یادداشت ارسالی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
بشارت جعفري
8 تير 1399 ساعت 1:24
همان لحظه اي كه حافظ هر كسي از همه را به نقش زدن نقاشي خود مي خواند در كارگاه هستي مي خواند و فرياد كشان به شعر مي نشيند كه: عاشق شو ار نه روزي كار جهان سرآيد ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستي.
عاشق شو آر نه روزی کار جهان سر آید. پرسش این است: انسان آیا موجودی آئینی است؟ که بین دل دادن و پای نهادن در مسیر بنا نهادن سازهی ارزشهای خودساخته و یا همسویی با ارزشها، آئینها و عرفهای حاکم بر زمانه و جماعت پیرامون، دومی را بر میگزیند و یا شاید ناخواسته در دل دومی لغزیده و آنجا را همگونتر و همسازتر یافته است. هند هزار دین و آئین، مشتی از خروارْ آئینْ راههای رفتهی جماعت بشری است. هژمونی نظامِ سرمایه داری موردِ نظرِ مارکس را اگر بپذیریم دست بر قضا او نیز وعدهی انسانهای یک دست شده، رباط شده و بیگانه از خود را در آئینِ عصرِ حاضر میدهد. این از خود بیگانگی، دل دادگی و وادادگی در دل فرآیندهای یک دست ساز، نزد جوامع سنتی به ساز سخیفتری سازه میسازد. از اساس انسان پررنگترین وجوه هویتی و نظام ارزش داوری خود را از ارزشهای اجتماعِ هم زیست خود وام میگیرد. اینکه بعضاً " عرفها" حکومت تامتری حتی از "قوانین" برای یک قوم و ملت دارند حجت را تمام میکند.
در زندگی اما لحظه رهزن، جرقهی فکری، رخدادی فیزیکی، خواب و کابوسی از ناگهان بر انسانِ تار افتادهای در میرسد و سکتهای بر بنِ بنای عادات و آئینهای انسانی می زند.
لحظات رهزنی که ذهن و ضمیر را تب دار میکند.
تبهایی که تسخرهای نیش دار بر همهی آئینهای آینه نما میزنند.
لحضات یکهای که کمترین عایدهی آن فرو ریزی ناگهانی همهی عادات و آئینها، دستکم برای مدت کوتاهی در ذهن و ضمیر است.
از این پس اما انسان است که مخیر بین رفتن و ماندن است.
میتوان ادعا داشت که انسان بودگی انسان درست در همان لحظه رخ میکشاند و قد می فرازد.
به قول شریعتی در همان لحظهی عصیان، همان عصیانی که انسان را از بهشت تا زمین میکشاند.
آن لحظه آن دقیقه، همانجایی است که اراده و اختیار (اگر باشد) به انسان نهیب می زند و میکوشد فهمی برابر و برازندهی خود از فحوای دین و دنیا را به کرسی بنشاند.
این گدازهی جانسوز و جانساز در دل شاعران به شعر مینشیند و در دل عاشقان به عشق.
در دل شاعران نشاءِ عشق می نشاند تا به شعر ثمر شود
در دل دیوانه ویرانه میکارد، در دل منصور خدایی می نشاند و در نهادِ اسپینوزا صیغلِ فلسفه میکارد تا به پای عصیانِ بر آئین یهود، میراثِ پدری را وانهد و در عوضِ زندیقی از کیشِ زمانه، پیشهی فلسفه پیش کند.
لحظهی عشق که دینِ شیخِ صنعان را در خوابی خوش از او میگیرد و تا از پای افتادگی در پای دختر مسیحی میکشاند. لحظهی یقین، لحظهی شهود، لحظهای از هرآینه.
آنجا که اختیار فرمان میدهد برای چون شیخِ صنعانی عشق حکم به اعتبار میدهد و به ابتکارِی بیدار شده از دلِ یک خواب، هست و نیست خود را به خاکستر می نشاند و اما ققنوس خود را از دلِ به خاکستر نشستهها به پرواز میکشاند.
بر شیخ صنعان چنان میشورد آن لحظهی رهزن که مکتب و مرید را به بادِ هوا میدهد و با بادِ دلِ دخترِ مسیحی باری به هر جهت میبرد. از آئین و عرفِ مسلمانی مسلمانانِ زمانه از در میشود و با آئینِ مُسَّلم شدهی خود از مسلمانی به در میآید.
از این روست که اقلیمِ عشق با همهی آشناییاش بیگانه مینماید. با همهی داشتهای که از عشق داریم، توافقی بر چیستیاش نداریم. رازِ رازواری عشق در این است که حادثهی آن برای انسان از نوع مواجهه است و نه تجربه و از همین رو آنچه که بر انسان میرود به زبان نمیآید. معجونی از ترس و کشف، جان سوزی و جانسازی، تلخی و شیرینی و اینها همه برای آن وقوع یکباره ای است که با انسانی با نوعِ تنها و خاصهای از احساس و افکار به مواجهه میرسد.
به هر روی اختیار و ارادهی انسان در آن لحظهی رهزن متبلور میشود. انسان یا تبِ حاصل از آن دقیقه را به تجویزِ آئین و عادت خود و جامعه میخواباند و نقد خطر کردن در راه نرفته را به نسیهی تجویز و تقدیرِ موعود در آئینها و عادات میدهد (انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود،
زمین گفت: و تو بیاحساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن میگویی که جز بهانهی تسلیمِ بیهمتان نیست؟ شاملو) و یا همه چیز را وا مینهد و با قدم نهادن در مسیر بی بازگشتِ کشف و مواجهه و به رسوایی دل، بی انقضاءترین نقشها را رقم می زند که "نامور شد هر که شد رسوای دل".
همان لحظهای که حافظ هر کسی از همه را به نقش زدن نقاشی خود میخواند در کارگاه هستی میخواند و فریاد کشان به شعر مینشیند که:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی.
----------------------------------------
بشارت جعفری
کد مطلب: 422599