یادداشتی از حمیدرضا نظری؛
مادری در زیر باران فریاد میزند
حمیدرضا نظری
11 ارديبهشت 1400 ساعت 21:52
... از دور و از داخل تونل سیاه، صدای بوق و حرکت قطار بر ریلهای آهنین به گوش میرسد و لحظاتی بعد با توقف چند ثانیهای در ایستگاه، مسافران تلاش میکنند که زودتر راهی برای ورود به واگنها بیابند. قبل از مادر و دختر، زنی میانسال با لباسی شیک و فاخر، با فشار جمعیت وارد واگن میشود و روی یکی از صندلیها مینشیند. همزمان با حرکت قطار و فاصله گرفتن از ایستگاه، چشمهای کنجکاو چند مسافر، زن شیک پوش را نشانه میروند. در میان مسافران، مادر سر کودک خود را به سینه میفشارد و به زن میانسال چشم میدوزد که بی توجه به او و دیگران، ماسک روی صورتش را تنظیم میکند و به کیف چرمی گران قیمت و خوش رنگش خیره میشود و با لذت آن را به سینه میفشارد. مادر که به خاطرآرزوهای شیرین اما دست نیافتنی زندگیاش دلگیر و برافروخته است، با دیدن زن خوشبخت روبروی خود، ناخواسته و با تمام وجود، آه میکشد؛ آهی که سنگین، تلخ و سوزنده است: "من کُجا تو کُجا؟! خدا شانس بده والا!"
یادداشتی از حمیدرضا نظری؛ این داستان، به روح همه جانباختگان عزیز ویروس کرونا و خانواده محترم آنان تقدیم میگردد؛ داستان بیش از ۶۶ هزار انسانی که درد شدید و نفس گیر قفسه سینه، سرفههای خشک و جگرخراش و تب و لرز سوزندهشان، آتش به جان مادران مهربان و داغدار ایران زمین زده است؛ مادرانی که در هر نماز، سر بر مُهر و سجاده سبز خدا میگذارند و به یاد عزیزانشان در سکوت و برای همیشه اشک میریزند؛ کسانی که با درد و رنج بیماری جان سپردند و بی هیچ وداع و آیین بزرگداشت و مراسم سوگواری، غریبانه و درخلوت قبرستان درخاک آرمیدند و... رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات...
***
... در بارش شدید باران بهاری، بغض مانده در گلوی مادر، ناگهان به شیون و فریادی بلند و دردناک تبدیل میشود؛ فریادی جانسوز که تمام فضای سرد قبرستان را به لرزه در میآورد...
***
... اینک داروخانه شلوغ است و دو تن، هراسانند و از درد و نگرانی میسوزند؛ دخترکی از تنگی نفس و فشار قفسه سینه و مادری از پیشانی داغ و سرفههای خشک دخترک.
مادر با دیدن حال و روز کودک، به سقف داروخانه چشم میدوزد تا او متوجه اشکهایش نشود. لحظاتی بعد، مادر با دستهای استخوانی و لرزان خود، ماسک کوچک دخترش را پایینتر میکشد و صورت او را نوازش میکند:" نترسی مادرجون؛ الان آقای دکتر داروهاتو میده و..."
در میان جمعیت، مردی بلافاصله شیلد محافظ را روی صورتش میگذارد و با اشاره به فرد همراه خود از او میخواهد که از مادر و دختر فاصله بگیرد. از پشت پیشخوان داروخانه صدایی به گوش میرسد:" خانم... خانم... ای بابا، این نسخه مال کیه؟"
مادر از جا بلند میشود:" مال منه آقای دکتر! ببخشید؛ زیر بارون خیس شده!"
- بفرما خانم!... شصت و شش هزارو چهارصدتومن! تشریف ببرید صندوق!... با شمام خانم!... چیه؟!... منتظر چی هستی؟!... چرا همین جوری داری منو نگاه میکنی؟!
- آخه...
- آخه چی خانم محترم؟! قیمتش همینه!... لطفاً بفرمایید صندوق!... ای بابا... بازم که نرفتی!... خواهش میکنم تکلیف منو روشن کن خانم؛ بالاخره دارو می خوای یا نه؟!
لحظات به کندی میگذرد و درست در همین زمان، دو آشنای غریب، درتنهایی خویش ناله میکنند و اشک میریزند؛ کودکی از چشمهای ملتمس مادر و مادری از تیغ نگاه جمعیت حاضر در داروخانه...
مادر از کیف دستی کهنه و رنگ و رو رفتهاش، چند اسکناس مچاله شده بیرون میآورد و نگاهش را از حاضران میدزدد و با پاهای لرزان کمی به پیشخوان نزدیکتر میشود: "آقا، ب... ببخشید... آگه ممکنه... به... به اندازه همین پول، دارو بدید!"
- بیست و یک هزارو پانصدتومن؟! این که حتی پول یه شربت و آمپول و سرنگ هم نمیشه خانم محترم! باور کنید این کار اصلاً درست نیست؛ شما که پول نداری چرا وقت من و این مردم رو میگیری خانم؟!
سکوت بر داروخانه حاکم است و دو همدل تنها، مضطرب میشوند و برخود میلرزند؛ کودکی از وحشت آمپول و مادری از شرم حضور در زمان و مکان و آشفتگی درون و شدت ضربان قلب و...
***
اکنون ایستگاه مترو شلوغ است و دو مسافر، خسته و بغض کرده، از بیم و نگرانی میسوزند؛ کودکی از شروع احتمالی درد سینه و سرگیجه شدید و مادری از دلهره تب و لرز مجدد کودک و خارش گلو و سرفههای غیرقابل تحمل و...
بر روی سکوی ایستگاه، مسافران پنهان در پشت ماسکهای رنگارنگ صورت، بدون رعایت فاصله اجتماعی در انتظار رسیدن قطار لحظه شماری میکنند... مادر به عکس بزرگ و زیبای روی دیوار ایستگاه نگاه میکند که زن و مردی با لباسهای مخصوص ضدکرونا در بیرون از بخش ICU یک بیمارستان، از فرط خستگی طاقت فرسا بر روی صندلی نشسته و شانه به شانه هم به خواب عمیقی فرو رفتهاند؛ یک زوج کادر پزشکی زحمتکش و از خود گذشته که روزها و هفتهها به خاطر نجات بیماران وخیم کرونایی، صبورانه، بی وقفه و با جدیت تمام تلاش کرده و در این مدت فرصت استراحت کافی نداشته و از دیدن فرزندان و عزیزان خود محروم بودهاند...
مادر با دیدن عکس ایستگاه و کوشش صادقانه دیگر پزشکان، پرستاران و کادر ایثارگر درمان و نیز نیروهای مهربان؛ کوشا، یاریگر، دلسوز و وظیفه شناس در همه نهادها و سازمانها و ادارات خدمات رسان در سطح شهر و کشور، با امیدواری و آرامش به صورت زیبا و کوچک دخترش لبخند میزند و به یکباره او را در آغوش میگیرد:" خیلی زود خوب میشیای شیطون بلا؛ فقط باید استراحت کنی و..."
و شروع به قلقک زیر بغل و پهلو و شکم او میکند و با صدای بلند میخندد:" نبینم دیگه ورجه وورجه کنی وروجک! وگرنه یه آشی برات بپزم که..."
دخترک در حالی که از حرفها و عمل مادر به سر ذوق آمده، به مزاح و درجواب، انگشت سبابهاش را به سمت او میگیرد و قهقهه می زند:" دو زار بده آش، به همین خیال باش مامان خانوم؛ منم یه آتشی برات بسوزونم که..."
... از دور و از داخل تونل سیاه، صدای بوق و حرکت قطار بر ریلهای آهنین به گوش میرسد و لحظاتی بعد با توقف چند ثانیهای در ایستگاه، مسافران تلاش میکنند که زودتر راهی برای ورود به واگنها بیابند. قبل از مادر و دختر، زنی میانسال با لباسی شیک و فاخر، با فشار جمعیت وارد واگن میشود و روی یکی از صندلیها مینشیند. همزمان با حرکت قطار و فاصله گرفتن از ایستگاه، چشمهای کنجکاو چند مسافر، زن شیک پوش را نشانه میروند. در میان مسافران، مادر سر کودک خود را به سینه میفشارد و به زن میانسال چشم میدوزد که بی توجه به او و دیگران، ماسک روی صورتش را تنظیم میکند و به کیف چرمی گران قیمت و خوش رنگش خیره میشود و با لذت آن را به سینه میفشارد. مادر که به خاطرآرزوهای شیرین اما دست نیافتنی زندگیاش دلگیر و برافروخته است، با دیدن زن خوشبخت روبروی خود، ناخواسته و با تمام وجود، آه میکشد؛ آهی که سنگین، تلخ و سوزنده است: "من کُجا تو کُجا؟! خدا شانس بده والا!"
در گوشهای از واگن، دختری جوان در آرزوی آیندهای روشن و زیبا، چشم خود را میبندد و در اندیشهای نامعلوم غرق میشود: "یعنی میشه منم روزی...؟!"
وسوسه ثروت نهفته در کیف زن میانسال، در وجود پسری جوان لانه میکند تا او حریصانه و با لذت و پنهانی، پس از بررسی موقعیت و شرایط لازم، در یک فرصت مناسب...
مردی شکسته و افسرده از ریزش سیل گونه و رشد قطره چکانی شاخص بورس و نابودی تمام سرمایه یک عمر زندگیاش و در اضطراب آینده مبهم خود و فرزندانش و نیز خسته از شنیدن و خواندن گفتهها و نوشتهها و وعدههای بی اثر، نگاهش را از زن میانسال میگیرد و شکست خورده و با دلتنگی به میلههای وسط قطار تکیه میدهد.
مردی با موی سپید، به یاد همسر از دست رفتهاش، به صورت زن و لباس زیبایش نگاه میکند و سرش را به شیشه واگن تکیه میدهد و از ته دل ناله سر میدهد:" ای روزگار!..."
پدری پیر، بی توجه به مسافران حاضر در قطار، در جستجوی آرامش قلبی، دستش را روی سینه میگذارد و در سکوت لبخند می زند و زیر لب زمزمه میکند:" الَّذینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ... الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَی لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ... رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ..."
مادر به اندک مواد غذایی باقی مانده در آشپزخانه محقرش فکر میکند که با آنها میتواند امروز هم شکم کودکش را سیرکند:" گشنه ای عزیزم؟ مادر فدات بشه! الان میرسیم خونه برات آشی میپزم که زودی خوب بشی!"
... قطار همچنان به نرمی به سوی ایستگاه بعدی پیش میرود و دیگر مسافران را وا میدارد که باز هم در اندیشههای تلخ و شیرین خود غوطه ور شوند... چند لحظه بعد، صدای ترمز و توقف قطار به گوش میرسد و مادر و کودک و تعدادی دیگر از مسافران از واگن خارج میشوند. زن میانسال به آرامی از روی صندلی بلند میشود. زمان توقف قطار کوتاه است و او باید هر چه سریعتر از یکی از درهای واگن پیاده شود. زن سعی میکند راهی برای خروج از قطار بیابد، اما نمیتواند و در بسته میشود و او در واگن میماند و کیف چرمیاش روی سنگفرش سکوی ایستگاه می افتد. چندتن از مسافران به یکباره و با حسرت، فریاد میزنند:" کیف!..."
اما قطار به حرکت در میآید و هر لحظه از ایستگاه فاصله میگیرد و دور و دورتر میشود...
چند لحظه بعد، دست استخوانی زنی، کیف را از روی سکو بر میدارد.
***
اکنون ایستگاه مترو خلوت است و مادر و دختر با فاصله از تونل و ریل قطار، بر روی صندلیهای روی سکو نشستهاند. کودک با چشمهای بی رمق خود، به دستهای مادرش خیره میشود که در جستجوی رد و نشانی از صاحبشی پیدا شده، زیپ کیف را میگشاید؛ کیفی گرانبها که همه محتویاتش چند اسکناس معمولی و چند عکس و نامه قدیمی و پوسیده از طرف پسری از دیار غربت، به مادری تنها و نابینا است؛ پسری در سرزمینی دور، در آن سوی آبها و اقیانوسها...
زن به یکباره و از درون میشکند و دنیا بر سرش آوار میشود. او صورتش را بر میگرداند و به سمت دیگر ایستگاه خیره میشود تا کودک چهرهاش را نبیند. انگار درست در همین زمان، زمین دهان باز میکند و انسانی...
***
... اینک در بارش شدید باران بهاری آسمان شهرم و در گوشهای از قبرستان سرد و غمگین دیارم، مادری دلشکسته بر مزار دخترک مهربان و شیرین زبانش نشسته و اشک ماتم میریزد. او به ویروس مرگبار و واکسنی میاندیشد که قرار بود در این سرزمین بزرگ ساخته و یا از دیاری دور به کشور وارد شود، اما افسوس که ویروس به ریهها و تمام وجود دختر کوچکش حمله ور شد و کمتر از پانزده روز او را به کام مرگ کشاند؛ ویروسی که شاید اینک پشت در کمین کرده تا اندام نحیف و ریههای ضعیف من و ما را نیز نشانه رود و...
مادر با دستهای لرزان، سنگ قبر مقابلش را میشوید و در خیال خود سر بر قلب دلبندش میگذارد و خاطرات شیرین گذشته در ذهن و در مقابل چشمان گریانش به نمایش در میآید؛ با امیدواری و آرامش به صورت زیبا و کوچک دخترش لبخند می زند و به یکباره او را در آغوش میگیرد: " خیلی زود خوب میشیای شیطون بلا؛ فقط باید استراحت کنی و..."
و شروع به قلقک زیر بغل و پهلو و شکم او میکند و با صدای بلند میخندد:" نبینم دیگه ورجه وورجه کنی وروجک! وگرنه یه آشی برات بپزم که..."
دخترک در حالی که از حرفها و عمل مادر به سر ذوق آمده، به مزاح و درجواب، انگشت سبابهاش را به سمت او میگیرد و قهقهه می زند:" دو زار بده آش، به همین خیال باش مامان خانوم؛ منم یه آتشی برات بسوزونم که..."
گویی درست همزمان با صدای دخترک، آتشی از درون مادر زبانه میکشد و همه وجود او را میسوزاند...
چند لحظه بعد، در بارش شدید باران بهاری، درد شدید و نفس گیر قفسه سینه، سرفههای خشک و جگرخراش و تب و لرز سوزنده بیش از ۶۶ هزار انسان و بغض مانده در گلوی مادر، ناگهان به شیون و فریادی بلند و دردناک تبدیل میشود؛ فریادی جانسوز که تمام فضای سرد قبرستان را به لرزه در میآورد و آتش به جان مادران مهربان و داغدار ایران زمین می زند؛ مادرانی که در هر نماز، سر بر مُهر و سجاده سبز خدا میگذارند و به یاد عزیزانشان در سکوت و برای همیشه اشک میریزند؛ کسانی که با درد و رنج بیماری جان سپردند و بی هیچ وداع و آیین بزرگداشت و مراسم سوگواری، غریبانه و درخلوت قبرستان درخاک آرمیدند و... رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات...
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
* حمیدرضا نظری، نویسنده معاصر و کارگردان تئاتر، چند دهه در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم می زند که حاصل آن انتشار بیش از ۳۰۰ داستان در مطبوعات و خبرگزاریها و سایتهای اینترنتی است. از نوشتههای او میتوان به داستانها و نمایشهایی چون «راز یک انسان، اشکی به پهنای تاریخ، کودکان تشنه سرزمین من، داستان خیال انگیز سفر عاشقانه من و پروانه، دری به روی دوست، مرگ یک نویسنده، این روزها دلم برای بوسهای تنگ میشود و پیامبری که اینک اشک میریزد» اشاره کرد.
کد مطلب: 433670