تاریخ انتشار
سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۳۷
کد مطلب : ۴۴۰۰۸۳
یادداشت|
واقعیت تلخ ایل من «قدیم»
محمد فرزامی
۲
کبنا ؛در روزگاران قدیم و در میان ایل، وارث واقعی هر خانه و خانوادهای نرینهای (پسر) بود که وجودش همواره برای تداوم قدرت خانواده و ایل محسوس بود. مرد بیپسر اجاق کور بود و بینذر و قرب و بها.
در آن روزگار دختر اگر حور و پری بود اسم واقعیاش یا دختربس بود و یا هم نخواسته «نخواسی» و یا هم گلبس و شاید هم همیبس. تنها چیزی که از خانهی پدریاش به ارث میبرد همان پیری زودرس مادرش بود و بیآسایشی که همچون سایه در کنارش حرکت میکرد. اما همواره با نزاکت بودند و حجیب و نجیب.
شوربختانه هیچ وقت نگاه تیزبین هیچ دردآشنا و جامعهشناس و قلم بدستی به ترک دستها و شق پاهای نجیبان و حجبیان ایل نیفتاد تا ویکتورهوگویی از بینواییشان بنالد و اخوان از صلابتشان بگوید و سهراب از ظرافتشان و فروغ از ایثارشان. آری زنان ایل من امروز هیزم بر پشت حمل میکردند و فردا با طلوع خورشید آرد را به قصد نان خمیر میکردند و بازهم همان دستهای ترک خورده بود و نبود وازلین.
در آن سیاه روزگار در دیار من هر خل پسری گل پسر بود و تفنگ و فشنگ، اسب و قطار، زین و چقه و زناره در انتظارش بود اما هزار گلهای سرزمین من محجور بودند و محروم و مظلوم، یا به خون بس میرفتند و یا هم سر زا.
چه بسیار در ایل در تولد پسر ورزا «گاو نر» میکشتند و تیرها رها. اما در خانهی همسایه که دختری بدنیا آمده بود شیون بود و شروه بود و آه و فغان.
در آن روزگار دختر اگر حور و پری بود اسم واقعیاش یا دختربس بود و یا هم نخواسته «نخواسی» و یا هم گلبس و شاید هم همیبس. تنها چیزی که از خانهی پدریاش به ارث میبرد همان پیری زودرس مادرش بود و بیآسایشی که همچون سایه در کنارش حرکت میکرد. اما همواره با نزاکت بودند و حجیب و نجیب.
شوربختانه هیچ وقت نگاه تیزبین هیچ دردآشنا و جامعهشناس و قلم بدستی به ترک دستها و شق پاهای نجیبان و حجبیان ایل نیفتاد تا ویکتورهوگویی از بینواییشان بنالد و اخوان از صلابتشان بگوید و سهراب از ظرافتشان و فروغ از ایثارشان. آری زنان ایل من امروز هیزم بر پشت حمل میکردند و فردا با طلوع خورشید آرد را به قصد نان خمیر میکردند و بازهم همان دستهای ترک خورده بود و نبود وازلین.
در آن سیاه روزگار در دیار من هر خل پسری گل پسر بود و تفنگ و فشنگ، اسب و قطار، زین و چقه و زناره در انتظارش بود اما هزار گلهای سرزمین من محجور بودند و محروم و مظلوم، یا به خون بس میرفتند و یا هم سر زا.
چه بسیار در ایل در تولد پسر ورزا «گاو نر» میکشتند و تیرها رها. اما در خانهی همسایه که دختری بدنیا آمده بود شیون بود و شروه بود و آه و فغان.