یادداشتی از سید قدرت حسینی بحرینی؛
به بهانه هفته معلم و روز اول ورودم به مدرسه / سرنوشت قافله پنج نفره «سید قدرت»
17 ارديبهشت 1399 ساعت 12:40
برادرانم سید عنایت اله، سید هدایت اله، سید ناصر و خواهرم مهینتاج، همراهم به تنگ پیرزال آمدند. اما سرنوشت این قافله پنج نفره شنیدنی و خواندنی است. خودم به عنوان سرکاروان به دام ساواک افتادم و ۱۴ ماه در زندان اوین تهران محبوس شدم و در آبان ۱۳۵۷ همراه هزار نفر از زندانیان سیاسی از زندان خلاصی یافتم. سید عنایت اله و مهینتاج در حادثه ده بزرگ جان باختند، سید هدایت اله در کردستان به شهادت رسید و سید ناصر در جنگ تحمیلی به اسارت ارتش بعث صدام درآمد، با قطع پا برگشت و کتاب "پایی که جاماند" را به یادگار گذاشته است.
یادداشتی از سید قدرت حسینی بحرینی؛ تقدیم به معلم کلاس اولم خلیفه عنقا و همه معلمین عزیز و یادی از مرحوم بهمن بیگی که در دانشسرای او، درس معلمی آموختم.
اولین مدرسه حوزه برآفتاب باوی در ده بزرگ راهاندازی شد. ریز و درشت بچههای طوایف سادات بحرینی، میرزینعلی، بامیشیخی، گوهرگانی، ده بزرگی، بیدکی، عنایی و جلیلهای مقیم روستای هاشیری با قد و قوارههای ناهمگن و لباسهای نامتناجس و قیافههای متفاوت جلوی درب ساختمانی که با سنگ و تیرهای چوب بلوط و خاک درست شده بود صف کشیدند تا آیندهای مغایر با زندگی پدران خود را تجربه کنند. ورود نور خورشید به فضای داخل ساختمان مذکور که لرها به آن ((تو)) میگویند ممنوع بود، اما هوا که حضورش در هر نقطهای بیرقیب و بلامانع است در آن محفظه تاریک در اختیار همه قرار داشت و تنها چیزی است که تاکنون در تسلط قدرتمندان قرار نگرفتهاست. آنچه از همه جالبتر بود شکل و اندازه پوششهای گوناگون دانشآموزان بود. یکی کلاه نمدی بر سر داشت. دیگری عرقگیری مشکی را که مختص سادات بود تا مرز دو گوش روی کله خود قرار داده بود، بعضی به رسم چوپانان آذوقه خود را در بقچه یا شال به کمر بسته بودند. عدهای برهنه پا و چند نفری موهای خود را با کره یا روغن محلی چرب نموده بودند و هجوم پشهها را به سمت خود آسان و باعث آرامش بقیه از نیش آنها میشدند. چند نفری موها را با قیچی، کوتاه و بر فرق خود موجهای ثابت مشکی آفریده بودند. وصله بر آستینها از محل آرنجها و بر زیرشلواریها از سر زانوها مشخصه تعدادی دیگر بود. عدهای برای حمل کتابهای خود به جای کیف از پارچههای دوخته شده شبیه پاکت نامه که معمولاً برای محافظت از قرآن کاربرد داشت و لرها به آن کولغ یا قولغ میگویند استفاده مینمودند. خبری از شلوار نبود و جوراب کاملاً نایاب. زیرپیراهن که سینهپوش خوانده میشد بسیار اندک و تنها نقطهای را که از بالاتنه پوشش نمیداد سینه بود. پوزه گیوهها به جهت مقاومت در برابر سنگها با وصلههای چرمی ستبر شدهبود. کیفم فلزی و حمل آن برایم کاملاً سنگین بود. در مسیر راه به نوبت مرحوم علی گرامی، سید حسین حسینی، محمد رشید ده بزرگی و سید حشمت اله حسینی در جابجاییش کمکم مینمودند.
شکل و قیافه دو نفر کاملاً از همه متمایز بود. خودم و معلمم. معلم از گچساران آمده بود. یکسال دانشسرا را در بهبهان طی نموده و برخلاف لرها که تا آن زمان بدون کلاه بودن را عیب میدانستند موهای مشکی و پرپشت خود را به سمت بالا آراسته و هر تار از آنها در کنار یکدیگر با شادابی عرض اندام مینمودند. کت و شلوار اتو کشیده قهوهای، پیراهن سفید و کفش شبروی براق حسابی اندام او را آراسته بودند. شانههایش کمی خمیده، اندامش متوسط و پیشانیش به دلیل هجوم موهای پیش سر به سمت ابروها، خیلی باز و کشیده نبود. اکثر اوقات دستمال تمیزش را برای مقابله با گرد و خاکهایی که فضای کلاس را اشغال نموده بود از جیب سمت چپ کتش در میآورد و جلوی بینی خود قرار میداد. و اما خودم، که به سختی سقف سرم از زانوی معلم تجاوز مینمود دلگی بلند که تا غوزک پاهایم را پوشش میداد و از پارچهای معروف به گل پریجونی درست شده بود به تن داشتم. دلگم را بی بی شاهزاده بیگم مادر حاج سید عبدالوهاب که به لهجه شیرازی صحبت مینمود با چرخ خیاطی دستی دوخته بود، وقتی آن را به قد کوتاهم پوشاند گفت: «رودم (پسرم) مواظب دلگو باش تا کثیف نشود». فکر میکردم اسم این لباس دلگو است. وقتی معلم سؤال کرد کوچولو چیه پوشیدی؟ گفتم: دلگو. که همه زدند زیر خنده و آنقدر دلگو دلگو میگفتند تا از پوشیدن آن منصرف شدم.
کوچکترین دانشآموز بودم. از اولین معلمم خاطراتی شیرین دارم. مرا بر زانو مینهاد. دست محبت به سرم میکشید و موهایم را که طلایی و بلند بود نوازش میداد. وادارم مینمود با فرزندش اسکندر کشتی بگیرم. تبسمهایش برایم آرام بخش بود. سوغاتهایم را که معمولاً گوشت کبک، شکار، ماست و کره بود با مهربانی میپذیرفت. در اردوها که نیاز به راهپیمایی بود و معمولاً در لیست واماندگان بودم بغلم مینمود و جلوی اولین نفر بر زمینم میگذاشت. به دلیل ناتوانی در راه رفتن چند لحظه بعد آخرین نفر بودم. ماجرا ادامه مییافت تا به مقصد میرسیدیم. گاهی دانشآموزان بزرگسال که بعضاً ۶ الی ۱۰ سال با من فاصله سنی داشتند در جابجائیم به او کمک مینمودند مخصوصاً چابکترین آنان مرحوم سید ابوالقاسم احمدزاده که از عنا برای تحصیل به ده بزرگ آمده بود.
شهریور ۱۳۵۳ وسایل مدرسه عشایریام را از سالار بلندنظر، مسئول انبار آموزش و پرورش دهدشت دریافت و با ماشین جیپ قراضه منوچهر (معروف به منو) که آن را به مبلغ سیصد ریال دربست نموده بودم عازم تنگ پیرزال شدم. در مسیر راه به دلیل نامناسب بودن جاده خاکی با دست اندازهای متوالی و بی احتیاطی مفرط راننده، بارها زیر لب شهادتین را بر زبان جاری نمودم. پس از استقرار به ده بزرگ بازگشتم. خانوادهام پرجمعیت بود. تصمیم گرفتم تعدادی از خردسالان را با خودم به محل کارم ببرم تا کودکان درس بخوانند و باری را نیز از دوش پدرم برداشته باشم.
برادرانم سید عنایت اله، سید هدایت اله، سید ناصر و خواهرم مهینتاج، همراهم به تنگ پیرزال آمدند. اما سرنوشت این قافله پنج نفره شنیدنی و خواندنی است. خودم به عنوان سرکاروان به دام ساواک افتادم و ۱۴ ماه در زندان اوین تهران محبوس شدم و در آبان ۱۳۵۷ همراه هزار نفر از زندانیان سیاسی از زندان خلاصی یافتم. سید عنایت اله و مهینتاج در حادثه ده بزرگ جان باختند، سید هدایت اله در کردستان به شهادت رسید و سید ناصر در جنگ تحمیلی به اسارت ارتش بعث صدام درآمد، با قطع پا برگشت و کتاب "پایی که جاماند" را به یادگار گذاشته است.
کد مطلب: 420614