تاریخ انتشار
چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶ ساعت ۲۱:۴۳
کد مطلب : ۳۰۵۴۰۰
قصه تلخ خواهران غریب در روستای ده شیخ/ کسی نیست درد ما را بداند
۰
کبنا ؛مادر که میشوی باید بدانی حسابت از تمام آدمها و عنوانها جداست، باید بدانی زندگی برای تو خوابهایی میبیند که تو حتی فکرش را هم نمیکنی، خوابهایی که دوست داری واقعاً خواب باشند و یکلحظه بیدارت کنند و بگویند همهچیز برای تو یک رؤیا بود.
اما گاهی همین زندگی به طرز عجیبی برای تو بیرحم است و انگار زمانه با تو سر لج افتاده و خطکشی دستش گرفته تا بینند، چقدر صبوری کردن بلد هستی. درست مثل مشهدی «بگم جان» و سه دخترش که روزگار با او و دخترانش نامهربان شده و غم نداشتن یار و یاور، بیبرادری و حتی بیسرپناهی و درد مشقت دختران دم بختش پیرش کرده است.
به نام نامی مادر
آری، هر چه از عشق مادر بگویم کم است، مادری که اشکهایش با نفس فرزندانش الهام میگیرد و عشق به فرزندانش همیشه و همهجا برای ما نمایان گر عشقی است همانند پروانهای که دور شمع میگردد وبالهایش میسوزد تا روشنیبخش زندگی فرزندش باشد.
آری مادر، عشقی تمامنشدنی و مافوق طبیعت و انسانیت، مادری که چشم در چشم برای فرزند میگرید و چشمبهراه فرزند خود از بدو تولد تا موقع بزرگ شدن و زیستن است.
مادرانی که در تنگاتنگ روزگار طعم سختیها، لبخندها، غم و خوشی را به جان خود چشیدهاند فقط برای این منظور که روزی سرفرازی فرزند خود را ببینند.
آری... امروز مادر است که درد فرزند را حتی در دوران کهنسالی هم میداند و چه خوش گفت آن شاعر شیرینزبان که بهشت زیر پای مادر است و بس.
داستان غمانگیز خواهران غریب در ده شیخ
داستان امروز ما داستان سه خواهر و مادر پیرشان در روستایی محرومی در شهرستان دنا در منطقه ده شیخ است.
خواهران غریبی که یکی با بیماری فلج بودنش مبارزه میکند و دو خواهر دیگر برای درآوردن نانی برای مادر پیر و خمودشان و حتی خواهر فلجشان کار میکنند تا بتوانند لااقل روزی خود را دربیاورند.
خواهرانی که امروز با مادر پیرشان نه سرپناهی دارند و نه غمخواری و از تمام داروندار دنیا فقط خودشان ماندهاند و بس، امروز نه پدری سایهسار آنان است و نه عمویی غمخوار نامهربانیهای دنیا با آنان و حتی در غم کده بد روزگار، اقوامشان آنان را از خانه مادریشان بیرون رانده و امروز در اتاقی و فقط برای ثواب، سکنی گرفتهاند.
داستان ما امروز داستان غریب خواهران ده شیخی است... که هرکدام در این زمانه که با آنان نامرد و نامهربان بوده، هنوز میگویند راضی هستیم به راضی خدا، دستمان بهسوی خدا بلند است و طلب نیازمان از اوست و از این دنیا فقط سقفی بالای سرمان میخواهیم تا بتوانیم لااقل مادر پیرو خواهر فلجمان را در آنجا مواظب و نگهداری کنیم.
داستانشان برایم خیلی سخت بود،«مشهدی بگم جان سرگول» که در فراق یار و دیدن زجر کشیدنهای سه دخترش و نامهربانیهای برادر تنیاش زمینگیر شده بود و چرخ فلک روزگار او را فلج و بر زمین انداخته بود، از ناملایمت های زندگی خود و دخترانش برای ما لب به سخن آورد و گفت: ما هم بنده خداییم، اما دنیا برای ما به گونه ای طبل چپ زده است، روزی سایه بالای سری داشتم و خوشحال از اینکه هنوز هم زندهایم، اما امروز بدون سایه بالای سر و نداشتن خانه، آواره این خانه وآن خاله شدهایم.
روزگار تو چرا اینقدر نامرد شدی!
مشهدی بگم جان از نامهربانی برخی اقوامش با او و فرزندانش لب به سخن گشود و گفت: زمینی پدری داشتیم که بعد از فوت همسرم یکی از نهادهای حمایتی (کمیته امداد) برای من و دخترانم در آن خانه ای بنا نهادند، اما هرس و طمع برادرزادههایم باعث شد که روزی خوش در آن خانه نداشته باشیم و با نامهربانی من و دخترانم را از خانه و کاشانه امان بیرون کردند و ما در بدر در این روستا رها شدیم.
وی از دیگر مشکلات خود و سه دخترش لب به سخن گشود و افزود: امروز درماندهایم و کسی نیست ما را یاری کند، هرچند یکی از اهالی ده، برای رضای خدا به من و دخترانم را در این روزگار که با ما سر کل دارد پناه داده، اما شرمندهایم که امروز جلوی این مرد خدایی اینگونه شرمساریم.
دیگر از بوم افتادهام به فکر دخترانم باشید
مشهدی بگم جان از روزگار ناخوشش برای ما گفت و افزود: امروز خودم دیگر توان کار کردن ندارم وگرنه حاضر بودم در خانه این وآن کار کنم تا لااقل بتوانم خرج فرزندانم را دربیاورم، دخترانی که امروز به سن به ازدواج رسیده و من درماندهام که از کجا جهیزیه برای آنها تهیه کنم، من رنجور، خمود و شمسار عزیزانم هستم.
وی ادامه داد: همه می دانیم که دختر بسیار حساس است و غمخوار، من امروز غمخواری به جزء این سه فرزند دخترم ندارم و تنها درآمد ما ۸۰ هزار تومان درآمدی است که یکی از نهادهای حمایتی به ما میدهد و حتی شب و روزی هست که من و دخترانم شکم گرسنه و حتی لب تشنه بر زمین میگذاریم.
جواهری در ده شیخ
مشهدی بگم جان از درد لاعلاج دختر بزرگش جواهر برای ما گفت و افزود: امروز دختر بزرگم ۴۲ سال سن دارد ولی به دلیل فلج مادرزادی دست و پای چپ و لکنت زبانش او را مانند خودم زمینگیر کرده، ولی هیچکاه ناامید از زندگی نشده است.
دا (مادر) آرزوی کربلا دارم
وی ادامه داد: روزی جواهر به من گفت؛ مادر جان (دا) آرزوی رفتن به پابوس کربلا و امام حسین (ع) را دارم شاید دیدی فرجی گشاده شد و از این درد و ملامت رهایی یافتیم، اما من به او گفتم مادر جان نه پولی داریم و نه کسی است که ما را یاری کند.
مشهدی بگم جان از شوق «جواهر» دختر بزرگش برای رفتن به این سفر گفت و ادامه داد: جواهر با شوق برای رفتن به پابوس امام حسین (ع) حتی با این وضعیت رنجور بیماریش با کار کردن در زمینهای کشاورزی مردم ده و نشاء کاری توانست پولی برای خودش دست پاکاند و با پای پیاده دل به دریا زند و به پابوس امام حسین (ع) رود...
آقا جان، ما هم مثل تو غریبم
در ادامه جواهر (دختر بزرگ مشهدی بگم جان) با ما هم زبان شد و افزود: امروز آرزو دارم به پابوس امام رضا (ع) بروم، آرزویم این است که یک بار هم که شده گنبد طلایی رنگ آقای غریبمان را ببنیم و از ته دل بگویم آقا جان ما هم مثل تو غریبیم.
جواهر دو خواهر دیگر داشت یکی فاطمه و خواهر کوچکترشان سکینه، هرکدام از درد و رنجهای خود به ما گفتند و افزودند، دست نیاز ما امروز بهسوی خداست و دعایمان این است که بتوانیم روزی مادرمان را در خانه ای ببینم که سرپناه خودمان است.
ما از این دنیا هیچ نمیخواهیم، نه پول نجومی میخواهیم نه قصر پادشاهی، فقط سقفی بالای سرمان میخواهیم تا بتوانیم در خانه خودمان غمخوار هم دیگر باشیم و شرمسار در جلوی دیگران نباشیم.
سکینه (دختر کوچ مشهدی بگم جان) از رنجهای روزگار خود و خواهران و مادرش برای ما گفت و افزود: امروز به دلیل برخی از مشکلات، حتی نمیتوانیم برای خرید برخی از مایحتاج زندگی امان به مغازه برویم و باید یک ماه را فقط با ۸۰ هزار تومان مثتمری نهادهای حمایتی سپری کنیم.
سکینه از شوق و اشتیاقش برای درس خواندن لب به سخن گشود و تصریح کرد: در زمانهای نچندان دور که به مکتب خانه میرفتیم شوق درس خواندن برایم بسیار شیرین بود، اما به دلیل فقرو نداری و مسائل مالی از این موضوع صرف نظر کردم.
کسی نیست درد ما را بدانند
وی ادامه داد: امروز مسئولی نیست که درد ما را بداند و ما را درک کند، امروز من و دو خواهر و مادرم فقط تنها دراتاقی کوچک پناه گرفتهایم به امید آنکه روزی کسی پیدا شود و به کمک ما بشتابد و ما را از این فلاکت ورنج نجات دهد.
سکینه ادامه داد: ما دست طلبمان بهسوی خداست که خیری رد را ببیند، اگر پسر بودیم زور بازو داشتیم و توان کار کردن، اما امروز ما دختریم و باید حرمت این دختر بودن خود را حفظ کنیم و به آن احترام بگذاریم.
وی از نامهربانی اقوامشان با خود خواهرانش و حتی مادرش لب به سخن گشود و افزود: برخی از اقوامان با ما نامهربان بودند و حتی ما را از خانه مادری امان بیرون انداختند و امروز در به در این خانه و آن خانه شدهایم و از خجالت و شرمساری نمیتوانیم جلوی این عزیزانی که به ما کمک کرده و به ما پناه دادهاند سرمان را بالا بگیریم.
بهشتی شدن در همین نزدیکی است
آری! این قصه سه خواهر غریب و مادر پیرشان بود که در روستای در همین نزدیکی ما، با درد و ملامت زندگی خود را از صبح به شب و از شب به صبح میرسانند تا شاید کسی پیدا شود تا بتوانند درد آنها را بفهمد و دری برای آن بگشاید.
آری! امروز اگر من و تو سر آسوده بر بالشت ناز میگذاریم و میخوابیم، مشهدی بگم جان و سه دخترش در فکر این هستند که آیا فردا را باید با شرمساری دوباره و رنج آغاز کنند یا نه.
این پایگاه خبری از مسئولان و حتی خیرین تقاضا دارد که دست نیاز این سه خواهر و مادرشان را بگیرد و لااقل بتوانند سقفی را برای انها سر پا نهند تا بشود در تلاطم زندگی و بدیهای روزگار شبی گرم (مشهدی بگم جان و دختران غریبش) در محفل خانه خودشان سپری کنند.
اما گاهی همین زندگی به طرز عجیبی برای تو بیرحم است و انگار زمانه با تو سر لج افتاده و خطکشی دستش گرفته تا بینند، چقدر صبوری کردن بلد هستی. درست مثل مشهدی «بگم جان» و سه دخترش که روزگار با او و دخترانش نامهربان شده و غم نداشتن یار و یاور، بیبرادری و حتی بیسرپناهی و درد مشقت دختران دم بختش پیرش کرده است.
به نام نامی مادر
آری، هر چه از عشق مادر بگویم کم است، مادری که اشکهایش با نفس فرزندانش الهام میگیرد و عشق به فرزندانش همیشه و همهجا برای ما نمایان گر عشقی است همانند پروانهای که دور شمع میگردد وبالهایش میسوزد تا روشنیبخش زندگی فرزندش باشد.
آری مادر، عشقی تمامنشدنی و مافوق طبیعت و انسانیت، مادری که چشم در چشم برای فرزند میگرید و چشمبهراه فرزند خود از بدو تولد تا موقع بزرگ شدن و زیستن است.
مادرانی که در تنگاتنگ روزگار طعم سختیها، لبخندها، غم و خوشی را به جان خود چشیدهاند فقط برای این منظور که روزی سرفرازی فرزند خود را ببینند.
آری... امروز مادر است که درد فرزند را حتی در دوران کهنسالی هم میداند و چه خوش گفت آن شاعر شیرینزبان که بهشت زیر پای مادر است و بس.
داستان غمانگیز خواهران غریب در ده شیخ
داستان امروز ما داستان سه خواهر و مادر پیرشان در روستایی محرومی در شهرستان دنا در منطقه ده شیخ است.
خواهران غریبی که یکی با بیماری فلج بودنش مبارزه میکند و دو خواهر دیگر برای درآوردن نانی برای مادر پیر و خمودشان و حتی خواهر فلجشان کار میکنند تا بتوانند لااقل روزی خود را دربیاورند.
خواهرانی که امروز با مادر پیرشان نه سرپناهی دارند و نه غمخواری و از تمام داروندار دنیا فقط خودشان ماندهاند و بس، امروز نه پدری سایهسار آنان است و نه عمویی غمخوار نامهربانیهای دنیا با آنان و حتی در غم کده بد روزگار، اقوامشان آنان را از خانه مادریشان بیرون رانده و امروز در اتاقی و فقط برای ثواب، سکنی گرفتهاند.
داستان ما امروز داستان غریب خواهران ده شیخی است... که هرکدام در این زمانه که با آنان نامرد و نامهربان بوده، هنوز میگویند راضی هستیم به راضی خدا، دستمان بهسوی خدا بلند است و طلب نیازمان از اوست و از این دنیا فقط سقفی بالای سرمان میخواهیم تا بتوانیم لااقل مادر پیرو خواهر فلجمان را در آنجا مواظب و نگهداری کنیم.
داستانشان برایم خیلی سخت بود،«مشهدی بگم جان سرگول» که در فراق یار و دیدن زجر کشیدنهای سه دخترش و نامهربانیهای برادر تنیاش زمینگیر شده بود و چرخ فلک روزگار او را فلج و بر زمین انداخته بود، از ناملایمت های زندگی خود و دخترانش برای ما لب به سخن آورد و گفت: ما هم بنده خداییم، اما دنیا برای ما به گونه ای طبل چپ زده است، روزی سایه بالای سری داشتم و خوشحال از اینکه هنوز هم زندهایم، اما امروز بدون سایه بالای سر و نداشتن خانه، آواره این خانه وآن خاله شدهایم.
روزگار تو چرا اینقدر نامرد شدی!
مشهدی بگم جان از نامهربانی برخی اقوامش با او و فرزندانش لب به سخن گشود و گفت: زمینی پدری داشتیم که بعد از فوت همسرم یکی از نهادهای حمایتی (کمیته امداد) برای من و دخترانم در آن خانه ای بنا نهادند، اما هرس و طمع برادرزادههایم باعث شد که روزی خوش در آن خانه نداشته باشیم و با نامهربانی من و دخترانم را از خانه و کاشانه امان بیرون کردند و ما در بدر در این روستا رها شدیم.
وی از دیگر مشکلات خود و سه دخترش لب به سخن گشود و افزود: امروز درماندهایم و کسی نیست ما را یاری کند، هرچند یکی از اهالی ده، برای رضای خدا به من و دخترانم را در این روزگار که با ما سر کل دارد پناه داده، اما شرمندهایم که امروز جلوی این مرد خدایی اینگونه شرمساریم.
دیگر از بوم افتادهام به فکر دخترانم باشید
مشهدی بگم جان از روزگار ناخوشش برای ما گفت و افزود: امروز خودم دیگر توان کار کردن ندارم وگرنه حاضر بودم در خانه این وآن کار کنم تا لااقل بتوانم خرج فرزندانم را دربیاورم، دخترانی که امروز به سن به ازدواج رسیده و من درماندهام که از کجا جهیزیه برای آنها تهیه کنم، من رنجور، خمود و شمسار عزیزانم هستم.
وی ادامه داد: همه می دانیم که دختر بسیار حساس است و غمخوار، من امروز غمخواری به جزء این سه فرزند دخترم ندارم و تنها درآمد ما ۸۰ هزار تومان درآمدی است که یکی از نهادهای حمایتی به ما میدهد و حتی شب و روزی هست که من و دخترانم شکم گرسنه و حتی لب تشنه بر زمین میگذاریم.
جواهری در ده شیخ
مشهدی بگم جان از درد لاعلاج دختر بزرگش جواهر برای ما گفت و افزود: امروز دختر بزرگم ۴۲ سال سن دارد ولی به دلیل فلج مادرزادی دست و پای چپ و لکنت زبانش او را مانند خودم زمینگیر کرده، ولی هیچکاه ناامید از زندگی نشده است.
دا (مادر) آرزوی کربلا دارم
وی ادامه داد: روزی جواهر به من گفت؛ مادر جان (دا) آرزوی رفتن به پابوس کربلا و امام حسین (ع) را دارم شاید دیدی فرجی گشاده شد و از این درد و ملامت رهایی یافتیم، اما من به او گفتم مادر جان نه پولی داریم و نه کسی است که ما را یاری کند.
مشهدی بگم جان از شوق «جواهر» دختر بزرگش برای رفتن به این سفر گفت و ادامه داد: جواهر با شوق برای رفتن به پابوس امام حسین (ع) حتی با این وضعیت رنجور بیماریش با کار کردن در زمینهای کشاورزی مردم ده و نشاء کاری توانست پولی برای خودش دست پاکاند و با پای پیاده دل به دریا زند و به پابوس امام حسین (ع) رود...
آقا جان، ما هم مثل تو غریبم
در ادامه جواهر (دختر بزرگ مشهدی بگم جان) با ما هم زبان شد و افزود: امروز آرزو دارم به پابوس امام رضا (ع) بروم، آرزویم این است که یک بار هم که شده گنبد طلایی رنگ آقای غریبمان را ببنیم و از ته دل بگویم آقا جان ما هم مثل تو غریبیم.
جواهر دو خواهر دیگر داشت یکی فاطمه و خواهر کوچکترشان سکینه، هرکدام از درد و رنجهای خود به ما گفتند و افزودند، دست نیاز ما امروز بهسوی خداست و دعایمان این است که بتوانیم روزی مادرمان را در خانه ای ببینم که سرپناه خودمان است.
ما از این دنیا هیچ نمیخواهیم، نه پول نجومی میخواهیم نه قصر پادشاهی، فقط سقفی بالای سرمان میخواهیم تا بتوانیم در خانه خودمان غمخوار هم دیگر باشیم و شرمسار در جلوی دیگران نباشیم.
سکینه (دختر کوچ مشهدی بگم جان) از رنجهای روزگار خود و خواهران و مادرش برای ما گفت و افزود: امروز به دلیل برخی از مشکلات، حتی نمیتوانیم برای خرید برخی از مایحتاج زندگی امان به مغازه برویم و باید یک ماه را فقط با ۸۰ هزار تومان مثتمری نهادهای حمایتی سپری کنیم.
سکینه از شوق و اشتیاقش برای درس خواندن لب به سخن گشود و تصریح کرد: در زمانهای نچندان دور که به مکتب خانه میرفتیم شوق درس خواندن برایم بسیار شیرین بود، اما به دلیل فقرو نداری و مسائل مالی از این موضوع صرف نظر کردم.
کسی نیست درد ما را بدانند
وی ادامه داد: امروز مسئولی نیست که درد ما را بداند و ما را درک کند، امروز من و دو خواهر و مادرم فقط تنها دراتاقی کوچک پناه گرفتهایم به امید آنکه روزی کسی پیدا شود و به کمک ما بشتابد و ما را از این فلاکت ورنج نجات دهد.
سکینه ادامه داد: ما دست طلبمان بهسوی خداست که خیری رد را ببیند، اگر پسر بودیم زور بازو داشتیم و توان کار کردن، اما امروز ما دختریم و باید حرمت این دختر بودن خود را حفظ کنیم و به آن احترام بگذاریم.
وی از نامهربانی اقوامشان با خود خواهرانش و حتی مادرش لب به سخن گشود و افزود: برخی از اقوامان با ما نامهربان بودند و حتی ما را از خانه مادری امان بیرون انداختند و امروز در به در این خانه و آن خانه شدهایم و از خجالت و شرمساری نمیتوانیم جلوی این عزیزانی که به ما کمک کرده و به ما پناه دادهاند سرمان را بالا بگیریم.
بهشتی شدن در همین نزدیکی است
آری! این قصه سه خواهر غریب و مادر پیرشان بود که در روستای در همین نزدیکی ما، با درد و ملامت زندگی خود را از صبح به شب و از شب به صبح میرسانند تا شاید کسی پیدا شود تا بتوانند درد آنها را بفهمد و دری برای آن بگشاید.
آری! امروز اگر من و تو سر آسوده بر بالشت ناز میگذاریم و میخوابیم، مشهدی بگم جان و سه دخترش در فکر این هستند که آیا فردا را باید با شرمساری دوباره و رنج آغاز کنند یا نه.
این پایگاه خبری از مسئولان و حتی خیرین تقاضا دارد که دست نیاز این سه خواهر و مادرشان را بگیرد و لااقل بتوانند سقفی را برای انها سر پا نهند تا بشود در تلاطم زندگی و بدیهای روزگار شبی گرم (مشهدی بگم جان و دختران غریبش) در محفل خانه خودشان سپری کنند.