کد QR مطلبدریافت لینک صفحه با کد QR

گفتاری از اولین خبرنگار زن دوران دفاع مقدس؛

از امام پرسیدم به‌عنوان یک دختر مسلمان میتوانم خبرنگار باشم؟

18 تير 1401 ساعت 11:24

 «شیرزنان انقلاب و دفاع مقدس نشان دادند که الگوی سوم، زن نه شرقی، نه غربی است. زن مسلمان ایرانی تاریخ جدیدی را پیش چشم زنان جهان گشود و ثابت کرد که می‌توان زن بود، عفیف بود، محجبه و شریف بود و درعین حال، در متن و مرکز بود.» ۱۳۹۱/۱۲/۱۵


https://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gifhttps://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/ver2/breadcrump.gif «شیرزنان انقلاب و دفاع مقدس نشان دادند که الگوی سوم، زن نه شرقی، نه غربی است. زن مسلمان ایرانی تاریخ جدیدی را پیش چشم زنان جهان گشود و ثابت کرد که می‌توان زن بود، عفیف بود، محجبه و شریف بود و درعین حال، در متن و مرکز بود.» ۱۳۹۱/۱۲/۱۵
به گزارش کبنا، بخش زن، خانواده و سبک‌زندگی رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت چهلمین روز درگذشت سرکار خانم مریم‌کاظم‌زاده، خبرنگار و عکاس هشت سال دفاع مقدس، گفتاری از آن بانوی فداکار را برای نخستین بار منتشر میکند.
* آشنایی با انقلاب
من اهل شیرازم و در یک خانواده مذهبی-سیاسی به دنیا آمدم. مادرم از سال ۴۲ مقلد امام ‌رحمةالله‌علیه بود و دایی‌‌هایم از مبارزین دوره پیش از انقلاب. برای همین از همان سنین کودکی اسم امام برای ما آشنا بود. دایی‌هایم مدام مرا راهنمایی و تشویق می‌کردند که چه کتابی بخوانم و چطور رفتار کنم و ما را در بحث‌ها شرکت می‌دادند؛ به‌خصوص دایی کوچکم مشوق من در کارهای انقلابی بود و من خیلی از فعالیت‌های اجتماعی بعد از انقلاب را مدیون ایشان هستم. خلاصه این جو خانواده روی من تأثیر داشت و من با امام‌، با اندیشه اسلامی و با کتب تاریخی از همان دوران جوانی آشنا شدم..
*  در آرزوی خبرنگاری
یادم می‌آید اولین کتابی که خواندم کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» از فالاچی بود که خیلی دوستش داشتم. از آن به بعد هر کس از من می‌پرسید آرزو داری چیکاره شوی؟‌ می‌گفتم خبرنگار. در دوران نوجوانی و جوانی و بعد از خواندن آن کتاب همیشه ادای خبرنگارها را درمی‌آوردم. در دوران مدرسه معلم انشایی داشتیم به نام خانم ورزنده که یک خصوصیت مهم داشت. انشا درس صحیح نوشتن است، اما خانم ورزنده به فکر بچه‌ها نمره می‌داد. ایشان، معلم زبان و فیزیولوژی‌مان در دوران دبیرستان بود که نقش بسیار پررنگی در فکر ما دانش‌آموزان داشت.
بعد از دیپلم، یک‌سال در مقطع ابتدایی معلم بودم، اما پدرم که خودش فرهنگی بود و نگران وضعیت تحصیلی من، گفت یک فرهنگی در خانواده کافی است و سال ۵۵ مرا برای ادامه تحصیل به انگلیس فرستاد. آن‌جا بود که جذب انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور شده و بیشتر از قبل با انقلاب و مبارزات امام‌ آشنا شدم. در آن زمان، خانم دباغ هم به‌خاطر شرایط سیاسی به انگلیس آمدند که آشنایی من با خانم دباغ نیز از اینجا آغاز شد. زمانی که امام‌ به نوفل‌لوشاتو آمدند ما هم همان اوایل مهر ۵۷ با جمعی از بچه‌های انجمن اسلامی که شهید مجید حدادعادل هم بین آن‌ها بود برای دیدار با امام رحمةالله‌علیه به فرانسه رفتیم. وقتی برگشتیم، بعد از مدتی دوباره خودم به فرانسه رفتم و دیدار دومی برای خودم با امام رحمةالله‌علیه ترتیب دادم که بسیار بر روی من تأثیر داشت.
* دیدار با امام رحمةالله‌علیه و یک پاسخ سرنوشت‌ساز
در دیداری که با امام رحمةالله‌علیه داشتم، دستخطی خدمت ایشان دادم و سه سؤال از ایشان پرسیدم. سؤال اولم این بود که من دختر جوانی هستم که علاقه شدیدی به حرفه خبرنگاری دارم، آیا می‌توانم به‌عنوان یک دختر مسلمان وارد این حرفه شوم؟ امام رحمةالله‌علیه با دستخط خودشان پاسخ داده بودند: بله، اصل حرفه هیچ اشکالی ندارد به‌شرطی که حجاب را داشته باشید.
سؤال دومم این بود که در وضعیت فعلی، شما چه پیشنهادی برای خانم‌ها دارید؟ مضمون جواب امام رحمةالله‌علیه این بود که اگر مفسده به همراه ندارد، با تظاهرات و حرکت انقلابی همراه باشند.
متأسفانه سؤال سوم را به‌خاطر ندارم. وقتی دستخط امام و پاسخ ایشان به سؤال اول را دیدم، دیگر خودم را خبرنگار می‌دانستم و در فرصت‌های مختلف با تهیه عکس و مصاحبه ادای خبرنگارها را درمی‌آوردم.
* بازگشت به وطن و شروع حرفه خبرنگاری
من ۱۴ بهمن ۵۷، یعنی دو روز بعد از بازگشت امام رحمةالله‌علیه به ایران آمدم. آن زمان اصلاً کسی فکرش را نمی‌کرد به این زودی انقلاب اسلامی به پیروزی برسد.‌ من هم آمده بودم که بعد از فوت پدر سری به خانواده بزنم و برگردم، اما انقلاب به پیروزی رسید و من هم با اینکه هنوز دوران دانشجویی را می‌گذراندم،‌ دیگر برنگشتم و در ایران ماندگار شدم.
* سفر به کردستان و یک توفیق بزرگ
کردستان که شلوغ شد تصمیم گرفتم بروم و از نزدیک در جریان ماجرا قرار بگیرم. در چنین موقعیت‌هایی وقتی شلوغی و درگیری پیش می‌آید، حق و باطل درهم آمیخته می‌شود و وقتی از معرکه دور باشی تشخیص درست و غلط ماجرا سخت می‌شود. من دوست داشتم به‌عنوان خبرنگار بروم و از نزدیک ببینم چه خبر است، اما کار آسانی نبود. به من اجازه این سفر داده نمی‌شد. بارها پیش سردبیر روزنامه رفتم و از او خواستم با مسئولیت خودم مرا به کردستان اعزام کنند. بارها مخالفت کردند، اما در آخر اصرارم نتیجه داد و موفق شدم به کردستان بروم. در آنجا از نزدیک با دکتر چمران آشنا شدم که این آشنایی حقیقتاً توفیق بزرگی بود.
دکتر چمران به‌عنوان نماینده نخست‌وزیر آمده بود که از نزدیک وضعیت کردستان را مورد بررسی قرار دهد. هر کس که یک سلام به دکتر چمران می‌کرد نمی‌توانست اسیر خوبی‌های او نشود. چمران کسی بود که من را به‌عنوان خبرنگار پذیرفت و راه را برایم باز کرد. آن زمان، فاطمه نواب‌صفوی هم به‌عنوان خبرنگار روزنامه کیهان به منطقه آمده بود. با وجود دوستی و رفاقتی که بین ما شکل گرفته بود، من او را رقیب خودم می‌دانستم. به نظرم او از من حرفه‌ای‌تر عمل می‌کرد و توانسته بود با سران کردستان مصاحبه‌هایی انجام دهد. من هم وظیفه خودم می‌دانستم که مانند او این کار را انجام بدهم. دکتر چمران در آن موقعیت فقط به کار و حرفه ما توجه داشت و برایش مهم بود کار را یکی به‌درستی انجام دهد، حالا فرقی نمی‌کرد این کار را یک زن انجام بدهد یا یک مرد.
* از اولین دیدار با فرمانده دستمال‌سرخ‌ها تا همراهی با او
اولین دیدار من و اصغر وصالی در پادگان مریوان صورت گرفت، ولی چندان دیدار خاصی نبود که چیزی به‌خاطرم بماند. وقتی یک ماه بعد در قضیه پاوه اصغر وصالی بسیاری از نیروهایش را از دست داد، من که دوباره به کردستان برگشته بودم تصمیم گرفتم مصاحبه‌ای با او به‌عنوان فرمانده دستمال‌سرخ‌ها داشته باشم. شهید وصالی در آن دیدار به من گفت «چرا شما خبرنگارها وقتی درگیری هست در شهر هستید و وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد سروکله‌تان پیدا می‌شود؟» با این صحبت عزمم را جزم کردم که کارم را در عمل به او ثابت کنم. در نهایت به پیشنهاد دکتر چمران با گروه دستمال‌سرخ‌ها همراه شدم. من بعد از برگشت به تهران بر اساس تجربیاتی که به‌دست آورده بودم، مقاله‌ای تحت عنوان «دستمال‌سرخ‌ها چه کسانی هستند؟» نوشتم که به چاپ رسید. وقتی دوباره عازم منطقه شدم، این مقاله را با خودم بردم تا به آن‌ها نشان دهم. اصغر وصالی مقاله را که خواند گفت: «غلو کردی! قصدت این بود که قهرمان‌پروری کنی!»
خلاصه چند باری با هم برخورد داشتیم تا اینکه خیلی ساده و با گفتن «با من زندگی می‌کنی؟» از من خواستگاری کرد و خیلی زود زندگی مشترک ما آغاز شد. البته زندگی ما عمر کوتاهی داشت، اما بسیار عمیق و تأثیرگذار بود.
عقد ما در شهریور ۵۸ انجام شد. بعد از آن سفری هم به مهاباد داشتیم و برگشتیم. تا اینکه دوباره در شب ٣١ شهریور ۱۳۵۹ هم‌زمان با شروع تجاوز دشمن بعثی، با اصغر وصالی و همراه مرتضی رضایی، فرمانده سپاه راهی غرب شدیم. این سفر و همراهی خیلی طول نکشید و در ۲۸ آبان ۱۳۵۹، اصغر وصالی در تنگه حاجیان گیلان‌غرب به شهادت رسید.
* نقش‌آفرینی زنان در انقلاب و دفاع مقدس
در همه دنیا جنس جنگ مردانه است و اگر زنی هم وارد این عرصه شود استثناست، اما دفاع مقدس به این صورت نبود. در دوران دفاع مقدس زنان تأثیرگذار بسیاری حضور داشتند که به بیان رهبر انقلاب این زنان نه از شرق الگو گرفته و نه از غرب، اما خود الگوی سومی از زن را به جهان معرفی کردند. در دوران جنگ و در مناطق غربی کشور، با برخی از این زنان از نزدیک آشنا شدم. من درباره زنانی صحبت می‌کنم که به میل خودشان آمده بودند و در مقطع مهرماه ۵۹ و در منطقه سرپل‌ ذهاب شهری که فقط پنج کیلومتر با عراقی‌ها فاصله داشت و جداً منطقه پرخطری بود،‌ حضور داشتند. من یک عضو بسیار کوچک از مجموعه بانوانی بودم که در جنگ حضور داشتند، اما می‌خواهم کمی هم درباره زنانی صحبت کنم که قصه آنان کمتر شنیده شده است:
* قدسی و مادر قدسی 
قدسی در قصر شیرین ماما بود و جزو آخرین گروه‌هایی بود که از قصر شیرین بیرون آمد که بعد از آن‌هم شهر سقوط کرد. مادر قدسی هم به سرپل ‌ذهاب آمده بود تا دخترش را ببیند که وقتی شرایط ویژه منطقه را از نزدیک دیده و فهمیده بود نیروهای دفاعی چندانی برای دفاع از شهر حضور ندارند، خودش آستین بالا زد و در آنجا ماند و برای نیروها نقش مادری را ایفا می‌کرد و برای رزمنده‌ها غذا می‌پخت یا شست‌وشوی ظروف و لباس‌ها را انجام می‌داد.
* پروانه؛ دختر خوش‌غیرت سرپل‌ ذهاب
یکی دیگر از زنان مجاهدی که آن روزها دیدم و متأسفانه تابه‌امروز ذکری از او نشده، پروانه شماعی‌زاده بود. پروانه شانزده سال داشت و خودش را آماده می‌کرد که اول مهر به مدرسه برود، اما وقتی جنگ شروع شد به بهداری آمد و با همان لهجه شیرین سرپل ذهابی درخواست کرد که کاری هم به او بدهند تا انجام دهد. آنجا هم که آن‌قدر کار زیاد بود که هر کس می‌توانست یک گوشه کار را بگیرد. کار سخت و مهمی که پروانه عهده‌دار شد این بود که وقتی شهدا را می‌آوردند، وسایل همراه او را ضبط‌وربط می‌کرد و در کیسه‌ای می‌گذاشت تا همراه پیکر تحویل خانواده شهید شود. می‌گفت هر وسیله‌ همراه شهید می‌تواند برای خانواده‌اش خیلی عزیز و گرامی باشد.
بارها پدر و مادر پروانه که در اردوگاه جنگی زندگی می‌کردند به‌دنبال او آمدند تا او را برگردانند. مادرش نگران بود که از درس‌هایش عقب می‌افتد، اما این دختر خوش‌غیرت گریه می‌کرد و می‌گفت مادر ببین همه از شهرهای دور و نزدیک آمدند تا از شهر ما دفاع کنند، من چطور شهرم را رها کنم؟
پروانه ماند و فکر می‌کنم سال ۶۶ بود که در حمله هوایی عراقی‌ها به اردوگاه جنگی کرمانشاه شهید شد. من چند سال بعد از آن به سرپل‌ ذهاب رفتم و متأسفانه هیچ‌کس پروانه را نمی‌شناخت.
* دکترهای دل‌سوزی که پای کار ماندند
خانم دکتر کیهانی و همسرشان آقای تهرانی بعد از انقلاب با یک آمبولانس از طرف جهاد سازندگی به کردستان آمده بودند تا وضعیت را بررسی کنند و ببینند چه‌کارهایی نیاز است انجام شود. تخصص خانم دکتر کیهانی اطفال بود و ربطی به فضای جنگ نداشت، اما وقتی آن‌ها متوجه حمله عراق می‌شوند و می‌بینند منطقه چه وضعیت بغرنجی دارد و هیچ پزشک و سازماندهی بهداشتی نیز وجود ندارد، آستین بالا زدند و ماندند.
آن‌ها که قرار بود عید قربان مراسم عقدشان را برگزار کنند، تصمیم می‌گیرند برای اینکه تنوعی هم برای رزمندگان شود، همان‌جا در منطقه مراسم عقدشان را برگزار کنند. البته من به‌خاطر شهادت برادر همسرم تهران بودم و در آنجا حضور نداشتم، اما خانم دکتر عکس‌های فوق‌العاده زیبایی از آن مراسم دارند. در ابتدا غیر از دکتر کیهانی، پزشکان دیگر کمتر در منطقه بودند و تجمع پزشکان بیشتر در بیمارستان پادگان ابوذر بود. خانم دکتر در این درمانگاه جنگی که فاصله‌ای با خط مقدم نداشت با عشق به مداوای مجروحانی که از خط می‌آوردند، می‌پرداخت.
درباره دکتر کیهانی لازم است این مطلب را هم بگویم. بعد از چند ماه می‌بینند آمار مجروحین عملیات‌ها که بعد از رسیدن به بیمارستان به ‌شهادت می‌رسند بالا رفته است. برای همین دکتر کیهانی به‌اتفاق همسرشان سوار نفربر می‌شدند و به خط مقدم می‌رفتند تا در همان‌جا و در اولین لحظات به داد مجروحین برسند و کارهای اولیه را برای آن‌ها انجام دهند تا در راه رسیدن به بیمارستان و عمل جراحی فرصت نجات مجروحین از دست نرود.
* پرستار نمونه
فرد دیگری که حتماً باید از او یاد کنم، فاطمه رسولی است. فاطمه رسولی یک پرستار به‌تمام‌معنا بود. برای معرفی او همین‌قدر بگویم که بعد از انفجار سال ۶۰ مسجد ابوذر و مجروحیت آیت‌الله‌ خامنه‌ای، به‌خاطر شرایط ویژه پزشکی دنبال پرستار ویژه‌ای می‌گشتند که او کسی نبود جز فاطمه رسولی.
فاطمه رسولی در روزهای اول در درمانگاه سرپل ذهاب بود، ولی بعد چون بیمارستان پادگان ابوذر به او نیاز داشت به آنجا رفت. بعد از سقوط خرمشهر بیشتر عملیات‌های نظامی در محور غرب انجام می‌شد. وقتی مجروحین را می‌آورند پزشک‌ها و جراح‌ها تشخیص می‌دادند که کدام مجروح اول به اتاق عمل برود. مانیتورینگ هم وجود نداشت و هر مجروحی از اتاق عمل بیرون می‌آمد، باید یکی از پرستارها یا کمک پرستارها مراقبت از آن مجروح را به ‌عهده می‌گرفت. دکتر صفایی که متخصص مغز بود می‌گفت اگر خواهر رسولی مراقبت از این مجروح را به ‌عهده می‌گیرد، من او را به اتاق عمل می‌برم. من بارها و بارها شاهد بودم که فاطمه رسولی سه روز و سه شب نمی‌خوابید تا از مجروحین به نحو احسن مراقبت کند. فقط موقع نماز بود که پاهای فاطمه رسولی خم می‌شد.
خیلی پیش می‌آمد که در میان مجروحین، اسیر عراقی هم باشد. شاید من که همسرم شهید شده بود با دیدن آن‌ها کمی دچار احساسات می‌شدم و طور دیگری به آن‌ها نگاه می‌کردم، اما امکان نداشت فاطمه رسولی در روند درمانی تفاوتی بین مجروح جنگی خودمان یا اسیر عراقی قائل شود.
موقعیت سرپل ‌ذهاب و غرب با منطقه جنوب بسیار متفاوت بود. در جنوب به‌لحاظ شرایط منطقه‌ای مردم می‌توانستند از منطقه جنگی بیرون بروند، ولی در منطقه سرپل‌ ذهاب این‌طور نبود؛ چون آوارگان جنگ‌زده منطقه سرپل‌ ذهاب جایی نداشتند، در همان منطقه برایشان چادر زده بودند و در همان موقعیتی که مدام تحت حملات عراقی‌ها قرار می‌گرفت، زندگی می‌کردند. این‌طور نبود که منطقه تخلیه‌شده باشد و خب در این موقعیت خانم‌هایی در منطقه خیلی از اوقات باردار بودند و وقتی‌ که مشکل زایمان داشتند، آن‌ها را به پادگان ابوذر می‌آوردند و آن کسی که کارهای آن‌ها را انجام می‌داد فاطمه رسولی بود.
* مسئول فرهنگی جهاد سازندگی سرپل ذهاب
یکی دیگر از آن زنان مجاهدی که او را در سرپل ذهاب شناختم، مینو فردی دختر ۱۹ساله‌ای بود که همان اوایل انقلاب به‌عنوان عضوی از جهاد سازندگی کرمانشاه به تهران آمد و دوره مخصوص دید، بعد به‌عنوان مسئول فرهنگی جهاد سازندگی در منطقه سرپل‌ ذهاب، قصر شیرین، سومار،‌ مرز خسروی و بسیاری از روستاهای آنجا انتخاب شد. با شروع حمله صدام، مینو فردی در بیمارستان قصر شیرین هم کار درمانگری می‌کرد، هم مسئولیت سردخانه‌ بیمارستان را در دست داشت. چند روز از مهرماه و شروع جنگ گذشته بود که مسئول جهاد سازندگی و فرمانده سپاه قصر شیرین به بیمارستان می‌آیند و به آن‌ها می‌گویند چه نشسته‌اید که باید از اینجا بروید! عراقی‌ها در راه‌اند و ممکن است شهر سقوط کند. مینو فردی و دیگر نیروهایی که آنجا بودند، مجروح‌ها را در سه ماشین می‌گذارند و از قصر شیرین بیرون می‌آیند که به فاصله کمی قصر شیرین سقوط می‌کند.
مینو وقتی به پادگان ابوذر می‌آید و می‌بیند منطقه جنگی شده و مجروح زیاد است، آستین بالا می‌زند و طی ارتباطی که با مسئول هلال‌احمر کرمانشاه آن زمان برقرار می‌کند، به کمک پدر نصیری که از تبریز آمده بود، آستین بالا می‌زنند و بیمارستان پادگان ابوذر را به یک بیمارستان با تمام تجهیزات تبدیل می‌کنند.
از دیگر کارهای مینو فردی، شناساندن منطقه به فرماندهان جنگ بود. وقتی جنگ شروع شد، بیشتر فرماندهان به‌جز کسانی مثل اصغر وصالی که همان آبان ۵۹ شهید شد، از تهران به منطقه آمده بودند. فرماندهانی مثل شهید پیچک و شهید حاجی‌بابا که از تهران آمده بودند، منطقه را نمی‌شناختند. افراد بومی هم یا خودشان درگیر جنگ بودند یا حضور نداشتند که بخواهند منطقه را به فرماندهان معرفی کنند. مینو فردی با آن جثه کوچک و چادری که همیشه به سر داشت، کسی بود که این وظیفه مهم را بر عهده می‌گرفت. مینو دو برادرش هم در این راه به شهادت رسیده بودند؛ یکی در همان دوران جنگ و در عملیات بازی‌دراز شهید شد و دیگری هم چند سال پیش بر اثر جراحات فراوان جنگ که با خود به همراه داشت به شهادت رسید.  
* مادر
همه او را به اسم مادر می‌شناختند. بانویی که بیش از ۶۰ سال سن داشت و صاحب زندگی و اولاد بود. جنگ که شروع می‌شود، او اول به آبادان می‌رود، خودش را به بیمارستان کلانتری دزفول می‌رساند و خلاصه شهربه‌شهر می‌چرخد تا اینکه به پادگان ابوذر می‌رسد و می‌بیند اینجا کسی برای سروسامان‌دادن به اوضاع وجود ندارد. خودش می‌گفت دیدم این‌ها مادر ندارند و برای همین ماندم. مادر یک آبدارخانه به راه انداخته بود و شما نمی‌دانید با همان سماوری که در ‌گوشه‌ای گذاشته بود برای رزمندگان جوانی که مدت‌ها از خانواده‌شان دور بودند چطور مادری می‌کرد. یک تکیه‌کلام مخصوص هم داشت. هر موقع بچه‌های رزمنده به آبدارخانه او می‌رفتند، بلند می‌گفت برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات و همه مجبور بودند صلوات بفرستند. خیلی‌ها می‌آمدند که فقط به او بگویند مادر و او هم بگوید برای رزمندگان اسلام صلوات.
* پنج دوست صمیمی
خانم‌های دیگری هم مثل مهین جسری حضور داشتند که کارهای مختلف را عهده‌دار می‌شدند. فخری رحمانی، شهره روغنی، سیما ثقفی، شهلا بروجردی (البته فامیلی خودش را یادم نیست،‌ بروجردی فامیلی همسرش بود که تکنسین اتاق عمل در پادگان ابوذر بود و با هم ازدواج کردند) و محبوبه سلگی هم پنج دوست صمیمی بودند که بعد از دیدن دوره امدادگری در همین بیمارستان پادگان ابوذر به‌عنوان امدادگر مشغول خدمت‌رسانی بودند. مهری یزدانی که بعدها با جانباز مجتبی شاکری ازدواج کرد هم یکی از افرادی بود که آن‌ روزها در منطقه حضور داشت. صدیقه بیات، کارگر کفش ملی بود که داوطلبانه به سرپل ذهاب آمد و با آن جثه کوچکش کارهای بزرگی را انجام می‌داد؛ یعنی می‌توانم بگویم سخت‌ترین کارهایی که هیچ‌کس نمی‌توانست انجام دهد، صدیقه بیات آن‌ها را انجام می‌داد. بعد از چند سال ماندن در سرپل‌ ذهاب به اتفاق فخری رحمانی به کردستان رفت و آنجا در بهداری خیلی از کارها را به انجام رساند.
بعد از جنگ بسیاری از این خانم‌ها تحصیلاتشان را ادامه دادند و در زمینه علمی به مدارج خوبی دست یافتند؛ مثلاً، شهره روغنی دکتری گرفت و سال‌ها استاد دانشگاه بود. سیما ثقفی هم در رشته الهیات تحصیلش را ادامه داد و ... .
* این حماسه‌ها نباید در دل تاریخ گم شود
می‌دانم که افرادی که درباره آن‌ها صحبت کردم خودشان مایل نیستند که نامی از آن‌ها برده شود، ولی من جفا در حق تاریخ و نسل آینده می‌دانم که درباره آن‌ها حرفی نزنم. من بسیار متأسفم که تابه‌امروز این بانوان به جامعه شناسانده نشدند، بعد هم انتظار از نسل جدید داریم که با نگرش ما همراه باشد.
این شناساندن، وظیفه رسانه‌هاست. این‌ مسئله جزو ضروریات جامعه ماست. همان‌‌طور که همت به‌عنوان فرمانده باید شناخته شود، همان‌طور که شهید حاج قاسم سلیمانی باید شناخته شود، همان‌‌طور که همه عزیزانی که نفسشان به نفس جنگ خورده باید شناخته شوند، این‌ بانوان هم باید در جامعه شناخته شوند. بهترین زمان برای این کار هم هفته دفاع مقدس است.
نکته‌ای که وجود دارد اینکه منطقه غرب در این زمینه بسیار مظلوم واقع‌شده و در حقش جفا شده است. من لذت می‌برم که هر سال در زمان آزادسازی خرمشهر به انحنای مختلف آن حماسه برای مردم بازگو می‌شود که واقعاً هم باید این کار صورت بگیرد و نباید بگذاریم حماسه‌ها در دل تاریخ گم شود. بی‌شک، در مورد خرمشهر هم هنوز ناگفته‌های بسیاری وجود دارد، اما متأسفانه در طول این سال‌ها خیلی به منطقه غرب و حماسه‌هایش توجه نشده است.
* زن‌ها، مدیران بالفطره
برای اینکه زن‌ها بتوانند بین نقش‌های مادری و همسری و فعالیت‌های اجتماعی خارج از منزل توازن برقرار کنند،‌ باید به زن‌ها اعتماد کرد و فرصت داد تا راهشان را پیدا کنند. یک نسخه واحد برای همه زن‌ها در این زمینه وجود ندارد و هر خانم با توجه به شناختی که از همسر،‌ خانواده و شرایط زندگی‌شان دارد باید این مسئله را مدیریت کند.
ما الگوهایی مانند حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها و حضرت زینب‌ سلام‌الله‌علیها در تاریخ داریم که امام رحمةالله‌علیه فرمودند این‌ بزرگواران الگویتان باشند. زن‌ها بالفطره مدیر هستند. اگر به ‌آن‌ها اعتماد کنیم، خودشان راهشان را پیدا می‌کنند. اصلاً زنی که متعهد و مسئول است هیچ‌وقت کار خانه را فدای کار بیرون نمی‌کند. ممکن است گاهی کم بگذارد، اما حتماً جبران خواهد کرد.


کد مطلب: 450101

آدرس مطلب :
https://www.kebnanews.ir/interview/450101/امام-پرسیدم-به-عنوان-یک-دختر-مسلمان-میتوانم-خبرنگار-باشم

کبنانیوز
  https://www.kebnanews.ir

1