تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۰۸:۳۸
کد مطلب : ۴۵۹۳۲۸
یکی از شهدای استان کهگیلویه و بویراحمد؛
زندگینامه شهید «محسن رستمی» / از تبعید توسط ساواک تا شهادت در جبهه مهران
۰
کبنا ؛
شهید رستمی در یک خانواده مذهبی و زحمتکش در یاسوج دیده به جهان گشوده و پس از تلاشهای چشمگیر موفق به اخذ دیپلم گردید و در همان ایام ازدواج کرد سپس به همکاری در اداره دارایی و امور اقتصادی دعوت شد و در ضمن کار به تحصیلات خود در دانشگاه ادامه میداد. بعد از مدتی بهخاطر عشق به اسلام و وطن از طریق بسیج راهی جبهههای حق علیه باطل شد و عاقبت براثر اصابت ترکش خمپاره شربت شهادت نوشید.
محسن در سال 1333 شمسی پا به عرصه جهان گذاشت در سن دوسالگی سایه پرمهر پدر از سرش کوتاه شد و برای همیشه یتیم شد. زندگی را در یک خانواده فقیر عشایری و مذهبی با خواهران و برادران خردسالش آغاز نمود و طی دوران اولیه زندگی دچار ناراحتیها و بیماریهای متعددی شد، از مارگزیدگی گرفته تا بیماری کبد، ولی او در برابر اینهمه ناملایمات از پا درنیامد؛ بلکه استوار و مقاوم چون صنوبری تنومند قد برافراشت وقتی به سن دبستان رسید با مشقات فراوان خانواده در منزل یکی از اقوام در یاسوج ماند تا به دبستان برود و شاگردی کند و بیاموزد آنچه را نمیداند. او همیشه جزء شاگردان ممتاز دبستان بود، و مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری با موفقیت در دبستان عشایری و دبیرستان یاسوج گذارند.
در سال سوم دبیرستان به علت گرایشهای بیش از حد مذهبی بهاتفاق چند نفر از دوستان درصدد تحقیق و مطالعه برآمدند که با حوزه علمیه قم مکاتبه کرده و جزوات و نشریات دریافت داشتند و این مسئله منجر به اخراج ایشان و دوستانش از دبیرستان گردید که با زحمت فراوان بار دیگر به دبیرستان راه یافتند. در سال ۱۳۵۲ در گچساران دیپلم گرفت و در سال ۱۳۵۴ به خدمت سربازی فراخوانده شد و در ارتش با درجه دیپلم وظیفهای آغاز خدمت کرد. در مدت آموزش نظامی به علت برخوردهای تند مذهبیاش در جامعه طاغوتی ارتش آن زمان به یکی از شهرهای مرزی کردستان تبعید شد.
از تبعیدش در کردستان داستانها داشت. زیر بار ظلم نمیرفت تا آنجا که در آن زمان با وجود ساواک در ارتش بیباکانه با ظلمها و رذالتها و مفاسد موجود علناً مبارزه میکرد و در حضور ردهای بالای ارتش آن روز به مقدسات طاغوت توهین میکرد و ترسی به خود راه نمیداد و به گفتۀ خودش تمام افسران و درجهداران پادگان خیال میکردند که او جزو عمله ساواک است و با این ترتیب میخواهد ناراضیان ارتش را شناسایی نماید و از این رو به لطف خدا کسی را جرئت مقابله و بازخواست نبود.
دو ماه در اداره راهوترابری یاسوج مشغول به کارشده سپس در اداره دارایی یاسوج استخدام شد، در شغل حسابداری خود را نشان داد و از کوچکترین اشتباه و حیفومیل تک ریالی بیتالمال اغماض و چشمپوشی نداشت. او هرگز از برخوردها کینهای به دل نگرفت و آنها را گرهگشای مشکلات میدانست.
یک روز با یکی از همکارانش درگیری مختصر لفظی پیدا کرد، صبح زود فردای آن روز بهمحض ورود محسن به اداره یکراست سراغ همکار نگرانش رفت و با او بدون واسطهای روبوسی نمود. همکارش با شوخی به او می گوید: «چرا به این زودی؟» شهید رستمی در جواب گفت دیشب در حال ادای نماز شب یادم آمد که فلانی از من دلخور است. از همان لحظه تصمیم گرفتم همه چیز را فراموش کنم.
محسن انتظار آرزویش را در یک انقلاب جستجو میکرد که ناگهان جرقه انقلاب با وجود زمینههای قبلی توسط امام خمینی در سال ۱۳۵۷ زده شد و محسن به همراه دیگر همرزمان منتظرش که خوندلها خورده بودند همراه با مردم مشتاقانه به راه افتادند.
همه ریشخندها، تهمتها و تعقیبهای شهربانی وقت را تحمل کرد. اینکه انقلاب به پیروزی رسید و بیقرار و سرمست از این پیروزی روزها و شبها در تلاش بود. پس از پیروزی انقلاب و ایجاد نهادهای انقلاب مدت زیادی بهعنوان حسابدار و کارپرداز در جهاد سازندگی نوپای استان به کار مشغول شد و با پشتکار فراوان این نهاد نوپا را از لحاظ سیستم مالی سازماندهی نمود که همه جهادگران اولیه تلاشهای وی را فراموش نمیکنند.
در سال 1358 تشکیل خانواده داد که حاصل این ازدواج سه پسربچه به نامهای محمد و مهدی و حامد و دختری بنام نصیبه است.
فرزندانی مانند خود در اوایل طفولیت تا ابدیت یتیم ماندند تا طعم زحمت و نبود مشقات پدر را در یتیمی بچشند و باز هم مانند او آبدیده شوند.
انقلاب در ابتدای راه داشت از پیچ زخمهای خود میگذشت که ناگهان استکبار جهانی جنگ را توسط نوکر خود صدام در مهرماه ۱۳۵۹ به این ملت تحمیل کرد و محسن از جمله کسانی بود که با اولین اطلاعیه دولت مبنی بر فراخوانی به جبهه مدت شش ماه تمام در حوالی رود کرخه و تپههای اللهاکبر با دشمن جنگید. همرزمانش شاهد دلیرمردیها و فداکاریهای محسن بودند.
او در هر کار خیری پیشقدم از بانیان مسجد سیدالشهدا (ع) تل زالی بود او بسیار بخشنده بود و در آخرین نامه خداحافظی که خطاب به دوستان و همکارانش نوشته بود ضمن طلب بخشش از همه همکاران و اظهار مضامین عارفانه در قالب جملات زیبا کاملاً روشن و مشخص بود که دیگر برنخواهند گشت و به آرزوی دیرینهاش خواهد رسید و بالاخره ساعت 5:12 دقیقه در تاریخ تیرماه سال ۱۳۶۴ در جبهه مهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد و داغ فراق ابدیاش را به دل همه گذاشت و پس از خود حتی سفارش بچههایش را نکرد بلکه خواسته بود بدینوسیله بفهماند که در پشتجبهه به خانواده شهدا و رزمندگان توجه شود و ملت و مسئولین در فکرشان باشند.
محسن در سال 1333 شمسی پا به عرصه جهان گذاشت در سن دوسالگی سایه پرمهر پدر از سرش کوتاه شد و برای همیشه یتیم شد. زندگی را در یک خانواده فقیر عشایری و مذهبی با خواهران و برادران خردسالش آغاز نمود و طی دوران اولیه زندگی دچار ناراحتیها و بیماریهای متعددی شد، از مارگزیدگی گرفته تا بیماری کبد، ولی او در برابر اینهمه ناملایمات از پا درنیامد؛ بلکه استوار و مقاوم چون صنوبری تنومند قد برافراشت وقتی به سن دبستان رسید با مشقات فراوان خانواده در منزل یکی از اقوام در یاسوج ماند تا به دبستان برود و شاگردی کند و بیاموزد آنچه را نمیداند. او همیشه جزء شاگردان ممتاز دبستان بود، و مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری با موفقیت در دبستان عشایری و دبیرستان یاسوج گذارند.
در سال سوم دبیرستان به علت گرایشهای بیش از حد مذهبی بهاتفاق چند نفر از دوستان درصدد تحقیق و مطالعه برآمدند که با حوزه علمیه قم مکاتبه کرده و جزوات و نشریات دریافت داشتند و این مسئله منجر به اخراج ایشان و دوستانش از دبیرستان گردید که با زحمت فراوان بار دیگر به دبیرستان راه یافتند. در سال ۱۳۵۲ در گچساران دیپلم گرفت و در سال ۱۳۵۴ به خدمت سربازی فراخوانده شد و در ارتش با درجه دیپلم وظیفهای آغاز خدمت کرد. در مدت آموزش نظامی به علت برخوردهای تند مذهبیاش در جامعه طاغوتی ارتش آن زمان به یکی از شهرهای مرزی کردستان تبعید شد.
از تبعیدش در کردستان داستانها داشت. زیر بار ظلم نمیرفت تا آنجا که در آن زمان با وجود ساواک در ارتش بیباکانه با ظلمها و رذالتها و مفاسد موجود علناً مبارزه میکرد و در حضور ردهای بالای ارتش آن روز به مقدسات طاغوت توهین میکرد و ترسی به خود راه نمیداد و به گفتۀ خودش تمام افسران و درجهداران پادگان خیال میکردند که او جزو عمله ساواک است و با این ترتیب میخواهد ناراضیان ارتش را شناسایی نماید و از این رو به لطف خدا کسی را جرئت مقابله و بازخواست نبود.
دو ماه در اداره راهوترابری یاسوج مشغول به کارشده سپس در اداره دارایی یاسوج استخدام شد، در شغل حسابداری خود را نشان داد و از کوچکترین اشتباه و حیفومیل تک ریالی بیتالمال اغماض و چشمپوشی نداشت. او هرگز از برخوردها کینهای به دل نگرفت و آنها را گرهگشای مشکلات میدانست.
یک روز با یکی از همکارانش درگیری مختصر لفظی پیدا کرد، صبح زود فردای آن روز بهمحض ورود محسن به اداره یکراست سراغ همکار نگرانش رفت و با او بدون واسطهای روبوسی نمود. همکارش با شوخی به او می گوید: «چرا به این زودی؟» شهید رستمی در جواب گفت دیشب در حال ادای نماز شب یادم آمد که فلانی از من دلخور است. از همان لحظه تصمیم گرفتم همه چیز را فراموش کنم.
محسن انتظار آرزویش را در یک انقلاب جستجو میکرد که ناگهان جرقه انقلاب با وجود زمینههای قبلی توسط امام خمینی در سال ۱۳۵۷ زده شد و محسن به همراه دیگر همرزمان منتظرش که خوندلها خورده بودند همراه با مردم مشتاقانه به راه افتادند.
همه ریشخندها، تهمتها و تعقیبهای شهربانی وقت را تحمل کرد. اینکه انقلاب به پیروزی رسید و بیقرار و سرمست از این پیروزی روزها و شبها در تلاش بود. پس از پیروزی انقلاب و ایجاد نهادهای انقلاب مدت زیادی بهعنوان حسابدار و کارپرداز در جهاد سازندگی نوپای استان به کار مشغول شد و با پشتکار فراوان این نهاد نوپا را از لحاظ سیستم مالی سازماندهی نمود که همه جهادگران اولیه تلاشهای وی را فراموش نمیکنند.
در سال 1358 تشکیل خانواده داد که حاصل این ازدواج سه پسربچه به نامهای محمد و مهدی و حامد و دختری بنام نصیبه است.
فرزندانی مانند خود در اوایل طفولیت تا ابدیت یتیم ماندند تا طعم زحمت و نبود مشقات پدر را در یتیمی بچشند و باز هم مانند او آبدیده شوند.
انقلاب در ابتدای راه داشت از پیچ زخمهای خود میگذشت که ناگهان استکبار جهانی جنگ را توسط نوکر خود صدام در مهرماه ۱۳۵۹ به این ملت تحمیل کرد و محسن از جمله کسانی بود که با اولین اطلاعیه دولت مبنی بر فراخوانی به جبهه مدت شش ماه تمام در حوالی رود کرخه و تپههای اللهاکبر با دشمن جنگید. همرزمانش شاهد دلیرمردیها و فداکاریهای محسن بودند.
او در هر کار خیری پیشقدم از بانیان مسجد سیدالشهدا (ع) تل زالی بود او بسیار بخشنده بود و در آخرین نامه خداحافظی که خطاب به دوستان و همکارانش نوشته بود ضمن طلب بخشش از همه همکاران و اظهار مضامین عارفانه در قالب جملات زیبا کاملاً روشن و مشخص بود که دیگر برنخواهند گشت و به آرزوی دیرینهاش خواهد رسید و بالاخره ساعت 5:12 دقیقه در تاریخ تیرماه سال ۱۳۶۴ در جبهه مهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد و داغ فراق ابدیاش را به دل همه گذاشت و پس از خود حتی سفارش بچههایش را نکرد بلکه خواسته بود بدینوسیله بفهماند که در پشتجبهه به خانواده شهدا و رزمندگان توجه شود و ملت و مسئولین در فکرشان باشند.