کد QR مطلبدریافت لینک صفحه با کد QR

حسنی نگو بلا بگو!

29 خرداد 1393 ساعت 19:58


سين دختhasani 

چند روز پیش وقتی دعوتنامۀ بزرگداشت فردوسی به دستم رسید؛ با خودم گفتم باز هم آقای حسنی شروع کرد. ای بابا! ولمان کن. نمی¬شود تو یکی هم، بی خیال فرهنگ و ادب شوی؟ چسبیده ای به  شاهنامۀ فردوسی که چه بشود؟ آقای عزیز گچساران چه دارد که ما نگران فرهنگ و ادبش باشیم؟

یک شهر دورافتادۀ بدبختِ تو سری خورده که از زور سوء هاضمه نفت استفراغ می کند و گازهای بدبو پس می دهد. اصلاً ما خجالت می کشیم آدم های گنده گنده از تهران و شهرهای بزرگ بلند شوند بیایند اینجا. وضع شهرمان را ببینند و دل برایمان بسوزانند و مثل بچۀ یتیم دستی روی سرمان بکشند و بروند.
اما که را می گویی؟ دم به دقیقه شاهنامه اِل، شاهنامه بِل. ای دست اونایی که مجسمه فردوسی را بردند گذاشتند در دورترین فلکۀ شهر که چشم کسی به آن نیفتد درد نکند. یکی نیست بگوید مگر ما وکیل وصی فردوسی هستیم؟ اگر خودش با آن همه پهلوان به سرکردگی رستم نتواند از خودش دفاع کند از دست ما چه کاری ساخته است. باید آقای حسنی را می دیدیم. به او می گفتم بگذار توی خانه مان بشینیم و تخمه آفتاب گردان بخوریم و سریال خرم سلطان تماشا کنیم.
و احسنت بگوییم به کارگردانان فرهنگ ساز این سریال که از عثمانی های خونخوار، چه عارفان عشق پروری ساخته و پرداخته اند. باید زودتر می رفتم. ممکن بود صندلی خالی گیرم نیاید. آخه این موقع ها که بحث کیک و آبمیوه و ساز و نقاره و عکس گرفتن برای سایت های خبری پیش می آید؛ فرهنگ صاحبان زیادی پیدا می کند.
آن قدر که ممکن بود با این دیسک کمرم مجبور شوم سر پا بایستم. دقیقا همین طور شده بود که فکر می کردم. می خواستم ردیف جلو بنشینم که آقای حسنی را ببینم و نصیحتش کنم که دست بردارد. اما حرام اگر یک صندلی خالی بود. همه را کت و شلواری های ترو تمیز اشغال کرده بودند.
در حالی که فردوسی با چهار متر قد و شاهنامه زیربغلش روی دیوار صحنه به چشمان آنها زل زده بود. بالاخره آن وسط ها جایی پیدا کردم و نشستم. همه یکی یکی روی سن رفتند. شاعران، شاهنامه خوانان، نقالان ... اما از آقای حسنی خبری نبود. حاضر بودم شرط ببندم خودش از این شلوغی که راه افتاده بود ترسیده و جایی خودش را قایم کرده است.
عاقبت نوبت به سخنران پایتخت نشین رسید. فکرش را که کردم؛ از این که توی این شهر پکیده و فرسوده گذشته است عرق شرم روی پیشانی ام نشست. از خودم پرسیدم یعنی چندبار ماشینش توی چاله و چوله افتاده تا به سالن همایش رسیده است؟ سخنران بعد از تکلفات معمول رفت سراغ فردوسی و شاهنامه و حوادث و حماسه و وقایع و مناسبات
فرهنگی و ... گفت و گفت و گفت. گفت که تا حالا هیچ شهری را ندیده است که به اندازۀ مردم این شهر با شاهنامه مانوس باشند. حتی مردم زادگاه خود فردوسی، مشهد. فرو رفته در صندلی خود غرق حیرت شدم. او اضافه کرد از الفت و قرابت این مردم به شاهنامه هیجان زده و متعجب است.
بعد گفت این نشان از فرهنگ دوستی و ادب پروری آنها دارد. و گفت این همایش ها و محافل و انجمن هاست که آوازۀ فرهنگ این مردم را به گوش دیگران می رساند. دوباره گفت این خواندن شاهنامه با آواها و سبک و گویش زیبا؛ این محبوبیت شاهنامه در بین پیر و جوان و زن و مرد؛ این ها را  تا کنون هیج جای دیگری با این وسعت ندیده است.
او می گفت و من احساس غرور می کردم. قد کشیدم. خودم را از قعر صندلی بالا کشیدم. راست نشستم. گردن کشیدم. طوری که صدای نفر پشت سری درآمد که: «هی عمو چه خبره! مگه کود شیمیایی ریختن پات که هی قد می کشی؟
بذار مام یه چیزی ببینیم.» محلش نذاشتم. خوشحال بودم. احساس خوبِ مفید بودن داشتم. دنبال باعث و بانی این همایش ها و انجمن ها و بزرگداشت ها بودم که به اوبگویم دستت درد نکند. اما از آقای حسنی خبری نبود. تصمیم گرفتم روی سن بروم میکروفون را بردارم و با صدای بلند بگویم: «حسنی نگو بلا بگو.»


کد مطلب: 52598

آدرس مطلب :
https://www.kebnanews.ir/gallery/52598/2/حسنی-نگو-بلا-بگو

کبنانیوز
  https://www.kebnanews.ir

1