کد QR مطلبدریافت لینک صفحه با کد QR

" داستانی تکان دهنده از نویسنده جوان بهمئی

10 شهريور 1394 ساعت 8:38


 رسول پناهی
قهرمان

خورشید بی رحمانه میسوزاند و باد جرات نفس کشیدن نداشت. کلنگ ها دو متر در آسمان خیز بر میداشتند و بر سفتی خاک مینشستند. بخار از زمین بلند میشد، به شکلی که نفس کشیدن آسان نبود و تابلو های اطراف کارگر بیل به دستی را نشان میدادند که به جان زمین افتاده بود.
امیر یک هفته ای بود که به اجبار با رنج دست و پنجه نرم میکرد و این تنها راه تامین احتیاجات خانواده اش بود.ولی او تصمیم خودش را گرفته بود که بگذارد مادرش قید دارو های نسخه شده را بزند و خواهرش با لباس های چند سال پیش به مدرسه برود.
او مدام به ساعت تلفن همراهی که از پدرش قرض گرفته بود نگاه میکرد تا کار امروزش هم تمام شود و به شهرش برگردد. اما ساعت برایش رنگ دیگری گرفته بود . رنگ باتلاق های آب ندیده که زمان را در عقربه هایش می بلعید. ساعتی بعد امیر مبهوت و خسته کلنگ را زمین گذاشت و به ترکشی که در پای چپ پدرش بود فکر میکرد و از شرم پیشانی او ، که شاید دیگر نتواند بار زندگی را بدوش بکشد اراده می طلبید. او بخوبی میدانست روزهای سرخ جنگ را پشت سر گذاشته و جان کندن هم رزمانش را پیش چشمش دیده و هم اکنون دوستان زیادی داشت که هنوز روی تخت خانگی به زحمت نفس میکشند . امیر هم دوست داشت در این محیط مثل پدرش بجنگد. دوباره یاد مادر و خواهرش و خانه کوچکشان شبیه خطی راست از جلوی ذهنش میگذشت. بلند شد و با دستان زخم خورده زمین را کلنگ میزد. در همین حین چند باری گوشی پدرش زنگ خورده بود. یکی از هم رزمان پدرش به اسم قهرمان که بر روی تخت خانگی روزهای آخر عمرش را سپری میکرد، میخواست از پدر امیر خداحافظی کند . ولی صدای تلفن در هجوم صدا های اطراف به گوش نمی رسید.
عرق تن کارگران را میساید و قلب آنها ، با دردی محسوس همراه بود. امیر در این وقت حس خفگی را در گلویش احساس میکرد و هر لحظه به بزرگی پدرش و همرزمان او درجنگ بیشتر پی میبرد. خورشید مثل همیشه به کارش خاتمه داده بود. امیر هم دستکش و ابزار کارش را با ناراحتی جمع و جور کرد و مهیای رفتن شد. تا اینکه یکمرتبه چشمش به پیامک ناشناسی خورد. او بعد خواندن آن حالش دگرگون شد و به همین سبب مدت زیادی در آن شرایط سخت و دور از خانه و شهرشان مشغول به کار ماند. امیر فکر کرده بود پدرش آن پیام را برایش فرستاده بود. چون او پیامک را به این شکل خوانده بود:
قهرمانم اگر میتوانی جواب بده زندگی بر من سخت میگذرد.
پایان
 


کد مطلب: 123108

آدرس مطلب :
https://www.kebnanews.ir/news/123108/داستانی-تکان-دهنده-نویسنده-جوان-بهمئی

کبنانیوز
  https://www.kebnanews.ir

1