تاریخ انتشار
شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ ساعت ۱۵:۰۹
کد مطلب : ۴۹۳۱۵۳
سایت شخصی روحانی منتشر کرد
حسن روحانی: خواب دیدم به جای دو دست دو بال دارم؛ خاتمی را زیر بالم گرفتم و بالا بردم؛ به باغی از گلهای رنگارنگ
۰
کبنا ؛خواب میدیدم: دو بال داشتم. آمادهٔ پرواز بودم. سیدی را دیدم؛ سیدمحمد خاتمی… محزون بود و در خود فرو رفته. خواستم سر صحبت را باز کنم تا او را از حزن بیرون آورم: بگذارید شما را ببرم به بالا، به آسمان!
به گزارش کبنا به نقل از جهان نیوز، سایت شخصی حسن روحانی روایت او از خوابی یک سال قبل از انتخابات ریاست جمهوری یازدهم در سال 91 را منتشر کرده است که در ادامه خواهید خواند:
«گرم خواب بودم. هنوز به سحر ساعتی مانده بود. خواب میدیدم: دو بال داشتم. آمادهٔ پرواز بودم. سیدی را دیدم؛ سیدمحمد خاتمی… محزون بود و در خود فرو رفته. خواستم سر صحبت را باز کنم تا او را از حزن بیرون آورم: بگذارید شما را ببرم به بالا، به آسمان!
با بال چپم (هر دو دستم به بال بدل شده بود) آقای خاتمی را زیر بالم گرفتم و او را بردم به بالا، به آسمان! به باغی از گلهای رنگارنگ و بسیار در افق. سید از حزن بیرون آمد. او را از آسمان به سرزمینی پر از گل بازگرداندم؛ سپس به سمت مسجدی روانه شدم. در ورودی مسجد ملخهای زیادی را دیدم؛ با بالم آنها را راندم. پیرمردی به من گفت حیف نیست از این بال برای دور کردن ملخها استفاده میکنی! رهایشان کن!
از خواب پریدم. سحر شده بود و هوا هنوز گرگ و میش بود. شاید تا زمان نماز صبح هم هنوز فرصتی باقی مانده بود. دقیق به یاد ندارم اما دیماه ۱۳۹۱ بود.»
البته روحانی قبلاً هم در بیداری هاله نوری در حیاط مسجدشان مشاهده کرده بود. او گفته بود که در کودکی جسمی نورانی به حیاط مسجد روستای آنها آمده و به یک مسجد دیگر میرود و او خود نیز دنبال آن هاله نور راه میافتد.
به گزارش کبنا به نقل از جهان نیوز، سایت شخصی حسن روحانی روایت او از خوابی یک سال قبل از انتخابات ریاست جمهوری یازدهم در سال 91 را منتشر کرده است که در ادامه خواهید خواند:
«گرم خواب بودم. هنوز به سحر ساعتی مانده بود. خواب میدیدم: دو بال داشتم. آمادهٔ پرواز بودم. سیدی را دیدم؛ سیدمحمد خاتمی… محزون بود و در خود فرو رفته. خواستم سر صحبت را باز کنم تا او را از حزن بیرون آورم: بگذارید شما را ببرم به بالا، به آسمان!
با بال چپم (هر دو دستم به بال بدل شده بود) آقای خاتمی را زیر بالم گرفتم و او را بردم به بالا، به آسمان! به باغی از گلهای رنگارنگ و بسیار در افق. سید از حزن بیرون آمد. او را از آسمان به سرزمینی پر از گل بازگرداندم؛ سپس به سمت مسجدی روانه شدم. در ورودی مسجد ملخهای زیادی را دیدم؛ با بالم آنها را راندم. پیرمردی به من گفت حیف نیست از این بال برای دور کردن ملخها استفاده میکنی! رهایشان کن!
از خواب پریدم. سحر شده بود و هوا هنوز گرگ و میش بود. شاید تا زمان نماز صبح هم هنوز فرصتی باقی مانده بود. دقیق به یاد ندارم اما دیماه ۱۳۹۱ بود.»
البته روحانی قبلاً هم در بیداری هاله نوری در حیاط مسجدشان مشاهده کرده بود. او گفته بود که در کودکی جسمی نورانی به حیاط مسجد روستای آنها آمده و به یک مسجد دیگر میرود و او خود نیز دنبال آن هاله نور راه میافتد.