
*** میآمدند بین همسایهها و مسجد، صبح و ظهر و شب از قبل از انقلاب تا وقتی شهید شدند، همیشه صورتشان خیس بود و دائم الوضو بودند و اذان گوی مسجد. ما را مرتب پارک میبردند. بچهها را میبردند توی کوچه فوتبال بازی میکردند. یادم هست بچههای کوچکی را که بعد از شهادت ایشان گریه میکردند و میگفتند همین یک ماه پیش داشتند با ما فوتبال بازی میکردند. یادم هست که به بچههای یتیم ایشان چقدر متواضعانه میرسیدند وتوجه میکردند. بسیار بخشنده وسخاوتمند بودند که این خصلت ایشان از شهرت خاص وعام برخورداراست. خیلی با صفا و شوخ طبع بودند ولی در حین کار که میشد خیلی جدی و عجیب میشدند، رحماء بینهمشان خیلی قشنگ بود اشدا علی الکفارشان هم چون بجا بوده خیلی زیبا بود. ایشان وقتی میآمدند، مرتب به مدرسههایمان سر میزدند. وقتی میآمدند، من فکر میکردم فقط به من توجه دارند، اما بعد از هر کدام خواهرها یا برادرها که میپرسیدم آنها هم همین را میگفتند. این نشان میدهد که توجهشان به همه ما یکسان و در حد بسیار بالایی بوده است.
ما مغازه لباس فروشی و چینی فروشی داشتیم. انقلاب که شد مغاره را میبستند و میرفتند. میگفتند من محوریت دینی دارم و هر کجا که اسلام به من نیاز داشته باشد، آنجا هستم، یادم هست که نی بلد بودند، بچهها را جمع میکردند برای شب یلدا هندوانه هم خریده بودند و برایمان نی میزدند. خب خیلی شوخ و باصفا بودند، توی محله بعضی افرادی که ازشان چینی خریدند میگویند ما هنوز دستش نگذاشتیم و نگه داشتیم. خیلی نسیه میدادند به افرادی که نداشتند. کاسب حبیب الله به تمام معنی بود، همه محل دوستشان داشتند.، البته اواخر سال ۵۸ ایشان به عضویت سپاه پاسداران در آمدند. یادم هست، عکس زخمی شدن گوششان سال شصت در کشوردر مجله پیام انقلاب پخش شده بود، خانم حمیدی معلم اول دبستانمان (در مدرسه رکن الدین) دوست داشت پدرم را ببیند. صبح پدرم را از بیمارستان به منزل آورده بودند. من هم نرفتم مدرسه و نشسته بودم کنارشان. گفتند چرا نشستید؟ مادرم گفتند که نمیرود، میترسند شما بروید. ایشان من را با همان حالشان گذاشتند توی ماشین و بردند مدرسه. خانم وجدانی گفت بدو برو به خانم حمیدی بگو بیایند که پدر را ببینند. خانم حمیدی داشتند میدویدند که توی حیات مدرسه افتادند زمین. با خانم حمیدی صحبت کردند که به بچهها قرآن یاد بدهید، خیلی مهم است که بچه از کودکی درس دینی یاد بگیرد. ما قبل از مدرسه کلاس قرآن رفته بودیم و حروف الفبا را هم بلد بودیم، نمازمان هم حتی اگر نه صبح شده بود بلندمان میکردند که باهم بخوانیم. نماز را به شدت تاکیید داشتند. وقتی میآمدند اصفهان، کارشان آموزش نماز و قرآن و دین و.... بود.
- چطور میشود که پدر تک تیرانداز لشکر میشوند؟
*** شهید زرین در اوایل جنگ مسئولیتهای مختلفی را به عهده داشتند ویک نیروی جنگی وکاملا کارآزموده بودند ولی به دلیل تیر اندازی بسیار دقیقی که بویژه در شرایط بحران و با آن خونسردی عجیب در آن شرایط سخت وطاقت فرسا داشتند در شرایط مشکلی که پیش میآمد ایشان یک تنه و با یک اسلحه جلوی دشمن میایستاده و خود به خود مسجل شده بود که کارهای بزرگی را میتواند بااین استعداد عجیب خود در تیر اندازی از جمله برداشتن موانع سخت از پیشه روی نیروهای در حال پیشروی، به هم ریختن روحیه دشمن در خلال و بعد از عملیات، زدن نیروهای موثر و فرماندهان عراقی و.... وخلاصه کارهای بزرگی که منحصر به فرد بوده و در پیروزی عملیات نقش خیلی تعیین کننده وبسزایی داشته را انجام دهد که از عهده هرکسی بر نمیآمده بویژه این سرنوشت که یک بار همان اوایل جنگ در منطقه جنوب پایشان گیر میکند به یک کیسهای و زمین میخورند، کیسه را از زیر زمین بیرون میآورد تا پای نیروها به آن نخورد و اذیت نشوند که میبینند یک تفنگ خیلی خوش دست و زیبا، دوربین دار و تخصصی به نام مگ درون کیسه قرار دارد که ابتدا به صورت مجزا و از سلاحهای تک تیر اندازی دشمن بوده است، که خداوند این اسلحه را جلوی راه او قرار میدهد ایشان هم در همان ابتدا یک سری تانکهای دشمن که به سمت نیروهای خودی در حال پیشروی بوده را میبیند و این بار کارش را با این اسلحه انجام میدهد که خودش برای یکی از رزمندگان تعریف کرده که در جایی کمین کردم وبا دوربین تانکها را نظاره گر بودم وخلاصه شروع کردم به تیر اندازی که اول تیر بارچی تانکها رو زدم بعد کمک تیربارچی سپس نیروهای اطراف تانک رو که پشت آن مخفی بودند وبعد از آن خود راننده تانک که وحشت زده از درون تانک برای فرار بیرون میآمد، که خودش میگفت در آن روز چندین تانک را از کار انداختم و دشمن وحشت زده عقب نشینی کرد، بعد از اتمام کار شهید خرازی به سرعت با موتور به سمت شهید زرین میرود و او را در بغل میگیرد و میگوید برادر زرین امروز تو معجزه کردی ودشمن را در نطفه خفه کردی و این قصه باعث میشود که از آن به بعد ایشان در عملیاتها صرفا نقش تک تیراندز ویژه لشکر امام حسین را داشته باشند که از خیلی مسیولیتهای دیگر کارسازتر و در سرنوشت عملیات تعیین کنندهتر بوده است و مبتکر تشکیل گره تک تیر اندازی با آموزش تخصصی بالا برای اولین بار در کشور در لشکر امام حسین (ع) میشوند، خلاصه یک نیروی تام الاختیار که خود همه چیز را در مورد جنگ میدانسته و خیلی خوب نقاط حساس دشمن را در نطفه خفه میکرده و فرماندهی بوده که خود نیز نیروی خود بوده وعمل میکرده و به قول شهید خرازی به اندازه یک گردان موثر بود.
- قضیه آن عکس معروف رو هم بفرمایید؟ اکثر مخاطبین ما شهید زرین را با همان لبخند و در حالی که لاله گوششان تیر خورده میشناسند:
*** خاطره عکس را در کتابی که مجموعهای از صحبتهای شهید زرین و شهید خرازی درباره پدرم در نوار کاست هست، نوشتم البته من الان خاطرهای هم از این کتاب دارم که گفتنش خالی از لطف نیست. وقتی کتاب را نوشتم همان شب شهید خرازی را در خواب دیدم و بایک لبخندی زیبا به خانه ما آمد و گفتند: اصغر برو کتابی که برای پدرت نوشتی بردار بیار، بعدخودش این کتاب را از من گرفتند و ورق زدند و دست کشیدند وگفتند عکسهای من باشهید را چاپ کن و برای من بیاور. در همان روز شهید خرازی مریضمان را هم که از بلندی بر زمین افتاده ودر بیمارستان بود را با این جمله که بروم مریضتان را ببینم، شفا دادند. این مسائل گفتنش برای ما عادی است اما شاید باورش برای افراد سخت باشد.
این نقل قول شهید خرازی است:» من خودم بعد از عملیات طریق القدس نزدیک ایشان بودم، با یک بشاشیت و روحیه خیلی بابالایی ایشان داشت کارش را انجام میداد و داشت تیر به طرف عراقیها میزد. من دیدم که عراقیهایی که میآیند بروند دستشویی، ایشان هدفشان میگرفت و آنها در همان حال زمین میخوردند و با شوق و علاقه ایی ایشان به من میگفتند حسین ببین اینها چطور زمین میخورند و چطور ذلیلانه دارند فرار میکنند و من خودم چندین صحنه را شاهدش بودم. در این موقع بود که جایی که ایشون جنگ میکرد عراقیها کشف کردند و یک تیر رها شد و من خودم کنار ایشان ایستاده بودم که این تیر آمد و خدا خیلی رحم کرد و خدا به ما خیلی لطف کرد که ایشان را نگه داشت همان لحظه، این تیر آمد از کنار گوش ایشان رد شد ولاله گوش ایشان را سوراخ کرد و ایشان هم اصلا خم به ابرو نیاورد و کارش را با جدیت بیشتر ادامه دادند. در همان حین بود که گروهی از فیلم برداران آنجا بودند وبلافاصله از ایشان عکس گرفتند و یک عکس از ایشان به یادگار هست که این نمایانگر کاری بود که ایشان داشت انجام میداد و خود گواه صادقی است از فعالیتها و تلاش و مبارزهی ایشان. «
در آنجا شهید زرین یکی از بهترین تک تیر اندازان عراق را که چندین نفر از رزمندگان را به شهادت رسانیده و گوش خودشان را هم مورد هدف قرار داده بوده پس از یک شبانه روز تعقیب و گریز بایکدیگر به درک واصل کرده است.
سردار ابوشهاب (معاون لشگر امام حسین (ع) در جبهههای نبرد) در جایی میگفتند: شهید زرین به جز اینکه خود یک گردان بود، عامل تاثیر گذار و مهمی بودند در بالا بردن روحیه رزمندگان به خصوص مواقعی در خلال عملیات که به دلایلی روحیه بچهها بسیار پایین آمده بود، ایشان میآمد بین نیروها وبا آن لبخند زیبایش در جایی مستقر میشد و چندین عراقی را شکار میکرد و یکدفعه میدیدیم که بچهها شور وشعفی تازه پیدا میکردند و به سمت دشمن یورش مبردند و جدا ایشان یک شیری بودند در جبههها و به واقع میتوان شهید زرین را» حبیب ابن مظاهر زمان «نامید.
یک شعری است در رابطه با تیری که به گوش ایشان اصابت کرده که یکی از بچههای آزاده بنام علیرضا لطفی که در عملیات خیبر اسیر شدند و پدر قبل از اینکه شهید بشوند به ایشان گفته بود که بیاند در گروه تک تیر اندازی. چند تا خاطره ایشان از پدرم بیان کردهاند که یکی این بود که پدرم در زمان جنگ رفته بودند دیدار حضرت امام، آن زمان فرماندهها گفته بودند که ایشون تک تیرانداز لشگر است که تیری هم به گوششان اصابت کرده است، حضرت امام عکسشان را در مجله پیام انقلاب دیده بودند، خودشان میروند و آن مجله را میآورند ومی گفتند ایشان یک نگاه میکرد به عکس و یک نگاه به من و لبخند زیبایی بر لبانشان بود و شهید زرین میگفتند من بهترین خاطرهام لبخند رضایت حضرت امام بود و آن آزاده این شعر را برای شهید سرودند:
کیست این مرد که تیری به سر لاله گوشش سخن وصل نموده نجوا
وچنین خنده زنان از شرر خصم ندارد پروا
این همان زرین است که ز مردان یقین مرد حقیقت بین است
او خودش گفت به دیدار اما وقتی از طاقچه تصویر مرا بر میداشت
و نگاهی بر من و نگاهی بر عکس تا به لبخند رضایت گل رویش بشکفت
زان تبسم چه سخنها به من خسته و رزمنده نگفت
خستگی را ز تنم گرد غم را ز رخم به نگاهش به تبسم همه یکباره برفت
- باز هم از خاطرات پدر اگر مورد دیگری هم هست بفرمایید:
حماسه رمضان:
***عملیات رمضان هم خاطرهای زیبا دارند که به حماسه رمضان از آن میتوان نام برد. میگویند که آمدم دیدم که دشمن با تانکهای t۷۲وارد عمل شده بودند و بچهها نمیتوانستند تانکها را بزنند. تانکهای t۷۲انقدر مفاوم است که ار پی چی درش اثری ندارد و تازه بخاطر نیروها و تیربارچیهایی که اطرافش بودند، بسیار نشانه گیری را سخت میکرد. پدر م همان موقع به ذهنشان میرسد که خود جلوی پیشروی دشمن را بگیرند و برای یکی از بسیجیها بنام آقای ابودردا حماسه آنروز را بیان کرده بود (سردار مرتضی قربانی فرمانده لشگر ۲۵ کربلا هم این حماسه را در افتتاحیه سالن تیر اندازی بین المللی شهید زرین در اصفهان بیان کردند) و گفته بود که در همان زمان یکی از فرماندهان پیش من آمد و گفت دستور عقب نشینی آمده شما هم بیا بر گردیم ما حالا حالا به وجود شما نیاز داریم که شهید در جواب ایشان میگویندکه اگر عقب بیایم نیروها تماما اسیر وقتل عام میشوند وقتی همه برگشتند اگر زنده ماندم بر میگردم. وشروع کردم در گودالی که کنده بودم اول تیربارچیها را زدم، بعد نیروهای اطراف تانک را وسپس راننده تانک که در حال خروج و فرار از تانک بود. پیریسکوبهای تانکها را هم میزنند که تانکهای جلویی که متوقف میشدند تانکهای دیگر نمیتوانستند پیشروی کنند. میگفتند هفتاد و هشتاد نفرشان را زده بودند و باز خودشان برای ایشان گفته بودند که درآن روز در سه جهت جلوی پیشروی دشمن و تانکها را گرفتم و تعداد زیادی از تانکهای آنها را از کار انداختم که در این لحظه یکی از فرماندههای ارشد عراقی را دیدم که به نظر فرمانده لشگر بود وداشت به نیروها دستور میداد و با بیسیم صحبت میکرد، بلافاصله بیسیم چی رو زدم یکدفعه گوشی از دستش افتاد و فرمانده وحشت زده فرار کرد که همان لحظه او راهم زدم که یکباره لشگر دشمن به هم ریخته و حالا دیگرنیروهای خودی هم توانسته بودند عقب نشینی کنند، در همین لحظات بود که دیگرجای بنده لو رفته بود و یک خمپاره به محل اختفای بنده اصابت کرد، پدر تعریف میکند که چند متر رفتم بالا و آمدم زمین و دل و روده هاشانن میریزد بیرون. میگفتند که من آن لحظه خودم یک مشمایی داشتم، اینها را برداشتم و ریختم داخل مشما و مشما را کردم داخل شکمم و با چفیه شکمم را بستم. آقا نادر قاسمی از همرزمان شهید (و الان هم از ارشدهای حفاظت سپاه تهران هستند) گفتند که شهیدزرین برای من تعریف کردند که آن لحظه که من افتادم زمین دیدم یک امبولانسی کنار من ایستاد همانطورکه چشمانم باز بود و رمقی نداشتم، دیدم دونفر آمدندکه بدنهاشان مثل شیشیه بود و از آن طرف پیدا بود. من را گذاشتند روی برانکارد و دیگه نفهمیدم چی شد. گفتند بلند که شدم، دیدم در بین شهدای اهوازم. یکی از فرماندهان که داشته شهدا را نگاه میکرده در بین شهدا شهید زرین را میبیند و بلافاصله او را در آغوش میگیرد که یکدفعه میبیند چشمهای شهید به هم میخورد و سریع ایشان را به بیمارستان منتقل میکنند. و خلاصه چند ماهی در بیمارستان بستری شدند. این مطلبی که میخواهم بگویم را حاج نادر قاسمی هم تایید کردند و گفتند که قبل از شهادتش برای من بازگو کرده. آقا نادر گفت عبدالرسول در بیمارستان تهران که بود، دکترها بعد از چند ماه که صرفا زخم عجیب شکم ایشان را معالجه میکردند متوجه میشوند که پایش شکسته است و دیگر باید قطع شود. ایشان میگوید که یک دفعه دیدیم عبدالرسول برای اولین بار تغییر کرد، هیچ وقت عبدالرسول بشاشیتش را از دست نمیداد و هیچ وقت تکه پاره شدن و جراحت برایش مطرح نبود. یک دفعه دیدیم مثل چوب خشک شدند. خیلی ناراحت شدند و ما هم خیلی ناراحت شدیم. بعدا در نوار کاست خود شهید میگفتند که قتی همه رفتند شروع کردم با امام حسین درد و دل کردن که یا امام حسین ما قرارمون این نبود که، قرارمون شهادت بود ومی گفتند در عالم رویا یکدفعه دیدم چهارده معصوم دور تختم حلقه زدند و برادر رحیم صفوی کنار امام زمان (عج) ایستاده بودند. تمام پیامبران و الولعظمها را میدیدم. من هم خبردار با اسلحه جلوی این با عظمتها ایستاده بودم، عین کلمات خودشان هست، میگویند یکدفعه اسلحه من تبدیل به شمشیر شد و امام حسین (ع) دیدند دهان من قفل شده و نمیتونم حرف بزنم، رو به من کردند و فرمودند که تو از ما چی میخوای؟» تو یک سرباز ساده نیستی تو یک سرباز وافعی هستی ما شما را داریم «، و با اشاره کردن به پایم فر مودند: برای این ناراحتی، بعد دستشون رو کشیدند به پام. یکدفعه قصد نماز کردند و پیامبر اکرم فرمودند حسینم برود جلو بعد امام حسین فرمودند علی ابن ابی طالب بفرمایند، دست آخر پیامبر دست امام حسین رو گرفتند وجلوی این با عظمتها نشاندند و همگی نماز خواندیم. صبح که دکترها میایند بالای سر پدر، میببینند صورتشون گل افتاده راحت نشستهاند و بعد از معاینات مربوطه میبینند هیچ سیاه شدگی ویا مشکلی در پا نیست. خودشان میگفند که دکتر یکدفعه در را بست و گفت که چی شده باید برای من بگویی و بعد از اصرار ایشان گفتم اهل بیت اینجا بودند و ایشان هم مثل ابر بهار گریه میکردند و میگفتند ما اصلا به زنده ماندنت هم امیدی نداشتیم. ایشون تا حدود یکسال و نیم بعد از این قضیه هم به جبهه میروند و حماسههای دیگر از جمله در عملیات والفجر۴ و خیبر را رقم میزنند.
حماسه کانیمانگا:
در غرب در ارتفاعات کانیمانگا در عملیلات والفجر چهار شهید زرین حماسهای دیگر میآفریندشهید خرازی در نوار کاست میگویند که در ارتفاعات کانیمانگاه در غرب کشور گارد ریاست جمهوری عراق وارد عمل شده و موقعیت به شدت سخت شده بود، در این هنگام برادر عبدالرسول نقش خود را ایفا میکند و من میدیدم چندین نفر برایش خشاب پر میکردند وایشان هم مرتب عراقیها رو میانداخت زمین و در آن روز چهل نفر از عراقیها رو زد بعد آنها کشته شدندغیر از آنهایی که زخمی شدند و با این کار جلوی پیشروی عراقیها رو گرفته وباعث زمین گیر شدن آنها میشود، شهید خرازی میفرمایند:» من میتوانم بگویم که عملیات مرحله سوم والفجر چهار خیلی به کار خیلی خوب برادر مون عبدالرسول زرین تناسب داشت وخیلی تعیین کننده بود کار ایشان و توانست با این کار مهم و حیاتی خودش عملیلات را موفق کند.
- ازشهید خرازی تعابیر دیگری هم درباره پدر هست؟
***حاج حسین از حالات معنوی ایشان به به سادگی، بیالایشی عجیب، حالات دعا و تضرع مداوم در پیشگاه خدا، شجاعت عجیب، اخلاص و توکل بر خدا، ادب و متانت و مهربانی وافر نسبت به مردم و رزمندگان که از این به روحیه اشداء علی الکفار رحماء بینهم در مورد ایشان یاد میکند و میفرمایند این «بعد معنوی منظوم با نظامی» در ایشان باعث خلق این حماسههای بزرگ شده بود که این فقط مخصوص شهداست کارهای بزرگی که شاید افراد عادی از درک آن عاجز باشد.
- برای چاپ این کتابها و دست نوشتهها اقدامی هم کردهاید؟
*** من الان شروع کردم به جمع کردن یک سری از خاطرات و حدود هفت ساعت هم من مصاحبه از فرماندهان گرفتم بقیهاش را هم دارم پیگیری میکنم، یکی دوماه طول میکشد که تکمیلش کنم تا انشاا... یک رمان ماندگار وتاثیر گذار بشود.
- ارگآنهای فرهنگی و دولتی رفتید برای حمایت و کمک؟
*** حدود بیست سال پیش کنگره سرداران مطالبی را در مورد پدرم نوشتند ولی به صورت یک مجموعه کامل انجام نشد وبیشتر بصورت پراکنده بود، من هم خیلی پیگیری کردم و یادم هست که گفتند وقت پیگیری آنرا نداریم وخلاصه انجام نشد ولی خوب الان شرایطی شده که چندین ارگان دنبال چاپ کتاب شهید زرین هستند و واقعا دارند پیگیری میکنندولی متاسفانه قبلا چنین تفکر منسجمی کمتر دیده میشد و کار مایه داری برای شهدا انجام نمیشد و شاید یک مقدار دیر به این نتیجه رسیدند و هرچه مقام معظم رهبری فرمودند زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از خود شهادت نیست و حتی فرمودند شهدای برجسته اصفهان مثل ستاره دارند میدرخشند به آن صورت کاری بخصوص برای شهدای اصفهان انجام نشد، ولی حالا به خاطر تبعات ناخوشایندی که در کشور به خاطر عدم معرفی این اسطورهها بخصوص در نسل جوان ایجاد شد، اهمیت سخنان رهبر فرزانه انقلاب بیشتر ملموس شد و خدا را شکر دارد کارهای خوبی صورت میگیرد.
- آنطور که من شنیدم، شهید تلفات بسیار بالایی را از دشمن گرفتند. بیش از سه هزارتا. چنین چیزی یک رکورد به حساب میآید. شاید ما فقط در فیلمها آن هم از نوع هالیوودی چنین مباحثی را دیدهایم. اما ابوی شما یک نمونه کاملاً ایرانی و حقیقی این مسائل هستند.
*** یکی از رزمندهها –آقای چگونینان- تعریف میکرد، میگفت حاج حسین دستشان که قطع شده بود، رفتیم ببینمشان، ایشان در مدتی که با ما صحبت میکردند حدودیک ساعت فقط درباره شهید زرین صحبت کردند و گفتند من به جرات میتوانم بگویم که ایشون بیشتر از سه هزار عراقی را در جبههها به درک واصل کردهاند. ما حماسههایی که از شهید بیان کردیم صرفا حدود ۲۰روز از حضور سه چهار ساله پدر در جبهه بود و در همین چند روز که در بالا بیان شد حدود سیصد چهارصد تا عراقی زدند، خوب حالا در طول حضور سه چهار ساله را تصور کنید.
- سردار صبوری فرمانده تیپ قمر در جنگ و از مسوولین ارشد سپاه کشور در یک سخنرانی در مراسم سالگرد شهید زرین بیان میکنند که:
*** اگر اسناد و مدارک عراق را بیاورند حتما مشخص میشود که شهید زرین تک تیر اندازی است که بیشترین تلفات را از آنها گرفته است و دشمن کاملا میدانست که ایران تک تیر اندازی دارد که به شدت از آنها تلفات میگیرد و و نقاط حساس دشمن را آسیب پذیر کرده و جلوی پیشروی آنه را یک تنه گرفته است که این چیز سادهای نبود. وگاهی ایشان تمام قد جلوی دشمن میایستاد وخود راسیبل میکرد تا همه تیرها را متوجه خود کند و نیروها بتوانند خوب عمل کنند و تلفات ندهند و در یک کلمه رشادتهای شهید زرین در حد اعلی بود. به قول یکی از فرماندهان: ما یک شهید خرازی داشتیم و یک شهید زرین.
- دقیقا همان صحبتی که خودتان کردید. داستان این شهید بزرگوار قابلیتهای خیلی بالایی دارد برای فیلم شدن و به نظر یکی از بهترین راههای انتقال به نسل جدید هم همین است. آن بحثی که خودتان کردید که اینها باید به نسل حاضر منتقل بشود. رسانه و سینما الان زبان خیلی گویا و مورد پسند نسل حاضر است،
***البته آن زمان هم فرماندهان میگفتند باید از شخصیت شهید زرین یک فیلم ساخته شود وکاملا مختصات شهید واهمیت آنرا میدانستند ولی کسی پیگیری جدی نمیکرد، حقیقت این است که غربیها و آمریکاییها اسطوره ندارند و همواره در پی اسطورههای ساختگی برای الگو پذیری در کشورشان بخصوص نسل جوان خود میباشند و فیلمهای پر خرج و ساختگی خودشون را در جهان عرضه میکنند و برعکس در کشور ما تا بخواهید اسطورههای واقعی بوده وهست ولی دلسوزان واقعی اندکی وجود دارند و شاید هنوز به آن سطحی از تفکر نرسیدهایم که بتوانیم اهمیت بدهیم و میزان تاثیر گذاری اسطورهها را در شکل گیری تفکر و فرهنگ یک کشور هنوز درک نکرده باشیم. کشور هلند یک اسطوره ساختگی به نام پطروس خلق کرده که حتی در کتابهای درسی دبستان ما هم رسوخ کرد ولی واقعا آنها با این همه جنایت و فرهنگهای نادرست اینگونه موارد را بهتر میفهمند وخیلی دقیق ترعمل میکنند مثلا آمریکاییها همین کریس کایل، تک تیرانداز کودک کش خود را با ۱۶۰ جنایت و شلیک موفق چنان بزرگ میکنند و فیلم هالیوودی برایش میسازند که گویی در جهان نمونهای ندارد و خیلی دقیق و هدفمند روی آن کار میکنند اگر تک تیراندازان در سایر نقاط دنیا را هم ببینید که برای آنها فیلم و کتاب آنچنانی نوشتهاند، میبینیم که نهایتا بشتراز چهارصد، پانصد شلیک موفق (آنهم در جنگها و جنایات ناجوانمردانه) نداشتهاند، ولی شهید زرین با چندین برابر شلیک موفق آنهم در دفاع از میهن اسلامی وبرای حفظ اسلام وکشور که به خاطر این رکورد بینظیر میتوان او را «بهترین تک تیرانداز جهان» نامید و مختصاتی بسیار بزرگتر وبالاتر از ان (که اصلا قابل قیاس نیست)، حدود۳۰ سال است که مسکوت مانده واستفاده خاصی از آن نشده است.
انشا ا... ابتدا به ساکن در صدد نوشتن یک کتاب خیلی خوب از شهید زرین و سپس ساخت یک فیلم شایسته از روی آن هستم.
- نحوه شهادت ایشان چگونه بود؟
***شهید خرازی میفرمایند: در عملیات خیبر هم ایشان بودند و همین کار را مرتب انجام میدادند و با شدت و قوت تمامی عراقیها رو میکشتند و «این کار او دشمن را جدا نگران کرده بود و خیلی دشمن رو دچار دستپاچگی کرده بود»، که بعد از عملیات مرحله دوم خیبر خبر دادند که ایشان در بهترین حالات و همانطور که اسلحهاش به سمت دشمن نشانه میرفت به شهادت رسیدند و ما در سوگ ایشان بودیم و چیزی جز تاسف و اندوه برای ما نگذاشتند جز آنکه خودشان به سعادت رسیدند. بین ما یک رابطه عاطفی پدر فرزندی عمیقی حاکم بود، خیلی به هم علاقه داشتیم و در کنار هم بودیم و جزء افتخاراتمان بود که با یک چنین سرباز مخلص امام زمان (عج) که همه چیز را در راه لقاء دوست رها کرده بود آشنا شدهایم و هر چقدر بیشتر میگذشت علاقه و رفاقت ما نسبت به ایشان بیشتر میشد و در لحظه لحظه کاری که ما داریم اینجا انجام میدیم و بخصوص در عملیاتهایی که بعد از ایشان انجام شده، جای ایشان خیلی خالیه و ما سعی کردیم این وصیت برادرمون عبد الرسول زرین رو در این بعد اساسی عملیات یعنی ادامه تشکیل گروه تک تیر انداز را عملی کرده باشیم.
در عملیات خیبر خط رو از عراقی پاک کرده بود و با توجه به اینکه روحیه دشمن از این قضیه بسیار گرفته شده بود به خاطر همین دشمن به دنبال ایشان بود و پس از محاصره توسط دشمن و شلیک پی در پی خمپاره به سنگر ایشان در همان روزی که دو هفته قبل به یکی از همرزمانش (آقا نادر قاسمی) گفته بود، به شهادت رسیدند که پس از آن برادران در بیسیمها و رادیو دشمن شنیده بودند که اظهار میکنند «شکارچی خمینی» را زدیم.
سرانجام روح این مجاهد با صفا و سرباز مخلص لشکر امام حسین (ع) بعد از بارها مجروحیت و با به یادگار گذاشتن هفت فرزند و دهها نکته عبرت انگیز در عملیات مرحله دوم خیبر به ملکوت اعلا پیوست و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
سینما امروز یکی از اصلیترین ابزارهای انتقال پیام است. شیخی میگفت که اگر قرار بود در عصر حاضر پیامبری به سراغ بشر بیایید، معجزه وی حتماً سینما خواهد بود. این هنر هشتم اکنون بیشتر از هر رسانه دیگری مخاطب دارد و بهتر از هر رسانه دیگری میتواند مفاهیم را انتقال دهد. در دنیای امروز از کوچکترین مفاهیم و ایدهها، بزرگترین فیلمها و سریالها را میسازند.
از یک سرباز معمولی، یک ابرقهرمان و از یک درگیری ساده در میدان نبرد که جنگ تمامعیار درمیآورند و جالب اینجاست که این فیلمها توسط دستاندرکاران سینمای ایران دیده میشود و مورد تحسین قرار میگیرد. اکنون شما نمیتوانید سینماگری را در ایران پیدا کنید که نجات سرباز رایان را ندیده باشد و آن را تحسین نکرده باشد؛ اما چیزی که باعث تأسف است این است که غالب سینماگران ما چشم خود را بر روی دفاع مقدس بسته و از اینهمه ظرفیتی که در آن هست غفلت میکنند. نمیگوییم ایدئولوژیک به قضیه نگاه کنند، نه؛ اما این جنگ در هرکجای دیگر دنیا اتفاق افتاده بود تاکنون از آن صدها نسخه فیلم، نمایشنامه و سریال بیرون کشیده بودند. سینماگر ایرانی با اشتیاق تمام فیلم اسنایپر را میبیند، بدون اینکه بداند، در جبهههای جنگ، لشکر ۱۴ امام حسین، تکتیراندازی داشته است که اگر قرار باشد، ماجرایش را فیلم کنیم، اسنایپر در مقابل آن کمتر از هیچ است. این درد امروز سینمای ماست.
در ادامه مصاحبه ما با پسر شهید زرین، تکتیرانداز لشکر ۱۴ امام حسین را خواهید خواند، تکتیراندازی که فرمانده لشکر وی را گردان تکنفره خطاب میکند.
- دوران دفاع مقدس ظرفیتهای فراوانی برای نسل امروز دارد. شهید زرین یکی از همین ظرفیتها هستند. باید به خودمون نهیب بزنیم که چقدر توانستیم از این ظرفیت استفاده کنیم این دغدغه و سوالی شد که برسیم خدمت شما و با شما صحبنی داشته باشیم حالا هم از فضایی که خودتون با پدر داشتید کمی با ما صحبت کنید و هم فضای عملکرد و رشادتهایی که خود پدر در بحث جبههها داشتند.
بسم الله الرحمن الرحیم
*** وقتی پدرم شهید شدند من هشت، نه ساله بودم، بنده از کودکی هر وقت که پدرم مرخصی میآمدند اغلب همراهشون بودم، من خیلی به ایشان علاقهمند بودم و پدرم هم به دلایلی خیلی به بنده علاقه داشتند، برای همین من همه جا با ایشان بودم، پادگان، پیش همرزمهاش از جمله یکبار پیش شهید خرازی و خلاصه هرجا که میرفتند من رو میبردند و من هم خیلی علاقه داشتم که صحبتها وخاطراتشونرو بشنوم، به همین دلیل صحبتها رو در ذهنم میسپردم. کل قصه این است که بحث شهدا را چون خودمان لمس کردیم و دیدیم، گویی یک آدم دیگری بودند، شهدا واقعا خصوصیاتی که اسلام به عنوان یک مسلمان واقعی بیان کرده است را داشتند و با عمل به این دستورات به این درجات رسیدند. یعنی در حالی که مثلا یک سرلشکر پرآوازه عراق پاهایش از شنیدن نام حاج حسین پشت بیسیم به شدت میلرزد، وقتی ایشان مرخصی میآمدند بین ما بچهها مینشستند و با ما بازی میکردند، شهید زرین هم چنین حالتی داشتند در عین حالی که در جبههها یک تنه جلوی دشمن میایستادند، وقتی که بین مردم قرار میگرفتند بسیار متواضع و خاکی رفتار میکردند وحتی توی کوچه با بچههای هم سن وسال من فوتبال بازی میکردند. در محل کسی نمیدانست ایشان چکارهاند و در جنگ چه میکردند، و همیشه میگفتند عبدالرسول آزارش به یک مورچه هم نمیرسد.
بنده دلم میخواهدکه این نسل حاضر با این شهدا ارتباط برقرار کنند. ما دنبال این هستیم که این مباحث تاثیر بگذارد. ارتباط شهدا با خانوادهاشان بسیار ملموس است، برای من عادی است که بگویم پدرم دو روز پیش آمدند و این حرف ر ازدند، یا شهید حاج حسین خرازی (فرمانده لشگر امام حسین (ع) مادرشان میگفتند من همین پریشب داشتم گریه میکردم، شهید آمدند به من گفتند چرا انقدر گریه میکنی فشارت میره بالا، برای آخرتت گریه کن. اینها برای ما عادی است برای آنهایی که جبهه رفتند هم یک سری موارد عادی است. اما آیا برای نسل جوان امروز هم عادی است؟ وقتی شهدا خودشان برای تاثیر گذاری میایند وسط، میخواهند باور این نسل جوان تقویت بشود. حالا چکار کنیم که این ارتباط بر قرار بشود خیلی مهم است.
رشادتها و افتخارهایی که شهید زرین در سالهای دفاع مقدس از خود نشان داده و کسب کردهاند، آیا از چه طریقی بوده است؟ این را باید واقعا ربطش داد به معنویات شهید زرین. خودشان میگویند که من همیشه قبل از تیراندازی دو ایه میخواندم، یکی وجعلنا من بین ایدیهم.. «و یکی دیگر» ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رما «و قتی هم میگویند من در این عملیات مثلا فلان تپه را گرفتم میگویند به لطف خدا فهمیدم کار از همین آیهها بوده و این آیهها کمر دشمن را شکست و حتی برای آنهایی که مورد هدف قرار میداده فاتحه هم میخوانده و میگفته خدایا من برای تو دارم اینها را از پا در میآورم.
خود شهید جایی در نوار کاست صحبت کردهاند و میگویند: رسیدم به تپهای که برادر خسروی فرمانده گردان امیرالمومنینفتح کرده بودند، من میدانستم که الان راه نفوذ دشمن کجا میتواند باشد. چهار تیربار وحشیانه روی تپه کار میکردند (میدانیم که یک تیربار میتواند یک گردان را نابود کند)، به لطف خدا توانستم هر چهار تیربار را خاموش کنم، بعد از آن رفتم کنار تپه نشستم تا دشمن تپه را محاصره نکند. نشسته بودم تا خستگی درکنم چون نود کیلومتر کوهها را تاب خورده بودم و پاهایم درد گرفته بود، میگویند حدسم درست بود، دیدم دشمن دارد از دور تپه نفوذ میکند و من هیچ جایی را نداشتم کمین کنم بیسیم هم نداشتم که با برادر خسروی تماس بگیرم تک و تنها بودم فقط دو نارنجک داشتم. نشستم و دو آیه وجعلنا و و ما رمیت اذ رمیت را خواندم و چون خیلی به این دو ایه اعتقاد داشتم شجاعت مضاعفی پیدا کرده وخلاصه شروع کردم به تیر اندازی و هفده تا ازآنها را از پا در آوردم که جنازه هاشون صد متری من خوردند زمین و بقیه هم پا گذاشتند به فرار و کل منطقه از عراقیها خالی شد. پیش بچهها که برگشتم، پیش من آمدند و گفتند که در بیسیم داد میزدند که فرار کنید تک تیر انداز دارند، شهید زرین میگوید که من فهمیدم این آیهها کمر دشمن را شکست.
شهید خرازی هم اینطور میگویند:» این بعد معنوی منظوم با نظامی شهید زرین «باعث خلق این حماسههای بزرگ شده بود که شاید این کارهای بزرگ از درک افراد عادی خارج باشد. خب اگر بتوانیم تاثیر این بعد معنوی را در پیشبرد توانایی جنگی ایشان معنا کنیم و جا بیاندازیم و نهادینه کنیم، این همان نقطه عطفی است که میتواند نسل جوان را به سمتی هدایت کند که همه چیز را در کنار خدا جستجو کند.
- لب مطلب را فرمودید. ان شاء الله که همینطور هم میشود. در ابتدا یک بیوگرافی کلی از شهید بفرمایید، اهل کجا هستند؟ چه سالی ازدواج کردند، مبارزاتشان از چه زمانی آغاز شد و..
*** ایشان در اطراف گچساران در سال ۱۳۲۰ به دنیا آمدند. پدرشان و پدربزرگشان از بزرگان منطقه بودند. خوانین منطقه با اینها دشمن بودند و پدر بزرگشان را در سنین کودکی ایشان میکشند و بدر ومادرش را هم در کودکی از دست میدهد. اموالشان هم خوانین منطقه غصب میکنند. وقتی ایشان به سن ده، دوازده سالگی میرسند، به خاطر روحیه ظلم ستیزی که داشتند، شروع میکنند با خانها دعوا کردن و اینکه جلوی آنها بایستند. دوستان اصفهانی پدربزرگم که به آنجا رفت و امد داشتند، برای اینکه این غائله بخوابد و برای حفظ سلامتشان، ایشان را میآورند اصفهان. تمام کار و زندگی و تشکیل خانواده ایشان در اصفهان رقم میخورد تا بحث جنگ پیش میآید و اکنون هم که در گلستان شهدای اصفهان آرمیدهاند. در بیست سالگی ازدواج میکنند که ماحصلش هفت فرزند است و بخاطر تاکید و علاقهای که به نماز اول وقت و جماعت داشتند، منزل و مغازهای را در حوالی مسجد باباعلی عسگراصفهان تهیه میکنند. شغلشان هم در آن مقطع لباس فروشی بوده است. در تظاهرات ضد طاغوتی قبل از انقلاب پیشتاز بودند و توسط ساواک هم تحت تعقیب قرار گرفتند. در جریان مبارزات انقلابی با آیت الله خادمی رابطه داشتند و ایشان اولین نفری بوند که در محله شیخ صدوق اصفهان میروند روی پشت بام و الله اکبر میگویند و مردم هم چون اولین بار بوده تعجب میکنند و بعدجرات میکنند وآنها هم در مقاطع بعدی میروند و الله اکبر میگویند. ساواک تهدیدیشان میکند واین مسائل باعث میشود که ساواک به دنبالشان باشد، خودشان میگفتند روزی قرار شد مجسمه شاه را در میدان مجسمه که الان میدان انقلاب نام دارد (رو به روی سی وسه پل) پایین بکشیم، با تعدادی از برادران رفتیم تا رسیدیم به آنجا من هم سریع بالای مجسمه رفتم و آنرا با کمک بچهها و در جلوی چشم ماموران رژیم و تظاهرات کنندگان پایین کشیدیم. خلاصه یکی از مامورها به دنبال ایشان میافتد و ایشان هم فرار میکند و خودش میگفت در همین تعقیب و گریز یک درختی را دیدم و سریع بالای آن رفتم، وقتی مامور به آن نقطه رسید بر روی آن پریدم و او را کتک باران کرددم و سریع محل را ترک کردم. مادرم میگفتند: چند روز بعد از آن واقعه یکی از افراد محل که برای یکی از ارگانهای دولتی نفت میبرده، در جایی که مامورها بودند نام افرادی را که قرار به دستگیری آنها بوده میشنود که ازجمله عبدالرسول زرین یکی از آنها بوده و خلاصه ایشان هم سراسیمه به منزل ما میآید وجریان را تعریف میکند. شهید زرین هم یک موتور سوزوکی کنار حیات داشتند، وقتی این بحث شد، گفتند حالا وقتشه که از موتور استفاده کنم رفتند یک بسته پولی که در خانه ذخیره کرده بودند را برداشتند و خورجینی هم انداختند رو موتور و رفتند به سمت شیراز و یک چند وقتی آنجا بودند تا اینکه در شلوغی انقلاب که دیگر کسی به کسی نبود برگشتند.
بعد از انقلاب هم با شروع غائله کردستان، شهید زرین که افتخار عضویت در سپاه اصفهان را داشت به غرب کشور اعزام میشود و بعد از آن سراسیمه به جبهههای جنوب رفتند و در کنار سردار شهید حاج حسین خرازی و سردار رحیم صفوی به نبرد پرداخت. جزء نیروهای اصلی و بنیانگذاران لشگر امام حسین (ع) بوده و در جبههها نقش منحصر به فردی را ایفا میکند. در جنگهای نامنظم و دیگر عملیاتها به عنوان تک تیر انداز نقش حساس و ظریف خود را بازی کرده و چنان ضربات مهلکی را ماهرانه به ایادی دشمن وارد میکندکه ارتش یعثی را بعد از تلفات سنگین مادی و انسانی دچار سرگیجه و تحیر مینماید. شهید خرازی درباره مبارزات پدر نقل قولی دارند:» قبل از شروع جنگ تحمیلی در کردستان و در گروه ضربت خیلی خوب خود را نشان داد، دیوان دره و آوردگاه گاران شاهد دلاویهای اوست. «نشانه گیریهای دقیق شهید زرین بیشترین آسیبها را به دشمن زده است. ایشان بارها آتشبار دشمن را در ارتفاعات صعب العبور فقط با یکبار فشار دادن ماشهی تفنگ مگ خاموش کرده است. با شروع جنگ تحمیلی به جبهههای جنوب میآیند و تا اسفند ماه ۶۲ به طور مداوم در اکثر عملیاتهای جنوب و غرب حضور فعال داشته است، مسئولیتهای مختلفی از جمله فرماندهی گردان و محور لشکر امام حسین را برعهده داشته و درکنار آن گروههای مختلفی را آموزش داده و به عنوان تک تیرانداز بین گردانها فرستاده است. در طول جنگ هم تلفات بسیار سنگین مادی به دشمن وارد کرده و بیش از سه هزار دشمن بعثی را به هلاکت رسانده و چندین تک تیر انداز ماهر و چندین فرمانده عراقی را از میان برداشته است. در اوایل جنگ که سه تا تپه را به تنهایی تصرف کردند شهید خرازی لقب گردان تک نفره زرین (معمول این است که هر تپهای را یک گردان تصرف میکرد) به ایشان داده بود.
شهید خرازی میفرمایند: که شهید زرین خیلی خوب جنگیدن را بلد بود و» انگار که ایشان جنگی بدنیا آمده بود. «بعد میگوند که» هر کجا کم میآوردیم یا به مشکلی برخورد میکردیم عبدالرسول را میفرستادیم جلو و ایشان خیلی خوب و با خونسردی قضایا را فیصله میدادو ما ایشان را در جاهای حساسی وارد میکردیم. «در جای دیگر هم ایشان را» گردان تک نفره زرین «یاد کرده بود، چرا که ایشان به اندازه یک گردان موثر بود.
زرین بسیار ساده و صمیمی بود تواضع و فروتنی عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود حتی ذرهای تکبر از او دیده نشد با نگاه به قامت خاکی و ظاهر بسیار سادهاش هیچکس نمیتوانست باور کند که این همان تک تیر انداز بزرگ است.
- کمی هم از خاطرات گردان تک نفره زرین رامرور کنیم، از فعالیتهایشان در جنگ و عملیاتهایی که بودند:
*** در قصه فعالیتهای ایشان خاطرات زیادی هست. قبل از شروع جنگ تحمیلی در غایله کردستان همراه با شهید خرازی و تعدادی از برادران اصفهانی وارد سنندج میشوند و یک گروه ضربت ۶۰ نفره تشکیل میدهند. ابوی در نوار تعریف میکنند که در یک روز رسیدیم به گردنهای به نام گاران، نفرات ما به صورت گروههای بیست و پنج نفری در فواصل یک کیلومتری از هم جدا شده بودیم که اگر ستون اول را زدند نیروهای بعدی وارد بشوند. در ستون اول یکدفعه ابوی چون حس ششم قوی داشتند زود تشخیص میدهند و میگویند که اینجا کملهها هستند و سریع اسلحه را آماده میکنند، بچهها میگویند که اینجا کسی نیست و در همان بگو مگو دشمن شروع میکند به تیراندازی. ایشان میگویند: از ستون اول فقط من و دونفر دیگر زنده ماندیم و بقیه شهید میشوند. در گیری از نه صبح شروع میشود و تا چهار بعد از ظهر طول میکشد. ابوی تعریف میکنند که یک کالیبر پنجاه بود، دیدم هر کسی میره پشت کالیبر کشته میشود، به هر صورت بود از زیر رگبارهای دشمن خودم رو به پشت کالیبر ۵۰ رساندم و آنها را بستم به رگبار، خودشان در نوار میگویند تعداد زیادی از آنها را ریختم پایین و به درک واصل کردم. یکی، دو نفر از کملهها را دستگیر میکنند، واز تعداد آنها سوال میکنند، که میگویند ما هفتصد نفر بودیم. فکرش رابکنید اصلاً با عقل جور در میاد؟ به نظر من باید خیلی روی این موارد کار بشود. چطور میشود پنجاه، شصت نفر که بیست و پنج نفر ستون اول همشان شهید میشوند، مقابل ۷۰۰ نفر ایستادگی میکنند و این قصه با همان شهید زرین و خرازی و آنهایی که باقی ماندند پیروز میشود و درجدال گاران حماسهای نفس گیر ولی پیروزی حق علیه باطل را رقم میزند. با شروع جنگ تحمیلی در جبهه جنوب هم اولین کاری که میکنند خط شیر را تشکیل میدهند. خط شیر یک گروهی از بچههای قدیمی بودند که فکر کنم بیست، سی نفرشان مانده بودند به علاوه بچههای جدیدی که آمده بودند در منطقه جنوب. نیروها را در منظقه عملیاتی فرمانده کل قوا یعنی دارخوین مستقر میکنند. شهید حسن باقری منطقه را به دست شهید خرازی میسپارند، و میگویند حرام است اگر پایت را از این طرف کانال بگذاری آنطرف. حاج حسین طرحی میدهند که کانالی بزنند و خودشان را به دشمن نزدیک کنند. غیر از این کانال هیچ کاری نمیتوانستند انجام دهند. سردار بنی لوحی میگفتند که شهید زرین و شهید عباس محسنی از پیش قراولان کندن این کانال شده بودند چون ورزیدگی بیشتری داشتند توانستند بیشتر از همه فعالیت کنند. بچهها روی سرشون نفت میریختند یا توری میکشیدند که پشه ننشیند و نیش نزند و بیشتر هم شبها میرفتند. شهید خرازی مسئولیت حفاظت از کانال را بر عهده پدر میگذارند که ایشان یک صد متر جلوتر یک مقری را تشکیل میدهند و سه ماه تمام رزمندگان بویژه در شبها کانال را میکندند و شهید زرین هم دشمن را زیر نظر داشته که گشتیهای دشمن از وجود کانال و نیروها آگاه نشوند. شهید خرازی میگویند: چندین بار که رفتم واز پیشرفت کار میخواستم با اطلاع شوم شهید زرین را میدیدم که که در یک شرایط خیلی طاقت فرسایی قرار گرفته بود ولی اصلا خم به ابرو نمیآورد و کارش را باجدیت بیشتری ادامه میداد و خودش را با مصالح خاروخاشاکی که در زمین منطقه بود همرنگ و هم شکل میکرد و هرچه که دشمن دنبال میکرد که ببیند از کجا تیر و آتش میآید به قدری ایشان کار کرده بود که اصلا متوجه این امر نمیشد.
ایشان هفتصد متر جلوتر از بچهها پیش عراقیها میرفته و همین باعث ایجاد روحیه در بین رزمندگان شده بود و خلاصه حدود سه ماه کانال را از گزند دشمن حفظ کرده بود. ایشان میگفتند در حین عملیات فرماندهی کل قوا دسته وسط را من هدایت میکردم، که بچهها را زیر گلوله دشمن رسانیدم به دشمن و چون من سه ماه پیش عراقیها بودم، با سیستم تیر اندازی دشمن آشنا بودم، توانستم زیر دود و ترکشهای دشمن همه نیروها را سالم به منطقه مورد نظر برسانم. نیروهای ما که ۲۴۰ نفر بیشتر نبودند تازه از این حدود، تعداد زیای هم تدارکات و... بودند. خلاصه عملیات فرماندهی کل قوا با تعدادی اندک پیروز شد. خودشان میگویند مثل یک پشه ایی که به یک کوهی بگوید برو کنار حوصله ندارم، ما میخواستیم با لشکر سه عراق در بیفتیم.
شهید خرازی میفرمایند:
شهید زرین در عملیات فرماندهی کل قوا نقش خیلی تعیین کننده وبسزایی داشتند و این عملیات بمانند عملیات بدر زمان پیامبر و با همان کمبودهای اول جنگ انجام و به لطف خدا پیروز شد.
- آقای دکتر شما چند خواهر و برادر هستید؟
* چهار برادر و سه خواهر که ان زمان ما کوچک و قد و نیم قد بودیم. بزرگترین فرزند خواهرم هستند که ۱۲سال از من بزرگترند.
- آن زمان شما چندساله بودیدکه پدر شهید شدند؟
*حدود هشت و نیم سالم بودم. برادرم اکبر از من ۱۰ سال بزرگتر بود وهمان زمان حیات پدر در سن ۱۴ سالگی رفتند جبهه. یواشکی دست توی شناسنامشون میبرند. پدر ایشان را با خود میبردند جلو. دو، سه بار بردنشون تک تیر اندازی بعد در منطقه شده بود مسئول موتوری. هجده ساله بود که مسئول موتوری سپاه سیدالشهدای اصفهان شدند. دامادمان هم همان زمان جبهه بودند. خلاصه خانواده ما کلا بیسر پرست شده بود، پدرم واقعا به تمام معنی به ما علاقه داشت و حتی یک جا یکی از همرزمانش میگفت توی جبهه در سنگر مستقر بودیم یکدفعه هق هق گریه شهید زرین بالا رفت، بهش گفتم چی شده؟ ایشان میگویند یاد بچه هام افتادم، خب رزمندگان همشان بچه هاشون رو دوست داشتند، من از یادم نمیرود که چقدر ما را دوست داشتند، ولی خوب به قول خودشون اسلام وحفظ آن در اولویت هست وباید از همه چیزمان حتی زن وفرزند بگذریم.
- آقای دکتر این علاقه به خانواده و بچه وجود داشته ولی دل میکندند از اینها:
مهمترین نکته همینجا ست. به قول یکی از رفقا میگفت: من وقتی فاطمهام به دنیا آمد فهمیدم پدرت چکار کرده است. تا آدم خودش پدر نشود نمیفهمد بچه یعنی چه. پدرم چقدر در نوارها تآکید دارند که من بچههایم را سپردم به خدا و اقوام و دوستانم، هوای بچههای من را داشته باشید و من باید بروم و ماندن برای من معنی ندارد، من احساس میکنم یک مرد جنگی هستم و حضور من در جنگ واجب است و از آنجایی که خدا تا به حال رزق و روزی بچههای مرا داده است، از این به بعد هم خودش خواهد داد. من یک چیزی میگویم و شما هم میشنوید. شهدا را غیر از شهدا کسی نمیتواند وصف کند. تنها کسی که میتوانسته در مورد پدرم خیلی خوب صحبت کند، خود شهید خرازی بودند. شهید خرازی میگویند ما عاجزیم در وصف و مدح شهدا خصوصا برادرمون عبدالرسول زرین صحبت کنیم.
- هنگامی که از عملیاتها بر میگشتند، در محل و خانه رفتارشان چگونه بود؟
*** میآمدند بین همسایهها و مسجد، صبح و ظهر و شب از قبل از انقلاب تا وقتی شهید شدند، همیشه صورتشان خیس بود و دائم الوضو بودند و اذان گوی مسجد. ما را مرتب پارک میبردند. بچهها را میبردند توی کوچه فوتبال بازی میکردند. یادم هست بچههای کوچکی را که بعد از شهادت ایشان گریه میکردند و میگفتند همین یک ماه پیش داشتند با ما فوتبال بازی میکردند. یادم هست که به بچههای یتیم ایشان چقدر متواضعانه میرسیدند وتوجه میکردند. بسیار بخشنده وسخاوتمند بودند که این خصلت ایشان از شهرت خاص وعام برخورداراست. خیلی با صفا و شوخ طبع بودند ولی در حین کار که میشد خیلی جدی و عجیب میشدند، رحماء بینهمشان خیلی قشنگ بود اشدا علی الکفارشان هم چون بجا بوده خیلی زیبا بود. ایشان وقتی میآمدند، مرتب به مدرسههایمان سر میزدند. وقتی میآمدند، من فکر میکردم فقط به من توجه دارند، اما بعد از هر کدام خواهرها یا برادرها که میپرسیدم آنها هم همین را میگفتند. این نشان میدهد که توجهشان به همه ما یکسان و در حد بسیار بالایی بوده است.
ما مغازه لباس فروشی و چینی فروشی داشتیم. انقلاب که شد مغاره را میبستند و میرفتند. میگفتند من محوریت دینی دارم و هر کجا که اسلام به من نیاز داشته باشد، آنجا هستم، یادم هست که نی بلد بودند، بچهها را جمع میکردند برای شب یلدا هندوانه هم خریده بودند و برایمان نی میزدند. خب خیلی شوخ و باصفا بودند، توی محله بعضی افرادی که ازشان چینی خریدند میگویند ما هنوز دستش نگذاشتیم و نگه داشتیم. خیلی نسیه میدادند به افرادی که نداشتند. کاسب حبیب الله به تمام معنی بود، همه محل دوستشان داشتند.، البته اواخر سال ۵۸ ایشان به عضویت سپاه پاسداران در آمدند. یادم هست، عکس زخمی شدن گوششان سال شصت در کشوردر مجله پیام انقلاب پخش شده بود، خانم حمیدی معلم اول دبستانمان (در مدرسه رکن الدین) دوست داشت پدرم را ببیند. صبح پدرم را از بیمارستان به منزل آورده بودند. من هم نرفتم مدرسه و نشسته بودم کنارشان. گفتند چرا نشستید؟ مادرم گفتند که نمیرود، میترسند شما بروید. ایشان من را با همان حالشان گذاشتند توی ماشین و بردند مدرسه. خانم وجدانی گفت بدو برو به خانم حمیدی بگو بیایند که پدر را ببینند. خانم حمیدی داشتند میدویدند که توی حیات مدرسه افتادند زمین. با خانم حمیدی صحبت کردند که به بچهها قرآن یاد بدهید، خیلی مهم است که بچه از کودکی درس دینی یاد بگیرد. ما قبل از مدرسه کلاس قرآن رفته بودیم و حروف الفبا را هم بلد بودیم، نمازمان هم حتی اگر نه صبح شده بود بلندمان میکردند که باهم بخوانیم. نماز را به شدت تاکیید داشتند. وقتی میآمدند اصفهان، کارشان آموزش نماز و قرآن و دین و.... بود.
- چطور میشود که پدر تک تیرانداز لشکر میشوند؟
*** شهید زرین در اوایل جنگ مسئولیتهای مختلفی را به عهده داشتند ویک نیروی جنگی وکاملا کارآزموده بودند ولی به دلیل تیر اندازی بسیار دقیقی که بویژه در شرایط بحران و با آن خونسردی عجیب در آن شرایط سخت وطاقت فرسا داشتند در شرایط مشکلی که پیش میآمد ایشان یک تنه و با یک اسلحه جلوی دشمن میایستاده و خود به خود مسجل شده بود که کارهای بزرگی را میتواند بااین استعداد عجیب خود در تیر اندازی از جمله برداشتن موانع سخت از پیشه روی نیروهای در حال پیشروی، به هم ریختن روحیه دشمن در خلال و بعد از عملیات، زدن نیروهای موثر و فرماندهان عراقی و.... وخلاصه کارهای بزرگی که منحصر به فرد بوده و در پیروزی عملیات نقش خیلی تعیین کننده وبسزایی داشته را انجام دهد که از عهده هرکسی بر نمیآمده بویژه این سرنوشت که یک بار همان اوایل جنگ در منطقه جنوب پایشان گیر میکند به یک کیسهای و زمین میخورند، کیسه را از زیر زمین بیرون میآورد تا پای نیروها به آن نخورد و اذیت نشوند که میبینند یک تفنگ خیلی خوش دست و زیبا، دوربین دار و تخصصی به نام مگ درون کیسه قرار دارد که ابتدا به صورت مجزا و از سلاحهای تک تیر اندازی دشمن بوده است، که خداوند این اسلحه را جلوی راه او قرار میدهد ایشان هم در همان ابتدا یک سری تانکهای دشمن که به سمت نیروهای خودی در حال پیشروی بوده را میبیند و این بار کارش را با این اسلحه انجام میدهد که خودش برای یکی از رزمندگان تعریف کرده که در جایی کمین کردم وبا دوربین تانکها را نظاره گر بودم وخلاصه شروع کردم به تیر اندازی که اول تیر بارچی تانکها رو زدم بعد کمک تیربارچی سپس نیروهای اطراف تانک رو که پشت آن مخفی بودند وبعد از آن خود راننده تانک که وحشت زده از درون تانک برای فرار بیرون میآمد، که خودش میگفت در آن روز چندین تانک را از کار انداختم و دشمن وحشت زده عقب نشینی کرد، بعد از اتمام کار شهید خرازی به سرعت با موتور به سمت شهید زرین میرود و او را در بغل میگیرد و میگوید برادر زرین امروز تو معجزه کردی ودشمن را در نطفه خفه کردی و این قصه باعث میشود که از آن به بعد ایشان در عملیاتها صرفا نقش تک تیراندز ویژه لشکر امام حسین را داشته باشند که از خیلی مسیولیتهای دیگر کارسازتر و در سرنوشت عملیات تعیین کنندهتر بوده است و مبتکر تشکیل گره تک تیر اندازی با آموزش تخصصی بالا برای اولین بار در کشور در لشکر امام حسین (ع) میشوند، خلاصه یک نیروی تام الاختیار که خود همه چیز را در مورد جنگ میدانسته و خیلی خوب نقاط حساس دشمن را در نطفه خفه میکرده و فرماندهی بوده که خود نیز نیروی خود بوده وعمل میکرده و به قول شهید خرازی به اندازه یک گردان موثر بود.
- قضیه آن عکس معروف رو هم بفرمایید؟ اکثر مخاطبین ما شهید زرین را با همان لبخند و در حالی که لاله گوششان تیر خورده میشناسند:
*** خاطره عکس را در کتابی که مجموعهای از صحبتهای شهید زرین و شهید خرازی درباره پدرم در نوار کاست هست، نوشتم البته من الان خاطرهای هم از این کتاب دارم که گفتنش خالی از لطف نیست. وقتی کتاب را نوشتم همان شب شهید خرازی را در خواب دیدم و بایک لبخندی زیبا به خانه ما آمد و گفتند: اصغر برو کتابی که برای پدرت نوشتی بردار بیار، بعدخودش این کتاب را از من گرفتند و ورق زدند و دست کشیدند وگفتند عکسهای من باشهید را چاپ کن و برای من بیاور. در همان روز شهید خرازی مریضمان را هم که از بلندی بر زمین افتاده ودر بیمارستان بود را با این جمله که بروم مریضتان را ببینم، شفا دادند. این مسائل گفتنش برای ما عادی است اما شاید باورش برای افراد سخت باشد.
این نقل قول شهید خرازی است:» من خودم بعد از عملیات طریق القدس نزدیک ایشان بودم، با یک بشاشیت و روحیه خیلی بابالایی ایشان داشت کارش را انجام میداد و داشت تیر به طرف عراقیها میزد. من دیدم که عراقیهایی که میآیند بروند دستشویی، ایشان هدفشان میگرفت و آنها در همان حال زمین میخوردند و با شوق و علاقه ایی ایشان به من میگفتند حسین ببین اینها چطور زمین میخورند و چطور ذلیلانه دارند فرار میکنند و من خودم چندین صحنه را شاهدش بودم. در این موقع بود که جایی که ایشون جنگ میکرد عراقیها کشف کردند و یک تیر رها شد و من خودم کنار ایشان ایستاده بودم که این تیر آمد و خدا خیلی رحم کرد و خدا به ما خیلی لطف کرد که ایشان را نگه داشت همان لحظه، این تیر آمد از کنار گوش ایشان رد شد ولاله گوش ایشان را سوراخ کرد و ایشان هم اصلا خم به ابرو نیاورد و کارش را با جدیت بیشتر ادامه دادند. در همان حین بود که گروهی از فیلم برداران آنجا بودند وبلافاصله از ایشان عکس گرفتند و یک عکس از ایشان به یادگار هست که این نمایانگر کاری بود که ایشان داشت انجام میداد و خود گواه صادقی است از فعالیتها و تلاش و مبارزهی ایشان. «
در آنجا شهید زرین یکی از بهترین تک تیر اندازان عراق را که چندین نفر از رزمندگان را به شهادت رسانیده و گوش خودشان را هم مورد هدف قرار داده بوده پس از یک شبانه روز تعقیب و گریز بایکدیگر به درک واصل کرده است.
سردار ابوشهاب (معاون لشگر امام حسین (ع) در جبهههای نبرد) در جایی میگفتند: شهید زرین به جز اینکه خود یک گردان بود، عامل تاثیر گذار و مهمی بودند در بالا بردن روحیه رزمندگان به خصوص مواقعی در خلال عملیات که به دلایلی روحیه بچهها بسیار پایین آمده بود، ایشان میآمد بین نیروها وبا آن لبخند زیبایش در جایی مستقر میشد و چندین عراقی را شکار میکرد و یکدفعه میدیدیم که بچهها شور وشعفی تازه پیدا میکردند و به سمت دشمن یورش مبردند و جدا ایشان یک شیری بودند در جبههها و به واقع میتوان شهید زرین را» حبیب ابن مظاهر زمان «نامید.
یک شعری است در رابطه با تیری که به گوش ایشان اصابت کرده که یکی از بچههای آزاده بنام علیرضا لطفی که در عملیات خیبر اسیر شدند و پدر قبل از اینکه شهید بشوند به ایشان گفته بود که بیاند در گروه تک تیر اندازی. چند تا خاطره ایشان از پدرم بیان کردهاند که یکی این بود که پدرم در زمان جنگ رفته بودند دیدار حضرت امام، آن زمان فرماندهها گفته بودند که ایشون تک تیرانداز لشگر است که تیری هم به گوششان اصابت کرده است، حضرت امام عکسشان را در مجله پیام انقلاب دیده بودند، خودشان میروند و آن مجله را میآورند ومی گفتند ایشان یک نگاه میکرد به عکس و یک نگاه به من و لبخند زیبایی بر لبانشان بود و شهید زرین میگفتند من بهترین خاطرهام لبخند رضایت حضرت امام بود و آن آزاده این شعر را برای شهید سرودند:
کیست این مرد که تیری به سر لاله گوشش سخن وصل نموده نجوا
وچنین خنده زنان از شرر خصم ندارد پروا
این همان زرین است که ز مردان یقین مرد حقیقت بین است
او خودش گفت به دیدار اما وقتی از طاقچه تصویر مرا بر میداشت
و نگاهی بر من و نگاهی بر عکس تا به لبخند رضایت گل رویش بشکفت
زان تبسم چه سخنها به من خسته و رزمنده نگفت
خستگی را ز تنم گرد غم را ز رخم به نگاهش به تبسم همه یکباره برفت
- باز هم از خاطرات پدر اگر مورد دیگری هم هست بفرمایید:
حماسه رمضان:
***عملیات رمضان هم خاطرهای زیبا دارند که به حماسه رمضان از آن میتوان نام برد. میگویند که آمدم دیدم که دشمن با تانکهای t۷۲وارد عمل شده بودند و بچهها نمیتوانستند تانکها را بزنند. تانکهای t۷۲انقدر مفاوم است که ار پی چی درش اثری ندارد و تازه بخاطر نیروها و تیربارچیهایی که اطرافش بودند، بسیار نشانه گیری را سخت میکرد. پدر م همان موقع به ذهنشان میرسد که خود جلوی پیشروی دشمن را بگیرند و برای یکی از بسیجیها بنام آقای ابودردا حماسه آنروز را بیان کرده بود (سردار مرتضی قربانی فرمانده لشگر ۲۵ کربلا هم این حماسه را در افتتاحیه سالن تیر اندازی بین المللی شهید زرین در اصفهان بیان کردند) و گفته بود که در همان زمان یکی از فرماندهان پیش من آمد و گفت دستور عقب نشینی آمده شما هم بیا بر گردیم ما حالا حالا به وجود شما نیاز داریم که شهید در جواب ایشان میگویندکه اگر عقب بیایم نیروها تماما اسیر وقتل عام میشوند وقتی همه برگشتند اگر زنده ماندم بر میگردم. وشروع کردم در گودالی که کنده بودم اول تیربارچیها را زدم، بعد نیروهای اطراف تانک را وسپس راننده تانک که در حال خروج و فرار از تانک بود. پیریسکوبهای تانکها را هم میزنند که تانکهای جلویی که متوقف میشدند تانکهای دیگر نمیتوانستند پیشروی کنند. میگفتند هفتاد و هشتاد نفرشان را زده بودند و باز خودشان برای ایشان گفته بودند که درآن روز در سه جهت جلوی پیشروی دشمن و تانکها را گرفتم و تعداد زیادی از تانکهای آنها را از کار انداختم که در این لحظه یکی از فرماندههای ارشد عراقی را دیدم که به نظر فرمانده لشگر بود وداشت به نیروها دستور میداد و با بیسیم صحبت میکرد، بلافاصله بیسیم چی رو زدم یکدفعه گوشی از دستش افتاد و فرمانده وحشت زده فرار کرد که همان لحظه او راهم زدم که یکباره لشگر دشمن به هم ریخته و حالا دیگرنیروهای خودی هم توانسته بودند عقب نشینی کنند، در همین لحظات بود که دیگرجای بنده لو رفته بود و یک خمپاره به محل اختفای بنده اصابت کرد، پدر تعریف میکند که چند متر رفتم بالا و آمدم زمین و دل و روده هاشانن میریزد بیرون. میگفتند که من آن لحظه خودم یک مشمایی داشتم، اینها را برداشتم و ریختم داخل مشما و مشما را کردم داخل شکمم و با چفیه شکمم را بستم. آقا نادر قاسمی از همرزمان شهید (و الان هم از ارشدهای حفاظت سپاه تهران هستند) گفتند که شهیدزرین برای من تعریف کردند که آن لحظه که من افتادم زمین دیدم یک امبولانسی کنار من ایستاد همانطورکه چشمانم باز بود و رمقی نداشتم، دیدم دونفر آمدندکه بدنهاشان مثل شیشیه بود و از آن طرف پیدا بود. من را گذاشتند روی برانکارد و دیگه نفهمیدم چی شد. گفتند بلند که شدم، دیدم در بین شهدای اهوازم. یکی از فرماندهان که داشته شهدا را نگاه میکرده در بین شهدا شهید زرین را میبیند و بلافاصله او را در آغوش میگیرد که یکدفعه میبیند چشمهای شهید به هم میخورد و سریع ایشان را به بیمارستان منتقل میکنند. و خلاصه چند ماهی در بیمارستان بستری شدند. این مطلبی که میخواهم بگویم را حاج نادر قاسمی هم تایید کردند و گفتند که قبل از شهادتش برای من بازگو کرده. آقا نادر گفت عبدالرسول در بیمارستان تهران که بود، دکترها بعد از چند ماه که صرفا زخم عجیب شکم ایشان را معالجه میکردند متوجه میشوند که پایش شکسته است و دیگر باید قطع شود. ایشان میگوید که یک دفعه دیدیم عبدالرسول برای اولین بار تغییر کرد، هیچ وقت عبدالرسول بشاشیتش را از دست نمیداد و هیچ وقت تکه پاره شدن و جراحت برایش مطرح نبود. یک دفعه دیدیم مثل چوب خشک شدند. خیلی ناراحت شدند و ما هم خیلی ناراحت شدیم. بعدا در نوار کاست خود شهید میگفتند که قتی همه رفتند شروع کردم با امام حسین درد و دل کردن که یا امام حسین ما قرارمون این نبود که، قرارمون شهادت بود ومی گفتند در عالم رویا یکدفعه دیدم چهارده معصوم دور تختم حلقه زدند و برادر رحیم صفوی کنار امام زمان (عج) ایستاده بودند. تمام پیامبران و الولعظمها را میدیدم. من هم خبردار با اسلحه جلوی این با عظمتها ایستاده بودم، عین کلمات خودشان هست، میگویند یکدفعه اسلحه من تبدیل به شمشیر شد و امام حسین (ع) دیدند دهان من قفل شده و نمیتونم حرف بزنم، رو به من کردند و فرمودند که تو از ما چی میخوای؟» تو یک سرباز ساده نیستی تو یک سرباز وافعی هستی ما شما را داریم «، و با اشاره کردن به پایم فر مودند: برای این ناراحتی، بعد دستشون رو کشیدند به پام. یکدفعه قصد نماز کردند و پیامبر اکرم فرمودند حسینم برود جلو بعد امام حسین فرمودند علی ابن ابی طالب بفرمایند، دست آخر پیامبر دست امام حسین رو گرفتند وجلوی این با عظمتها نشاندند و همگی نماز خواندیم. صبح که دکترها میایند بالای سر پدر، میببینند صورتشون گل افتاده راحت نشستهاند و بعد از معاینات مربوطه میبینند هیچ سیاه شدگی ویا مشکلی در پا نیست. خودشان میگفند که دکتر یکدفعه در را بست و گفت که چی شده باید برای من بگویی و بعد از اصرار ایشان گفتم اهل بیت اینجا بودند و ایشان هم مثل ابر بهار گریه میکردند و میگفتند ما اصلا به زنده ماندنت هم امیدی نداشتیم. ایشون تا حدود یکسال و نیم بعد از این قضیه هم به جبهه میروند و حماسههای دیگر از جمله در عملیات والفجر۴ و خیبر را رقم میزنند.
حماسه کانیمانگا:
در غرب در ارتفاعات کانیمانگا در عملیلات والفجر چهار شهید زرین حماسهای دیگر میآفریندشهید خرازی در نوار کاست میگویند که در ارتفاعات کانیمانگاه در غرب کشور گارد ریاست جمهوری عراق وارد عمل شده و موقعیت به شدت سخت شده بود، در این هنگام برادر عبدالرسول نقش خود را ایفا میکند و من میدیدم چندین نفر برایش خشاب پر میکردند وایشان هم مرتب عراقیها رو میانداخت زمین و در آن روز چهل نفر از عراقیها رو زد بعد آنها کشته شدندغیر از آنهایی که زخمی شدند و با این کار جلوی پیشروی عراقیها رو گرفته وباعث زمین گیر شدن آنها میشود، شهید خرازی میفرمایند:» من میتوانم بگویم که عملیات مرحله سوم والفجر چهار خیلی به کار خیلی خوب برادر مون عبدالرسول زرین تناسب داشت وخیلی تعیین کننده بود کار ایشان و توانست با این کار مهم و حیاتی خودش عملیلات را موفق کند.
- ازشهید خرازی تعابیر دیگری هم درباره پدر هست؟
***حاج حسین از حالات معنوی ایشان به به سادگی، بیالایشی عجیب، حالات دعا و تضرع مداوم در پیشگاه خدا، شجاعت عجیب، اخلاص و توکل بر خدا، ادب و متانت و مهربانی وافر نسبت به مردم و رزمندگان که از این به روحیه اشداء علی الکفار رحماء بینهم در مورد ایشان یاد میکند و میفرمایند این «بعد معنوی منظوم با نظامی» در ایشان باعث خلق این حماسههای بزرگ شده بود که این فقط مخصوص شهداست کارهای بزرگی که شاید افراد عادی از درک آن عاجز باشد.
- برای چاپ این کتابها و دست نوشتهها اقدامی هم کردهاید؟
*** من الان شروع کردم به جمع کردن یک سری از خاطرات و حدود هفت ساعت هم من مصاحبه از فرماندهان گرفتم بقیهاش را هم دارم پیگیری میکنم، یکی دوماه طول میکشد که تکمیلش کنم تا انشاا... یک رمان ماندگار وتاثیر گذار بشود.
- ارگآنهای فرهنگی و دولتی رفتید برای حمایت و کمک؟
*** حدود بیست سال پیش کنگره سرداران مطالبی را در مورد پدرم نوشتند ولی به صورت یک مجموعه کامل انجام نشد وبیشتر بصورت پراکنده بود، من هم خیلی پیگیری کردم و یادم هست که گفتند وقت پیگیری آنرا نداریم وخلاصه انجام نشد ولی خوب الان شرایطی شده که چندین ارگان دنبال چاپ کتاب شهید زرین هستند و واقعا دارند پیگیری میکنندولی متاسفانه قبلا چنین تفکر منسجمی کمتر دیده میشد و کار مایه داری برای شهدا انجام نمیشد و شاید یک مقدار دیر به این نتیجه رسیدند و هرچه مقام معظم رهبری فرمودند زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از خود شهادت نیست و حتی فرمودند شهدای برجسته اصفهان مثل ستاره دارند میدرخشند به آن صورت کاری بخصوص برای شهدای اصفهان انجام نشد، ولی حالا به خاطر تبعات ناخوشایندی که در کشور به خاطر عدم معرفی این اسطورهها بخصوص در نسل جوان ایجاد شد، اهمیت سخنان رهبر فرزانه انقلاب بیشتر ملموس شد و خدا را شکر دارد کارهای خوبی صورت میگیرد.
- آنطور که من شنیدم، شهید تلفات بسیار بالایی را از دشمن گرفتند. بیش از سه هزارتا. چنین چیزی یک رکورد به حساب میآید. شاید ما فقط در فیلمها آن هم از نوع هالیوودی چنین مباحثی را دیدهایم. اما ابوی شما یک نمونه کاملاً ایرانی و حقیقی این مسائل هستند.
*** یکی از رزمندهها –آقای چگونینان- تعریف میکرد، میگفت حاج حسین دستشان که قطع شده بود، رفتیم ببینمشان، ایشان در مدتی که با ما صحبت میکردند حدودیک ساعت فقط درباره شهید زرین صحبت کردند و گفتند من به جرات میتوانم بگویم که ایشون بیشتر از سه هزار عراقی را در جبههها به درک واصل کردهاند. ما حماسههایی که از شهید بیان کردیم صرفا حدود ۲۰روز از حضور سه چهار ساله پدر در جبهه بود و در همین چند روز که در بالا بیان شد حدود سیصد چهارصد تا عراقی زدند، خوب حالا در طول حضور سه چهار ساله را تصور کنید.
- سردار صبوری فرمانده تیپ قمر در جنگ و از مسوولین ارشد سپاه کشور در یک سخنرانی در مراسم سالگرد شهید زرین بیان میکنند که:
*** اگر اسناد و مدارک عراق را بیاورند حتما مشخص میشود که شهید زرین تک تیر اندازی است که بیشترین تلفات را از آنها گرفته است و دشمن کاملا میدانست که ایران تک تیر اندازی دارد که به شدت از آنها تلفات میگیرد و و نقاط حساس دشمن را آسیب پذیر کرده و جلوی پیشروی آنه را یک تنه گرفته است که این چیز سادهای نبود. وگاهی ایشان تمام قد جلوی دشمن میایستاد وخود راسیبل میکرد تا همه تیرها را متوجه خود کند و نیروها بتوانند خوب عمل کنند و تلفات ندهند و در یک کلمه رشادتهای شهید زرین در حد اعلی بود. به قول یکی از فرماندهان: ما یک شهید خرازی داشتیم و یک شهید زرین.
- دقیقا همان صحبتی که خودتان کردید. داستان این شهید بزرگوار قابلیتهای خیلی بالایی دارد برای فیلم شدن و به نظر یکی از بهترین راههای انتقال به نسل جدید هم همین است. آن بحثی که خودتان کردید که اینها باید به نسل حاضر منتقل بشود. رسانه و سینما الان زبان خیلی گویا و مورد پسند نسل حاضر است،
***البته آن زمان هم فرماندهان میگفتند باید از شخصیت شهید زرین یک فیلم ساخته شود وکاملا مختصات شهید واهمیت آنرا میدانستند ولی کسی پیگیری جدی نمیکرد، حقیقت این است که غربیها و آمریکاییها اسطوره ندارند و همواره در پی اسطورههای ساختگی برای الگو پذیری در کشورشان بخصوص نسل جوان خود میباشند و فیلمهای پر خرج و ساختگی خودشون را در جهان عرضه میکنند و برعکس در کشور ما تا بخواهید اسطورههای واقعی بوده وهست ولی دلسوزان واقعی اندکی وجود دارند و شاید هنوز به آن سطحی از تفکر نرسیدهایم که بتوانیم اهمیت بدهیم و میزان تاثیر گذاری اسطورهها را در شکل گیری تفکر و فرهنگ یک کشور هنوز درک نکرده باشیم. کشور هلند یک اسطوره ساختگی به نام پطروس خلق کرده که حتی در کتابهای درسی دبستان ما هم رسوخ کرد ولی واقعا آنها با این همه جنایت و فرهنگهای نادرست اینگونه موارد را بهتر میفهمند وخیلی دقیق ترعمل میکنند مثلا آمریکاییها همین کریس کایل، تک تیرانداز کودک کش خود را با ۱۶۰ جنایت و شلیک موفق چنان بزرگ میکنند و فیلم هالیوودی برایش میسازند که گویی در جهان نمونهای ندارد و خیلی دقیق و هدفمند روی آن کار میکنند اگر تک تیراندازان در سایر نقاط دنیا را هم ببینید که برای آنها فیلم و کتاب آنچنانی نوشتهاند، میبینیم که نهایتا بشتراز چهارصد، پانصد شلیک موفق (آنهم در جنگها و جنایات ناجوانمردانه) نداشتهاند، ولی شهید زرین با چندین برابر شلیک موفق آنهم در دفاع از میهن اسلامی وبرای حفظ اسلام وکشور که به خاطر این رکورد بینظیر میتوان او را «بهترین تک تیرانداز جهان» نامید و مختصاتی بسیار بزرگتر وبالاتر از ان (که اصلا قابل قیاس نیست)، حدود۳۰ سال است که مسکوت مانده واستفاده خاصی از آن نشده است.
انشا ا... ابتدا به ساکن در صدد نوشتن یک کتاب خیلی خوب از شهید زرین و سپس ساخت یک فیلم شایسته از روی آن هستم.
- نحوه شهادت ایشان چگونه بود؟
***شهید خرازی میفرمایند: در عملیات خیبر هم ایشان بودند و همین کار را مرتب انجام میدادند و با شدت و قوت تمامی عراقیها رو میکشتند و «این کار او دشمن را جدا نگران کرده بود و خیلی دشمن رو دچار دستپاچگی کرده بود»، که بعد از عملیات مرحله دوم خیبر خبر دادند که ایشان در بهترین حالات و همانطور که اسلحهاش به سمت دشمن نشانه میرفت به شهادت رسیدند و ما در سوگ ایشان بودیم و چیزی جز تاسف و اندوه برای ما نگذاشتند جز آنکه خودشان به سعادت رسیدند. بین ما یک رابطه عاطفی پدر فرزندی عمیقی حاکم بود، خیلی به هم علاقه داشتیم و در کنار هم بودیم و جزء افتخاراتمان بود که با یک چنین سرباز مخلص امام زمان (عج) که همه چیز را در راه لقاء دوست رها کرده بود آشنا شدهایم و هر چقدر بیشتر میگذشت علاقه و رفاقت ما نسبت به ایشان بیشتر میشد و در لحظه لحظه کاری که ما داریم اینجا انجام میدیم و بخصوص در عملیاتهایی که بعد از ایشان انجام شده، جای ایشان خیلی خالیه و ما سعی کردیم این وصیت برادرمون عبد الرسول زرین رو در این بعد اساسی عملیات یعنی ادامه تشکیل گروه تک تیر انداز را عملی کرده باشیم.
در عملیات خیبر خط رو از عراقی پاک کرده بود و با توجه به اینکه روحیه دشمن از این قضیه بسیار گرفته شده بود به خاطر همین دشمن به دنبال ایشان بود و پس از محاصره توسط دشمن و شلیک پی در پی خمپاره به سنگر ایشان در همان روزی که دو هفته قبل به یکی از همرزمانش (آقا نادر قاسمی) گفته بود، به شهادت رسیدند که پس از آن برادران در بیسیمها و رادیو دشمن شنیده بودند که اظهار میکنند «شکارچی خمینی» را زدیم.
سرانجام روح این مجاهد با صفا و سرباز مخلص لشکر امام حسین (ع) بعد از بارها مجروحیت و با به یادگار گذاشتن هفت فرزند و دهها نکته عبرت انگیز در عملیات مرحله دوم خیبر به ملکوت اعلا پیوست و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.