کد QR مطلبدریافت لینک صفحه با کد QR

داستان کوتاه گرگ

3 فروردين 1394 ساعت 4:16


 طاهره اسکندری*
گرگ؛ بچه پنج ساله را۷ روز پیش خورده بود. و داشت آخرین تکه ی مانده از گوشتی که ته لانه اش پنهان کرده بود می خورد. اشک امانش را بریده بود.
برف می بارید. برف روی برف. برف می نشست روی برف روز پیش . و برف روز پیش نشسته بود بر برفی که نشسته بود بر برف روز پیش . و کفش پسر مانده بود زیر برفی که باریده بود بر برفی که آن روز پیش از رسیدن ماشین آنها به کنار جاده باریده بود.
جنازه ای برای به خاک سپردن نداشتن. یادگارهای بچه ؛مگر چاردیواری اتاق کوچکش، را به خاک سپردند.
گرگ تن نیمه جان بچه را رسانده بود به پشت تپه ای در یک کیلومتری جاده. بچه را روی برف رها کرده بود و کنار ایستاده بود تا از شدت خونریزی جان بدهد. بچه قبل از مردن از سرما کرخت شده بود و مرگ را حس نکرده بود. گرگ پشت به بچه رو به لانه اش ایستاده بود و به توله بودن شکارش اشک می ریخت. سه روز بود که خیال خوردن توله هایش را از سر بیرون می کرد و از در دیگری وارد می شدند. توله هایش که به دست و پایش می پیچیدند ، از خشم دندان می سایید به هوس دریدن توله هاش.
بچه را از پایی خورد که کفش نداشت. تنه ی بچه ، توله های گرگ را سیر کرد؛ آنقدر که بیرون از لانه توی برف ها به بازی مشغول شدند. گرگ ، سیر از شکار و گرم از گرمای لانه قیلوله می کرد. بچه را از پا خورده بود بی آنکه بداند بچه با پا به دنیا آمده بود. گرگ به هوس روز گذشته اش لبخند می زد و که صدای تیر قلبش را بیدار کرد . گرگ سراسر گوش شده بود به صدای شلیک های دیگر. شلیک دوم. شلیک سوم. گرگ به زانو درآمد .
غروب ، سنگین و غمگین بو کشید رد تن توله هایش . بوی بازی و جست و خیزشان توی هوا ماسیده بود. برف باریده بود بر رد پنجه هایشان که از درد قوی شده بودند و بزرگ.برف باریده بود بر خونشان.
گرگ صدای ترمز اتومبیلی را کنار جاده شنیده بود. از لانه اش بیرون آمده بود و زیر بارش نرم و سنگین برف راه می رفت. لانه گرم بود و بوی تن توله های گرسنه اش ، گرسنگی اش را مضاعف می کرد. شب خواب خوردن توله هایش را دیده بود. راه رفته بود و رسیده بود به جایی که می توانست صدای جاده را بشنود و بوی تن های فربه و گرم مسافرها را حس کند.
شکلات داغ ریخت توی فنجان و داد دست همسرش. بچه روی صندلی پشت برای بارش برف دست می زد و گوله برفی می خواست. دوربین را از توی کیف بیرون اورد و از ماشین پیاده شد. همسرش به ماشین تکیه داده بود و کوه سفید را نگاه می کرد و درخت ها را. برف روی سرشان می نشست و آنها عکس می گرفتند و به هم گوله برفی پرت می کردند. بچه کلافه از دستکش خیس از گوله برفی می خواست اجازه بدهند دست کش ها را دربیاورد.
اولین آدمی بود که شکار می کرد. برف سنگین تر از تمام سال ها باریده بود. می دانست اگر گرسنه به لانه برگردد توله هایش را می خورد.
گرگ رد بوی مرده ی توله هایش را تا جاده دنبال کرد. ماشینی که بچه را از کنارش شکار کرده بود شناخت. کنار جسد توله هایش کسی زانو زده بود. گرگ چشم که تیز کرد می دید پوست تن توله هایش را می کنند.
۱ خرداد

*نویسنده گچسارانی


کد مطلب: 96479

آدرس مطلب :
https://www.kebnanews.ir/news/96479/داستان-کوتاه-گرگ

کبنانیوز
  https://www.kebnanews.ir

1