محرومیت یکی از روستاهای شهرستان بهمئی؛
پهنُک؛ دوازده کیلومتر فقر مطلق
26 شهريور 1400 ساعت 12:20
بزرگترین مشکل این روستا جاده بود؛ مشکلی که خیلی از روستاهای استان کهگیلویه و بویراحمد دارند. 12 کیلومتر تا روستای پهنک راه بود، 12 کیلومتری که در جاده های آسفالت کمتر از 10 دقیقه طی می شود، به دلیل سنگلاخی بودن جاده در 3 ساعت طی کردیم. لحظه به لحظۀ 12 کیلومتر تا روستای پهنُک محرومیت را احساس می شد. اهالی روستا می گویند چند زن باردار در گذر از این جاده فوت کرده اند. «زنی که زایمان دارد را با چوب روی کول می گذاریم و از کوه می رویم تا به خانه بهداشت برسانیم، از آنجا با آمبولانس می برند». چقدر طول می کشد که با پای پیاده، این زن باردار به خانه بهداشت برسد؟ با این وضعیت حمل کردن! » ماشین های سبک نمی توانند از اینجا عبور کنند، فقط ماشین های سنگین و کمک دار. وقتی رسیدیم تمام دل و روده مان در هم پیچیده بود، آنقدر جاده بد و سنگلاخ بود که فقط متوجه حال بد خودم بودم.
نمی دانم از کجا شروع که حق مطلب را ادا کرده باشم. به این فکر می کنم که معنای زندگی و زندگی کردن چیست؟ اگر یک زن باردار در بین راه بمیرد یا پسری جوان به دلیل نبود جاده بمیرد ایرادی دارد یا ندارد؟ چطور است که روستای پهنُک را مسئولان جابجا نکرده اند، یا لااقل جاده حتی زیرسازی نشده است. بزرگترین مشکل این روستا جاده بود؛ مشکلی که خیلی از روستاهای استان کهگیلویه و بویراحمد دارند. 12 کیلومتر تا روستای پهنک راه بود، 12 کیلومتری که در جاده های آسفالت کمتر از 10 دقیقه طی می شود، به دلیل سنگلاخی بودن جاده در 3 ساعت طی کردیم. لحظه به لحظۀ 12 کیلومتر تا روستای پهنُک محرومیت را احساس می شد. اهالی روستا می گویند چند زن باردار در گذر از این جاده فوت کرده اند. «زنی که زایمان دارد را با چوب روی کول می گذاریم و از کوه می رویم تا به خانه بهداشت برسانیم، از آنجا با آمبولانس می برند». چقدر طول می کشد که با پای پیاده، این زن باردار به خانه بهداشت برسد؟ با این وضعیت حمل کردن! » ماشین های سبک نمی توانند از اینجا عبور کنند، فقط ماشین های سنگین و کمک دار. وقتی رسیدیم تمام دل و روده مان در هم پیچیده بود، آنقدر جاده بد و سنگلاخ بود که فقط متوجه حال بد خودم بودم.
به گزارش خبرنگار کبنانیوز، عصر روز چهارشنبه به همراه مدیرکل ستاد اجرایی فرمان امام، مدیرکل امور عشایر استان کهگیلویه و بویراحمد از یاسوج به راه افتادیم. بعد از 300 کیلومتر راه به لیکک می رسیم، اما مقصد ما جای دیگری است. شب را در لیکک استراحت می کنیم. ساعت 7 و نیم صبح به راه افتادیم، تنها 12 کیلومتر تا روستای محروم پهنُک راه است. اما 12 کیلومتری که در جاده های آسفالت کمتر از 10 دقیقه طی می شود، به دلیل سنگلاخی بودن جاده در 3 ساعت طی کردیم. گرمای آفتاب و زمین خشک تر از حد معمول به نظر می رسد. سردرد و منگی حاصل عبور از این جاده بود و به معنای واقعی احساس می کردم تمام دل و روده ام جابجا شده و راه رفتن شاید برای دقایقی سخت بود، باید کمی درنگ کرد.
یک دامپزشک به همراه ما در این سفر است و به مردم و دامداران آموزش هایی می دهد تا بتوانند به دام هایشان رسیدگی کنند. چند پزشک و پرستار هم هستند که واکسن کووید 19 آورده و به مردم روستا تزریق کرده اند. ستاد اجرایی فرمان امام بسته های معیشتی و بهداشتی آورده و بین مردم توزیع می کند.
ماخره، رزگه، اب گردو، تنگ کوشک، قلاتک، چهتون همگی از نقاط و بخش های مختلف روستای پهنُک هستند و بر اساس سرشماری سال 95، جمعیت روستا 317 نفر است. مردم در اینجا آب و گاز ندارند، از هیمه و چوب درختان کوهی، سوخت مورد نیازشان را تهیه می کنند. جاده ای هم نیست، برای تهیه آب، دخترها و زن ها با الاغ باید مسافت زیادی را تا روی چاه طی می کنند تا آب بیاورند. برق هم ندارند.
از فقر اقتصادی تا فقر فرهنگی
وقتی می گویم خبرنگارم، می خواهم حرفتان را به مسئولان برسانم. زن ها نمی خواهند حرف بزنند. از دوربین سریعا رویشان را برمی گردانند و چادر می کشند. صدای ناله ای از زنی بلند می شود و گویا ترسیده اند و البته اینها از خجالت است. بعضی دیگر از زن ها، آنقدرها هم نمی ترسند، اما همه کم حرف می زنند.
پیرزن روستایی می گوید «آب را پشت بلانسبت خر می آوریم. لیزمون نیست که دهات بمانیم (عادت نداریم جاگیر شویم)، یه لامپ سیار نیست، آب نداریم.
می پرسم کدام مسئول اینجا آمده؟ موحد آمده؟ «موحد پاش ننهاده». یکی از آنطرف تر می گوید: قرار است بیاید. سیاوش زمانی که فرماندار بود آمد.
امروز مسئولین زحمت کشیده اند و آمده اند، بسته معیشتی آورده اند، مردم را واکسینه کرده اند. نه آرد، نه نفت، هیچی نداریم.
دام ها می میرند
تعداد دام های اهالی روستا گویا کم نیست ولی به دلیل بیماری خیلی از دام ها تلف شده اند، دام ها آنقدر لاغر و نحیف هستند، بخاطر خشکسالی و نبودن علوفه، بزغاله ها ناقص و مریض به دنیا می آیند و می میرند. چون جاده ندارند دام ها هم به سختی فروش می روند که بخواهند خرج زندگی کنند. همه اهالی از من خواهش می کنند که بگویم مسئولان جاده را درست کنند. پیرمرد می گوید: «جاده هم اینه، تنگمونه، نه آب داریم، جاده هم اینطوره، دام هم مردنی است، بخدا 50، 60 تا دام مردند و تلف شدند. دامپزشکی سه سال است که نیامده. به جان خودت و بچه ت، کَره ها (بزغاله ها) به خاطر مریضی می میرند، به دنیا می آیند ولی می میرند». «دامپزشکی امسال نیامد، سه بار شکایت کردیم و زنگ زدیم، دام ها مریض هستند».
زن باردار بچه اش از بین رفت
اگر کسی مریض شود چکار می کنید؟ «کسی مریض شود، اگر (وانت) سایپا باشد ببریم، یا مثل قدیم بگذاریم روی چوب و ببریم». «زن پسرم باردار بود، 6 ماهه بود، ماشین نبود، تا آمبولانس خبر کردیم و آمد، بچه اش از بین رفت. آب کم است. راه دور است».
پیرمرد درباره مشکلا جاده و مریض بردن می گوید: «همینجا پارسال یک خانم باردار از بین رفت. یک جوان 25 ساله که همه کار برای مردم می کرد، همه کاری بلد بود، مکانیکی بلد بود، همه چیز تعمیر می کرد، مریض شد، همینجا از بین رفت. چون به مریض خانه نرسید».
ترک تحصیل دخترها و پسرها
به خاطر نبودن جاده خیلی از دانش آموزان ترک تحصیل می کنند، مدرسه تا کلاس ششم در روستا هست و بعد از آن باید به ممبی و لیکک بروند تا بتوانند درس بخوانند. الناز یکی از دخترهای روستا که گوشه ای نشسته، به او نزدیک می شوم. سلام که می کنم گریه می کند. از مصاحبه یا شاید صحبت کردن با یک مرد غریبه ترس دارد، خجالت کشیده و از خجالت و ترس گریه می کند. می گویم: اگر صدات رو ضبط نکنم حرفهات یادم نمی مونه. فقط صدات رو ضبط می کنم. کمی آرام تر می شود و به نشانه تأیید سکوت می کند.
چرا روح اله درس خوانده و بهیار شده، تو نخواندی؟ الناز باز هم با گریه و با صدایی که به سختی به گوش می رسد، پاسخ می دهد «بخدا نونم (نمی دونم). مدرسه نیست. خودم هم دوست دارم. تا لیکک می روم و درس می خوانم». پدر در کنار دخترش است: «اگر نخواند گوشش رو می برم».
پدر الناز که 6 فرزند دارد می گوید: «یک پسر داشتم که فرستادم یاسوج، یک سال درس خواند بعد درس را ول کرد، خوابگاه نداشت برگشت، کسی را یاسوج نداشتم، توان مالی هم نداشتم. 6 تا بچه دارم. الان رفته عسلویه کار می کند. این پسرم هم تا اول راهنمایی خوانده، ول کرد، امکانات نداشتم. جاده نیست، خودم درس نخواندم، اینجا منطقه محروم است، جاده نداشتیم. صد تا مثل من بخاطر این جاده بدبخت شدند. کار کارگری نبود، کار نداریم، هیچی نداریم و فقیر هستیم».
یکی از مردهای روستا که پسر دانش آموزش بیشتر از مقطع ابتدایی درس نخوانده می گوید: تا مقطع ابتدایی داریم. بیشتر دانش آموزان تا مقطع ابتدایی درس می خوانند.
یکی از پسرها می گوید تا کلاس 10 درس خوانده ام، باید 12 کیلومتر پیاده بروم، بعد ببینم ماشین گیر می آید یا نه، بتوانم برای مدرسه بروم.
در مورد تحصیل دخترها می گوید: «دخترها درس نمی خوانند چون باید پیاده بروند، خیلی هایشان پیاده می روند ولی مزاحمشان هم می شوند، بخاطر همین هم درس نمی خوانند، ترک تحصیل می کنند. دو تا خواهر و یک برادر دارم».
مهدی که کلاس پنجم است می گوید: «خیلی از دانش آموزان از درس بدشان می آید، ولی من می خواهم درس بخوانم تا پلیس شوم، 3 خواهر دارم، یکیش لیکک درس خوانده و دیپلم گرفته و پرستاری میخواند. دو تا از خواهرهایم شوهر کردند.
زنی که 4 فرزند دارد می گوید بخاطر نبودن امکانات بچه هایم ترک تحصیل کرده اند: « 4 تا بچه دارم، بیکار هستند. یکیش 6 ماه است می رود سر کار. بقیه شان بیکارند و ازدواج نکرده اند. یکیش دیپلم ناقص است، آن یکی رفت سربازی. یک دختر دارم که تا دبیرستان درس خوانده، نگذاشتیم برود شهر، خوب نیست دختر تنها باشد. ولی الان پشیمانم که نفرستادمش. خانه بهداشت جولکی است، بای تا جولکی برویم».
یکی از جوانان روستایی می گوید: «تلویزیون نداریم، آنتن مخابراتی نداریم. اگر مریض داشته باشیم بخواهیم کسی را خبر کنیم آنتن نمی دهد. بچه ها نمی توانند درس بخوانند چون مشکل خانوادگی دارند. پول ندارند که بچه شان بتواند کنکور بدهد».
یکی از اهالی می گوید: «بچه ها برای اینکه درس بخوانند، به خوابگاه های مدرسه ها به بهمئی می روند. خیلی هایشان ترک تحصیل می کنند. بچه ام 3 ماه است که بهمئی است، ندیدمش. می گوید که وقتی اینجا نه جاده هست نه جایی هست بمانم چطور درس بخوانم؟ چطور بیایم؟ الان کلاس یازدهم است».
مشکلات اقتصادی و درآمد
دام ها وضعیت خوبی ندارند و عمده منبع درآمد مردم روستا از همین دام ها است. بزغاله ها بخاطر بیماری می میرند و بخاطر نبودن جاده، فروش دام نیز وضعیت خوبی ندارد. زن می گوید: آب برای خوردن نداریم، هر بیست روزی آب به ما می رسد، برای حمام کردن آب نداریم. خانه بهداشت داریم ولی پزشک ندارد، سالی یک بار می آید. بچه ها می روند شهر تا یازده و دوازده می خوانند و ول می کنند. دام ها می خواهند بمیرند، مریض هستند، دارو نمی رسد، کم می رسد، خودمان دارو می آوریم، آمپول می زنیم ولی فایده ندارد.
یکی از زن های روستا می گوید: «فقط همین زنبورها را داریم، کار دیگری نداریم».
مشکل آب شرب و چشمه
یک چشمه کوچک با آب کم وجود دارد که مدیرکل عشایر قول می دهد بهسازی شود.
یکی از اهالی می گوید: «حتی یک ماشین بخواهیم بگوییم بیاید وسایل ببرد با دو میلیون، نمی آید، می گوید اگر 2 میلیون بدهی و بیایم، باید 5 میلیون خرج ماشین کنم. اینجا همه آب ما از همین شیر کم آب است، اگر منبع آب داشتیم آب ذخیره می شد. با خونآبه از جاده بالا می آییم. الان شما با چه وضعیتی آمدید بالا؟»
اینجا اسمش چیست؟ «اینجا آب گردو بهمئی است، ما عشایریم، عشایر آب گردو، دام داریم، اگر وضعیت آب را درست می کردند وضعیت بهتری داشتیم، خواهشم این است که آب را درست کنید. من خوزستان با پیمانکارها کار کردم، اگر خوزستان چشمه ای دارد، ببینید که چقدر منطقه دور چشمه را آباد می کنند. ولی اینجا اینطور نیست.»
«اینجا کسی نمی ماند، فقط عشایر می آید، اینجا سردسیر است و بعد کوچ می کنیم و می رویم بهمئی. بخاطر اینکه جاده نبود خیلی ها تلف شدند، تا ماشین به ممبی و رودتلخ برسد به رحمت خدا می رفت.»
بچه مریض و بیمار است، چطور باید ببریم؟ زن باردار را نمی شود با ماشین برد، سر کول می بریم. چوب می بندیم، از روی کوه می رویم و می رسانیم بهداشت، از بهداشت باید با ماشین ببرند.
اگر جاده اینجا درست بود، آموزش و خیلی مسائل دیگر راحتتر به اینجا می رسید، نه دخترها و پسرها از کلاس و درس جا می ماندند، هم اینکه گروه های جهادی فرهنگی می توانستند بیایند و هر چند ماهی در اینجا به مردم مسائلی را آموزش دهند. زن های باردار یا مریض و بیمار راحتتر به لیکک می رسید. دام ها هم کمتر تلف می شدند.
کد مطلب: 439106