تاریخ انتشار
جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۰۱
کد مطلب : ۲۶۷۰۹۱
طنزی به نام زندگی
۰
کبنا ؛جهانگیر ایزدپناه ـ بخش سوم و پایانی
ثبت نام در دبیرستان
به دبیرستان بهبهان رفتیم برای ثبت نام. برحسب توانایی مالی باید مبلغی برای ثبت نام
میدادیم. هر چه به اصطلاح قیافه فقیرتری داشتی، کمتر پول میدادی. من هم الحمدلله قیافه شلخته و مظلومی داشتم. دوست بقال بهبهانی مان هم واجد همین شرایط بود. به دنبالش برای ثبت نام راه افتادیم. صدای سرسر کفشش تا صدمتر آن طرف تر هم شنیده میشد. البته نه مثل تَق تَق باعظمت کفش خانمها، بلکه سّرّسر کفش بود، از سر بی حالی و بی خیالی و پیری. پول کمی پرداختیم. خوب کاری کردیم. به رژیم طاغوت، هرچه پول کمتر میدادی، ثواب داشت. حالا امروزه کمک به مدرسه فرق دارد. اسمش کمکهای مردمی است و ثواب هم دارد. از حوادث سالهای دهه ۴۰ یکی کشته شدن عبدالله خان ضرغامپور، از رهبران اصلی شورش جنوب، در عالم خواب به وسیله یکی از تفنگچیهایش و آوردن نعش او به بهبهان و به دار آویختن نعشش در فلکه اصلی شهر بود. علیرغم مسایل سیاسی، امری بود خلاف آداب و فرهنگ و اخلاق انسانی و اسلامی. جاده بهبهان ــ دهدشت و بقیه جادها خاکی و ناجور بود. بیشتر جاهای صعب العبور و خطری باید پیاده میشدی. وسیله نقلیه کم بود. ماشینها هم پیکان بودند ولاری. گاراژ داربهبهان فضل الله معروف به مورک بود که چنان مسافرها رادرعقب یک ماشین میچپاند که اگر وسط راه پیاده میشدند، دیگر کسی قادر به جا دادنشان نبود.
فصل بهار، نزدیک بهبهان بودیم و دبیرستان تا سیزده به در تعطیل بود. ما قوطیهای ماست را با خر به شهر بهبهان نزد بقال مان میبردیم. از کوچهها (تنگاره) میرفتیم. پاسبانها وظیفهشان جلوگیری ازورود خر و بار به خیابان اصلی بود. خوشبختانه خرها پلاک نداشتند که مثل این روزها جریمه سنگین شوند. به جای بوق هم میگفتیم “خبر خبر” که خروبار به عابرین و به خصوص پیرزنها نخورد. اما گاهی گوشه ای ازبار خر به پیرزنها میخورد که خود مکافاتی بود. معمولاً پیرزنها نفرین مان میکردند و به لهجه بهبهانی میگفتند: “مرده شوره، خوت و خرتوببرن، خیر ندیته پهلی مت خرد کرد!”…(یعنی مرده شور خودت و خرت را ببرد، خیر نبینی پهلویم را خوردکردی!) گاهی هم پیرزنها با دمپائی دنبالمان میکردند. البته سرعت خرها بیشتر بود وازمعرکه درمی رفتیم.
کوچ کردن مال (آبادی)
کوچ کردن، مال بالا (ییلاق) و مال زیر (قشلاق) هم خود حکایتها و زحمات فراوانی داشت. علاوه بر زحمات راه، مشکلات دیگری هم بود. در راه دزدها کم نبودند. بد نیست یک نمونه کوچک را ذکر کنم. یک دزد دست و پا چلفتی و فقیری بود که در تنگه ای باریک کمین میکرد و در تاریکی شب با گره طناب، دامی درست میکرد و در مسیر گوسفندان میگذاشت که شاید پای گوسفند یا بزی در آن گیر کند. شبی از تکان شدید طناب خوشحال شد که لابد گوسفند چاق و چله ای پایش در دام است. پس طناب تله را محکم کشید طرف خودش، ولی از شانس بد این دزد دست وپا چلفتی فقط پای سگی قوی هیکل در طناب بود. خدا رحمتش کند که در اینجا هم شانس یاریاش نمیکرد وطناب را هم از دست میداد. داستان دوم هم مربوط به یکی از اقواممان بود که شبی به تنهایی به طرف گرمسیر (قشلاق) میآمد و مرغی هم همراه داشت. در همان حوالی هم دزدان او را گرفتند. یکی کتش را گرفت و گفت کت ندارم، یکی کفشش را گرفت و… دست آخر هم تفنگچی یعنی رئیس دزدان گفت: ”من نذر دارم این مرغش را هم برای ادای نذر سر ببرید.” مرد بیچاره هم اعتراض کرد و گفت:”این مرغ مال من است و نذر کردنش قبول نیست.” در جواب پس گردنی خورد و رئیس دزدان گفت که:”من نذر دارم؛ میخواهم مرغ را نذر کنم، به تو چه که حرف میزنی؟”…وچه نذر روایی، قبولش باشد!
در دبیرستان ۲۵ شهریور بهبهان، برادر رئیس دبیرستان ازمن پوست روباه خواست. فصل بهاربود وآبادی مان نزدیک بهبهان. پنجشنبه وجمعه نتوانستیم روباه شکارکنیم. خیلی پکروناراحت بودم. شب ناگهان صدای سگهای آبادی بلند شد. دیدیم سگها روباهی راگرفته اند. همه گفتند چه شانسی داری. ما هم ازاین توصیفها کلی خوشحال شدیم. چراکه نه؟ این پوست روباه کلی هم به دردم خورد. یکبارکه قراربود همراه چند دانش آموزدیگرتوسط رئیس کتک بخوریم، از کتک خوردن معاف شدم. یکباردیگرهم برای شرکت درجشن شاهانه چهارم آبان یا ششم بهمن، رئیس ازهرکلاس چندنفری ازجمله مرا انتخاب کرد. لباسم شیک نبود، اما پوست روباه پیشکشی شیکش کرد. بامقداری پز برای همکلاسیها که من جز متشخصین کلاس هستم، ما را به مرکز شهر بردند. درمراسم جشن شاهانه انصافاً زنده باد وآمین هم گفتم. بعدش هم گفتم خدا پدرت را بیامرزد که مرا برای نصف روز از درس عربی وریاضی و…. نجات دادی. اما حالا مد شده بعضیها درمصاحبه ها وخاطراتشان می گویند ما به جای آمین، گفتیم نه آمین، وبه جای زنده باد گفتیم مرده باد وفلان اعلامیه ای را که همیشه از بدو تولد درجیب داشتیم، پخش کردیم. اگرهم بپرسید که:”آخه نالوطی، چرا یکبار یک اعلامیه ای به ما ندادی؟” می گویند که صلاحیت نداشتید. به همین سادگی رد صلاحیت شدیم. اعتراض وشکایت هم
بی فایده بی فایده! لحظه شماری میکردیم که دبستان ودبیرستان تعطیل شود و به کوه وصحرابرویم که پر از کبک وتیهو وروباه وشکار بود. یکبار با یکی از بچههای فامیل که همیشه سگش همراهش بود، به کوه “ساورز″رفتیم. موقع برگشت، یا خودش درکمره کوه گیرمی کرد یا سگش. برای نجات خود وسگش هربارمبلغی پول نذر امام زاده محل میکرد. خداکند که نذرهایش راهمان موقع ادا کرده باشد. درغیراین صورت با نرخ تورم امروزی، باید برای ادای نذرهای آن روزش حقوق دو سه ماهش رابپردازد.
خانه انصاف
اوایل سالهای ۵۰ خانه انصاف روستاها وحومه (شبیه شورای حل اختلاف فعلی) تشکیل شد. مسئول خانه انصاف روستاوحومه علی قربان نام داشت خدارحمتش کند مرد شوخ طبع و بذله گوومجلس آرایی بود وبرای رسیدگی به دعواها باید مجلسی وبگو بخندی وچلووپلویی میبود. کتابچه قانون کوچکی هم داشت. پیرمردی شکایت داشت که چارپایان متهم، گهل (ارزن) اش راخورده اند. مسئول خانه انصاف که قول رسیدگی قاطع داده بود ولی از بخت بد پیر مردشاکی، روز موعود پلومرغ وپیشکشی متهم به مذاقش خوش آمده بود، گفت شلوغش نکن گهل (ارزن) بدرد چه میخورد؟ اصلاً چیزی بنام گهل (ارزن) در کتاب قانون نیست. رضایت بده برو دنبال کارت.
خدمت سربازی ما
در سال ۱۳۵۳ بالاخره دیپلم را گرفتم و شدیم سرباز صفر صفر در تیپ ۵۵ هوابرد -چتر باز شیراز. که دورهاش سخت بود. یک شب هم معاون گروهبان نگهبان بودم هر چه آمارنفرات گروهان را میگرفتم یک نفر کم بود ناچارا گروهبان نگهبان را از خواب ناز بیدار کردم و موضوع را به وی گفتم. با کمک هم دوباره آمار گرفتیم گفت خودت را هم حساب کرده ای؟ آن موقع فهمیدم چرا یک نفر کم بوده است!. (بمیرم برای خودم با این همه نبوغ!.
در اوایل سال ۵۶ چند ماهی در اداره ای دولتی در یاسوج کار کردیم. حتی مرکز استان هم جاده آسفالته نداشت. چون علیا مخدره فرح پهلوی میخواست منت گذاشته قدم رنجه فرمایند،
جادههای خاکی را روغن پاشی کردند که گرد وخاک بر روی مبارکشان ننشیند. با کلی کبکبه ودبدبه تشریف فرما شدند. راستش را بخواهید ندیمه ای دلنشین همراهش بود که بیشتر توجه استقبال کنندگان را جلب کرد تا خودش.
پیروزی انقلاب
در سال ۱۳۵۷ انقلاب اسلامی شروع شد. معلم و چادری برای تشکیل کلاس درس به محل آبادی ما آوردند. همه بچهها از اطراف به این مدرسه میآمدند. بعد از چندی، معلم از بچهها پرسید که رهبرتان کیست؟ همه گفتند: «هژیر». معلم به هژیر گفت: بچهها چه می گویند؟ هژیر هم گفت: «آقا، من به اینها چیزی نگفتم؛ خودشان مرا به عنوان رهبرشان انتخاب کردهاند.» غافل از این که منظور معلم کس دیگری بود. بعدازآن هم در سال ۱۳۵۸ فیلم هوای هندوستان کرد و رفتم و لیسانس و فوق لیسانس علوم سیاسی گرفتم و به ایران برگشتم. مدرک تحصیل من خاک میخورد و بی فایده مانده. می گویند عقل که نباشه، جون در عذابه! بارها به خودم گفتهام آدم کم عقل، فوق لیسانس علوم سیاسی به چه دردت میخورد؟ میرفتی همین نزدیکیهای تهران یک علوم دیگری میخواندی. چندبار هم خانوادهام گفتهاند این مدرکت را بگذار در کوزه، آبش را بخور! منم عصبانی شدم و گفتم شما در جریان امور مملکتی نیستید. فکر نکرده، حرف میزنید. با این تورم و گرانی، کوزه خیلی گران است. وانگهی در این آپارتمان لعنتی، جایی برای کوزه نیست.
ثبت نام در دبیرستان
به دبیرستان بهبهان رفتیم برای ثبت نام. برحسب توانایی مالی باید مبلغی برای ثبت نام
میدادیم. هر چه به اصطلاح قیافه فقیرتری داشتی، کمتر پول میدادی. من هم الحمدلله قیافه شلخته و مظلومی داشتم. دوست بقال بهبهانی مان هم واجد همین شرایط بود. به دنبالش برای ثبت نام راه افتادیم. صدای سرسر کفشش تا صدمتر آن طرف تر هم شنیده میشد. البته نه مثل تَق تَق باعظمت کفش خانمها، بلکه سّرّسر کفش بود، از سر بی حالی و بی خیالی و پیری. پول کمی پرداختیم. خوب کاری کردیم. به رژیم طاغوت، هرچه پول کمتر میدادی، ثواب داشت. حالا امروزه کمک به مدرسه فرق دارد. اسمش کمکهای مردمی است و ثواب هم دارد. از حوادث سالهای دهه ۴۰ یکی کشته شدن عبدالله خان ضرغامپور، از رهبران اصلی شورش جنوب، در عالم خواب به وسیله یکی از تفنگچیهایش و آوردن نعش او به بهبهان و به دار آویختن نعشش در فلکه اصلی شهر بود. علیرغم مسایل سیاسی، امری بود خلاف آداب و فرهنگ و اخلاق انسانی و اسلامی. جاده بهبهان ــ دهدشت و بقیه جادها خاکی و ناجور بود. بیشتر جاهای صعب العبور و خطری باید پیاده میشدی. وسیله نقلیه کم بود. ماشینها هم پیکان بودند ولاری. گاراژ داربهبهان فضل الله معروف به مورک بود که چنان مسافرها رادرعقب یک ماشین میچپاند که اگر وسط راه پیاده میشدند، دیگر کسی قادر به جا دادنشان نبود.
فصل بهار، نزدیک بهبهان بودیم و دبیرستان تا سیزده به در تعطیل بود. ما قوطیهای ماست را با خر به شهر بهبهان نزد بقال مان میبردیم. از کوچهها (تنگاره) میرفتیم. پاسبانها وظیفهشان جلوگیری ازورود خر و بار به خیابان اصلی بود. خوشبختانه خرها پلاک نداشتند که مثل این روزها جریمه سنگین شوند. به جای بوق هم میگفتیم “خبر خبر” که خروبار به عابرین و به خصوص پیرزنها نخورد. اما گاهی گوشه ای ازبار خر به پیرزنها میخورد که خود مکافاتی بود. معمولاً پیرزنها نفرین مان میکردند و به لهجه بهبهانی میگفتند: “مرده شوره، خوت و خرتوببرن، خیر ندیته پهلی مت خرد کرد!”…(یعنی مرده شور خودت و خرت را ببرد، خیر نبینی پهلویم را خوردکردی!) گاهی هم پیرزنها با دمپائی دنبالمان میکردند. البته سرعت خرها بیشتر بود وازمعرکه درمی رفتیم.
کوچ کردن مال (آبادی)
کوچ کردن، مال بالا (ییلاق) و مال زیر (قشلاق) هم خود حکایتها و زحمات فراوانی داشت. علاوه بر زحمات راه، مشکلات دیگری هم بود. در راه دزدها کم نبودند. بد نیست یک نمونه کوچک را ذکر کنم. یک دزد دست و پا چلفتی و فقیری بود که در تنگه ای باریک کمین میکرد و در تاریکی شب با گره طناب، دامی درست میکرد و در مسیر گوسفندان میگذاشت که شاید پای گوسفند یا بزی در آن گیر کند. شبی از تکان شدید طناب خوشحال شد که لابد گوسفند چاق و چله ای پایش در دام است. پس طناب تله را محکم کشید طرف خودش، ولی از شانس بد این دزد دست وپا چلفتی فقط پای سگی قوی هیکل در طناب بود. خدا رحمتش کند که در اینجا هم شانس یاریاش نمیکرد وطناب را هم از دست میداد. داستان دوم هم مربوط به یکی از اقواممان بود که شبی به تنهایی به طرف گرمسیر (قشلاق) میآمد و مرغی هم همراه داشت. در همان حوالی هم دزدان او را گرفتند. یکی کتش را گرفت و گفت کت ندارم، یکی کفشش را گرفت و… دست آخر هم تفنگچی یعنی رئیس دزدان گفت: ”من نذر دارم این مرغش را هم برای ادای نذر سر ببرید.” مرد بیچاره هم اعتراض کرد و گفت:”این مرغ مال من است و نذر کردنش قبول نیست.” در جواب پس گردنی خورد و رئیس دزدان گفت که:”من نذر دارم؛ میخواهم مرغ را نذر کنم، به تو چه که حرف میزنی؟”…وچه نذر روایی، قبولش باشد!
در دبیرستان ۲۵ شهریور بهبهان، برادر رئیس دبیرستان ازمن پوست روباه خواست. فصل بهاربود وآبادی مان نزدیک بهبهان. پنجشنبه وجمعه نتوانستیم روباه شکارکنیم. خیلی پکروناراحت بودم. شب ناگهان صدای سگهای آبادی بلند شد. دیدیم سگها روباهی راگرفته اند. همه گفتند چه شانسی داری. ما هم ازاین توصیفها کلی خوشحال شدیم. چراکه نه؟ این پوست روباه کلی هم به دردم خورد. یکبارکه قراربود همراه چند دانش آموزدیگرتوسط رئیس کتک بخوریم، از کتک خوردن معاف شدم. یکباردیگرهم برای شرکت درجشن شاهانه چهارم آبان یا ششم بهمن، رئیس ازهرکلاس چندنفری ازجمله مرا انتخاب کرد. لباسم شیک نبود، اما پوست روباه پیشکشی شیکش کرد. بامقداری پز برای همکلاسیها که من جز متشخصین کلاس هستم، ما را به مرکز شهر بردند. درمراسم جشن شاهانه انصافاً زنده باد وآمین هم گفتم. بعدش هم گفتم خدا پدرت را بیامرزد که مرا برای نصف روز از درس عربی وریاضی و…. نجات دادی. اما حالا مد شده بعضیها درمصاحبه ها وخاطراتشان می گویند ما به جای آمین، گفتیم نه آمین، وبه جای زنده باد گفتیم مرده باد وفلان اعلامیه ای را که همیشه از بدو تولد درجیب داشتیم، پخش کردیم. اگرهم بپرسید که:”آخه نالوطی، چرا یکبار یک اعلامیه ای به ما ندادی؟” می گویند که صلاحیت نداشتید. به همین سادگی رد صلاحیت شدیم. اعتراض وشکایت هم
بی فایده بی فایده! لحظه شماری میکردیم که دبستان ودبیرستان تعطیل شود و به کوه وصحرابرویم که پر از کبک وتیهو وروباه وشکار بود. یکبار با یکی از بچههای فامیل که همیشه سگش همراهش بود، به کوه “ساورز″رفتیم. موقع برگشت، یا خودش درکمره کوه گیرمی کرد یا سگش. برای نجات خود وسگش هربارمبلغی پول نذر امام زاده محل میکرد. خداکند که نذرهایش راهمان موقع ادا کرده باشد. درغیراین صورت با نرخ تورم امروزی، باید برای ادای نذرهای آن روزش حقوق دو سه ماهش رابپردازد.
خانه انصاف
اوایل سالهای ۵۰ خانه انصاف روستاها وحومه (شبیه شورای حل اختلاف فعلی) تشکیل شد. مسئول خانه انصاف روستاوحومه علی قربان نام داشت خدارحمتش کند مرد شوخ طبع و بذله گوومجلس آرایی بود وبرای رسیدگی به دعواها باید مجلسی وبگو بخندی وچلووپلویی میبود. کتابچه قانون کوچکی هم داشت. پیرمردی شکایت داشت که چارپایان متهم، گهل (ارزن) اش راخورده اند. مسئول خانه انصاف که قول رسیدگی قاطع داده بود ولی از بخت بد پیر مردشاکی، روز موعود پلومرغ وپیشکشی متهم به مذاقش خوش آمده بود، گفت شلوغش نکن گهل (ارزن) بدرد چه میخورد؟ اصلاً چیزی بنام گهل (ارزن) در کتاب قانون نیست. رضایت بده برو دنبال کارت.
خدمت سربازی ما
در سال ۱۳۵۳ بالاخره دیپلم را گرفتم و شدیم سرباز صفر صفر در تیپ ۵۵ هوابرد -چتر باز شیراز. که دورهاش سخت بود. یک شب هم معاون گروهبان نگهبان بودم هر چه آمارنفرات گروهان را میگرفتم یک نفر کم بود ناچارا گروهبان نگهبان را از خواب ناز بیدار کردم و موضوع را به وی گفتم. با کمک هم دوباره آمار گرفتیم گفت خودت را هم حساب کرده ای؟ آن موقع فهمیدم چرا یک نفر کم بوده است!. (بمیرم برای خودم با این همه نبوغ!.
در اوایل سال ۵۶ چند ماهی در اداره ای دولتی در یاسوج کار کردیم. حتی مرکز استان هم جاده آسفالته نداشت. چون علیا مخدره فرح پهلوی میخواست منت گذاشته قدم رنجه فرمایند،
جادههای خاکی را روغن پاشی کردند که گرد وخاک بر روی مبارکشان ننشیند. با کلی کبکبه ودبدبه تشریف فرما شدند. راستش را بخواهید ندیمه ای دلنشین همراهش بود که بیشتر توجه استقبال کنندگان را جلب کرد تا خودش.
پیروزی انقلاب
در سال ۱۳۵۷ انقلاب اسلامی شروع شد. معلم و چادری برای تشکیل کلاس درس به محل آبادی ما آوردند. همه بچهها از اطراف به این مدرسه میآمدند. بعد از چندی، معلم از بچهها پرسید که رهبرتان کیست؟ همه گفتند: «هژیر». معلم به هژیر گفت: بچهها چه می گویند؟ هژیر هم گفت: «آقا، من به اینها چیزی نگفتم؛ خودشان مرا به عنوان رهبرشان انتخاب کردهاند.» غافل از این که منظور معلم کس دیگری بود. بعدازآن هم در سال ۱۳۵۸ فیلم هوای هندوستان کرد و رفتم و لیسانس و فوق لیسانس علوم سیاسی گرفتم و به ایران برگشتم. مدرک تحصیل من خاک میخورد و بی فایده مانده. می گویند عقل که نباشه، جون در عذابه! بارها به خودم گفتهام آدم کم عقل، فوق لیسانس علوم سیاسی به چه دردت میخورد؟ میرفتی همین نزدیکیهای تهران یک علوم دیگری میخواندی. چندبار هم خانوادهام گفتهاند این مدرکت را بگذار در کوزه، آبش را بخور! منم عصبانی شدم و گفتم شما در جریان امور مملکتی نیستید. فکر نکرده، حرف میزنید. با این تورم و گرانی، کوزه خیلی گران است. وانگهی در این آپارتمان لعنتی، جایی برای کوزه نیست.