تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۲ فروردين ۱۴۰۳ ساعت ۲۱:۴۷
کد مطلب : ۴۷۴۳۸۲
یادداشت ارسالی؛
سفر، سکوت، نگاه (به قلم: محمود منطقیان)
۱
مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛یادداشت ارسالی: صبح روز سه شنبه بیست و دوم اسفندماه ۱۴۰۲ برای شرکت در مراسم دوستی که به تازگی از دنیا رفته بود راهی منطقه لوداب شدم. سه نفر بودیم و هرسه سوار یک خود روی سمند به سوی مقصد میرفتیم.
روز قبل باران زیادی باریده بود و هوا و زمین صاف و زلال و دیدنی بود. آن قدر هوا و زمین با آمدن باران پاک و دلنواز شده بودن که نشانی از گرد و غبار و آلودگی به چشم نمیخورد. پیش خودم فکر میکردم" کاش همیشه طبیعت و هوا به این شفافی، روشنی و پاکی بودن که به دل پاک عارفان وارسته شباهت داشتن.
طبیعت بهاری، سر سبز و دلانگیز بود و حس خوب و دلنشینی را به دل و جان میبخشید. آدم از دیدن آن طبیعت سرسبز و باران دیده و هوای پاک و زلال جان مییافت و آرامش سراپای وجودش را فرا میگرفت.
درختان بلوط به تازگی شکفته و لباس سبز بهاری بر تن پوشیده و به استقبال بهار آمده بودند و چنان حس ظریفی به آدم میبخشیدند که تا رگ و پوست و همه سلولهای بدن نفوذ میکرد و جاری میشد. برای دیدن و لذت بردن از آن طبیعت زیبا و آن روز پاک پس از باران، به سکوت و نگاه ژرف نیاز بود و هرگاه گفتگویی پیش میآمد فرصت دیدن، حس کردن، آرامش و حال خوش از دست میرفت. در اطراف مسیر گذر، کوهها و بلندیهای زیادی به چشم میخورد که دل و دیده را به سوی خود میکشیدند و مرا به عالماندیشه و سکوت میبردند. اندیشهای بدون بیان، فلسفه و تفسیر که تنها از سکوت و نگاه و بیزبانی بر میخواست و سخن گفتن در این حال مزاحم بود.
به نظرم میآمد در اینجا نگاه و سکوت بهتر از هر بیانی سخن میگویند. در آن حال از جدلهای فلسفی و باورهای تعصبی فارغ بودم و حتا همراهان از حال من خبر نداشتند و نمیدانستند که در آن لحظات و سکوت در درون من چه میگذرد. به کوهها و درختان و طبیعت سرسبز خیره شده بودم و دقایقی به کوهی از روبرو چشم دوختم که بر قلهی آن برف خالص نشسته بود، انگار موجود زندهای بود که کلاهی سفید بر سر داشت و جهان را تماشا میکرد و چقدر در نگاهم جالب و دیدنی میآمد. ما در جادهی سیاه و قیرآلود پیش میرفتیم، اما اطرافمان کوه و برف، درختان بلوط، بَن، بادام و طبیعتِ پوشیده از سبزه و خیس بود.
در این حال ناگاه پرنده ذهن و خیالم پرکشید و مرا با خود به جهانهای گونهگون برد. در حالی که ما آرام و در سکوت جاده را به سوی مقصد میپیمودیم، ناگاه به جهانی فکر کردم که پُر از ظلم، تبعیض، ناامنی، دلهره و فقر و نیاز است و بسیارند کسانی که در شهر و دیار خود آوارهاند، پناهگاهی برای خود ندارند، بدون پوشش میخوابند و در میان سطلهای زباله خوراکی جستجو میکنند و نیز کسانی که در جهان امروز زیر باران سلاحهای مرگبار سرگردانند و فریاد رسی ندارند و در اندوه و هراس جان میدهند و یا آواره دشت و کوه و بیابان میشوند تا جان خود را وارهانند. حس دردناکم میگفت که این زندگان بیمزده و پریشان، آرزوی یک لقمه نان و یک لحظه خواب راحت را دارند و آرامش برای آنها رویای گم شده است که آرزوی آن را دارند. در این حال نیز، به زندگی و سرنوشت مردمیاندیشیدم که در برخی کشورها اسیر پنجه استبدادند و حرفها و رویاهای خود را در دلشان نگه میدارند و جرئت دم زدن و سخن از حال دل خود گفتن ندارند و تنها پنهان و در خفا سخن از درد، راستی، آزادی و داد میگویند. به یاد سخن فردوسی بزرگ افتادم که میگوید در فرمانروایی ضحاک آیین دانایان از میان رفته بود و همه چیز به کام دیو صفتان بود و چنان ترس و هراس بر دلها چیره بود که تنها در خفا و پنهان، سخن از نیکی و راستی میرفت:
" نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن، جز به راز"
خلاصه در این سفراندیشه جنگ، تجاوز، بیداد، تبعیض، فقر، گرسنگی، خودکامگی، نبود آزادی و... ذهن مرا سخت مشغول کرده بود و آزار میداد و به جهانی دیگر برده بود.
ناگاه مرغ خیالم هوای شاهنامه کرد و مرا به صحنهای از نامه خسروان برد که رقت بارترین و سوزناکترین و اندوه بارترین صحنه در شاهنامه است، آنجا که رستم و سهراب برای آخرین بار به نبرد هم میروند و از سهراب بخت بر می گردد و رستم با زور غیر طبیعی که یافته بود، نادانسته فرزند دلیر و دلبند خود را بر خاک میافکند و با شتاب تیغ از کمر بیرون میآورد و پهلوی جوانِ دلیر را میشکافد و به زندگیاش پایان میدهد. صحنه دردناکی که جان هر سنگدلی را میآزارد و چشم هر دلسوزی را اشکبار میکند و بغض هر نازکدلی را میترکاند و صد آه و فغان از دل بر میآید که پدری نادانسته و از روی آز و کین و خشم فرزند دلیر و جگر گوشه خود را به گمان اینکه دشمن است از پای در میآورد و آنگاه که پی به کار دل آزار و دردناک خود میبرد بر سر و روی میزند و چهره خود را به خاک و خون میآلاید.
و چه نیک گفته است فردوسی:
" نداند همی مردم از رنج ِ آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز"
در آن حال شعرهای این صحنه غم افزای را آهسته و زیر لب زمزمه میکردم و اشک میریختم و آهسته میگریستم که همراهان بو نبرند:
" دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کُشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
سپهدار سهراب و آن زور و دست
تو گفتی که چرخ بلندش ببست
غمی گشت، رستم بیازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه سرآمد، نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کو هم نماند بزیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر پور بیدار دل بر دَرید
بپیچید و زان پس یکی آه کرد
ز نیک و بد، اندیشه کوتاه کرد
بگفتا که این بر من، از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
دریغا که رنجم نیامد به بَر
ندیدم در این، هیچ روی پدر"
رستم وقتی لباس از تن سهراب باز میکند و آن مهره را که به مادر سهراب برای نشانی و شناسایی فرزندش داده بود میبیند، ناله و خروش بر میدارد و جامه برتن خویش چاک میزند، خاک برسر و روی میریزد و اشک خونین از چشمانش جاری میشود.
اما سهراب به رستم دلداری میدهد و از او میخواهد تا دست از زاری و خودآزاری بردارد و به او یادآور میشود که آنچه بر او رفته، کار سرنوشت بوده است و رستم را در آن گناهی نیست و بازاری و کشتن خویش، سودی به دست نخواهد آمد و آب رفته به جوی بر نخواهد گشت:
"چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردَرید
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کاین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
از این خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین بود و این بودنی کار بود"
وقتی ذهن و خیالم، از بودن در هوای پایان غمانگیز داستان رستم و سهراب فارغ آمد، به خود آمدم و باردیگر به دیدن آن طبیعت بهاری و کوهها و سبزهها و هوای پاک و صاف و دلانگیز باز آمدم و در آن حالت سکوت و نگاه، با خود گفتم به راستی اگر انسانها با باران عشق و مهر و نیکاندیشی، مانند طبیعت و هوای پس از باران، از آلودگیها و غبارها پاک میشدند، چقدر زندگی بهتر و دوست داشتنیتر می شد و انسان زندگی و جهان زیباتری را میساخت و تجربه میکرد و زندگی چهره صلحآمیز و زیبایی را از خود نشان میداد و نیک دانستم که ما هم مانند طبیعت نیاز به شستشو و پاک شدن از غبارهای آز، کینه، خشم، بدبینی و رشک را داریم و با پاک شدن، انسان جدیدی متولد خواهد شد و زندگی بهتری و دریافتم که با وجود صحنههای تجاوز، تبعیض و بیداد در جهان واقعی و تصور آنها در عالم ذهن و خیال، باز زندگی با همه کمیها و کاستیها و رنجهایش، زیبا و دلنواز است و دریافتم که آنچه بر انسانها و جامعه بشری میرود، حاصل جهل، آلودگی درون، آزمندی، تجاوز، خشم، کین و بداندیشی خود بشر است و گرنه ذات زندگی بد نیست، بلکه زیبا و دلنواز است و به گفته سعدی، ابر و باد و مه و خورشید و فلک، همه در خدمت بشرند تا زندگی کند و راه بدی و غفلت در پیش نگیرد و آفرینش با چراغ خرد و دانایی، راه و چاه را به همه انسانها نشان داده است و گناه بد زیستن ما از خود ما و رفتار ماست:
"چاه است و راه و دیده بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش... سعدی
محمود منطقیان چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۳
روز قبل باران زیادی باریده بود و هوا و زمین صاف و زلال و دیدنی بود. آن قدر هوا و زمین با آمدن باران پاک و دلنواز شده بودن که نشانی از گرد و غبار و آلودگی به چشم نمیخورد. پیش خودم فکر میکردم" کاش همیشه طبیعت و هوا به این شفافی، روشنی و پاکی بودن که به دل پاک عارفان وارسته شباهت داشتن.
طبیعت بهاری، سر سبز و دلانگیز بود و حس خوب و دلنشینی را به دل و جان میبخشید. آدم از دیدن آن طبیعت سرسبز و باران دیده و هوای پاک و زلال جان مییافت و آرامش سراپای وجودش را فرا میگرفت.
درختان بلوط به تازگی شکفته و لباس سبز بهاری بر تن پوشیده و به استقبال بهار آمده بودند و چنان حس ظریفی به آدم میبخشیدند که تا رگ و پوست و همه سلولهای بدن نفوذ میکرد و جاری میشد. برای دیدن و لذت بردن از آن طبیعت زیبا و آن روز پاک پس از باران، به سکوت و نگاه ژرف نیاز بود و هرگاه گفتگویی پیش میآمد فرصت دیدن، حس کردن، آرامش و حال خوش از دست میرفت. در اطراف مسیر گذر، کوهها و بلندیهای زیادی به چشم میخورد که دل و دیده را به سوی خود میکشیدند و مرا به عالماندیشه و سکوت میبردند. اندیشهای بدون بیان، فلسفه و تفسیر که تنها از سکوت و نگاه و بیزبانی بر میخواست و سخن گفتن در این حال مزاحم بود.
به نظرم میآمد در اینجا نگاه و سکوت بهتر از هر بیانی سخن میگویند. در آن حال از جدلهای فلسفی و باورهای تعصبی فارغ بودم و حتا همراهان از حال من خبر نداشتند و نمیدانستند که در آن لحظات و سکوت در درون من چه میگذرد. به کوهها و درختان و طبیعت سرسبز خیره شده بودم و دقایقی به کوهی از روبرو چشم دوختم که بر قلهی آن برف خالص نشسته بود، انگار موجود زندهای بود که کلاهی سفید بر سر داشت و جهان را تماشا میکرد و چقدر در نگاهم جالب و دیدنی میآمد. ما در جادهی سیاه و قیرآلود پیش میرفتیم، اما اطرافمان کوه و برف، درختان بلوط، بَن، بادام و طبیعتِ پوشیده از سبزه و خیس بود.
در این حال ناگاه پرنده ذهن و خیالم پرکشید و مرا با خود به جهانهای گونهگون برد. در حالی که ما آرام و در سکوت جاده را به سوی مقصد میپیمودیم، ناگاه به جهانی فکر کردم که پُر از ظلم، تبعیض، ناامنی، دلهره و فقر و نیاز است و بسیارند کسانی که در شهر و دیار خود آوارهاند، پناهگاهی برای خود ندارند، بدون پوشش میخوابند و در میان سطلهای زباله خوراکی جستجو میکنند و نیز کسانی که در جهان امروز زیر باران سلاحهای مرگبار سرگردانند و فریاد رسی ندارند و در اندوه و هراس جان میدهند و یا آواره دشت و کوه و بیابان میشوند تا جان خود را وارهانند. حس دردناکم میگفت که این زندگان بیمزده و پریشان، آرزوی یک لقمه نان و یک لحظه خواب راحت را دارند و آرامش برای آنها رویای گم شده است که آرزوی آن را دارند. در این حال نیز، به زندگی و سرنوشت مردمیاندیشیدم که در برخی کشورها اسیر پنجه استبدادند و حرفها و رویاهای خود را در دلشان نگه میدارند و جرئت دم زدن و سخن از حال دل خود گفتن ندارند و تنها پنهان و در خفا سخن از درد، راستی، آزادی و داد میگویند. به یاد سخن فردوسی بزرگ افتادم که میگوید در فرمانروایی ضحاک آیین دانایان از میان رفته بود و همه چیز به کام دیو صفتان بود و چنان ترس و هراس بر دلها چیره بود که تنها در خفا و پنهان، سخن از نیکی و راستی میرفت:
" نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن، جز به راز"
خلاصه در این سفراندیشه جنگ، تجاوز، بیداد، تبعیض، فقر، گرسنگی، خودکامگی، نبود آزادی و... ذهن مرا سخت مشغول کرده بود و آزار میداد و به جهانی دیگر برده بود.
ناگاه مرغ خیالم هوای شاهنامه کرد و مرا به صحنهای از نامه خسروان برد که رقت بارترین و سوزناکترین و اندوه بارترین صحنه در شاهنامه است، آنجا که رستم و سهراب برای آخرین بار به نبرد هم میروند و از سهراب بخت بر می گردد و رستم با زور غیر طبیعی که یافته بود، نادانسته فرزند دلیر و دلبند خود را بر خاک میافکند و با شتاب تیغ از کمر بیرون میآورد و پهلوی جوانِ دلیر را میشکافد و به زندگیاش پایان میدهد. صحنه دردناکی که جان هر سنگدلی را میآزارد و چشم هر دلسوزی را اشکبار میکند و بغض هر نازکدلی را میترکاند و صد آه و فغان از دل بر میآید که پدری نادانسته و از روی آز و کین و خشم فرزند دلیر و جگر گوشه خود را به گمان اینکه دشمن است از پای در میآورد و آنگاه که پی به کار دل آزار و دردناک خود میبرد بر سر و روی میزند و چهره خود را به خاک و خون میآلاید.
و چه نیک گفته است فردوسی:
" نداند همی مردم از رنج ِ آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز"
در آن حال شعرهای این صحنه غم افزای را آهسته و زیر لب زمزمه میکردم و اشک میریختم و آهسته میگریستم که همراهان بو نبرند:
" دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت
به کُشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر
سپهدار سهراب و آن زور و دست
تو گفتی که چرخ بلندش ببست
غمی گشت، رستم بیازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ
خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه سرآمد، نبودش توان
زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کو هم نماند بزیر
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر پور بیدار دل بر دَرید
بپیچید و زان پس یکی آه کرد
ز نیک و بد، اندیشه کوتاه کرد
بگفتا که این بر من، از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
دریغا که رنجم نیامد به بَر
ندیدم در این، هیچ روی پدر"
رستم وقتی لباس از تن سهراب باز میکند و آن مهره را که به مادر سهراب برای نشانی و شناسایی فرزندش داده بود میبیند، ناله و خروش بر میدارد و جامه برتن خویش چاک میزند، خاک برسر و روی میریزد و اشک خونین از چشمانش جاری میشود.
اما سهراب به رستم دلداری میدهد و از او میخواهد تا دست از زاری و خودآزاری بردارد و به او یادآور میشود که آنچه بر او رفته، کار سرنوشت بوده است و رستم را در آن گناهی نیست و بازاری و کشتن خویش، سودی به دست نخواهد آمد و آب رفته به جوی بر نخواهد گشت:
"چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردَرید
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کاین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست
از این خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین بود و این بودنی کار بود"
وقتی ذهن و خیالم، از بودن در هوای پایان غمانگیز داستان رستم و سهراب فارغ آمد، به خود آمدم و باردیگر به دیدن آن طبیعت بهاری و کوهها و سبزهها و هوای پاک و صاف و دلانگیز باز آمدم و در آن حالت سکوت و نگاه، با خود گفتم به راستی اگر انسانها با باران عشق و مهر و نیکاندیشی، مانند طبیعت و هوای پس از باران، از آلودگیها و غبارها پاک میشدند، چقدر زندگی بهتر و دوست داشتنیتر می شد و انسان زندگی و جهان زیباتری را میساخت و تجربه میکرد و زندگی چهره صلحآمیز و زیبایی را از خود نشان میداد و نیک دانستم که ما هم مانند طبیعت نیاز به شستشو و پاک شدن از غبارهای آز، کینه، خشم، بدبینی و رشک را داریم و با پاک شدن، انسان جدیدی متولد خواهد شد و زندگی بهتری و دریافتم که با وجود صحنههای تجاوز، تبعیض و بیداد در جهان واقعی و تصور آنها در عالم ذهن و خیال، باز زندگی با همه کمیها و کاستیها و رنجهایش، زیبا و دلنواز است و دریافتم که آنچه بر انسانها و جامعه بشری میرود، حاصل جهل، آلودگی درون، آزمندی، تجاوز، خشم، کین و بداندیشی خود بشر است و گرنه ذات زندگی بد نیست، بلکه زیبا و دلنواز است و به گفته سعدی، ابر و باد و مه و خورشید و فلک، همه در خدمت بشرند تا زندگی کند و راه بدی و غفلت در پیش نگیرد و آفرینش با چراغ خرد و دانایی، راه و چاه را به همه انسانها نشان داده است و گناه بد زیستن ما از خود ما و رفتار ماست:
"چاه است و راه و دیده بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش... سعدی
محمود منطقیان چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۲۳