تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۲ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۲۲:۲۳
کد مطلب : ۳۲۸۹۵۰
شیون دوربینها
۰
مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛حسن غفاری
سالها پیش، خانی بزرگ از ایل قشقایی میمیرد. مردم دوستش داشتند، مرد محترمی بود، مرگش شوخی نبود وهمه به عزا نشسته بودند، مردم ایل در آن روز گوسالهها را از گاوها، بچه شترهارا از شترها، بره هارا از گوسفندها و خلاصه هرفرزندی را ازمادرش جدا کردند وساعت ها آنها را از هم دور نگه داشتندتا نعره برآورندوسروصدا کنند، گویی که تمام خلق در سوگ خان عزیز از دست رفته به عزا نشسته باشد.*
خبر، هولناک بود. ماتم بود، بد بود ودرد آور. کاوه گلستان به عمق میدان مین رفته بود!
هزار تصویر درجلوی دیدگانمان میگذشت، گرد وغبار خیال بد تمام ذهنمان راگرفته بود. قرار بود در آن روزهای آخرتعطیلات نوروزی همهی ما خوشحال باشیم وبیرون از خانه برویم تا نحسی روزسیزدهم را ازخود دور کنیم. تلفنهای همراه مدام زنگ میخورد، این خبر را چه کسی مخابره کردهَ؟ خدا کندراست نباشد، حال استاد چطور است.
باورش سخت بود لحظهای که جسدش را به تهران آوردندتا به سمت افجه ببرند، هنوز امید داشتیم کسی بیاید و بگویدکه این خبر فقط یک شایعه است، اشتباهی رخ داده است.
روز خاک سپاری همهی عکاسان حاضر بودند، آخر کاوه گلستان برای همهی ما بزرگ و بر همهی ما تاثیر گذاشته بود. جسارت درعکاسی وقدرت بیان حقیقت را به ماآموخته بود. باورش سخت بود، فضا بر ما سنگینی میکرد. صدای شاتردوربین ها مرتب و پشت سرهم شنیده میشد، انقدر زیاد که هیچ صدایی جز شاتردوربین هابه گوش نمیرسید. گویی عکاسها خودشان را پشت دوربینهایشان پنهان کرده باشند وگریه هایشان رابه دوربینهایشان سپرده باشند. دوربینها ناله میکردند، شیون سرداده بودندودرعزای عزیز ازدست رفته شریک بودند.
کاوه گلستان در عکاسی برای خودش خانی بود، مرگش دوربینهای عکاسی را هم داغدارکرده بود،
باشیون دوربینها به خاک سپرده شد.
خاک سپاریش، خاک سپاری باشکوه یک خبرمهم، یک حقیقت، یک عکاس بود.
*براساس داستانی از محمد بهمن بیگی (بخارای من ایل من)
سالها پیش، خانی بزرگ از ایل قشقایی میمیرد. مردم دوستش داشتند، مرد محترمی بود، مرگش شوخی نبود وهمه به عزا نشسته بودند، مردم ایل در آن روز گوسالهها را از گاوها، بچه شترهارا از شترها، بره هارا از گوسفندها و خلاصه هرفرزندی را ازمادرش جدا کردند وساعت ها آنها را از هم دور نگه داشتندتا نعره برآورندوسروصدا کنند، گویی که تمام خلق در سوگ خان عزیز از دست رفته به عزا نشسته باشد.*
خبر، هولناک بود. ماتم بود، بد بود ودرد آور. کاوه گلستان به عمق میدان مین رفته بود!
هزار تصویر درجلوی دیدگانمان میگذشت، گرد وغبار خیال بد تمام ذهنمان راگرفته بود. قرار بود در آن روزهای آخرتعطیلات نوروزی همهی ما خوشحال باشیم وبیرون از خانه برویم تا نحسی روزسیزدهم را ازخود دور کنیم. تلفنهای همراه مدام زنگ میخورد، این خبر را چه کسی مخابره کردهَ؟ خدا کندراست نباشد، حال استاد چطور است.
باورش سخت بود لحظهای که جسدش را به تهران آوردندتا به سمت افجه ببرند، هنوز امید داشتیم کسی بیاید و بگویدکه این خبر فقط یک شایعه است، اشتباهی رخ داده است.
روز خاک سپاری همهی عکاسان حاضر بودند، آخر کاوه گلستان برای همهی ما بزرگ و بر همهی ما تاثیر گذاشته بود. جسارت درعکاسی وقدرت بیان حقیقت را به ماآموخته بود. باورش سخت بود، فضا بر ما سنگینی میکرد. صدای شاتردوربین ها مرتب و پشت سرهم شنیده میشد، انقدر زیاد که هیچ صدایی جز شاتردوربین هابه گوش نمیرسید. گویی عکاسها خودشان را پشت دوربینهایشان پنهان کرده باشند وگریه هایشان رابه دوربینهایشان سپرده باشند. دوربینها ناله میکردند، شیون سرداده بودندودرعزای عزیز ازدست رفته شریک بودند.
کاوه گلستان در عکاسی برای خودش خانی بود، مرگش دوربینهای عکاسی را هم داغدارکرده بود،
باشیون دوربینها به خاک سپرده شد.
خاک سپاریش، خاک سپاری باشکوه یک خبرمهم، یک حقیقت، یک عکاس بود.
*براساس داستانی از محمد بهمن بیگی (بخارای من ایل من)