مطلبی که می خوانید از سری یادداشت های مخاطبین کبنانیوز است و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
کبنا ؛عارف نگینتاجی
ایران وطنم استانى دارد که به اختصار ک-ب (کهگیلویه و بویراحمد) مینامندش، در پایتخت شاید خیلىها ندانند کجاى نقشه ست ولى در استان سرودها و حماسهها و داستانهاى قهرمانانش همچنان در گوش ارتفاعات دنا و صخره هاى سردسیر تا تپه ها و دشت هاى گرمسیر در حال پیچیدن است!
من نیز اهل این استانم، استانم اما محروم است... محروم از نان و رفاه و زیرساختها... در حالى که روى نفت و گاز و آب خوابیده ! محروم از بهداشت و سلامت در حالى که آوازه ى نخبگان پزشکى اش جهان را درنوردیده! سوز فقر در استخوان هاى کهگیلویه و بویراحمد تیر میکشد..
محروم استانم روستایى دارد دور، روستایى که «مریم» آنجا نفس میکشد! نفس که میگویم تنها نفس کشیدن است! چرا که زندگى براى «مریم» همین نفس کشیدن است..
مریم را دستانى سرد در پایان زمستانى سردتر از رحم مادر جدا کرد ، مریم نحیف و ظریف بود اما چشمانش از همان ابتدا با ضمختى و ضخامت آشنا شد، پدرش را مى دید با چشمهایى خسته و دستانى ناتوان ، مادرش را مى دید با چشمهایى نگران و قامتى که قدرت ایستادن نداشت، مریم ۴ساله شده بود، وضعشان از روز به دنیا آمدنش بهتر بود اما زندگى براى او همان نفس کشیدن بود! او میخواست بییند، مریم آیینه نداشت و هنگامى که توانست قدم بردارد با شوق و اشتیاق کودکانه به سوى سرچشمه ى نزدیک آبادى دوید، رفته بود تا در زلال آب چهره ى پاکش را بنگرد ، دلش میخواست ببیند چه شکلى ست؟ دلش میخواست دست روى صورتش بکشد و بچه گانه به سمت آسمان پرواز کند، خانه ى مریم آیینه نداشت، آیینه چشمان مادرش بود که جز مهر چیزى براى دخترش نداشت، اما چشمان مادر نیز به مریم خیره نمى شد! نداشتن آیینه سبب شد مریم به سمت سرچشمه برود...
پدر و مادر مریم سواد نداشتند، ولى مادربزرگش شعر هایى از بر بود و آن ها را به مریم ۴ ساله یاد داده بود ، همچنان که به سمت چشمه مى دوید با لهجه ى شیرین کودکانه خود میخواند:
چسمان بسی قشنگ با خود دالد
گونه هاى تمشک لٓنگ با خود دالد
با این همه بسیار مباظب باسید
چون دختر لر تفنگ با خود دالد
در پس نگاه هاى اغیار بى تفاوت مى دوید و آرزوهایش را در خاطرش مرور مى کرد ..
عکس: اسحاق آقایی (مریم)
به چ..چ..چ چشمه رسید و چشم در چشم چشمه شد، چشمانش از چشمه زلال تر، حلقه اشکی در چشم! چرا؟ چه شد؟ سکوت ... مریم ... چشمه ... چشمان مریم را چه شده؟
گرم و شاد رفت، سرد و بى روح برگشت... کودک رفت، پیر برگشت..
به خانه آمد، موسم انتخابات بود و رفت و آمد به روستا زیاد شده بود، غریبه هاى زیادى مىآمدند و مردم آبادى به دورشان جمع و سخنانشان را گوش فرا میدادند ، مریم نا امید به میان جمعیت رفت ، کاندیدایى آمده بود! بین جمعیت گم شد ولى مى شنید، او هم مثل بقیه دنبال روشنایى امید بود ...
کاندیدا سخن میراند و همهمه زیاد بود ، مریم از فتنه و اعدام و نفوذ زیاد چیزى متوجه نشد و کاندید در ادامه شنید: وضعیت حجاب در جامعه ى امروزى بسیار نامناسب است ، موهاى دختران را نامحرمان میبینند ، دغدغه ى اصلى ما همین کلاس هاى مختلط و تار موى پیداى دخترانمان است، بنده تمام سعى و تلاشم این است که امکانات این استان را براى رفع بدحجابى به کار بگیرم زیرا که این اساسى ترین مشکل جامعه ى ماست ! من احساس تکلیف کردم و آمدم براى اجراى نهى از منکر ...
مریم تازه از سرچشمه ى فهم برگشته بود ، دیگر خیلى حرف ها را میفهمید ، دستى بر گیسوان بلندش که به دست باد سپرده بود کشید و در دل گفت: جناب مکلّف! منکر اصلى چشمان من است.. منکر اصلى دستان پینه بسته ى پدر و پاهاى ناتوان مادرم است.. منکر اصلى نانى است که در سفره اى که نداریم نیست..
روز بعد و کاندیدى دیگر .. آن یکى از جوهره اش میگفت و دیگرى از نسبت هاى فامیلى اش با مردم روستا ... آن یکى از ننگ میگفت.. مریم پوزخندى به جناب جوهره و فامیل زد و به جناب به تنگ آمده گفت : ننگ چشمان من است بر پیشانى کسى که زمانى مسئول سلامتى خانواده ى من بود..
مریم دیگر به انتظار سایرین صبر نکرد، به خانه رفت و در خانه ماند ، اگر قرار است فرشته اى باشد هرطور شده مریم را خواهد دید.
مریم نماد مردمى ست صادق و محروم که از مسئولین شان تنها حق حیات شان را خواستند، در این استان هزاران مریم وجود دارد که یک نفرشان به تصویر کشیده است!
نگارش این دلنوشته را دیدن حجم وسیعى از نوشتارهاى تحلیلى سیاسى موجب شد تا بگوید آنچنانى که از اصلاحات و اصولگرایى تا شهادت شیخ نمر و برجام مینویسید و تحلیل میکنید به مریم ها هم نگاهى بیاندازید ، زندگى مریم ها را هم تحلیل کنید ، براى مریم ها هم چاره اى بیاندیشید ، مریم خواهر و دختر کوچک همه ى مردمان این دیار است، کاش اگر زمان دیگرى فردى قصد داشت بودجه ى استان را برگشت دهد نگاهى هم به مریم ها بیاندازد.
مریم را گر بپرسى چه خبر؟ از شعرهاى مادربزرگ برایت میخواند و میگوید: تگرگى نیست، مرگى نیست ،صدایى گر شنیدى صحبت سرما و دندان است.
روزى مریم ها بزرگ خواهند شد، سر بر مى اورند، میخوانند و خواهند فهمید که حق شان این نبوده ، بترسید از آهى کز ته دل کشیده شود..
بچه جان تخته سیاه است، نوشتی...؟نقطه.
گفتنش نیز گناه است، نوشتی ...؟ نقطه.
بچه جان دیکته امروز همین درد دل است.
و خدا پشت و پناه است نوشتی ... نقطه.
بنویس، آب، نه، نان، نه، مریم
دختری چشم به راه است نوشتی ... ؟ نقطه .
بنویسید: پدر خسته که از راه آمد
دست خالیش پر آه است ...نوشتی ... ؟ نقطه.
هیچ فرقی که ندارد زمستان و بهار
جامه ام شال و کلاه است، نوشتی ... ؟ نقطه .
باز باران زد و آن مرد نیامد، بنویس!
اشک یخ بسته گواه است، نوشتی ... ؟ نقطه .
*پینوشت:
١- چشمان مریم را دوربین اسحاق آقایى در یکى از روستاهاى کهگیلویه و بویراحمد به تصویر کشیده است.
٢- متاسفانه نام شاعران اشعار «دختر لر و نقطه» که در متن استفاده شد را نمیدانم، شعر زمستان نیز متعلق به مهدى اخوان ثالث است.
ایران وطنم استانى دارد که به اختصار ک-ب (کهگیلویه و بویراحمد) مینامندش، در پایتخت شاید خیلىها ندانند کجاى نقشه ست ولى در استان سرودها و حماسهها و داستانهاى قهرمانانش همچنان در گوش ارتفاعات دنا و صخره هاى سردسیر تا تپه ها و دشت هاى گرمسیر در حال پیچیدن است!
من نیز اهل این استانم، استانم اما محروم است... محروم از نان و رفاه و زیرساختها... در حالى که روى نفت و گاز و آب خوابیده ! محروم از بهداشت و سلامت در حالى که آوازه ى نخبگان پزشکى اش جهان را درنوردیده! سوز فقر در استخوان هاى کهگیلویه و بویراحمد تیر میکشد..
محروم استانم روستایى دارد دور، روستایى که «مریم» آنجا نفس میکشد! نفس که میگویم تنها نفس کشیدن است! چرا که زندگى براى «مریم» همین نفس کشیدن است..
مریم را دستانى سرد در پایان زمستانى سردتر از رحم مادر جدا کرد ، مریم نحیف و ظریف بود اما چشمانش از همان ابتدا با ضمختى و ضخامت آشنا شد، پدرش را مى دید با چشمهایى خسته و دستانى ناتوان ، مادرش را مى دید با چشمهایى نگران و قامتى که قدرت ایستادن نداشت، مریم ۴ساله شده بود، وضعشان از روز به دنیا آمدنش بهتر بود اما زندگى براى او همان نفس کشیدن بود! او میخواست بییند، مریم آیینه نداشت و هنگامى که توانست قدم بردارد با شوق و اشتیاق کودکانه به سوى سرچشمه ى نزدیک آبادى دوید، رفته بود تا در زلال آب چهره ى پاکش را بنگرد ، دلش میخواست ببیند چه شکلى ست؟ دلش میخواست دست روى صورتش بکشد و بچه گانه به سمت آسمان پرواز کند، خانه ى مریم آیینه نداشت، آیینه چشمان مادرش بود که جز مهر چیزى براى دخترش نداشت، اما چشمان مادر نیز به مریم خیره نمى شد! نداشتن آیینه سبب شد مریم به سمت سرچشمه برود...
پدر و مادر مریم سواد نداشتند، ولى مادربزرگش شعر هایى از بر بود و آن ها را به مریم ۴ ساله یاد داده بود ، همچنان که به سمت چشمه مى دوید با لهجه ى شیرین کودکانه خود میخواند:
چسمان بسی قشنگ با خود دالد
گونه هاى تمشک لٓنگ با خود دالد
با این همه بسیار مباظب باسید
چون دختر لر تفنگ با خود دالد
در پس نگاه هاى اغیار بى تفاوت مى دوید و آرزوهایش را در خاطرش مرور مى کرد ..
عکس: اسحاق آقایی (مریم)
به چ..چ..چ چشمه رسید و چشم در چشم چشمه شد، چشمانش از چشمه زلال تر، حلقه اشکی در چشم! چرا؟ چه شد؟ سکوت ... مریم ... چشمه ... چشمان مریم را چه شده؟
گرم و شاد رفت، سرد و بى روح برگشت... کودک رفت، پیر برگشت..
به خانه آمد، موسم انتخابات بود و رفت و آمد به روستا زیاد شده بود، غریبه هاى زیادى مىآمدند و مردم آبادى به دورشان جمع و سخنانشان را گوش فرا میدادند ، مریم نا امید به میان جمعیت رفت ، کاندیدایى آمده بود! بین جمعیت گم شد ولى مى شنید، او هم مثل بقیه دنبال روشنایى امید بود ...
کاندیدا سخن میراند و همهمه زیاد بود ، مریم از فتنه و اعدام و نفوذ زیاد چیزى متوجه نشد و کاندید در ادامه شنید: وضعیت حجاب در جامعه ى امروزى بسیار نامناسب است ، موهاى دختران را نامحرمان میبینند ، دغدغه ى اصلى ما همین کلاس هاى مختلط و تار موى پیداى دخترانمان است، بنده تمام سعى و تلاشم این است که امکانات این استان را براى رفع بدحجابى به کار بگیرم زیرا که این اساسى ترین مشکل جامعه ى ماست ! من احساس تکلیف کردم و آمدم براى اجراى نهى از منکر ...
مریم تازه از سرچشمه ى فهم برگشته بود ، دیگر خیلى حرف ها را میفهمید ، دستى بر گیسوان بلندش که به دست باد سپرده بود کشید و در دل گفت: جناب مکلّف! منکر اصلى چشمان من است.. منکر اصلى دستان پینه بسته ى پدر و پاهاى ناتوان مادرم است.. منکر اصلى نانى است که در سفره اى که نداریم نیست..
روز بعد و کاندیدى دیگر .. آن یکى از جوهره اش میگفت و دیگرى از نسبت هاى فامیلى اش با مردم روستا ... آن یکى از ننگ میگفت.. مریم پوزخندى به جناب جوهره و فامیل زد و به جناب به تنگ آمده گفت : ننگ چشمان من است بر پیشانى کسى که زمانى مسئول سلامتى خانواده ى من بود..
مریم دیگر به انتظار سایرین صبر نکرد، به خانه رفت و در خانه ماند ، اگر قرار است فرشته اى باشد هرطور شده مریم را خواهد دید.
مریم نماد مردمى ست صادق و محروم که از مسئولین شان تنها حق حیات شان را خواستند، در این استان هزاران مریم وجود دارد که یک نفرشان به تصویر کشیده است!
نگارش این دلنوشته را دیدن حجم وسیعى از نوشتارهاى تحلیلى سیاسى موجب شد تا بگوید آنچنانى که از اصلاحات و اصولگرایى تا شهادت شیخ نمر و برجام مینویسید و تحلیل میکنید به مریم ها هم نگاهى بیاندازید ، زندگى مریم ها را هم تحلیل کنید ، براى مریم ها هم چاره اى بیاندیشید ، مریم خواهر و دختر کوچک همه ى مردمان این دیار است، کاش اگر زمان دیگرى فردى قصد داشت بودجه ى استان را برگشت دهد نگاهى هم به مریم ها بیاندازد.
مریم را گر بپرسى چه خبر؟ از شعرهاى مادربزرگ برایت میخواند و میگوید: تگرگى نیست، مرگى نیست ،صدایى گر شنیدى صحبت سرما و دندان است.
روزى مریم ها بزرگ خواهند شد، سر بر مى اورند، میخوانند و خواهند فهمید که حق شان این نبوده ، بترسید از آهى کز ته دل کشیده شود..
بچه جان تخته سیاه است، نوشتی...؟نقطه.
گفتنش نیز گناه است، نوشتی ...؟ نقطه.
بچه جان دیکته امروز همین درد دل است.
و خدا پشت و پناه است نوشتی ... نقطه.
بنویس، آب، نه، نان، نه، مریم
دختری چشم به راه است نوشتی ... ؟ نقطه .
بنویسید: پدر خسته که از راه آمد
دست خالیش پر آه است ...نوشتی ... ؟ نقطه.
هیچ فرقی که ندارد زمستان و بهار
جامه ام شال و کلاه است، نوشتی ... ؟ نقطه .
باز باران زد و آن مرد نیامد، بنویس!
اشک یخ بسته گواه است، نوشتی ... ؟ نقطه .
*پینوشت:
١- چشمان مریم را دوربین اسحاق آقایى در یکى از روستاهاى کهگیلویه و بویراحمد به تصویر کشیده است.
٢- متاسفانه نام شاعران اشعار «دختر لر و نقطه» که در متن استفاده شد را نمیدانم، شعر زمستان نیز متعلق به مهدى اخوان ثالث است.
شاید این نوشته سبب خیری شود تا چشمانی گشوده و دستانی به کار افتد
دست در دست هم دهیم به مهر تا میهن خویش را کنیم اباد