روایت همسر شهید مدافع امنیت از سوختن همسرش/ پلیس میآید که اعتراض به اغتشاش تبدیل نشود!
این روزها سختترین و دردناکترین تصویری که من دیدم آتش زدن مامور ناجا بود! تمام بدنم سست شده بود. یک لحظه همسرم آمد جلوی چشمهایم. راستش را بخواهید وقتی فیلم آتش گرفتن پلیس را دیدم باورم نمیشد واقعی باشد. اصلاً در تصوراتم هم نمیگنجید. تماس گرفتم با چند نفر از کسانی که در ناجا بودند پرسیدم که خبر واقعی است؟! خدا خدا میکردم صحت نداشته باشد اما گفتند متاسفانه واقعی است.
این روزها سختترین و دردناکترین تصویری که من دیدم آتش زدن مامور ناجا بود! تمام بدنم سست شده بود. یک لحظه همسرم آمد جلوی چشمهایم. راستش را بخواهید وقتی فیلم آتش گرفتن پلیس را دیدم باورم نمیشد واقعی باشد. اصلاً در تصوراتم هم نمیگنجید. تماس گرفتم با چند نفر از کسانی که در ناجا بودند پرسیدم که خبر واقعی است؟! خدا خدا میکردم صحت نداشته باشد اما گفتند متاسفانه واقعی است.
به گزارش کبنا، شنیدن خبر آتشزدن پلیس به دست اغتشاشگران این روزها برای همه ما دردناک بود اما برای یک نفر زخم کهنهای را تازه میکرد. زخمی که دوسال پیش برجانش نشسته است و هنوز دل سوختهاش آرام نشده!همسر شهید مدافع امنیت سروان «پرویزکرمپور» که سال 99 هنگام انجام ماموریت به دلیل آتشسوزی به شهادت رسید. به مناسبت هفته ناجا مهمان خانه این پلیس دلسوز شدیم. «راحله موسوی» همسر شهید، حلما 7 ساله و امیرعلی 13 ساله به استقبالم میآیند آقاپرویز هم با لبخندش از همان قابهای روی دیوار به من خوشآمد میگوید!
عروسکی که برای حلما نشانی از بابا دارد!
به محض اینکه مینشینم حلما میآید و با لحن شیرینی میپرسد:« خاله دوست داری عروسک هایم را ببینی!» لپش را میکشم و میگویم:« حتما!» لبخند مینشیند روی صورتش:« پس بشین همین جا، همین حالا میآورمشان!» بعد هم مثل فرفره میدود توی اتاقش و یکی یکی عروسک هایش را میآورد و میدهد دستم. چندتایشان را که میآورد لبخند روی لبم خشک میشود. همهشان یک شکل است فقط رنگهایشان فرق میکند! شاید 20 عروسک یک شکل روبهرویم میچیند. راحله خانم تعجبم را که میبیند میگوید:« این عروسکها دلخوشی حلما هستند، برایش نشانی از بابا دارند!»
بابا منتظرت میمانم تا بیایی!
هرچه فکر میکنم ارتباط این عروسکها و بابای حلما را نمیفهمم میگویم:« راستش هنوز متوجه نشدم چرا حلما این همه عروسک یک شکل دارد؟!» راحله خانم میخندد و میگوید:« شب قبل از شهادت آقا پرویز، رفته بودیم خرید. حلما برای اولین بار این عروسک را همراه پدرش آنجا خرید. وقتی به خانه برگشتیم. چند ساعتی حلما با پدرش با آن عروسک بازی کردند و قرار شد فردا رنگ دیگرش را هم بخرند! صبح که آقا پرویز میخواست به محلکار برود. حلما خیلی گریه میکرد و بیقراری. اجازه نمیداد پدرش برود.»
کمی مکث میکند نفس عمیقی میکشد و دور از چشم حلما بغضش را قورت میدهد:«آن موقع 5 سالش بود. آقا پرویز بغلش کرد و قول داد وقتی برگشت. باهم بروند و رنگ دیگر آن عروسک را هم بخرند. حلما آرام شد و گفت بابا پس منتظرت میمانم تا بیایی و آن عروسک را برایم بخری. آقاپرویز دیگر برنگشت! همان روز شهید شد حلما هم از آن روز به بعد هر جا این عروسک را ببیند میخرد هرکسی هم بخواهد برایش هدیه بخرد میگوید این عروسک را میخواهم!»
گمان میکنم حلما هر بار که این عروسک را میخرد به خودش نوید میدهد بابایش هم بازمیگردد. یا هر وقت کسی برایش این عروسک را هدیه میآورد با چشمهایش دنبال بابا میگردد.آخر پدرش قول داده بود که برگردد آن هم با این عروسک!
باورم نمیشد پلیس را آتش زده باشند!
حلما که مشغول عروسکهایش میشود تازه وقت میکنم با راحلهخانم هم صحبت شوم. صحبتهایمان کشیده میشود به اغتشاشات و به حال این روزهای کشور. میگوید:« این روزها سخت ترین و سخت ترین و دردناک ترین تصویری که من دیدم آتش زدن مامور ناجا بود! تمام بدنم سست شده بود. یک لحظه همسرم آمد جلوی چشمهایم. دیدن آن تصاویر واقعا برای من دردناک بود وقتی آن فیلم را دیدم میخواستم بلند به همه بگوییم چرا پلیسی که برای امنیت شما اینطور به دل آتش میزند را میسوزانید؟! خب آقا پرویز تنها ماموری نیست که به علت سوختگی شهید شده. بسیاری از مامورهای ناجا برای جلوگیری از حریق دل به آتش زدند. دقیقا دو هفته قبل از این اتفاقات ماشینی تصادف کرده بود و آتش گرفته بود قبل از رسیدن آتشنشانی ماموران پلیس سرنشینان را نجات داده بودند. راستش را بخواهید وقتی فیلم آتش گرفتن پلیس را دیدم باورم نمیشد واقعی باشد. اصلا در تصوراتم هم نمیگنجید. تماس گرفتم با چند نفر از کسانی که در ناجا بودند پرسیدم که خبر واقعی است؟! خدا خدا میکردم صحت نداشته باشد اما گفتند متاسفانه واقعی است.»
وقتی زخم راحله خانم تازه شد
حرف زدن از آن تصاویر برایش روزی را تازه میکند که همسرش دیگر به خانه بازنگشت. حلما دستش را زیر چانه گذاشته و به حرفهای من و مادرش گوش میدهد. راحله خانم حلما را میفرستد توی اتاق تا کارتون مورد علاقهاش را تماشا کند و بعد، از آن روز برایم میگوید: «آقاپرویز سال 99 برای اجرای حکم تخلیه به همراه وکیل شاکی و نماینده دادستان به محل اعزام میشوند. به محض رسیدنشان متوجه میشوند ساکن منزل روی خودش و تمام وسایل خانه تینر ریخته و قصد دارد خودش و خانه را آتش بزند. پرویز بلافاصله آن آقا را از پشت بغل میکند و فندک را از دستش میگیرد و آن را به بیرون از منزل هدایت میکند تا با او حرف بزند و آن مرد را آرام کند.وقتی ایشان را در راه پله میآورد تا با او صحبت کند و مشکل را حل کند. فرد ادعا میکند تینر توی چشمم رفته و چشمانش میسوزد. آقاپرویز به او میگوید که اینجا صبرکن تا من برایت از داخل منزل آب بیاورم. چون خانه آغشته به مواد آتش زا بوده همسرم نمیخواسته آن آقا وارد منزل بشود و برای خودش یا خانه حادثهای پیش بیاید. فرد را به نماینده دادستان و دیگر افراد حاضر در آنجا میسپارد و میرود تا آب بیاورد. اما آن آقا تا پرویز داخل میشود. فندکی از جیبش درمیآورد و خودش را آتش میزند و به داخل خانه میرود. همسرم لیوان آب را رها میکند و به سمت ساکن خانه میرود تا آتش را خاموش کند اما چون لباس آقا پرویز هم بخاطر اینکه آن آقا را بغل گرفته بوده آغشته به تینر شده بوده، آتش میگیرد. با این حال سعی میکند آن فرد را به بیرون از منزل ببرد تا هم او را نجات بدهد و هم خانه آتش نگیرد و اتفاقی برای سایر اهالی ساختمان رخ ندهد. همسرم با 60 درصد سوختگی در بیمارستان بستری شدند و پس از 4 روز در ایام محرم به شهادت رسیدند.»
هدیهای که برای شهید پرویز بسیار ارزشمند بود!
میان این حرفهای تلخ که چشمهایش را تر کرده یکدفعه چیزی یادش میآید و خنده مینشیند روی لبانش.شاید چیزی به شیرینی خندههای آقاپرویز! میگوید:« همیشه وقتی برای اجرای حکم تخلیهی خانه میرفت خیلی دلسوزانه عمل میکرد. میرفت با مالک و مستاجر حرف میزد و صاحبخانه را راضی میکرد تا فرصتی بدهد و ماجرا بین خودشان حل شود. آن وقت میآمد برایم با ذوق تعریف میکرد. یادم میآید یک بار رفته بود برای اجرای حکم تخلیه، مستاجر یک دختر کوچک همسن حلما داشت. به محض اینکه پرویز را دیده بود گفته بود عمو میخوای خونه ما رو خالی کنی؟! پرویز بغلش کرده بود و گفته بود نه عمو! چرا باید این کار را کنم؟! آن وقت مثل همیشه با صاحبخانه صحبت کرده بود که به ساکنان خانه فرصتی بدهد. ماجرا که به خیر و خوشی تمام شده بود دختر کوچولو برای پرویز به عنوان هدیه یک نقاشی کشیده بود.»
پلیس میرود که اعتراض به اغتشاش تبدیل نشود!
«آقاپرویز 16 سال سابقه خدمت در نیروی انتظامی را داشتند که 14 سالش را من در کنارشان بودم در این 14 سال دو تا از اغتشاشات سنگین را کنارشان تجربه کردم اولی فتنه 88 بود که خیلی سخت و پر از دلهره و استرس گذشت تازه یک سال بود که ازدواج کرده بودیم. آن زمان برای من همسر یک پلیس بودن معنا شد. وقتی به همسرم زنگ میزدم تا حالش را بپرسم انگار وسط میدان جنگ بودند.اغتشاشات سال۹۸ برای من خیلی سخت تر بود آقاپرویز به شدت صدمه دیده بود و وقتی برایم از اتفاقات آن زمان تعریف میکرد میگفت یک عده از مردم برای اعتراض آمده بودند اما بین آنها کسانی بودند که دقیقا آموزش دیده و دوره دیده اینکار بودند و لیدرهای اصلی هم خانمها بودند. میخواهم به مردم عزیز کشورم بگوییم همه مامورانی که در اغتشاشات حضور دارند زن دارند زندگی دارند بچه دارند و از همه مهمتر چشم به راه دارند و اگر در تجمعات حاضر میشوند برای این است که نگذارند این اعتراضات به اغتشاش و ناامنی تبدیل بشود. امنیت بزرگترین نعمت ما است ولی چون داخلش هستیم متوجهاش نیستیم!»
بچهها را از پلیس نترسانید!
امیرعلی از اتاقش بیرون میآید و از راحله خانم اجازه میگیرد که همراه دوستانش برای بازی به حیاط برود. راحله خانم همانطور که امیرعلی را راهی میکند میگوید «پرویز میگفت توی خیابان ایستاده بودم که یک مادر و دختر 5 ساله رد شدند. مادر به من اشاره کرد و رو به دخترش گفت اگر اذیت کنی به آقا پلیس میگویم ها! برگشتم و صدایشان کردم. شکلاتی که توی جیبم داشتم را دادم به دخترکوچولو و گفتم عمو نترس! نباید از من بترسی. من کاری به شما ندارم،با آدم بدا کار دارم. بعد هم به مادرش گفتم خانم چرا دخترت را از من میترسانی؟! بچهی شما باید بداند امینترین فرد برایش مامور پلیس است! نه اینکه بچهتان را طوری تربیت کنید که خودش را مقابل پلیس ببنید. پرویز روی این موضوع خیلی حساس بود همین حالا نگاه کنید خیلی از همین اغتشاشگرانی که برایشان مشکلی پیش میآید مثل همان دخترانی که در جریان تجمعات گوشیهایشان به سرقت رفته بود به پلیس مراجعه میکنند. چون هنوز هم امنترین فرد برایشان نیروی انتظامی است! اگر از همان بچگی این کلمات را به بچههایمان نگوییم و اینطور آنها را از پلیس نترسانیم. نه در مواجه پلیس استرسی پیش میآید نه به آنها اینطور توهین میشود!»
مرد خونه که گریه نمیکنه!
حرفهایمان به دلتنگیهای حلمای کلاس اولی که دلش میخواسته روز اول مدرسه دستهای بابایش را بگیرد و با او برود سر کلاس میرسد. راحله خانم میگوید:« تمام این دیوار عکسهای پرویز بود اما دیدم نگاه کردن به این عکسها بچهها را غمگین میکند مخصوصا حلما را که خیلی بیشتر دلتنگ پدرش میشود بخاطر همین به جز چند عکس همه را برداشتم! چند روز پیش امیرعلی با دوستانش رفته بود در کوچه بازی کند و به طور اتفاقی یک سنگ خورده بود به سرش، برای بخیه زدن پیشانی امیرعلی که رفته بودیم حلما میگفت مامان میدونی چرا فقط تو سر امیرعلی سنگ خورده و به دوستاش سنگ نخورده؟! بخاطر اینکه اونا بچهاند اگر سنگ بخوره تو سرشون گریه میکنند ولی امیرعلی مرد خونه است. مرد خونه که گریه نمیکنه بخاطر همین سنگ خورده تو سر امیرعلی! »
حلما دستم را میکشد و در حالی که سعی دارد از روی مبل بلندم کند میگوید:« خاله،خاله قول دادی باهام بازی کنی! ببین همه عروسکام رو چیدم!» میگویم صحبتم را با مادرت تمام کنم همین حالا میآیم! راحله خانم میخواهد صحبتهایش را با جملهای از شهید آوینی تمام کند جملهای که این روزها مرحم دلش شده!«الهی اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمیخوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچکس را آنگونه نسوزانده باشی»