یادداشت | محمد سلیمی راد
روایت جالب «محمد» از دیدار همرزم پدر شهیدش
7 آذر 1397 ساعت 0:29
دست نوشتههای خودش را پرت کرد جلویم و گفت بهت میاد تحصیل کرده باشی بیا ببینم چقدر حوصله خوندن چرندیات یک بسیجی ۱۴ ساله خمینی (جهانگیر بدوره) را داری وقتی گفت چرندیات متوجه شدم برخلاف گفتهاش باید نوشتههای جالبی داشته باشه
متن ارسالی: بعد از چند روز بارندگی آنقدر حالم خوب بود که تصمیم گرفتم با پیشنهاد دوستم به روستایی در اطراف یاسوج مهمان خانه دوستش شویم. مسیر نیم ساعته که طرف چپ درختان بلوط و طرف دیگر روستاهای پوشیده از برف بود را یکی یکی با احتیاط پشت سر گذاشتیم تا به آخرین روستا که انگار از جهان دور شده بودیم تا به جهانی دیگر برسیم؛ رسیدیم. ورقهای نازک آهنی نامرتب؛ دیوار و درب حیاط خانهاش بودند با چندبار عقب و جلو کردن درب گالوانیزه وارد خانه شدیم بوی شِله ماشکی و روغن خَش همراه سرمایی که لای درز بلوکهای نیمه کاره خانهاش عبور میکرد حسابی مستم کرده بود دستی به سر دختر چهار سالهاش کشیدم و اصرار کردم از سر سفره بلندش نکند بعد از سلام علیک متوجه شدم ظاهراً از اینکه یک غریبه بدون هماهنگی وارد خانهاش شده کمی ناراحت باشد با اینکه هیچ آشنایی قبلی با هم نداشتم برای عوض شدن فضا روی شانهاش زدم و بهش گفتم انگار سرحال نیستی!! زل زد تو چشمانم اولش ترسیدم بعد آخرین لقمه شله ماشکیاش را جوید لبخندی زد و ارام گفت: ما جا ماندهایم برادر خوشحالم که به یسیم چی بالاخره یکی را فرستاد خوش آمدی. با شلوار بسیجی و چفیه ای که روی تعدادی کتاب کشیده بود و برخورد اولش از طریق حس ششمم فهمیدم جهانگیر از بچههای جنگه و از اوناییه که منتظره یک کلمه حرف بزنی و مثل بمب منفجر به شه هنوز ننشته بودیم همزمان که سفره را جمع میکرد سریع رفت سراغ کمدش و پوشه زرد رنگی که پر بود از دست نوشتههای خودش را پرت کرد جلویم و گفت بهت میاد تحصیل کرده باشی بیا ببینم چقدر حوصله خوندن چرندیات یک بسیجی ۱۴ ساله خمینی (جهانگیر بدوره) را داری وقتی گفت چرندیات متوجه شدم برخلاف گفتهاش باید نوشتههای جالبی داشته باشه. دوستم که دوست جهان هم بود چایی و میوه جلویمان گذاشت و مختصراً در حد اسم کوچک به همدیگر معرفیمان کرد بدون توجه به شخص جهان و جهان اطرافم شروع کردم به ورق زدن دست نوشتههایش صفحه اول و دوم را که خواندم به یک سری از اسامی همرزمان جهان برخورد کردم که نوشته بود: اینجا جزیره مینو ۶۵/۱۰/۴ اسطورههای پرواز من حمدالله سبحانی- محمد کریم پولاب-قربانعلی خواک-حمزه ارجمند- ابول اوزار- کائنات خضر- فضل الله خوید- ابوتراب پوراسلام زاده که جلوتر از من در حال پرواز هستند و...
اسامی را چند بار با دقت بیشتری خواندم زیر چشمی دوستمو که درحال کندن پوست نارنگیاش بود دید زدم که نکنه همه چیز نقشه اون باشه خودمو جمع و جور کردم رو به جهانگیر گفتم ببخشید کائنات خضر را چطور میشناسی؟ دوستم نارنگیاش را با پوست انداخت و گوشش تیز شد نگاهمون سمت جهانگیر بود سرشو تکون داد آهی کشید گفت: هیچوقت لُرکه های کائنات موقعی که از اولین معبر سیم خاردار گذشتیم برای روحیه دادن به بچهها را فراموش نمیکنم که بعدش من و حمدالله و قربانعلی و فضل الله شروع کردیم به تنگیدن و لرکه زدن. سریع تنگیدم گوشی را برداشتم زدم روی حالت رکورد و ادامه حرفهایش را ضبط کردم. از شب عملیات کربلای چهاری به هم گفت که وقتی اسمشو میبرد هنوز ترس و وحشت را در لرزش لب و چشمهایش احساس میکردم نمیدانستم چطور بهش بگویم من پسر کائنات هستم و ماههاست برای مستند جدیدم دنبال سرنخی از فضل الله خوید میگردم. این همه اطلاعات اون هم از زبان کسی که فقط به خاطر دوستم به خانه بی در و پیکرش رفته بودم برایم قابل هضم نبود جهان تنها کسی بود که پدر زخمیام را جلوی چشمش تیر خلاصی زدند و شهادتش را تایید کرد دوست نداشتم خودم را به جهان معرفی کنم تا کشیدن پدرم و حمدالله سبحانی و قربانعلی خواک وسط نیزار مینو توسط سربازان عراقی به سمت گورستان دست جمعی را واضحتر برایم بگوید و ادامه حرفهایش برایم لذت بخش تر باشد از ۵۰-۶۰ نفر اسیر و زخمیهای گودال به خاطر سر و روی خونی و گلیشان فقط همین سه نفر را شناسایی کرده بود چون نزدیکترین افراد به او بودند که در فاصله ۵ متری همراه غلامی بسیجی اهل گناوه که اسمش را فراموش کرده بود پشت نیزار قایم شده بودند و به حال دوستانشان میگریستند. دوست داشتم بیشتر از فضل الله خوید بدانم و اولین نفری باشم تا نشانهای به مادرش که ۳۲ سال است انتظارش را میکشد به او بدهم شک نداشتم که از خوشحالی سکته میکند و نقطه اوج مستندم خواهد شد. جهان میگفت خویدِ زخمی را فقط موقعی که سربازان عراقی وسط نیزار کشیدند و بردند دید و نه در آن گور نه هیچ جای دیگری نشانهای از فضل الله پیدا نکرد برای همین در مورد خوید فقط حدس میزد ولی بقیه همرزمانش را جلوی چشمش در فاصله پنج متری تیر خلاص زدند. اعتراف میکنم در آن لحظه دوست داشتم پدرم جای خوید باشه و جهان با قاطعیت نگوید سرشو بالا گرفتند و تیر خلاص به پیشانیاش زدند جهان خیلی نامرد بود که جلوی چشمم اینگونه لحظه شهادت پدرم را برایم تعریف میکرد میخواستم بلند به شم بگویم بس کن مرد حسابی خجالت هم خوب چیزیه ولی وقتی گفت تو نیزار رفتم کنار کائنات دیدم کل بدنش خونیه بهش گفتم زخمی شدی گفت نه گفتم به جدت زخمی شدی ولی نمیخوای بگی سرشو انداخت گفت برو دنبال فضل الله و قربانعلی من طاقت میارم؛ خودمو زدم به اون راه تا بیشتر از آخرین لحظههای پدرم بدانم.
جهان که سیگارشو بیش از ده دقیقه روی کنج لبش نگه داشته بود و با چوب کبریت بازی میکرد ادامه داد: در آن شب سرد تیربارچی عراقی آنقدر روی بچهها آتش ریخت که یکی یکی شهید شدند همراه کائنات به طرف سنگرش رفتیم تا یا تکه تکه بشیم یا خاموشش کنیم من که کوچکتر بودم عقبتر حرکت میکردم به سنگر که رسیدیم یه دور کامل زدیم ولی درب ورودیاش را پیدا نکردیم کائنات به هم گفت تیربار را لوله تیربار را میکشی پایین یا نارنجک میندازی؟ به خاطر جثه ضعیفم ناچارا گزینه دوم را انتخاب کردم چفیه اش را محکم دور گلوله تیربار پیچید و کشید پایین منم نارنجک را از ضامن خارج کردم و انداختم تو سنگر و رفتیم زیر آب چند ثانیه بعد بلند شدیم و با خاموش شدن تیربارچی برگشتیم سمت بچهها.
با کم شدن آتش؛ بچههای زخمی را یکی یکی گوشهای جمع کردیم ولی به خاطر باتلاق نمیتوانستند حتی برای چند ثانیه یکجا بمانند و با بدن مجروح باید مدام چپ و راست میشدند جرات درد کشیدن را هم نداشتند رفتم کنار حمدالله سبحانی تا پایش که فقط به یک تکه پوست بند بود را خودش با چفیه بست، گفتم تیر خوردی؟ به شوخی گفت نه تیر را خوردم بعد زد روی شانهام فهمیدم باید سریع بروم دنبال بقیه بگردم وقتی از پیدا شدن فضل الله نامید شدم برگشتم سمت کائنات خبر ناپدید شدن فضل الله را بهش بدم ولی او را هم ندیدم تا لحظهای که عراقیها همراه حمدلله و قربانعلی سمت گور دست جمعی می بردنشون. به اندازه بزرگترین اقیانوس جهان اشک در چشمان جهان جمع شد و گفت این جمله کائنات هیچوقت یادم نمیره که قبل از عملیات با ذوق اومد به هم گفت: جهان یه بچه تو راهی دارم فرمانده قول داد هر وقت به دنیا اومد چند روز مرخصی بده برم ببینمش میخواستم به گم جهان من همون بچه تو راهیام که پدرم بعد از هیچ عملیاتی به دیدنم نیامد ولی نگفتم تا جهان باز از ناگفتههای جهان خودش و پدرم بگوید.
جهان؛ بعد از به شهادت رسیدن همه همرزمانش تنها بازمانده آن گروه بود که اسیر شد و شانس آزادیش را شیمیایی زدن عراقیها تو جزیره میداند وقتی او را در اتاقکی همراه چند نفر از گروهی دیگر با دستان بسته و بدنهای مجروح رها کردند و رفتند؛ طناب دستهای همدیگر را با دندون باز کردند و او از شدت گرسنگی طناب دستان غلامی اهل گناوه را جوید و خورد. بلند شد دستشو به نشانه اعتراف بالا گرفت و گفت بعد از آزادیمان برای عبور از آخرین کمین وقتی غلامی از پشت سر دو درجه دار مسلح عراقی را از قایق بیرون کشید و با بند پوتین خفه کرد متوجه شدم غلامیِ بسیجی درجهاش بالاتر از یک فرمانده بود.. تو همان حالت ایستاده قسم خورد گفت با بیسیم به نیروهای پشتیبانی خبر دادیم که زندهایم یکی از پشت بیسیم به هم گفت یا خودتونو نجات بدین یا هم خداحافظ تا بعد از جنگ (اسارت).
بغض کرد نشست و گفت ۳۲ سال از جنگ گذشت ولی هنوز هیچ نیروی پشتیبانی سراغم نیامد.
جهان تنها کسی بود که از سه قایق ۱۲ نفره زنده ماند و به عنوان آخرین بازمانده عملیات کربلای ۴ دو روز بعد از عملیات با بدن شیمیایی که به گفته خودش انگار خوشه انگور بهش آویزان کرده بودند برگشت تا فقط سرهنگ واهبی زاده و مندنی سعیدی که تنها شاهدش بودند گفتههایش را تایید کنند طوری که مندنی سعیدی وقتی جهان چهارده ساله را بعد از تلف شدن همه نیروهای گردان زنده دید چاییاش یخ کرد و از دستش افتاد. جهان با اینکه اسلحه داشت ولی از شدت سرما و گرسنگی توان شلیک به نیروی دشمنی که در فاصله چند متریاش بچهها را به گلوله بسته بود را نداشت. آخر صحبتهای جهان بهش گفتم من همان فرزند تو راهی رفیقت هستم چیزی نگفت سکوت کرد سرشو انداخت پایین انگار که خمپاره شصت وسط سینهاش منفجر شده باشد؛ درد کشید سیگارش را آتش نزد تا همچنان از درون بسوزد صدای رعد و برق و نم نم باران همراهیاش میکرد بغلش کردم بوی پدرم را میداد ولی او زودتر به هم گفت بوی پدرت را میدهی.
بعد از چند دقیقه سکوت ظاهراً دیگر حرفی برای دیدار اولمان نمانده بود از جهان خداحافظی کردم و او را با جهان خودش در خانه خشتیِ نصفه و نیمهاش جایی دور از دسترس آنتن هر موبایلی با همسر و دو فرزند کوچکش تنها گذاشتم تا شاید همان به یسیم چی خبر زنده ماندنش را به فرمانده بدهد و به وعدهشان عمل کنند و به دیدن جهانگیر به دوره آخرین بازمانده عملیات کربلای ۴ بیایند.
---------------------------
محمد سلیمی راد
کد مطلب: 404889