کد QR مطلبدریافت لینک صفحه با کد QR

روشنفکری؛ بچه‌ی بند چاله!

31 تير 1395 ساعت 14:10


مهدی غفاری
نقدِ تازیانه وارِ جریان روشنفکری ایران کاری ست هم لازم، هم به درد بخور و هم ( برای این سرزمین ) واجب تر از نان شب.
اما ستیز با این جریان آنهم  با نگاهی شبه امنیتی همراه با نواختن شیپور تاریخ از سر گشاد آن، چیزی جز رفتنِ یکسویه به قاضی بلخ! برای به کرسی نشاندن حرف خود نیست. نتیجه ی چنین کاری از پیش آشکار است؛
( روشنفکران می شوند مشتی آدم های فریب خورده ی غرب زده یِ نادان که خود و مملکت خویش را به هیچ فروخته و می فروشند و روشنفکری نیز جریانی می شود علیل و رنجور که جز نادانی و پس ماند و وابستگی چیزی برای مردم و میهن به ارمغان نیاورده و نخواهد آورد. پس هر چه آسیب و عقب ماندگی و درد است از روشنفکریِ بیمار و روشنفکرانِ عقده ای ماست که البته روز به روز به پایان خویش نزدیک می شوند.)
باری! " سالهاست که این گرگ با گله آشناست. "
چنین ستیزی هم یادآور یک داستان کوتاه لری به نام  ( بچه ی بند چاله ) است و هم سخنی از سعدی را پیش چشم می آورد؛
داستان از این قرار است؛
در روزگار کهن، زن میانسالِ فربه و زیبایی بوده که از همسر مرده اش بچه ای به یادگار داشته. روزی این بیوه بساط تیر و تاوه و خنَک را راه می اندازد کنار چاله یِ آتش برای پختن نان و مُشتک و چنگال. بچه هم که سن و سال کمی داشته می آید می نشیند کنار او. دیری نمی پاید که مردی از آن گذر می گذرد. مردی پا به سن گذاشته با گردنی ستبر و مویی انبوه بر سر و صورت و شالی بر کمر. زن و آتش و نان را می بیند و کج می کند به سمتش. می رسد، با صدایی بم و گیرا که انگار از تهِ تاریخ می آید و گویی هزار غریزه یِ مردانه در چشمه یِ خویش دارد، سلامی می کند، می نشیند و در حالی که زیر چشمی به زن نگاهی می افکند، از او می خواهد که نانی برایش بپزد. بیوه زن که کمی دستپاچه شده سری تکان می دهد که یعنی؛ باشد. بنشین. بگذار نان کردن بیاغازم و آنگاه به تو دهم. این دستپاچگی کار می دهد به دست زن و ناگاه بادی از او در می شود، صدا دار و بد بو. تا گندش بالا نیاید، زن دو دستی می زند بر سر بچه یِ بیچاره با این نهیب که؛ خجالت بکش. جلویِ مهمان همچشم و این بچه بازی ها؟! بچه که می داند چه شده اما نمی داند چرا مادر بر سرش کوفته و نهیبش داده، در خود فرو می رود و حلقه ی اشک در چشم، سر به زیر خیره می مانَد در شعله یِ آتش. مرد می بیند و می شنود، می خواهد کاری بکند برای ماست مالیِ قصه اما باید زور بزند تا از خنده منفجر نشود، پس می کوشد تا گلویی صاف کند و چیزی بگوید که ناگاه از او هم بادی در می رود، بد از بدتر. چه کند، چه نکند، دستش را دراز می کند و تندی می کوبد بر سر بچه ی سر به زیر که یعنی؛ کار، کار اوست. بچه شکیبایی از کف می دهد، در حالی که چشمان سرخش از حدقه بیرون زده، زار می زند زیر گریه. این کار برمی خورد به رگِ مادری زن. برآشفته رو می کند به مرد که؛ چه خبر است؟ چرا بچه را می زنی؟ مرد دستپاچه اما تند پاسخ می دهد؛ تو زدی، من هم زدم. زن می گوید؛ من مادرش هستم، می زنم. تو چکاره ای؟ مرد پاسخ می دهد؛ هیچ کاره. اما دیدم اینجا هر کسی گند بالا می آورد می زند توی سر بچه ی بندِ چاله. من هم زدم.
و اما سخن سعدی آنکه؛
( این چه مردمانند که سگ را گشاده اند و سنگ را بسته! )
 


کد مطلب: 190031

آدرس مطلب :
https://www.kebnanews.ir/news/190031/روشنفکری-بچه-ی-بند-چاله

کبنانیوز
  https://www.kebnanews.ir

1