روایتی از امدادگری در دوره دفاع مقدس؛
امدادگران جنگ 8 ساله؛ زنانی از جنس روشنایی و امید
8 شهريور 1400 ساعت 22:44
دوره جنگ تحمیلی شاهد رشادت های زنان پرستار و امدادگری است که با تمام وجودشان در بیمارستان های پشت جبهه خدمت کرده اند، زنانی که بسیاری از سوانح مرگ سربازان وطن را با پوست و گوشت خود عجین دیدند و در این راه همچون رزمندگان از هیچ تلاشی دریغ نکردند. زنانی که اگر پای صحبت هر کدام از آنها بنشینید وقایعی را برایتان تشریح می کنند که تصور آن سخت است؛ کار کردن های شبانه روزی، کار با مجروحانی که به انحای مختلفی تن و بدن آنان صدمات دلخراشی دیده، به چشم دیدن زنان و کودکانی که به طرز ناگواری شهید شده اند، فعالیت های سنگین، بلند کردن برانکاردها با بدن نحیف زنانه، بلند کردن کپسول های اکسیژن بزرگ، کار کردن زیر آتش خمپاره ها، دوری از خانواده، ترس از مرگ فرزندان خود زیر آتش باران عراق، دیدن تن مجروح و شهیدشده ی خانواده ی خود، تحمل گرسنگی و تشنگی و بیماری هایی که پس از دوره فعالیت به سراغ این زنان آمده. تشریح این اتفاقات واقعیت جنگ را پیش چشم می آورد، اما هیچ کدام از این مسائل باعث نشد زنان از کار و تلاش مقدس دست بکشند.
دوره جنگ تحمیلی و دفاع مقدس شاهد رشادت های زنان پرستار و امدادگری است که با تمام وجودشان در بیمارستان های پشت جبهه خدمت کرده اند، زنانی که بسیاری از سوانح مرگ سربازان وطن را با پوست و گوشت خود عجین دیدند و در این راه همچون رزمندگان از هیچ تلاشی دریغ نکردند. زنانی که اگر پای صحبت هر کدام از آنها بنشینید وقایعی را برایتان تشریح می کنند که تصور آن سخت است؛ کار کردن های شبانه روزی، کار با مجروحانی که به انحای مختلفی تن و بدن آنان صدمات دلخراشی دیده، به چشم دیدن زنان و کودکانی که به طرز ناگواری شهید شده اند، فعالیت های سنگین، بلند کردن برانکاردها با بدن نحیف زنانه، بلند کردن کپسول های اکسیژن بزرگ، کار کردن زیر آتش خمپاره ها، دوری از خانواده، ترس از مرگ فرزندان خود زیر آتش باران عراق، دیدن تن مجروح و شهیدشده ی خانواده ی خود، تحمل گرسنگی و تشنگی و بیماری هایی که پس از دوره فعالیت به سراغ این زنان آمده. تشریح این اتفاقات واقعیت جنگ را پیش چشم می آورد، اما هیچ کدام از این مسائل باعث نشد زنان از کار و تلاش مقدس دست بکشند.
به گزارش کبنانیوز، 8 سال دفاع مقدس و جنگ نابرابر عراق-ایران، جنگی تحمیلی که مردم مناطق جنوب را آواره کرد و خون افراد نظامی و غیرنظامی، زن و بچه و پدران و مادران زیادی را بی گناه ریخت و صحنه هایی از درد و رنجی را آفرید که ثبت نشده اند. یکی از مبادی روایتگری جنگ، زنان امدادگر و پرستاری هستند که در بیمارستان های اهواز و یا در جبهه غرب در کرمانشاه در آن دوره خدمت کرده اند، زنانی که حالا شاید توان گفتن روایت های تلخ جنگ را نداشته باشند. عذرا حسینی، امدادگر دوره دفاع مقدس نیز خود را از شرح اتفاقات آن دوران معذور می دارد چرا که به گفته او «اتفاقات بسیار تلخی است که شاید شما توان شنیدن آن را نداشته باشید»، ولی کتب مختلف و رسانه هایی بطور خاص نیز به روایتگری جنگ از زبان پرستاران پرداخته اند که می توان خرده روایت هایی از واقعیت جنگ را در آنها خواند.
عذرا حسینی بانوی اهل شهر یاسوج، در دوره جنگ 8 ساله، پشت جبهه، در دوره کوتاهی در اهواز و پس از آن در یاسوج، به عنوان امدادگر خدمت کرده است. او می گوید: 13 ساله و در مدرسه فاطمه زهرا یاسوج کلاس دوم راهنمایی درس می خواندم، فراخوانی زدند و در دوره هلال احمر شرکت کردم، دوره کمک امدادگری، بعد از آن برای دوره امدادگری حدود 2 ماه در بیمارستان آموزش دیدیم. آن موقع که آماده باش بودیم، هر ماه نزدیک 15 تا 20 نفر را آموزش می دادیم که شامل فشار گرفتن و آمپول زدن و بطور کلی کمک های اولیه بود. می فرستادیمشان اهواز، از آنجا هم تعدادی که کاملا وارد بودند به پشت خط می فرستادند.
بعد از این، به جبهه رفتم؛ از هلال احمر فراخوان دادند گفتند به تعدادی نیرو برای خدمت پشت جبهه نیاز داریم، من به همراه 15 خانم دیگر داوطلب شدیم.
چه سالی رفتید اهواز؟
30 دی ماه 62 به جبهه رفتیم، در بیمارستان گلستان اهواز به مدت 4 ماه کار کردم. بعد از آن در یاسوج، در بیمارستان شهید بهشتی فعالیت می کردم.
خانواده مخالف اهواز رفتن شما نبودند؟
خیر مخالفتی نکردند. چون ما 4، 5 خواهر بودیم، یک برادر داشتیم، همه مان سعی می کردیم تا جایی که می توانیم کمک کنیم. خواهرهای بنده در آن زمان برای جبهه مربا و خوراکی درست می کردند، نان می پختند، یکی از خواهرهایم لباس می بافت و بافندگی می کرد. هدفمان این بود که به انقلاب خدمتی بکنیم.
به عنوان یک خانم، نگران شهید و مجروح شدن یا اسیر شدن نبودید؟
با ذوق و خوشحالی و از روی علاقه رفتم، خیلی دوست داشتم بیشتر بمانم، زمانی هم که از اهواز برمی گشتم افسوس می خوردم و دلم نمی خواست آنجا را ترک کنم.
در بیمارستان اهواز وضعیت به چه شکلی بود؟
زخمی به بیمارستان می آوردند، برخی ها شهید شده بودند و باید منطقه شان را مشخص می کردیم. برخی هایشان مجروح بودند که در حد کمک های اولیه برایشان کار انجام می دادیم، یا اینکه اگر جراحی نیاز داشت پزشک جراحی می کرد، یا اگر جراحت بالا بود به مناطق و شهرهایی اعزام می کردیم که امکانات لازم را داشته باشند.
غیر از پرستاری کارهای دیگری هم می کردید؟
ما همه کار کردیم، پرستاری، خدماتی، رختشویی، آماده کردن لباس ها، اتیکت به شهدا می زدیم، هر کاری از دستمان برمی آمد کوتاهی نمی کردیم و به نحو احسن کارمان را می کردیم، هیچ کس به اجبار کار نمی کرد، همه مشتاقانه و دلسوزانه کار می کردند و همه احساس می کردند مجروح و رزمنده برادر خودشان است یا زنان غیرنظامی که در اهواز مجروح می شدند را مثل خواهر خودمان می دانستیم. مردم آواره بودند، می دیدیم هزار مشکل دارند، وقتی بیمارستان می آمدند برایشان با جان و دل کار می کردیم و مقابلشان صبر و استقامت می کردیم، هر کاری از دستمان برمی آمد برایشان می کردیم.
حجم کار به خصوص در زمان عملیات ها بسیار بالا بوده، برای شما سخت نبود؟ مریض بردن با برانکارد برای یک خانم خیلی سخت است و شما هم نوجوان بودید، سختتان نبود؟
سخت که نبود هیچی، خستگی ناپذیر بودیم، احساس نمی کردیم داریم کار می کنیم، احساس نمی کردیم خسته ایم، صبح که می رفتم تا خود شب ناهار و صبحانه نمی خوردم، احساس نمی کردم خسته ام، آنقدر مشکل وجود داشت و گرفتار و درگیر کارها بودیم که احساس نمی کردیم خسته ایم. فکر نمی کردیم که خستگی و بی خوابی بعدا باعث بیماریمان شود.
در اهواز که مدام بمباران می شد و مردم شهید می شدند، احساس ناامنی داشتید؟
با توجه به اینکه اهواز بسیار ناامن بود ولی هیچ احساس ناامنی نداشتیم، الان فرض کنید اگر ناامنی ایجاد شود چه حسی پیدا می کنیم! ولی آن موقع با اینکه داخل خط آتش بودیم هیچ حس ناامنی نداشتیم.
آن زمان خانم های امدادگر را جبهه می فرستادند؟
خیر، خانم ها را داخل جبهه نمی بردند. به جبهه نمی رفتیم ولی همان اهواز را هم می زدند، خیلی می زدند.
خاطره ای از آن دوران دارید که دوست داشته باشید بگویید؟
مجروحان تعریف می کردند: زمانی که قرار بود اول صبح عملیات شروع شود، داخل یک سنگر 20، 30 نفر جمع شده بودند، هر کسی مشغول کاری بود، وصیت می نوشتند، نماز می خواندند، به فکر خانواده هایشان بودند، حین اینکه هر کسی کاری می کرد، یک مار وارد سنگر شد. بیسیم چی با فرمانده تماس گرفت و گفت: «داخل سنگر ما ماری آمده، می توانیم از سنگر خارج شویم؟» فرمانده گفت: «دشمن نزدیک شماست نمی توانید خارج شوید، اگر می خواهید خارج شوید بصورت خم شده و سرپایین بیرون بروید. نیمه خیر بیرون بروید». یکی از بچه ها بلافاصله شلیک کرد و مار را کشت و با شوخی گفت: «اولین دشمن را کشتیم». طولی نداد دوباره ماری شبیه مار قبلی داخل سنگر آمد. سنگر کوچکی که حدود 20، 30 نفر داخل آن جمع شده اند و جا تنگ بود. بیسیمچی دوباره بیسیم زد به فرمانده. فرمانده گفت: «بیایید بیرون». ما ده قدم از سنگر نیمه خیز بیرون آمدیم که با توپ سنگر را زدند. یکی دو نفر مجروح شدند. (گریۀ راوی) با چشم خودمان معجزه الهی را دیدیم و گفتیم حضرت فاطمه زهرا کمک کرد و این دو مار ما را از داخل سنگر بیرون کشاندند، موقع مناسب بیرون آمدیم . برادری که مجروح شده بود و آمد بیمارستان این موضوع را برای ما تعریف کرد.
آن زمان اصلا هیچ کس وقت اضافی نداشت، چه در بیمارستان، و چه در داخل جبهه، همیشه وقت تنگ بود.
یکی از مجروحانی که به بیمارستان آمده بود، می گفت: «آماده باش بودیم و نمی توانستیم کفش هایمان را بیرون آوریم. شب بود و دشمن پاتک می زد، ما هم باید پاتک می زدیم. باران شدید می آمد، داخل سنگر جا نبود و ما فقط داخل سنگر نشسته بودیم ولی پاهایمان بیرون سنگر بود، کفش هایمان پر از آب باران شده بود ولی ما نمی فهمیدیم. آنقدر خسته بودیم، خواب رفتیم، اصلا نفهمیدیم که کفش هایمان پر از آب شده است (گریۀ راوی)، وقتی که می خواستیم شروع به حرکت کنیم تازه فهمیدیم که کفش و پایمان خیس است.» وقت نداشتند، نمی توانستند بخوابند.
در بیمارستان مرتب آماده باش بودیم. فشار می گرفتیم، آمپول می زدیم. یک بار یکی از انگشت هایم زخم شده بود و خون می آمد ولی احساس نمی کردم که دستم زخمی است. داشتم کار می کردم و فکر می کردم خون مجروح است که دارد می آید، همینطور گذشت تا زمانی که به خانه رفتم و بعد فهمیدم که دست خودم زخمی شده و خون می آید نه خون مجروح. احساس درد و فشار و خستگی و گرسنگی و تشنگی نداشتیم.
شهید می آوردند تمام گوشتش تکه تکه شده بود. بدنشان تکه تکه بود. دیگر روحیه ای ندارم که بخواهم در مورد این موضوعات صحبت کنم (گریۀ راوی).
چه توقعی از مسئولان دارید؟
توقعمان این است که به جوان هایمان رسیدگی کنند، انتظارمان این است که اختلاس نشود. دوس داشتیم بسیجی ها بسیجی واقعی باشند. من هنوز هم مشغول به کار هستم و فعالیت می کنم، در مناطق محروم پزشک و پرستار می فرستم و خدمت می کنیم. دو سال پیش 45 پزشک برای سفر کربلا بردم، الان ریه ام مشکل دارد و ناراحتم که نمی توانم دوباره کربلا بروم.
انتظارمان این است که خدمتشان بیشتر از این باشد، به جامعه رسیدگی کنند وگرنه ما مشکلی نداریم. این همه شهید دادیم و خون دادیم، خون بی گناه ریخته شد. نوجوانانی بودند که هنوز خودشان را نمی شناختند 12 سال داشتند، ولی رفتند جبهه، شناخته شدند، با شهید شدنشان شاخص شدند.
پرستار بازنشسته هستم ولی تا روزی که زنده ام فعالیت می کنم و کار می کنم، کوتاهی نکردم.
نماینده حیطه درمان در بسیج جامعه پزشکی هستم، مسئول بهداری گردان کوثر هستم. مداوم دارو و پزشک برای مناطق محروم می فرستم. مدتی است که به خاطر بیماری نمی توانم فعالیت زیادی داشته باشم، و فعالیت های خیریه ای نهاد هم کمرنگ شده است. ولی وقتی زنگ می زنند تا جایی که می توانم کمک می کنم، در خانه هم فعالیت هایم را انجام می دهم.
الان بعضی از کارمندهایی که بخواهند کار کنند، از 8 ساعت، 2 ساعت کار می کنند، بقیه اش بیرون می روند، کارهای شخصی می کنند. به نظر من خدمت کردن خیلی ارزشمند است.
آن دوره ما کوتاهی نمی کردیم. الان اداره می روید می بینید باید 5 ساعت معطل کارمند بشوید تا بیاید سر کارش.
سال 62 شهید می آوردند، بیمارستان شهید بهشتی یاسوج، همکاری می کردیم، کار شهدا را انجام می دادیم، می بردیم منطقه شان، به خانواده می دادیم، به خانواده های شهدا سرکشی می کردیم. ظهر دوباره می آمدم بیمارستان کار می کردم. می گفتند نیرو نداریم بمانید. تا 10 شب می ماندیم ببینیم شهید می آورند یا خیر. خدمت می کردیم، آموزش می دادیم، بدون یک ریال حقوق. ولی در همان دوره فعالیت هایمان را که دیدند ما را نگهداشتند و فعالیتمان را ادامه دادیم.
خبرنگار: سیده زهرا حسینی فر
کد مطلب: 438424