روایتی جالب از یک مأموریت پزشکی در کهگیلویه و بویراحمد؛
در حاشیه یک مأموریت
23 ارديبهشت 1399 ساعت 1:24
باری به هر جهت با ورود به دروازه شهر درست در لحظاتی که خورشید سرخی خود را بر روی شهر گسترانیده و میرفت تا ساعاتی از دید عالمیان پنهان بماند، همرهان درخواست توقف کردند، ایستادیم. در چشم به هم زدنی از ماشین پیاده شدند: جستی زدند، قهقههای سر دادند، دستی تکان دادند و از ما دور شدند. ما نیز خندان از آنچه روی داده بود با نگاهها و افشاندن دستها آن دو را مشایعت کردیم. او بیمار نبود!!!
در میانه سال ۸۳ در گرگ و میش یکی از روزهای گرم تابستان به اقتضای وظیفه سازمانی و در پی انجام ماموریتی اداری، بار و بندیل بر بسته، زاد و توشه برگرفتیم و عازم منطقه "..." شدیم.
زدیم به دل جاده و کوه و جنگل؛ پس از طی مسافتی چند خورشید آرام آرام بالا و بالاتر میآمد و رشتههای زرین فام و مشعشع خود را در ستیغ کوه بلند قامت مقابل با عبور از لابلای صخرهها و " کمرها" و درختان بر همه چیز و همه کس میتابانید و بدانها روشنایی میبخشید.
مقصد بعید بود و مسیر پر صعوبت؛ جاده، ناهمواریهای زیادی داشت و مملو از چاله چوله و صد البته ملال آور و خسته کننده.
منطقه بلکه شهرستان و استان کهگیلویه و بویراحمد محل مأموریت تماماً کوهستانی بود و صخرهای و پر از تل و تپه و فراز و نشیب. معابر به ویژه معابر خاکی و شوسهای آن جملگی صعب العبور و تن فرسا بود. از همین رو عزیمت به مناطق عشایری و کمی دور این استان حتی در کوتاهترین مسافتها، گاه ساعتها به درازا میانجامید: «استان کهکیلویه و بویراحمد.»
جاده را ساعتها نور دیدیم و دست آخر به هر زحمتی که بود به مقصد رسیدیم، درنگی چند ساعته داشتیم: دیدنیها دیده شد و گفتنیها گفته آمد؛ پس آنگاه آهنگ رجعت ساز کردیم. در راه برگشت و تقریباً نزدیکیهای غروب در محلی به دو نفر میانسال برخوردیم که یکی دراز به دراز در خاک به خود میپیچید و آن دیگری نشسته بر بالین وی، سر او را به دامن گرفته بود.
همینجا نکتهای یادآور شوم و آن اینکه رفت و آمد خودرو در معبر گذرگاه ما اندک بود و بس کم تعداد.
صحنه حکایت از ناخوشی و وخامت حال شخص فرو غلتیده داشت. انسان بودیم و صاحب احساس، نمیشد بی تفاوت از کنار آنها گذشت و کاری یا کمکی نکرد!
توقف کردیم و از خودرو فرود آمدیم: سلامی و سپس احوالی پرسیدیم، مشکل بیمار را جویا شدیم، دردی سنگین در ناحیه شکم او را به خود گرفته بود.
«نکند آپاندیسی یا چیزی مشابه آن مبتلا شده باشد که اگر چنین باشد دقیقه را هم نباید از دست داد.» این را من با خود میگفتم!؟
جای درنگ و تأمل نبود، به فوریت آن دو در کابین عقب و من و رل نشین در کابین جلو قرار گرفته، راه افتادیم.
تا نزدیکترین مرکز درمانی نود دقیقه تا دو ساعت راه در پیش بود: مسافت زیاد نبود سختی راه، حرکت ما را کند میکرد.
کمی از راه را که پیش راندیم سر صحبت را با بیمار و همراهش باز کرده بلکه به این واسطه اندکی وی را آرام کرده باشیم.
به هر روی لنگ لنگان و البته کمی بیشتر از معمول پیش میرفتیم و ناخوش همراه ما بی رمق و رنجور و ناتوان به پشتی صندلی و شخص همراه تکیه داده بود در حالی که آه و نالهاش نیز در فضای کابین پیچیده بود.
همچنان جلو میرفتیم و جاده را اندک اندک به انتها میرسیدیم. بخش بیشتر مسیر را طی کرده، رسیدیم به جایی که فاصله کمی تا شهر باقی مانده بود. همینجا بود که یواش یواش تغییراتی در چهره و طرز نشستن مریض احساس کردم. او که تا چند دقیقه پیش دردآلود مینمود و آه از نهادش بلند بود اینک عمود روی صندلی قرار گرفته بی آنکه به چیزی متکی باشد. نگاهم در نگاهش گره خورد، شیطنت از چشمانش پیدا بود! همه چیز دستگیرم شد اما به روی خود نیاوردم. آنها نقشه زیرکانهای را طراحی کرده بودند.
باری به هر جهت با ورود به دروازه شهر درست در لحظاتی که خورشید سرخی خود را بر روی شهر گسترانیده و میرفت تا ساعاتی از دید عالمیان پنهان بماند، همرهان درخواست توقف کردند، ایستادیم. در چشم به هم زدنی از ماشین پیاده شدند: جستی زدند، قهقههای سر دادند، دستی تکان دادند و از ما دور شدند. ما نیز خندان از آنچه روی داده بود با نگاهها و افشاندن دستها آن دو را مشایعت کردیم. او بیمار نبود!!!
---------------------------------------------------
خاطره، نگارش و ویرایش: عبدالله پرندوار
کد مطلب: 420814