کد QR مطلبدریافت لینک صفحه با کد QR

یادداشت؛

با افتخار «چپی» ام!

سروش درست

22 مرداد 1401 ساعت 16:46

چشم به دنیا گشودم، چپ دست شدم. اولین بار، با دست چپ، مهربان ترین واژه ی جهان- مادرم را- لمس کرده بودم. همانی مادر مهربانی که ماه ها قبل، «ایما» و «آوا»هایش را شنیده بودم؛ هرگاه با من حرف می زد.


چشم به دنیا گشودم، چپ دست شدم.
اولین بار، با دست چپ، مهربان ترین واژه ی جهان- مادرم را- لمس کرده بودم.
همانی مادر مهربانی که ماه ها قبل، «ایما» و «آوا»هایش را شنیده بودم؛ هرگاه با من حرف می زد.
سه ماهه بودم که جغجغه ای را با دست چپ گرفتم. مادرم می گفت:«از دست چپ می گرفتم و به دست راستت می دادم؛ اما باز، چشم به هم می زدم، جغجغه را در دست چپت، می دیدم!»
شش ماهه شدم و دست چپم، دست عادتم بود؛ اما، هنوز نه من می دانستم و نه کسی دیگر!
شاید مادرم، پذیرفته بود که چپ، رسم رسام کودکی من است و با «چپی» بودنم، کنار آمده بود. سال ها بعد فهمیدم تندروهای دنیا، «چپی» اند و این اصطلاح سیاسی برای کسانی که در مرام های سیاسی خود، خواستار دگرگونی ها، تحولات انقلابی و تند می باشند؛ به کار می رود. سال ها بعدترش درک کردم که « چپی» از انقلاب فرانسه اخذ شده، چون در مجمع ملی آن، نمایندگان انقلابی تندرو در طرف «چپ» و محافظه کارها در طرف «راست» می نشستند.
یک ساله شدم و گویا با پای «چپ» از زمین برمی خاستم. آرام آرام، قاشق را به دست راستم دادند. مادرم، هنوز سعی می کرد که در دست راستم، قاشق را ببیند؛ ولی از همان قاشق نخست، دستِ چپ بود که بالا می رفت و پایین می آمد.
شش ساله شدم و همه ی اطرافیان می دانستند که چپ دست هستم. بعضی هم به جای نامم، « چَپْ کُلْ»- در زبان لری، لهجه ی بویراحمدی، به معنای چپ دست- صدایم می زدند و منادایم قرار می دادند.
نخستین بار، خانم رضایی، آموزگار کلاس اولم، مدادی در دستم گذاشت. مدادی سرخ و بزرگ در دستی کوچولو و سپید!
مداد را به دست راستم، بین انگشتانم گذاشت و گفت: «بچه های عزیز! مداد رو بین سه انگشت شست، اشاره و وسطی دست راست تون بگیرید!»
خودش، مدادی را بین سرانگشتان سه گانه ای که با صدای مادرانه ی زیبایش می گفت، نگه داشت، نشان داد و گفت:
«این طوری بچه ها!»
من با سرانگشتان نازک و سپید و قلمی شست و اشاره و وسطی دست چپم، مداد را گرفتم.
صف نخست نشسته بودم. بعد از دیدنِ دست های نفر اول میز و نفر وسطی و مدادشان، نگاهش گذشت و روی دستِ من، ایستاد. با شوقی مادرانه و ذوقی آموزگارانه، پرسید:
-چپ دستی عزیزم!
با صدای کودکانه ام گفتم:
- بله خانم!
خوشش آمد و مهرش به دلم نشست. مهر ماهروی معلمم! چند سال بعد. کلاس پنجم، دبستان کاشانی محله ی  راهنمایی یاسوج، آموزگارم، استاد محمود نگین تاجی بود.
یادش به خیر! به رحمت خدا رفت.
انشاء داشتیم. جلسه ی نخست جلسه ی آشنایی و معرفی بود. پس از گفتن نام و شهرت و شغل پدر، پای تخته سیاه، با گچ سفیدی نوشت:
موضوع انشاء
«چگونه با پدر و مادر خود رفتار کنیم!»
به منزل رسیدم. مثل همیشه ی خدا، خانه مان پر از حبیبِ خدا بود: میهمان ها کمتر شدند و نزدیک غروب  کمی خانه، خلوت تر بود. دفترم را برداشتم و با مدادی در دستِ چپم، نشستم کنار پدر.
پدری که آموزگارم بود و بعدها، آموزگارم شد. ماجرای انشاء و عالیجناب نگین تاجی و انشاء را گفتم.
خندید و گفت:«من می گویم و تو فقط بنویس!» جدی گفت و من هم با دستِ چپ، جدی می نوشتم. بعضی موقع به برخی کلمه ها شک داشتم و نگاهی به چشم های پدرم می انداختم. در چشمانش، آنقدر سخاوت دیده می شد که چیزی جز شهامت، نمی خواندم.
فردا صبح زود، راهی دبستان شدم. با پای چپ، سنگ های سر راهم را پرتاب می کردم به اطراف.
از خانه تا مدرسه کمتر از سیصد متر بود. با آمدن آموزگار، داد زدم: برپا!، بنشین!
برخاستیم و نشستیم.
آموزگارم، نام نخستین نفری که خواند، من بودم:
«درست!... بیا انشاءت را بخوان!» با شوق، رفتم پای تخته سیاه و با نام خدا آغاز کردم و سرآغاز:
«به نام خدای مهربان!...مادر مهربان است و پدر نیز!... رنج پدر، رنج‌نامه است  و گنج مادر، گنجنامه!... برای سپاس آنها باید آنها را اذیت کنیم. باید صدایمان را بالا ببریم و فریاد بزنیم...»
من می خواندم و معلمم، جناب
نگین تاجی، غش و غش، می خندید.
بعضی از بچه ها هم، با خنده های آموزگار،
می زدند زیر خنده!
انگشت اشاره ی دست چپم را با زبان خیس و صفحه ی اول دفترم را ورق زدم. صفحه ی دوم که تمام شد؛ اشک از چشمان آموزگار سرازیر شده بود. از بس، خندیده بود!
گفت:« بابات گفت نوشتی؟!
- آغا اجازه! بعله بابایم! به انشایم نمره ی «ده» داد و به صداقتم، نمره ی «بیست». آن آموزگار «راست» دست، حرف «راست»ی زد و گفت: «خودت یاد بگیر که بنویسی، خوب بنویسی!» جور استاد بِه زِمهر پدر!
دو سال بعد، نخستین مقاله ام را با دست «چپ» نوشتم و در روزنامه کیهان کشوری چاپ شد. و بیست و اندی سالِ بعد، نویسنده برتر کشور در جشنواره ملی مطبوعات شدم. و چندین دوره داستان نویس برتر!  
روایت من و چپ دستی ام تا دیپلم، حکایت زیبایی داشت. در تمام پایه ها شاگرد ممتاز بودم. کسی نمی گفت که با استعداد هست یا کوشاست، جویاست و یا پویاست؛ همه می گفتند:
«همه ی چپ دست ها، مخ اند!» از دستِ چپ تعریف می کردند و برخی هم با سیری در علم پزشکی، می گفتند:«اینا، هم از نیمکره ی راست بهره می برند، هم از نیمکره ی چپ!»  چپ دستی اینجا بامزه تر هست که
یک بار در کشور من ایران، به ما چپ دست ها خدمت ارایه می دهند. آن هم زمان کنکور بود که دسته ی صندلی من با راست دست ها متفاوت بود و متقارن با گزینه ی «من داوطلب چپ دست هستم!» صندلی مختص داوطلب چپ دست گذاشته بودند. چه طنز تلخی!
شاید خنده دار باشد برای بچه های سایر کشورها، اما در ایران، همین یک بار، به منِ چپ دست، خدمت مخصوص چپ دست ها، ارائه شد.  در دانشگاه، برخی می گفتند که چپی هستی و من با لبخند، سری تکان می دادم.
امروز روز ۱۳ اوت مصادف با ۲۲ مرداد، روز جهانی «چپ دست ها»ست.
من با افتخار چپ دستم و با ابتهاج!
چپ دست به دنیا آمدم، چپ دست نویسنده شدم و چپ دست خواهم مرد!
روز جهانی «چپ دست ها» را به مخاطبان ارجمند، به ویژه چپ دستان جهان و ایران، همایون باد عرض می نمایم.

   ۲۲ مردادگان ۱۴۰۱خ
   ۱۳ اوت ۲۰۲۲ م.
   چپ دست
 سروش درست
   یاسوج زیبا

 


کد مطلب: 451367

آدرس مطلب :
https://www.kebnanews.ir/news/451367/افتخار-چپی-ام

کبنانیوز
  https://www.kebnanews.ir

1