تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۵۶
کد مطلب : ۲۹۶۴۵۹
روایت دردناک از ۲۳ سال کولبری بی بی گل (+عکس)
۰
کبنا ؛
مادر که میشوی باید بدانی حسابت از تمام آدمها وعنوان ها جداست، باید بدانی زندگی برای تو خوابهایی میبیند که تو حتی فکرش را هم نمیکنی، خوابهایی که دوست داری واقعاً خواب باشند ویک لحظه بیدارت کنند وبگویند همه چیز مرتب است. غافل از اینکه زندگی گاهی به طرز عجیبی بی رحم است وانگار خط کشی دستش گرفته تا بینند چقدر صبوری کردن بلدی. درست مثل بی بی گل که ۲۳ سال است روزگار با او نامهربان شده وغم حامد ۳۰ ساله پیرش کرده، اما نه آن قدری که زور زانویش را بگیرد ونتواند حامد را بر شانههای مادرانهاش حمل کند. خودش میگوید تا زمانی که زندهام و پاهایم توان دارد از جگر گوشهام مراقبت میکنم واو را به توانبخشی نمیسپارم. غمی به اندازه همه سالهای مادر بودنش در کنج چشمان مظلومش خانه کرده، اشک لجباز را گوشه چشمش میبینم، کریک را تا ازقبل این در نمای کلی بعنوان یک روستای توریستی دیده بودم، ولی نمیدانستم در ماسوله جنوب در یک خانه پلکانی محقر و کاهگلی بدون حیاط، مادری این چنین به جرم مادر بودن درد میکشد ودم نمیزند. از مسیری بالا رفتیم که نمیدانم بی بی گل چطورهر روز حامد را بر دوشش میگذارد وآن را طی میکند، هرچند حامد ویلچر هم دارد ولی مسیر به گونه ای نیست که بتواند از ویلچرش هم استفاده کند، وارد خانه شدیم، بی بی گل با آغوش باز از ما استقبال کرد، داخل اتاق که شدیم حامد گوشه ای ازاتاق دراز کشیده بود وتسبیحی سبز رنگ درگردنش پیدا بود، مارا که دید نیم خیز شد ونش است تا آخر دراز نکشید ونگاهمان کرد، آنقدر دست وپنجه زدن با بیماری ضعیفش کرده بود که پوست واستخوان شده بود، نمیدانم اصلاً میتوانست تصور کند اگر معلولیت نداشت الان میتوانست دنیا وآدمها را مثل ما ببیند وذوق کند از این همه شور زندگی ومادرانه های بی بی گل.
من ماندهام و دلی که یک روزی گوشه صحن امام رضا جایش گذاشتم
همه دنیای حامد در همان اتاقک کاهگلی با سقف چوبی و تخت های بیمارستان خلاصه میشود که شاید بخاطر کم سو شدن چشمانش دیگر نتواند همینها راهم ببینند. گوشه ای از اتاق عکس حامد ومادرش در سفر به مشهد خودنمایی میکرد وانگار مهر این مادر وفرزند تمامی نداشت وهمه جای ردپای مادرانههای بی بی گل را میدیدی. بی بی گل گفت چند سال قبل یکی از عمو زادههایم گفت خیری پیدا شده وخرج سفر حامد را برای زیارت مشهد میدهد، من هم خوشحال از این اتفاق پولی را که به زحمت جمع کرده بودم برای خرج سفر خودم دادم، تا با حامد راهی مشهد شوم، بالاخره به پابوس امام هشتم رفتیم ودر آن سفر هم حامد بر دوشم بود وبه پنجره فولاد امام غریب دخیل بستم وبرای حامد دعا کردم، حالا بعد از گذشت سالها من ماندهام ودلی که یک روزی گوشه صحن وسرای علی بن موسی الرضا جایش گذاشتم، به امید اینکه روزی دوباره برگردم. بی بی گل شهرزادی هزار ویک شبی بود که، نه یک قصه بلکه یک زندگی را روایت میکرد، او مهربان بود ودوس داشتنی مثل همه مادران، او را که دیدم نمیتوانستم باور کنم یک زن پسر سی ساله ولو معلول را به دوش میکشد. خودش هم گفت مردم وپزشکان می گویند مگرخدا چه توانی به شانه وپاهایت داده که حامد را این طرف وان طرف میبری وخم به ابرو نمیآوری.
حامد برای همیشه به فلج اندامی و فلج ذهنی مبتلا شد
بی بی به ۲۳ سال قبل برگشت وگفت خدا به ما ۴ دخترودو پسر داد که از بین آنها تنها حامد اینگونه شد وحامد هم هیچ مشکل وبیماری نداشت وتا نیمه کلاس اول را نیز درس خواند ولی یک روزکه از مدرسه به خانه برگشت دست راستش را نشانم داد وگفت مادر نمیتوانم دستم را تکان دهم، این وضعیت را که دیدم نگران شدم واز برادرم خواستم برای حامد مقداری لوازم التحریر بگیرد تا انگیزه بگیرد، او نیز برای حامد لوازم التحریر تهیه کرد، ولی فردای همان روز متوجه شدیم دست حامد قفل شده، سریعاً او را به بیمارستان منتقل کردیم واز حامد نمونه برداری کردند و حامد بخاطر وضعیتی که داشت بیهوش شد وبرای مدت ۶ ماه به کما رفت. او اضافه کرد: بعد از خارج شدن از کما برای بهبود وضعیت بیماریاش او را نزد پزشک دیگری بردیم، که او برای حامد آمپولهای عضلانی تجویز کرد وبعد از ان حامد برای همیشه هم به فلج اندامی وهم فلج ذهنی مبتلا شد وبه موازات آن تشنج شدید هم گرفت و قدرت تکلم خود را نیز ازدست داد. بی بی گل ادامه داد حامد از سال گذشته علاوه برهمه اینها غذا هم نمیخورد وحتی خوراکیهای مورد علاقهاش را هم که میخرم آنها را دردهانش میچرخاند وچون نمیتواند چیزی را قورت دهد آن را میریزد وآنطور که پزشکان گفتهاند ریهاش هم مشکل پیدا کرده است وغذا نخوردن به مشکل ریویاش برمی گردد. او گفت یک بار حامد را برای همین بیماری ریهاش بستری کردند.
وهزینه های درمانش زیاد شد وآنقدر این در وآن در زدم ورفتم وآمدم، فقط پنجاه هزارتومان از هزینه را بعد از آن همه پیگیری کم کردند.
حامد میگوید "دا "خدا نکند تو جلوی من بمیری
بی بی گل میگوید همه کارهای حامد را خودم انجام میدهم حتی کارهای بهداشتی واستحمام وتمام امور روزانهاش را، چون حامد فقط با خودم احساس راحتی میکند وکلمه مادر را به زبان میآورد وهر از چندگاهی که از او دور میشوم واو را پیش پدرش یا هرکسی میگذارم می گویند صدای هر زنی را میشنود تصورمی کند برگشتهام و میگوید "دا "وتا زمانی که برگردم بی قراری کند واسمم را صدا می زند. بی بی گل گفت قبلاً که وضعیت بهتری داشت، یک روز با همان زبان خودش خاطره ۷ سالگیاش را به زبان آورد و گفت به یاد داری یک روز به کنگر رفته بودیم ومن تو وزنهای روستا را صدا زدم وگفتم اگر نیامدید غذا را میخوریم، من تعجب کرده بودم چطور او به ۲۳ سال قبل برگشته واین خاطره را یادش مانده هرچند طی همان نیم سالی که درس خواند متوجه هوش واستعدادش شده بودیم. هر چند از گاهی نیز که کنارش مینشینم می گویم حامد شاید من بمیرم اگر من بمیرم چه بر سر تو میآید، او هم میگوید "دا "خدا نکند تو جلوی من بمیری، مگر میشود اینها را از یک مادر وفرزند بشنوی ودلت به اندازه همه دنیا نگیرد.
یکی ازمسئولان گفت به حامد زن بدهید تا به اوکمک کنیم
محل زندگی بی بی گل وحامد را که ببینی تا آخرش را میخوانی ومیدانی وضعیت بغرنج تر از آنیست که فکرش را میکنی، بی بی گل خودش هم میگوید این خانه مناسب زندگی نیست وچون آفتاب گیر نیست نمیتوانیم حامد را بیرون بیاوریم وسیستم ایمنی بدنش بخاطر سرما وگرما ضعیف تر شده وبه خاطر این وضعیت در مکانی دیگر با هر زحمتی بود خانه ای نیمه کاره ساختیم که لنگ پول مانده است چون پول کارگری کفاف هزینههای حامد خرجمان را نمیدهد. پدر حامد هم کارگر فصلی است وبر روی زمینهای کشاورزی دیگران کار میکند تا از عهده خرج زندگی مان بربیاییم، آن هم در شرایطی که خودش دیسک کمر دارد. بی بی گل میگوید مسئولان هم آنطور که باید وشاید برای حامد کاری نکردهاند ویک بار که وضعیت او را برای یکی از مسئولان شرح دادم وحتی خودش هم حامد را دید گفت به حامد زن بدهید تا بتوانیم به اوکمک کنیم و من ماندم چگونه باید به پسری که پاهایش توان ایستادن ندارند و ۲۳ سال بر دوشم حمل میشود وفلج ذهنی است، زن بدهم تا تسهیلات دریافت کند. او ادامه داد: مثل همه این ۲۳ سال فرزندم را روی چشمانم میگذارم ولی انتظار دارم مسئولین وهمه آنهایی که میتوانند برای من مادر وحامد سی ساله کاری کنند تا تسکینی شود بر این غم بزرگی که صدایش تا عرش خدا هم رسیده است. بی بی گل میگوید برای ساختن خانه جدید به تسهیلات نیاز داریم تا بتوانیم آن را تکمیل وتجهیز کنیم تا حامد با این وضعیت بیماری وجسمانی راحت تر باشد وهمینطور برای هزینههای درمانیاش نیز به به کمک نیاز داریم چون از عهده هزینهها برنمی آئیم ودر مضیقه مالی هستیم.(ابتکارجنوب)
مادر که میشوی باید بدانی حسابت از تمام آدمها وعنوان ها جداست، باید بدانی زندگی برای تو خوابهایی میبیند که تو حتی فکرش را هم نمیکنی، خوابهایی که دوست داری واقعاً خواب باشند ویک لحظه بیدارت کنند وبگویند همه چیز مرتب است. غافل از اینکه زندگی گاهی به طرز عجیبی بی رحم است وانگار خط کشی دستش گرفته تا بینند چقدر صبوری کردن بلدی. درست مثل بی بی گل که ۲۳ سال است روزگار با او نامهربان شده وغم حامد ۳۰ ساله پیرش کرده، اما نه آن قدری که زور زانویش را بگیرد ونتواند حامد را بر شانههای مادرانهاش حمل کند. خودش میگوید تا زمانی که زندهام و پاهایم توان دارد از جگر گوشهام مراقبت میکنم واو را به توانبخشی نمیسپارم. غمی به اندازه همه سالهای مادر بودنش در کنج چشمان مظلومش خانه کرده، اشک لجباز را گوشه چشمش میبینم، کریک را تا ازقبل این در نمای کلی بعنوان یک روستای توریستی دیده بودم، ولی نمیدانستم در ماسوله جنوب در یک خانه پلکانی محقر و کاهگلی بدون حیاط، مادری این چنین به جرم مادر بودن درد میکشد ودم نمیزند. از مسیری بالا رفتیم که نمیدانم بی بی گل چطورهر روز حامد را بر دوشش میگذارد وآن را طی میکند، هرچند حامد ویلچر هم دارد ولی مسیر به گونه ای نیست که بتواند از ویلچرش هم استفاده کند، وارد خانه شدیم، بی بی گل با آغوش باز از ما استقبال کرد، داخل اتاق که شدیم حامد گوشه ای ازاتاق دراز کشیده بود وتسبیحی سبز رنگ درگردنش پیدا بود، مارا که دید نیم خیز شد ونش است تا آخر دراز نکشید ونگاهمان کرد، آنقدر دست وپنجه زدن با بیماری ضعیفش کرده بود که پوست واستخوان شده بود، نمیدانم اصلاً میتوانست تصور کند اگر معلولیت نداشت الان میتوانست دنیا وآدمها را مثل ما ببیند وذوق کند از این همه شور زندگی ومادرانه های بی بی گل.
من ماندهام و دلی که یک روزی گوشه صحن امام رضا جایش گذاشتم
همه دنیای حامد در همان اتاقک کاهگلی با سقف چوبی و تخت های بیمارستان خلاصه میشود که شاید بخاطر کم سو شدن چشمانش دیگر نتواند همینها راهم ببینند. گوشه ای از اتاق عکس حامد ومادرش در سفر به مشهد خودنمایی میکرد وانگار مهر این مادر وفرزند تمامی نداشت وهمه جای ردپای مادرانههای بی بی گل را میدیدی. بی بی گل گفت چند سال قبل یکی از عمو زادههایم گفت خیری پیدا شده وخرج سفر حامد را برای زیارت مشهد میدهد، من هم خوشحال از این اتفاق پولی را که به زحمت جمع کرده بودم برای خرج سفر خودم دادم، تا با حامد راهی مشهد شوم، بالاخره به پابوس امام هشتم رفتیم ودر آن سفر هم حامد بر دوشم بود وبه پنجره فولاد امام غریب دخیل بستم وبرای حامد دعا کردم، حالا بعد از گذشت سالها من ماندهام ودلی که یک روزی گوشه صحن وسرای علی بن موسی الرضا جایش گذاشتم، به امید اینکه روزی دوباره برگردم. بی بی گل شهرزادی هزار ویک شبی بود که، نه یک قصه بلکه یک زندگی را روایت میکرد، او مهربان بود ودوس داشتنی مثل همه مادران، او را که دیدم نمیتوانستم باور کنم یک زن پسر سی ساله ولو معلول را به دوش میکشد. خودش هم گفت مردم وپزشکان می گویند مگرخدا چه توانی به شانه وپاهایت داده که حامد را این طرف وان طرف میبری وخم به ابرو نمیآوری.
حامد برای همیشه به فلج اندامی و فلج ذهنی مبتلا شد
بی بی به ۲۳ سال قبل برگشت وگفت خدا به ما ۴ دخترودو پسر داد که از بین آنها تنها حامد اینگونه شد وحامد هم هیچ مشکل وبیماری نداشت وتا نیمه کلاس اول را نیز درس خواند ولی یک روزکه از مدرسه به خانه برگشت دست راستش را نشانم داد وگفت مادر نمیتوانم دستم را تکان دهم، این وضعیت را که دیدم نگران شدم واز برادرم خواستم برای حامد مقداری لوازم التحریر بگیرد تا انگیزه بگیرد، او نیز برای حامد لوازم التحریر تهیه کرد، ولی فردای همان روز متوجه شدیم دست حامد قفل شده، سریعاً او را به بیمارستان منتقل کردیم واز حامد نمونه برداری کردند و حامد بخاطر وضعیتی که داشت بیهوش شد وبرای مدت ۶ ماه به کما رفت. او اضافه کرد: بعد از خارج شدن از کما برای بهبود وضعیت بیماریاش او را نزد پزشک دیگری بردیم، که او برای حامد آمپولهای عضلانی تجویز کرد وبعد از ان حامد برای همیشه هم به فلج اندامی وهم فلج ذهنی مبتلا شد وبه موازات آن تشنج شدید هم گرفت و قدرت تکلم خود را نیز ازدست داد. بی بی گل ادامه داد حامد از سال گذشته علاوه برهمه اینها غذا هم نمیخورد وحتی خوراکیهای مورد علاقهاش را هم که میخرم آنها را دردهانش میچرخاند وچون نمیتواند چیزی را قورت دهد آن را میریزد وآنطور که پزشکان گفتهاند ریهاش هم مشکل پیدا کرده است وغذا نخوردن به مشکل ریویاش برمی گردد. او گفت یک بار حامد را برای همین بیماری ریهاش بستری کردند.
وهزینه های درمانش زیاد شد وآنقدر این در وآن در زدم ورفتم وآمدم، فقط پنجاه هزارتومان از هزینه را بعد از آن همه پیگیری کم کردند.
حامد میگوید "دا "خدا نکند تو جلوی من بمیری
بی بی گل میگوید همه کارهای حامد را خودم انجام میدهم حتی کارهای بهداشتی واستحمام وتمام امور روزانهاش را، چون حامد فقط با خودم احساس راحتی میکند وکلمه مادر را به زبان میآورد وهر از چندگاهی که از او دور میشوم واو را پیش پدرش یا هرکسی میگذارم می گویند صدای هر زنی را میشنود تصورمی کند برگشتهام و میگوید "دا "وتا زمانی که برگردم بی قراری کند واسمم را صدا می زند. بی بی گل گفت قبلاً که وضعیت بهتری داشت، یک روز با همان زبان خودش خاطره ۷ سالگیاش را به زبان آورد و گفت به یاد داری یک روز به کنگر رفته بودیم ومن تو وزنهای روستا را صدا زدم وگفتم اگر نیامدید غذا را میخوریم، من تعجب کرده بودم چطور او به ۲۳ سال قبل برگشته واین خاطره را یادش مانده هرچند طی همان نیم سالی که درس خواند متوجه هوش واستعدادش شده بودیم. هر چند از گاهی نیز که کنارش مینشینم می گویم حامد شاید من بمیرم اگر من بمیرم چه بر سر تو میآید، او هم میگوید "دا "خدا نکند تو جلوی من بمیری، مگر میشود اینها را از یک مادر وفرزند بشنوی ودلت به اندازه همه دنیا نگیرد.
یکی ازمسئولان گفت به حامد زن بدهید تا به اوکمک کنیم
محل زندگی بی بی گل وحامد را که ببینی تا آخرش را میخوانی ومیدانی وضعیت بغرنج تر از آنیست که فکرش را میکنی، بی بی گل خودش هم میگوید این خانه مناسب زندگی نیست وچون آفتاب گیر نیست نمیتوانیم حامد را بیرون بیاوریم وسیستم ایمنی بدنش بخاطر سرما وگرما ضعیف تر شده وبه خاطر این وضعیت در مکانی دیگر با هر زحمتی بود خانه ای نیمه کاره ساختیم که لنگ پول مانده است چون پول کارگری کفاف هزینههای حامد خرجمان را نمیدهد. پدر حامد هم کارگر فصلی است وبر روی زمینهای کشاورزی دیگران کار میکند تا از عهده خرج زندگی مان بربیاییم، آن هم در شرایطی که خودش دیسک کمر دارد. بی بی گل میگوید مسئولان هم آنطور که باید وشاید برای حامد کاری نکردهاند ویک بار که وضعیت او را برای یکی از مسئولان شرح دادم وحتی خودش هم حامد را دید گفت به حامد زن بدهید تا بتوانیم به اوکمک کنیم و من ماندم چگونه باید به پسری که پاهایش توان ایستادن ندارند و ۲۳ سال بر دوشم حمل میشود وفلج ذهنی است، زن بدهم تا تسهیلات دریافت کند. او ادامه داد: مثل همه این ۲۳ سال فرزندم را روی چشمانم میگذارم ولی انتظار دارم مسئولین وهمه آنهایی که میتوانند برای من مادر وحامد سی ساله کاری کنند تا تسکینی شود بر این غم بزرگی که صدایش تا عرش خدا هم رسیده است. بی بی گل میگوید برای ساختن خانه جدید به تسهیلات نیاز داریم تا بتوانیم آن را تکمیل وتجهیز کنیم تا حامد با این وضعیت بیماری وجسمانی راحت تر باشد وهمینطور برای هزینههای درمانیاش نیز به به کمک نیاز داریم چون از عهده هزینهها برنمی آئیم ودر مضیقه مالی هستیم.(ابتکارجنوب)