تاریخ انتشار
جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۸:۵۵
کد مطلب : ۲۶۷۸۷۳
ناگفتههای ۵ سال شکنجه در زندانهای رژیم بعث از زبان آزاده بویراحمدی
۰
کبنا ؛۲۶ مرداد روز بازگشت آزادگان به ایران است. غیور مردانی که درعرصه میدان جنگ دلیرانه وشجاعانه از کیان وناموس این خاک دفاع کردند ودر هنگامه اسارت نیز صبورانه مقاومت ورزیدند وسخت ترین شکنجهها را تحمل کردند. انچه در اردوگاههای رژیم بعثی عراق بر این اسیران سرافراز گذشت جلوه عظیمی ازدستاوردهای اسلامی درتثبیت ارزشهای متعالی دینی وملی خصوصاً دربین جوانان است. همه دوران اسارت و لحظه لحظه آن، سرشار از خاطرات و هر کدام سند افتخار دوران دفاع مقدس است. حال که این اسوههای صبر و استقامت در میان ما هستند، بیایید به آنان عشق بورزیم و صبوری آنان را ارج نهیم ونام آنان را حفظ کنیم.
سید نصرت الله دادگر یکی از این آزادگان سرافراز هم استانی است که مدت ۵ سال دراسارت رژیم بعث بود، او در ارودگاه معروف رمادیه ۱۰ عراق اسیر بود و درتاریخ ۲۲ اردیبهشت سال ۶۴ درعملیات والفجر ۸ اسیر ودرسال ۶۹ همراه سایر آزادگان به میهن برگشت. اردوگاه رمادیه ۱۰ در شهر رومادیه استان الانبار در ۱۲۰ کیلومتری ضلع غربی شهر بغداد پایتخت عراق قرار دارد، شهر رومادیه که یک شهر نظامی بود پادگانهای نظامی زیادی از جمله، اردوگاههای اسراء ایرانی ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰ و ۱۳ در شهر رومادیه قرار داشت. اردوگاه ۱۰ رومادی که به کمپ ۱۰ شهرت داشت با اسرای عملیات والفجر ۸ که در مناطق عملیاتی فاو و جزیرهام رساس به اسارت گرفته شده بودند افتتاح شد.
۲۶ مرداد بهانه ای شد تا پای خاطرات وی بنشینیم ولحظاتی چند به تاریخ ۸ ساله پرافتخار زمان جنگ برگردیم. دادگر میگوید سالهای جنگ سراسر خاطره بود واگر بخواهم از سالهای اسارت بگویم ساعتها زمان میبرد ومی توان یک کتاب دراین باره نوشت.
او میگوید اواخر سال ۶۳ برای اولین بار به جبهه رفتم و ۶ ماه در کردستان حضور داشتم وبعنوان بسیجی درآن منطقه بودم و بعد از گذشت ۶ ماه درحالی که سال جدید شروع شده بود، نزد خانواده برگشتم،۱۰ تا ۱۵ روز کنارخانواده ماندم و مجدد راهی جبهه شدم ودر عملیات والفجر ۸ هم حضور پیدا کردم.
او ادامه داد در قالب لشکر ۲۵ کربلا درمنطقه هفت تپه خوزستان تقسیم بندی شدیم وفرماندهی لشکر هم به عهده سردار مرتضی قربانی بود، درآن زمان ۳ هزار غواص سپاه ماموریت داشت فاو را بگیرد، ما هم در قالب لشکر ۲۵ کربلا پشتیبان این غواصان بودیم، فاو را گرفتیم وتا دریاچه نمک که نزدیک بصره بود هم پیش روی کردیم.
دادگر اضافه کرد لشکر ۲۵ کربلا ۱۴ گردان داشت که از جمله نامهای آنان گردان سیف الله، یدالله، روح الله و. بود. ما در خط پدافندی اول حضور داشتیم وباید گردان به گردان میجنگیدیم، هیچ وقت نباید آتش خاموش میشد، من هم درگردان سیف الله حضور داشتم.
این آزاده دفاع مقدس گفت تجهیزات ما کم بود، همه دنیا دراین جنگ علیه ایران بود، خمپاره میزدند، شیمیایی میزدند،۷ شبانه روز ۷ پاتک سنگین زدند، هرشب شهید میدادیم، دوستان ما جلوی چشمان ما تکه تکه وشهید میشدند وما برای اینکه جنازه آنان به ایران برسد آنها را با پلاکی درچیزی شبیه کیسه قرار میدادیم تا به عقب منتقل شوند وشناسایی شوند. ۷۰ درصد گردان سیف الله شهید شد، هرچند نیروهای عراقی هم تلفات زیادی دادند وقریب ۵ هزار اسیر دادند وتعداد زیادی هم ازآنها کشته ومجروح شدند.
او عنوان کرد خط اول باید ۲۴ ساعت میایستاد وبعد توسط گردان دیگری پشتیبانی میشد، قراربود گردانی از مازندران ما را پشتیبانی کند که اجازه نمیدادند وبه ما نرسیدند، در پاتک هفتم ما را محاصره کردند از ساعت ۱ شب تا ۱۱ ظهر مقاومت کردیم از همه جناحها به ما حمله کردند، انبار مهمات ما را منفجر کردند، سلاح نداشتیم، همه شهید شدند وفقط ۱۰ الی ۱۵ نفر از گردان زنده ماند، افراد زخمی که توان راه رفتن وحرکت نداشتند را تیرخلاصی زدند وشهید کردند.
دادگر افزود ما ۱۵ نفر را به این دلیل که صدام گفته بود هرعراقی درمنطقه فاو اسیر ایرانی بگیرد درجه وانعام میگیرد نگه داشتند به همین خاطر افسر عراقی مواظب بود سربازان ما را نکشند تا قبل از ان ۴ بار یک سرباز عراق قصد داشت ما را بکشد.
این اسیر زمان جنگ گفت ما را از آنجا انتقال دادند، ولی با هرچیزی میتوانستند ما را شکنجه کردند، بعد ازان ما را جایی نشاندند درهمین حین یک نوجوان عراقی قصد داشت با بولدوزر از روی ما رد شود که افسر عراقی بازهم مانع شد.
وی افزود عراقیها قصد داشتند ما رابه بصره واز آنجا به عراق انتقال دهند، قبل ازآن چشمانمان رابستند ومارا به یک مخفی گاه بردند، جایی که شبیه یک غار به نظر می امد، آنجا هم تاصبح ما را شکنجه میکردند وبعد ازآن هربار آب سرد برسرما میریختند که براثر آن لرز شدیدی گرفتیم، فردا صبح ما را به سمت بغداد حرکت دادند وقبل ازآن با خبرنگاران مواجه شدیم ویکی از بچههای گردان ما بنام کریم آور خودش را معرفی کرد وخبر زنده بودنش را داد که ظاهراً ازتلویزیون ایران پخش شد.
دادگر ادامه داد ما رابه بغداد منتقل کردند ۵ نفر به ۵ نفر تقسیم بندی شدیم وما را اطراف فلکه بغداد چرخاندند ومردم بغداد خوشحال بودند وبا هرشی و وسیله ای که توانستند به سمت ما پرت میکردند، بعد ازخوشحالی وهلهله شان ما رابه سمت سلولها بردند.
این آزاده دفاع مقدس میگوید ژنرال عراقی فکر میکرد من ارتشی هستم، درآنجا یکی از اعضای گروهک منافقین که بعد متوجه شدم جز گروه مسعود رجوی است بهعنوان مترجم حاضر شد وبه من گفت بگو نظامی هستم تا شکنجه نشوی، من گفتم نظامی نیستم وبسیجی هستم.
او اضافه کرد انواع واقسام وسایل شکنجه دراتاق وجود داشت، دائم تکرارمی کردند وبه من میگفتند اعتراف کن پاسدار وارتشی هستی ومن میدانستم نباید چیزی بگویم، هرچقدر تهدید به شکنجه کردند فایده نداشت، نهایتاً ژنرال ارشد عراقی دستوری داد ومن متوجه شدم قراراست دندانم را بکشند.
دادگر ادامه داد سرباز عراقی پا را بر روی سینهام گذاشت وبه زور یکی از دندانهایم را کشید ودهانم پر از خون شد، باز ازمن خواستند اعتراف کنم ومن با همان دهان پرخون ودرد شدید گفتم من نظامی نیستم واین مسئله باعث شد یک دندانم دیگرم را نیز بکشند، من گفتم اگر مردانگی دارید مرا شهید کنید، ژنرال عراقی گفت باید استخوانهای شما را به ایران تحویل دهیم.
او بیان داشت هرکاری کردند نتوانستند ازمن اعتراف بگیرند، مرا به سلول انفرادی بردند دستهایم را با زنجیر بستند، طوقی نیز به پاها وگردنم زدند، بهطور کاملاً ناگهانی اب سیاه داغی از بالا بر سرم ریختند که فریادم به آسمان رسید، درد زیادی راتحمل کردم، همه جا تاریک تاریک بود، با چراغ قوه دستی به صورتم زدند وگفتند حالا اعتراف کن ومن بازهم گفتم چیزی برای گفتن ندارم، این بار آب کاملاً سردی برسرم ریختندکه لرز امانم را برید.
دادگر گفت به خاطر اینکه شکنجه را متوقف کنند گفتم میخواهم حرف بزنم، ظاهراً خوشحال شدند چون فکر میکردند قصد دارم اعتراف دارم، مرا بیرون بردند وگفتند حرف بزن ومن بازهم گفتم من نظامی نیستم وحرفی برای گفتن ندارم، افسر عراقی با لگد محکمی بر سینهام زد وگفت چطور میخواهی باور کنیم نیروی مردمی وبسیجی هستی؟ وقتی ارتش ما در کشورهای خارجی آموزش میبینند تا درخط مقدم وپدافندی حضور یابند، برایشان قابل پذیرش وباور نبود که بدون آموزش نیروهای مردمی درقالب بسیج در خط پدافندی میجنگند.
او ادامه داد باز هم مرا به شکنجه گاه بردند دست وپایم را بستند، افسر عراقی پایش را با کفش در دهانم گذاشت وبا ضربات ممتد به دهانم میکوبید ومن بازهم مقاومت میکردم، چون میدانستم آنها قصد دارند از من اطلاعات بگیرند وبا توپولف فیلمبرداری کنند وبعد با هواپیمای F4 به خاک ایران حمله کنند ومقرها راشناسایی کنند، درهمین حین لگد محکمی به شکمم زد به حدی که از شدت درد مچاله شدم، دوباره مرا بلند کردند وروی صندلی نشاندند وچنان با کابل به کمرم میزدند که خون جاری شد وزبانم هم بند آمده بود، یک صندلی بر کمر زخمیام گذاشتند وسربازان عراقی از روی آن میپریدند، در اثر فشارشکمم پاره شد واز هوش رفتم، من را به ارودگاه نزد سایر اسرا انتقال دادند، پوست بدنم به پیراهنم چسبیده بود، بدنم یخ کرده بود، دوستانم به زحمت پیراهن را ازتنم بیرون آوردند.
دادگر میگوید ۵ سال اسیر بودم، دراین ۵ سال انواع شکنجه را تحمل کردیم، گاهی سالنی را پر از کف میکردند تا لغزنده شود وسربازان عراقی دو طرف سالن میایستادند وما را از یک طرف سالن به طرف دیگر هل میدادند وما را با انواع چوب وآهن وباتوم میزدند، یا قیر داغ میریختند واز ما میخواستند با پا از روی آن رد شویم به حدی که پاهایمان تاول میزد، گاهی حتی در آب خوردنمان مایع میریختند، به کل اردوگاه یک سطل آب برای خوردن میدادند، درهمه این سالها خاطرم هست یک بار گفتند میخواهیم میوه بدهیم وشمارش کردند ونفری هفت دانه انگور به ما دادند.
این اسیر زمان جنگ گفت در اردوگاه جا نمیشدیم خصوصاً موقع خواب، جا نبود تکان بخوریم، تو در تو وبهم چسبیده میخوابیدیم، در ارودگاه خصوصاً درفصل گرما به شدت گرم بود واذیت میشدیم و با سیم پتوها را وصله میکردیم، حتی برای استفاده از سرویس بهداشتی وحمام کردن ما زمان تعیین کرده بودند وگاهی نمیرسیدیم حمام کنیم یا از سرویس استفاده کنیم.
او ادامه داد سال آخر اسارت شکمم اذیت میکرد وصلیب سرخ گفت باید عمل شوم، چشمانم رابستند ومرا به زیر زمینی بردند، عمل شدم وسه ماه به خاطر آن عمل در آن زیر زمین بودم ویک سرباز دراین مدت مراقب من بود بعد از سه ماه مرا به اردوگاه آوردند ومتوجه شدم قرار است آزاد شویم، هیچ وقت فکر نمیکردم آزاد شویم حتی تا قصرشیرین هم آمدیم وباور نمیکردیم، مردم استقبال زیادی ازما میکردند و درپوست خود نمیگنجیدیم.
این آزاده سرافراز دفاع مقدس خاطرنشان کرد زمانی که در اردوگاه بودیم اخباری ازایران نداشتیم ولی وقتی مواقعی که سربازان عراقی به جانمان میافتادند وشدیدتر شکنجه میشدیم متوجه میشدیم ایران درعملیاتی پیروز شده، آنها هم به همین خاطر عصبانی میشدند، هرچند شکنجه میشدیم ولی خوشحال بودیم که ایران پیروز شده است.
او میگوید معلوم نبود اگر نام ما درفهرست صلیب سرخ نبود به چه سرنوشتی دچار شویم، همانطوری که خیلی از اسرای ایرانی را همینگونه شهید کردند وکسی از آنها خبری نداشت. دادگر ادامه داد بازگشت دوباره به ایران ودوباره دیدن وطن برایمان جزمحالات بود ولی بالاخره بعد از ۵ سال برگشتم وحس ان زمان من قابل وصف نیست.
او روزهای تلخ وسختی را در اردوگاههای رژیم بعث گذرانده بود، بیماری کنونیاش نیز بی ربط به آن سالها نیست، ولی با این وجود میگفت هیچ وقت پشیمان نیست که ازخاک وناموس این دیار دفاع کرده واگر تاریخ تکرار شود یا به عقب برگردد بازهم همین مسیر را انتخاب میکند ومن دربرابر این همه عزت وبزرگی او وسایرآزادگان وایثارگران این مرز وبوم سرتعظیم فرود میآورم ومی گویم اجرمجاهدتتان نزد خدا واین مردم قدرشناس همیشه محفوظ است.
گزارش از مرضیه دادگر
سید نصرت الله دادگر یکی از این آزادگان سرافراز هم استانی است که مدت ۵ سال دراسارت رژیم بعث بود، او در ارودگاه معروف رمادیه ۱۰ عراق اسیر بود و درتاریخ ۲۲ اردیبهشت سال ۶۴ درعملیات والفجر ۸ اسیر ودرسال ۶۹ همراه سایر آزادگان به میهن برگشت. اردوگاه رمادیه ۱۰ در شهر رومادیه استان الانبار در ۱۲۰ کیلومتری ضلع غربی شهر بغداد پایتخت عراق قرار دارد، شهر رومادیه که یک شهر نظامی بود پادگانهای نظامی زیادی از جمله، اردوگاههای اسراء ایرانی ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰ و ۱۳ در شهر رومادیه قرار داشت. اردوگاه ۱۰ رومادی که به کمپ ۱۰ شهرت داشت با اسرای عملیات والفجر ۸ که در مناطق عملیاتی فاو و جزیرهام رساس به اسارت گرفته شده بودند افتتاح شد.
۲۶ مرداد بهانه ای شد تا پای خاطرات وی بنشینیم ولحظاتی چند به تاریخ ۸ ساله پرافتخار زمان جنگ برگردیم. دادگر میگوید سالهای جنگ سراسر خاطره بود واگر بخواهم از سالهای اسارت بگویم ساعتها زمان میبرد ومی توان یک کتاب دراین باره نوشت.
او میگوید اواخر سال ۶۳ برای اولین بار به جبهه رفتم و ۶ ماه در کردستان حضور داشتم وبعنوان بسیجی درآن منطقه بودم و بعد از گذشت ۶ ماه درحالی که سال جدید شروع شده بود، نزد خانواده برگشتم،۱۰ تا ۱۵ روز کنارخانواده ماندم و مجدد راهی جبهه شدم ودر عملیات والفجر ۸ هم حضور پیدا کردم.
او ادامه داد در قالب لشکر ۲۵ کربلا درمنطقه هفت تپه خوزستان تقسیم بندی شدیم وفرماندهی لشکر هم به عهده سردار مرتضی قربانی بود، درآن زمان ۳ هزار غواص سپاه ماموریت داشت فاو را بگیرد، ما هم در قالب لشکر ۲۵ کربلا پشتیبان این غواصان بودیم، فاو را گرفتیم وتا دریاچه نمک که نزدیک بصره بود هم پیش روی کردیم.
دادگر اضافه کرد لشکر ۲۵ کربلا ۱۴ گردان داشت که از جمله نامهای آنان گردان سیف الله، یدالله، روح الله و. بود. ما در خط پدافندی اول حضور داشتیم وباید گردان به گردان میجنگیدیم، هیچ وقت نباید آتش خاموش میشد، من هم درگردان سیف الله حضور داشتم.
این آزاده دفاع مقدس گفت تجهیزات ما کم بود، همه دنیا دراین جنگ علیه ایران بود، خمپاره میزدند، شیمیایی میزدند،۷ شبانه روز ۷ پاتک سنگین زدند، هرشب شهید میدادیم، دوستان ما جلوی چشمان ما تکه تکه وشهید میشدند وما برای اینکه جنازه آنان به ایران برسد آنها را با پلاکی درچیزی شبیه کیسه قرار میدادیم تا به عقب منتقل شوند وشناسایی شوند. ۷۰ درصد گردان سیف الله شهید شد، هرچند نیروهای عراقی هم تلفات زیادی دادند وقریب ۵ هزار اسیر دادند وتعداد زیادی هم ازآنها کشته ومجروح شدند.
او عنوان کرد خط اول باید ۲۴ ساعت میایستاد وبعد توسط گردان دیگری پشتیبانی میشد، قراربود گردانی از مازندران ما را پشتیبانی کند که اجازه نمیدادند وبه ما نرسیدند، در پاتک هفتم ما را محاصره کردند از ساعت ۱ شب تا ۱۱ ظهر مقاومت کردیم از همه جناحها به ما حمله کردند، انبار مهمات ما را منفجر کردند، سلاح نداشتیم، همه شهید شدند وفقط ۱۰ الی ۱۵ نفر از گردان زنده ماند، افراد زخمی که توان راه رفتن وحرکت نداشتند را تیرخلاصی زدند وشهید کردند.
دادگر افزود ما ۱۵ نفر را به این دلیل که صدام گفته بود هرعراقی درمنطقه فاو اسیر ایرانی بگیرد درجه وانعام میگیرد نگه داشتند به همین خاطر افسر عراقی مواظب بود سربازان ما را نکشند تا قبل از ان ۴ بار یک سرباز عراق قصد داشت ما را بکشد.
این اسیر زمان جنگ گفت ما را از آنجا انتقال دادند، ولی با هرچیزی میتوانستند ما را شکنجه کردند، بعد ازان ما را جایی نشاندند درهمین حین یک نوجوان عراقی قصد داشت با بولدوزر از روی ما رد شود که افسر عراقی بازهم مانع شد.
وی افزود عراقیها قصد داشتند ما رابه بصره واز آنجا به عراق انتقال دهند، قبل ازآن چشمانمان رابستند ومارا به یک مخفی گاه بردند، جایی که شبیه یک غار به نظر می امد، آنجا هم تاصبح ما را شکنجه میکردند وبعد ازآن هربار آب سرد برسرما میریختند که براثر آن لرز شدیدی گرفتیم، فردا صبح ما را به سمت بغداد حرکت دادند وقبل ازآن با خبرنگاران مواجه شدیم ویکی از بچههای گردان ما بنام کریم آور خودش را معرفی کرد وخبر زنده بودنش را داد که ظاهراً ازتلویزیون ایران پخش شد.
دادگر ادامه داد ما رابه بغداد منتقل کردند ۵ نفر به ۵ نفر تقسیم بندی شدیم وما را اطراف فلکه بغداد چرخاندند ومردم بغداد خوشحال بودند وبا هرشی و وسیله ای که توانستند به سمت ما پرت میکردند، بعد ازخوشحالی وهلهله شان ما رابه سمت سلولها بردند.
این آزاده دفاع مقدس میگوید ژنرال عراقی فکر میکرد من ارتشی هستم، درآنجا یکی از اعضای گروهک منافقین که بعد متوجه شدم جز گروه مسعود رجوی است بهعنوان مترجم حاضر شد وبه من گفت بگو نظامی هستم تا شکنجه نشوی، من گفتم نظامی نیستم وبسیجی هستم.
او اضافه کرد انواع واقسام وسایل شکنجه دراتاق وجود داشت، دائم تکرارمی کردند وبه من میگفتند اعتراف کن پاسدار وارتشی هستی ومن میدانستم نباید چیزی بگویم، هرچقدر تهدید به شکنجه کردند فایده نداشت، نهایتاً ژنرال ارشد عراقی دستوری داد ومن متوجه شدم قراراست دندانم را بکشند.
دادگر ادامه داد سرباز عراقی پا را بر روی سینهام گذاشت وبه زور یکی از دندانهایم را کشید ودهانم پر از خون شد، باز ازمن خواستند اعتراف کنم ومن با همان دهان پرخون ودرد شدید گفتم من نظامی نیستم واین مسئله باعث شد یک دندانم دیگرم را نیز بکشند، من گفتم اگر مردانگی دارید مرا شهید کنید، ژنرال عراقی گفت باید استخوانهای شما را به ایران تحویل دهیم.
او بیان داشت هرکاری کردند نتوانستند ازمن اعتراف بگیرند، مرا به سلول انفرادی بردند دستهایم را با زنجیر بستند، طوقی نیز به پاها وگردنم زدند، بهطور کاملاً ناگهانی اب سیاه داغی از بالا بر سرم ریختند که فریادم به آسمان رسید، درد زیادی راتحمل کردم، همه جا تاریک تاریک بود، با چراغ قوه دستی به صورتم زدند وگفتند حالا اعتراف کن ومن بازهم گفتم چیزی برای گفتن ندارم، این بار آب کاملاً سردی برسرم ریختندکه لرز امانم را برید.
دادگر گفت به خاطر اینکه شکنجه را متوقف کنند گفتم میخواهم حرف بزنم، ظاهراً خوشحال شدند چون فکر میکردند قصد دارم اعتراف دارم، مرا بیرون بردند وگفتند حرف بزن ومن بازهم گفتم من نظامی نیستم وحرفی برای گفتن ندارم، افسر عراقی با لگد محکمی بر سینهام زد وگفت چطور میخواهی باور کنیم نیروی مردمی وبسیجی هستی؟ وقتی ارتش ما در کشورهای خارجی آموزش میبینند تا درخط مقدم وپدافندی حضور یابند، برایشان قابل پذیرش وباور نبود که بدون آموزش نیروهای مردمی درقالب بسیج در خط پدافندی میجنگند.
او ادامه داد باز هم مرا به شکنجه گاه بردند دست وپایم را بستند، افسر عراقی پایش را با کفش در دهانم گذاشت وبا ضربات ممتد به دهانم میکوبید ومن بازهم مقاومت میکردم، چون میدانستم آنها قصد دارند از من اطلاعات بگیرند وبا توپولف فیلمبرداری کنند وبعد با هواپیمای F4 به خاک ایران حمله کنند ومقرها راشناسایی کنند، درهمین حین لگد محکمی به شکمم زد به حدی که از شدت درد مچاله شدم، دوباره مرا بلند کردند وروی صندلی نشاندند وچنان با کابل به کمرم میزدند که خون جاری شد وزبانم هم بند آمده بود، یک صندلی بر کمر زخمیام گذاشتند وسربازان عراقی از روی آن میپریدند، در اثر فشارشکمم پاره شد واز هوش رفتم، من را به ارودگاه نزد سایر اسرا انتقال دادند، پوست بدنم به پیراهنم چسبیده بود، بدنم یخ کرده بود، دوستانم به زحمت پیراهن را ازتنم بیرون آوردند.
دادگر میگوید ۵ سال اسیر بودم، دراین ۵ سال انواع شکنجه را تحمل کردیم، گاهی سالنی را پر از کف میکردند تا لغزنده شود وسربازان عراقی دو طرف سالن میایستادند وما را از یک طرف سالن به طرف دیگر هل میدادند وما را با انواع چوب وآهن وباتوم میزدند، یا قیر داغ میریختند واز ما میخواستند با پا از روی آن رد شویم به حدی که پاهایمان تاول میزد، گاهی حتی در آب خوردنمان مایع میریختند، به کل اردوگاه یک سطل آب برای خوردن میدادند، درهمه این سالها خاطرم هست یک بار گفتند میخواهیم میوه بدهیم وشمارش کردند ونفری هفت دانه انگور به ما دادند.
این اسیر زمان جنگ گفت در اردوگاه جا نمیشدیم خصوصاً موقع خواب، جا نبود تکان بخوریم، تو در تو وبهم چسبیده میخوابیدیم، در ارودگاه خصوصاً درفصل گرما به شدت گرم بود واذیت میشدیم و با سیم پتوها را وصله میکردیم، حتی برای استفاده از سرویس بهداشتی وحمام کردن ما زمان تعیین کرده بودند وگاهی نمیرسیدیم حمام کنیم یا از سرویس استفاده کنیم.
او ادامه داد سال آخر اسارت شکمم اذیت میکرد وصلیب سرخ گفت باید عمل شوم، چشمانم رابستند ومرا به زیر زمینی بردند، عمل شدم وسه ماه به خاطر آن عمل در آن زیر زمین بودم ویک سرباز دراین مدت مراقب من بود بعد از سه ماه مرا به اردوگاه آوردند ومتوجه شدم قرار است آزاد شویم، هیچ وقت فکر نمیکردم آزاد شویم حتی تا قصرشیرین هم آمدیم وباور نمیکردیم، مردم استقبال زیادی ازما میکردند و درپوست خود نمیگنجیدیم.
این آزاده سرافراز دفاع مقدس خاطرنشان کرد زمانی که در اردوگاه بودیم اخباری ازایران نداشتیم ولی وقتی مواقعی که سربازان عراقی به جانمان میافتادند وشدیدتر شکنجه میشدیم متوجه میشدیم ایران درعملیاتی پیروز شده، آنها هم به همین خاطر عصبانی میشدند، هرچند شکنجه میشدیم ولی خوشحال بودیم که ایران پیروز شده است.
او میگوید معلوم نبود اگر نام ما درفهرست صلیب سرخ نبود به چه سرنوشتی دچار شویم، همانطوری که خیلی از اسرای ایرانی را همینگونه شهید کردند وکسی از آنها خبری نداشت. دادگر ادامه داد بازگشت دوباره به ایران ودوباره دیدن وطن برایمان جزمحالات بود ولی بالاخره بعد از ۵ سال برگشتم وحس ان زمان من قابل وصف نیست.
او روزهای تلخ وسختی را در اردوگاههای رژیم بعث گذرانده بود، بیماری کنونیاش نیز بی ربط به آن سالها نیست، ولی با این وجود میگفت هیچ وقت پشیمان نیست که ازخاک وناموس این دیار دفاع کرده واگر تاریخ تکرار شود یا به عقب برگردد بازهم همین مسیر را انتخاب میکند ومن دربرابر این همه عزت وبزرگی او وسایرآزادگان وایثارگران این مرز وبوم سرتعظیم فرود میآورم ومی گویم اجرمجاهدتتان نزد خدا واین مردم قدرشناس همیشه محفوظ است.
گزارش از مرضیه دادگر
واقعا تصورش هم سخته برای ما.
تحمل یک روز زندگی در اهواز در یک آپارتمان بدون آب و غذا و کولر و اینترنت برای خیلی ها غیر ممکن هست. چه برسه به ۵ سال! عراق! اسیر! رژیم بعث عراق!! صدام! شکنجه! مملکت غریب!!!!
خدایا همه آزادگان رو در پناه خودت حفظ کن...